#قصه_کودکانه
🌸مدرسهی جنگل سبز
#قسمت_اول
یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسهی جنگل سبز میتابید. بچههای کلاس اول داشتن برای اولین اردوی طبیعت گردیشون با مدرسه آماده میشدن.
همهی بچهها حسابی هیجان زده بودن چون از چهار هفتهی پیش برای این گردش روزشماری میکردن. معلمشون، خانم سنجاب، بهشون قول داده بود که این گردش حسابی به یاد موندنی میشه. همهی بچهها با هم توی چمنزار جمع شده بودن و صحبت میکردن. البته همه به جز تیغ تیغو!!
تیغ تیغو یک جوجه تیغی خجالتی بود که زیاد بلد نبود چطوری دوست پیدا بکنه!!
تیغ تیغو همیشه احساس میکرد که توی مدرسه تنهاست. بقیهی بچهها، مخصوصا موش موشک، فکر میکردن که اون عجیب و غریبه و نزدیکش نمیرفتن!!
درست حدس زدید!! تیغ تیغو اصلا برای اون روز لحظه شماری نمیکرد!!
گردش به سمت جنگل تاریک بیشتر از اونی که همه تصور میکردن طول کشید، چون تونل آقای موش کور ریزش کرده بود و بسته شده بود! آقای موش کور قبل از این که برگرده سر کارش، کنار تونل ایستاده بود و برای اونا دست تکون داد تا بهشون خبر بده که تونل بسته شده!!
این خبر حسابی خانم سنجاب رو خوشحال کرد. چون الان که مجبور نبودن از داخل تونل رد بشن، خانم سنجاب میتونست طبیعت چمنزار رو به بچهها نشون بده. گلهای خیلی زیادی داخل چمنزار وجود داشتن و چمنزار حسابی رنگارنگ بود. مثل این بود که یک رنگین کمون با چمنزار برخورد کرده!!
البته همه به گلها نگاه نمیکردن!! تیغ تیغو هنوز تو لاک خودش بود و اصلا از گردش لذت نمیبرد!!
خیلی زود جنگل تاریکی جلوی چشم همه نمایان شد و یک چیز عجیب که از دور خیلی کوچیک به نظر میرسید، هر چی نزدیکتر میشد، بزرگ و بزرگتر میشد!!!
همهی بچهها از ترس آب دهنشون رو قورت دادن!! موش موشک، خرگوشی، راکون کوچولو و راسوی ریزه میزه، همه حسابی ترسیده بودن!! تیغ تیغو که از همه بیشتر ترسیده بود، دو بار آب دهنشو قورت داد!!
اون حتی قبل از رسیدن به جنگل تاریک هم مضطرب بود و تازه هیچ دوستی هم نداشت که ازش مراقبت بکنه و کنار هم باشن!!
موش موشک با این که ترسیده بود؛ ولی وانمود کرد که خیلی شجاعه!! اون دوید جلو و از دوستاش خواست که دنبالش برن!!
خانم سنجاب اصلا از این کار موش موشک خوشش نیومد. به خاطر همین سریع موش موشک رو صدا کرد و بهش گفت که برگرده!!
بعد خانم سنجاب همرو جمع کرد و بهشون گفت که باید پشت سر معلم راه برن. همهی بچهها دنبال خانم سنجاب راه افتادن و خیلی زود به وسط جنگل رسیدن. دیگه از نور خورشید خبری نبود و فقط سایههای درختان بلند دیده میشد!
بچهها همگی از ترس توقف کردن!! دهن همشون از تعجب باز مونده بود!! خانم سنجاب هنوز داشت موش موشک رو دنبال میکرد و متوجه نشد که بچههای دیگه ایستادن و پشت سرش جا موندن!!
خرگوشی، راکون کوچولو، راسوی ریزه میزه و تیغ تیغو روی پنجههای کوچیکشون ایستادن و به اطراف نگاه کردن. سه دوست کوچولو و تیغ تیغو اون جا تنهای تنها بودن. همه جا ساکت و تاریک بود!
یک مرتبه، موش موشک از پشت یک بوتهی توت بیرون پرید و فریاد زد:
پخخخخخخخخ
همهی بچهها اولش حسابی ترسیدن. اما وقتی که متوجه شدن این شوخی موش موشک بوده، شروع کردن به خندیدن! البته همه به جز تیغ تیغو! اون اصلا نمیخندید!!
موش موشک گفت:
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸مدرسهی جنگل سبز
#قسمت_دوم
واقعا ضد حالی تیغ تیغو!! اصلا شوخی سرت نمیشه!!
قبل از این که تیغ تیغو بتونه جواب بده، یک صدای دیگه اومد و همه برگشتن تا ببینن اون صدای چیه!! این دفعه دیگه خبری از شوخی و خنده نبود!! به خاطر این که یک مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه روبروی بچهها ایستاده بود!!
مار گرسنه که آب از لب و لوچهاش راه افتاده بود، گفت:
به به!!! میبینم که وقت ناهارم رسیده!!
تو این لحظه بچهها متوجه شدن که خانم سنجاب هنوز داره دنبال موش موشک میگرده و برنگشته!! اونا تنهای تنها بودن!
همهی بچهها حسابی ترسیده بودن و نفسشون در نمیومد!! موش موشک و دوستاش محکم همو بغل کردن!! اونا فکر میکردن که اینجا آخر خطه!
ناگهان تیغ تیغو دیگه اصلا احساس ترس نکرد. اون یک راه عالی پیدا کرده بود تا بچهها رو نجات بده! اون دقیقا میدونست که باید چیکار بکنه. تیغ تیغو به یک گودال زیر تنهی یک درخت بزرگ اشاره کرد و داد زد:
زود باشید! بدویید! همه برید زیر این گودال!!
همه به تیغ تیغو نگاه کردن و بعد سریع توی گودال دویدن!! همه به غیر از موش موشک!! اون حسابی عصبانی بود و داد زد:
ای جوجه تیغی نادون!! اینجوری که بدتر گیر میوفتیم!!
اما قبل از این که بتونه جملشو تموم بکنه، تیغ تیغو قل خورد و خودشو مثل یک توپ جمع کرد. بعد قل خورد و خودشو به در اون گودال رسوند و گودال رو با تیغهای تیزش بست!!
الان دیگه مار دستش به بچهها نمیرسید!!
بعد از همهی این اتفاقات وقتی بچهها همگی به سلامت به مدرسه برگشتن، تموم داستان رو برای آقای جغد که مدیر مدرسه بود تعریف کردن. اونا برای آقای جغد تعریف کردن که مار بزرگ چطور از تیغهای تیغ تیغو ترسید بود و فرار کرده بود!!
بعد از این که مار فرار کرده بود، همهی بچهها سریع به سمت مدرسه دویده بودن!! اونا خیلی خیلی مدیون تیغ تیغو بودن چون اون جون همشونو نجات داده بود!!
موش موشک، تیغ تیغو رو بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد که بهش گفته بود عجیب و غریب! تیغ تیغو عجیب و غریب نبود. تیغ تیغو یک قهرمان بود و الان دوست خوب اونا محسوب میشد.
تیغ تیغو که هنوز خجالتی بود و به این همه توجه عادت نداشت، لپهاش فرمز شدن و دوباره قل خورد و خودشو مثل یک توپ کرد!! آخه اون از این که همهی دوستاش اینجوری تشویقش بکنن خجالت میکشید!!
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5965091601364551846.mp3
9.04M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🕊 کبوتر بی صبر🕊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯
📚بروس خرس بزرگی بود که در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. موهای تن بروس قهوه ای تیره بودند و او چهار چنگال بزرگ داشت، روی پوزه اش یک بینی کوچک قرار داشت و چشم هایش رنگ فندقی زیبایی بودند.
بروس بیشتر وقت ها در غارش بود و خیلی کم از آن بیرون می آمد. بروس یک خرس تنبل بود و فقط وقتی گرسنه اش می شد از غار بیرون می آمد. بروس بیشتر وقت ها در غار می خوابید.
یک روز صبح وقتی بروس در حال چرت زدن بود صدای باران را از بیرون شنید. بروس خیلی گرسنه بود. پس از جایش بلند شد، کمی کش و قوس آمد و از غار خارج شد. او به زمین نگاه کرد و دید که همه جا گلی و کثیف شده بود. بروس راه افتاد و کمی بعد همه موهایش خیس خیس شده بودند. او از سرما می لرزید.
بروس به سمت جنگل صنوبر رفت. آن جا تعداد درختان خیلی زیاد بود و اندازه ی آن ها نیز خیلی بلند بود. بنابراین دیگر باران نمی توانست او را خیس کند. بروس به اطرافش نگاه کرد و به دنبال چیزی برای خوردن می گشت. اگر بروس چیزی مثل توت یا فندق برای خوردن پیدا می کرد خیلی خوشحال می شد.
ناگهان بروس در بالای سرش چیزی را دید که از درخت آویزان شده بود. درسته! کندوی عسل بود و چند زنبور دور آن پرواز می کردند. بروس صدای ویز ویز آن ها را می شنید و با خوشحالی گفت " عسل " من عسل خیلی دوست دارم. "
بروس زیر کندوی عسل ایستاد و فکر می کرد چطوری بدون اینکه نیش بخورد کندوی عسل را بردارد. آقا خرسه می دانست که زنبورها برای درست کردن عسل از شهد و گرده های گل های خدنگ استفاده می کنند. آقا خرسه عاشق عسل گل های خدنگ بود.
آقا خرسه یک چوب بزرگ برداشت و شروع کرد به زدن کندوی عسل. زنبورها گیج و عصبانی شدند و به طرف آقا خرسه حمله کردند. آن ها می خواستند نیشش بزنند. به خاطر همین بروس چوبش را انداخت و پا به فرار گذاشت. بروس هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه می کرد. زنبورها هر لحظه به بروس نزدیک تر می شدند.
بروس فکر کرد که از یک درخت بالا برود اما زنبورها می توانند پرواز کنند و به او برسند و نیشش بزنند. بنابراین این کار را نکرد. کمی بعد به درخت هایی رسید که روی زمین افتاده بودند و سوراخ های بزرگی روی آن ها قرار داشت. بنابراین بروس تصمیم گرفت داخل آن ها پنهان شود، اما زنبورها می توانستند راحت او را پیدا کنند، بنابراین پشیمان شد. بروس نمی دانست چه کار کند و کجا پنهان شود؟ ناگهان بروس دریاچه ای عمیق را دید که آبش سیاه و کدر بود. بروس سریع داخل آن پرید. آب دریاچه خیلی سرد بود. بروس یک نفس عمیق کشید و دوباره زیر آب رفت. بروس می دانست که نمی تواند مدت زیادی زیر آب بماند و باید برای نفس گرفتن دوباره سرش را از آب بیرون بیاورد و زنبورها هم حتماً منتظر اون هستند.
بروس شنا کرد و به جای دیگر رفت. وقتی به ساحل رسید، دید که زنبورها در همان جای قبلی هستند. بروس از آب بیرون آمد و به سرعت به سمت جنگل رفت و کندوی عسل را پیدا کرد. بروس با چوب بزرگی کندو را انداخت و آن را با خود به غار برد.
بروس تمام بعد از ظهر و غروب مشغول خوردن عسل بود. عسل خدنگ خیلی خوشمزه و خوش بو بود. بروس فکر می کرد خیلی باهوش است چون توانسته بود زنبورها را فریب دهد.بروس می دانست که هر بار باید از روش جدیدی برای بدست آوردن عسل استفاده کند اما این بار بروس تنها نشست و از خوردن عسل لذت برد.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک تیکه از ماه گم شده_صدای اصلی_26942-mc.mp3
11.7M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌙 یک تیکه از ماه گم شده
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_آموزشی
#آموزش_رنگ_ها
🟢 بازی برای پرورش هوش
👶👧 ۲تا ۴ سال
🟣 از این بازی برای دست ورزی و آموزش رنگ ها استفاده کنید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#کاردستی
🐠یه کاردستی عالی با تراشه مداد🐠
لطفا با ما همراه باشید😘
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
جوجه ام کجاست؟
روزی بود و روزگاری. خانم اردکی بود که در کنار دریاچه ای آرام و خلوت زندگی می کرد. او هر روز با ده جوجه اش به دریاچه می رفت و شنا می کرد. در قسمتی از دریاچه بید مجنونی بود. شاخه های درخت رو به پایین بود و روی آب سرد و آرام کشیده می شد.
خانم اردکه هر روز شنا می کرد و به طرف درخت می رفت. نوکش را در آب فرو می برد. برگ های نرم درخت را نوک می زد و مزه مزه می کرد و میخورد. جوجه اردک ها هم همین کار را می کردند. خانم اردکه با غرور به جوجه هایش نگاه می کرد و می گفت: «چه جوجه های زیبایی! چه کرک های نرمی دارند! چقدر قشنگ شنا می کنند. هر کدام شان یک روز خانم اردک و آقا اردک برومندی می شوند.»
خانم اردک هر روز خانم قو را روی دریاچه می دید؛ ولی از او خوشش نمی آمد، چون که قو ساکت و کم حرف بود. خانم اردک فکر می کرد او مغرور و از خود راضی است.
یک روز خانم اردک و جوجه هایش روی دریاچه شنا می کردند. به شاخه های درخت بید مجنون رسیدند. شاخه ها در آب تکان می خورند همه شروع کردند به نوک زدن و خوردن برگ ها، بعد از مدتی خانم اردک مثل همیشه جوجه هایش را شمرد، ولی این بار یکی کم بود. او با ناراحتی کوآک کوآک کرد و گفت: «وای ... یکی کم است.»
دوباره شمرد سه باره؛ ولی یکی از جوجه ها نبود. خانم اردکه دورشان چرخید. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. لا به لای شاخه ها شنا کرد؛ ولی یکی از اردک کوچولوها نبود که نبود. او با عجله گفت: « بچه ها، بیایید برویم، باید خواهرتان را پیدا کنیم.»
خانم اردکه و جوجه اردک ها شناکنان رفتند تا به خانم قورباغه رسیدند. او روی برگی نشسته بود و می خواست مگسی را شکار کند. خانم اردک جلو رفت و پرسید: «خانم قورباغه، تو اردک کوچولویم را ندیدی؟»
خانم قورباغه گفت: «نه ... ندیدم.»
خانم اردک باز هم شناکنان جلو رفت تا به ساحل رسید. لای علف ها و نه می توانم جوجه هایم را تنها بگذارم و بروم بگردم، و نه همین طور بال روی بال بگذارم و اینجا بنشینم!»
خانم اردک و جوجه ها به دریاچه برگشتند و دوباره شروع کردند به گشتن. در این موقع، خانم اردک از دور خانم قو را دید. او از میان نی ها به آن طرف می آمد. خانم اردکه اخمی کرد و گفت: «باز هم این خانم قو پیدایش شد! اصلاً حوصله اش را ندارم.»
بعد راهش را کج کرد تا برود؛ ولی گفت: «با اینکه اصلاً از او خوشم نمی آید، بروم بپرسم جوجه ام را ندیده؟»
خانم اردک به طرف قو رفت. ناگهان با خوشحالی شروع کرد به کوآک کوآک کردن. چرا که اردک کوچولویش پشت خانم قو نشسته بود و به آن طرف می آمدند.
خانم اردک با سرعت بیشتری شنا کرد. قو با صدای آرامش گفت: «توی خزه ها چسبیده بود و دست و پا می زد. او را از آنجا در آوردم. خیلی خسته شده و ترسیده بود. روی پشتم گذاشتمش تا کمی استراحت کند.»
اردک کوچولو پایین پرید و به طرف مادرش شنا کرد. خانم اردک از قو تشکر کرد. بعد با جوجه هایش به طرف گوشه دریاچه رفت تا استراحت کند. او با خود می گفت: «چه فکرهای بی خودی در مورد خانم قوی بیچاره می کردم. ساکت بودن که دلیل خودخواهی نیست! چقدر امروز خجالت کشیدم.»
و از آن روز به بعد آن ها دوست های خوبی برای هم شدند؛ با اینکه خانم قو همیشه ساکت بود و خانم اردکه پر حرف!
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت بادام.pdf
542.4K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:درخت بادام
🍃 نویسنده: مژگان شیخی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
امام پنجمین ما، محمّد باقر است
عالم علم دین ما, محمّد باقر است
ناشر علم احمدی, محمّد باقر است
بوی گل محمّدی, محمّد باقر است
گلشن دین منور از, محمّد باقر است
گلاب و گل معطّر از , محمّد باقر است
مظهر دانش و کرم , محمّد باقر است
هادی نون و القلم, محمّد باقر است
ماه زمین و آسمان, محمّد باقر است
نور خدواند جهان، محمّد باقر است
غنچه ی باغ عابدین, محمّد باقر است
پرتو راه مؤمنین, محمّد باقر است
شمع شبستان بقیع , محمّد باقر است
ماه فروزان بقیع , محمّد باقر است
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قهر نکن فرشته!_صدای اصلی_234807-mc.mp3
10.82M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼قهر نکن فرشته
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#ســـــلام
صبح زیبای چهار شنبه بخير 💕🍁
امروزتون تـون بی نظیر
عـشق و زیبـایی طبیعت
گـوارای وجـودتـون بـاد 💕🍁
گذر ثانیـه های
عمرتـون تـوام با آرامـش
خیر و برکت و مهربانی💕🍁
روزتـون قـشنگ
دلتون شـاد شـاد
عاقبتتون بـخیر💕🍁
🌸🍃🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روباهی که می خواست پرواز کند.pdf
6.92M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🦊عنوان:روباهی که میخواست پرواز کند
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
#غدیر
چی گفت
چی گفت پیامبر
به ما
به کل بشر
به پدر و
به مادر
به کوچیک و
بزرگتر
علی که
بهترینه
امام
اولینه
حرف علی
حرف منه
راه علی
راه منه
جان علی
جان منه
کار علی
کار منه
علی رو
دوست بدارین
حرفاشو
گوش بسپارین
#شعر
#غدیر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان غدیر_صدای کل کتاب_435354-mc.mp3
13.97M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#عنوان:داستان غدیر
🌸در داستان غدیر ، ما به زمان پیامبر اکرم (صلواتالله علیه) میرویم و با شخصیتهای داستان در آن زمان همراه میشویم.
🌸محسن که در اولین سفر حجش در غدیرخم نیز حضور داشته، ماجرای آن روز بزرگ تاریخی را برای خواهر و برادر کوچکترش تعریف میکند.
🌼خطبهی غدیر از مهمترین مفاهیم اسلامی و عیدغدیر از بزرگترین اعیاد مسلمانان است.
🍃در «داستان غدیر» خطبهی غدیر درقالب نمایش برای کودکان بازگو میشود.
🌼شنیدن این نمایش جذاب را برای آشنایی با خطبهی غدیر پیشنهاد میکنیم.
🌸دسته بندی: کودک
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_8158_OGgd96K1.pdf
2.66M
#قصه_کودکانه
آش غدیر🍲
🌼قصه متن و تصویر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿عید غدیر﴾
✨🔸✨🔶✨
چه عیدِ خوبی دارم
خیلی قشنگه حالم
جشنِ غدیر کهمیشه
میچرخم و میخندم
🌸🔸🌸
علی امامِ دینه
امامِ اولینه
عشقِ علی و زهرا
حک شده رویِ سینه
🌸🔸🌸
خوشحالم و میشینم
علیست عشق و دینم
من عاشقِ خدا و
امیرِ مؤمنینم
🌸🔸🌸
باز دوباره پا میشم
مثلِ یه گل وا میشم
توو جشنِ عیدِغدیر
یاورِ مولا میشم
🌸🔸🌸
خوشحالم و میایستم
با علی تنها نیستم
وقتی علی رو دارم
توو نمره بیستِ بیستم
🌸🔸🌸
امام علی یارمه
اطاعتش کارمه
تا که علی را دارم
خدا نگهدارمه
🌸🌼🍃🌼🌸
#شعر_کودکانه
#امام_علی_علیهالسلام
#عید_غدیر
😍لطفا ارسال برای کودکان غدیری
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#عنوان:قهرمان غدیر
🌸امام علی (علیهالسلام) نخستین جانشین رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از کودکی در کنار پیامبر بودند.
ایشان در اوج جوانی به پیامبر اسلام (ص) ایمان آوردند و از همان دوران خداوند ایشان را جانشین آخرین پیامبر خود قرار داد.
🌸چرا در روز ۱۸ ذیالحجه پیامبر (ص) دست علی بن ابیطالب (ع) را بهعنوان وصی و جانشین خود بالا برد؟
🌼کتاب «قهرمان غدیر» بهدنبال پاسخگویی به همین پرسش است. کسی جانشین پیامبر شده که مولود کعبه است، در دامان پیامبر بزرگ شده و در دهسالگی به پیامبر ایمان آورده و ایشان را حمایت کردهاست.
🌸علی هنگام خطر در بستر پیامبر خوابیده و در جنگها از خود دلاوری نشان داده است. پس او، برای رسیدن به مقام جانشینی آن حضرت، از همه شایستهتر است.
🍃کتاب «قهرمان غدیر»، با هشت داستان زیبا، کودکان را با شایستگی علی ابن ابیطالب برای این مقام و حقیقتِ انتصاب آن حضرت در روز عید غدیر آشنا میکند.
عید غدیرخم، روز شادی دل امیرمؤمنان (ع) است.
ما نیز هرسال این روز را گرامی میداریم و شادمانی میکنیم. به دیدار علما و بزرگان دین میرویم. به خانهی سادات سرمیزنیم. «ما هرگز عید غدیر را فراموش نخواهیم کرد.
🌸دسته بندی: کودک
🌼قصه در مطلب بعدی👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قهرمان غدیر_فصل اول_435299-mc.mp3
16.21M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 قهرمان غدیر
#فصل_اول
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قهرمان غدیر_فصل دوم_435300-mc.mp3
17.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 قهرمان غدیر
#فصل_دوم
🌸با ارسال مطالب
#مبلغ_غدیر_باشیم
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودک
﴿بهعشقِمولاعلی﴾
➷🌺➹➷🌺➹➷🌺➹
چهخوبه اینگونهاشعارِزیباراباهم
یادبچههاو نوههامونبــدیــــم
✨🔸✨🔶✨
یه دل دارم حیدریه
عاشقِ مولا علیه 💕
من این دل و نداشتم
مهرِ علی رو کاشتم💕
خدا به من عیدی داد
عشقِ امام علی داد💕
امام علی رو دارم
همیشه شکرگزارم💕
➷🌺➹➷🌺➹➷🌺➹➷🌺
کوچولو بچرخ میچرخم
دور علی میچرخم 💕
علی امامِ دینه
قبلهیِ مؤمنینه💕
دورِعلی میگردم
که عشقِ من همینه💕
کوچولو بشین میشینم
عشقِ علیَّه دینم 💕
دشمنی با دشمناش
حک شده رویِ سینهم 💕
کوچولو پاشو پامیشم
فدایِ مولا میشم💕
به عشقِ مولا علی
عاشقِ زهرا میشم💕
دستِ علی یارمه
خدا نگهدارمه💖💕
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4