eitaa logo
قصه های کودکانه
33هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
انواع پاداش 👈مادی:جایزه و خوراکی 👈کلامی:آفرین، چه خوب 👈عاطفی:لمس، نگاه، لبخند 👈اجتماعی:بازی، قصه، مهمانی 💚رفتاری را که از کودک انتظار دارید، دقیقا برای او مشخص و آن را نام گذاری کنید. ✅سعی کنید پاداش کلامی را با پاداش عاطفی همراه سازید. ✅پاداش را برای کودک جذاب کنید تا انگیزه او را بالا ببرید. ✅همچنین نباید فاصله ای بین پاداش و رفتار مطلوب وجود داشته باشد. ✅در نظر داشته باشید تهیه پاداش نباید مستلزم صرف وقت زیاد و هزینه بالا باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : لبـاس خارکنی ایـاز روزی به سلطان محمود خبر دادند که ایاز از خزانه می‌دزدد. اتاقی تهیه کرده و درب آن را همیشه قفل می‌زند و هیچ کس را راه نمی‌دهد. خودش بعضی وقت‌ها تنها وارد اتاق می‌شود و آنچه دزدیده ذخیره می‌کند سپس خارج می‌شود و دوباره در آن را قفل می‌کند و می‌خواهد با این کار خزینه را خالی کند. سلطان باور نمی‌کرد ولی برای این که به آن‌ها بفهماند که اشتباه می‌کنند، دستور داد مأمورین در را بشکنند و هرچه را یافتند، بیاورند. مأموران طبق دستور سلطان عمل کردند. وقتی وارد اتاق ایاز شدند هیچ چیز جز لباس و کفش خارکنی ویک پوستین کهنه ندیدند. چاه کن آوردند و کف اتاق را کندند ولی هرچه کندند چیزی نیافتند. به سلطان خبر دادند که چیزی پیدا نکردند. شاه، ایاز را احضار کرد و از او پرسید: «چرا یک اتاق را برای چاروق و پوستین خود اختصاص داده‌ای و در آن را قفل کرده‌ای و با این کار خود را مورد سوء ظن قرار داده‌ای؟» ایاز پاسخ داد: «قبل از این که من به خدمت سلطان در آیم کارم خارکنی بود. حالا که به مقامی رسیده‌ام که نزدیکترین فرد به او هستم هرروز برای این که حال روز اولم یادم نرود نگاهی به آنها می‌کنم تا گذشته خود را از یاد نبرم که چه بودم و حالا کجا هستم و به خود می‌گویم: ای ایاز تو همان خارکن هستی و این لباست است. حالا که لباس سلطنتی می‌پوشی مواظب باش تا وضع اولت را فراموش نکنی. غرور تو را نگیرد تا خیانت و تجاوز کنی.» سلطان محمود از حرف ایاز خشنود شد و ایاز روز به روز در نزد سلطان محمود نزدیکتر و عزیزتر شد. 🌼 فرزندان خود را با قصه های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نمایید 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نشانه «تنوین نصب» درس 14_صدای اصلی_425310-mc-mc (۱).mp3
13.05M
🌸نشانه «تنوین نصب» 🌼با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه‌به‌قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه زنگ قرآن یاد بگیرید. 😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه‌ی صوتی. 😊شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری، باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی. 🌸در این برنامه‌، نورا با علامت تنوین نصب آشنا می‌شود. 🌼این برنامه دو بخش دارد: بخش اول) نمایش موضوعی و مرتبط؛ بخش دوم) آموزش. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماجراهای سیب قرمز_صدای کل کتاب_431586-mc.mp3
5.88M
🍎ماجرای سیب قرمز 🌸ریزمیزو با یه دونه سیب، دل اهالی جنگل رو شاد می‌کنه. اما چه‌جوری؟ 🌼اگه دوست داری تو هم با این داستان شنیدنی همراه بشی، این قصه رو از دست نده. 🍃با مفهوم قرآنی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(مناسب ۳ تا ۵ سال) 👀دقت توجه و تمرکز 🤩هیجان و سرعت عمل 🙌تقویت عضلات ظریف 🦵تقویت عضلات درشت 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏠نقاشی خانه 🌸ویدیو آموزش در مطلب بعدی👇 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠ویدیو آموزش نقاشی خانه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مدرسه‌ی جنگل سبز یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسه‌ی جنگل سبز میتابید. بچه‌های کلاس اول داشتن برای اولین اردوی طبیعت گردیشون با مدرسه آماده میشدن. همه‌ی بچه‌ها حسابی هیجان زده بودن چون از چهار هفته‌ی پیش برای این گردش روزشماری میکردن. معلمشون، خانم سنجاب، بهشون قول داده بود که این گردش حسابی به یاد موندنی میشه. همه‌ی بچه‌ها با هم توی چمنزار جمع شده بودن و صحبت میکردن. البته همه به جز تیغ تیغو!! تیغ تیغو یک جوجه تیغی خجالتی بود که زیاد بلد نبود چطوری دوست پیدا بکنه!! تیغ تیغو همیشه احساس میکرد که توی مدرسه تنهاست. بقیهی بچه‌ها، مخصوصا موش موشک، فکر میکردن که اون عجیب و غریبه و نزدیکش نمیرفتن!! درست حدس زدید!! تیغ تیغو اصلا برای اون روز لحظه شماری نمیکرد!! گردش به سمت جنگل تاریک بیشتر از اونی که همه تصور میکردن طول کشید، چون تونل آقای موش کور ریزش کرده بود و بسته شده بود! آقای موش کور قبل از این که برگرده سر کارش، کنار تونل ایستاده بود و برای اونا دست تکون داد تا بهشون خبر بده که تونل بسته شده!! این خبر حسابی خانم سنجاب رو خوشحال کرد. چون الان که مجبور نبودن از داخل تونل رد بشن، خانم سنجاب میتونست طبیعت چمنزار رو به بچه‌ها نشون بده. گل‌های خیلی زیادی داخل چمنزار وجود داشتن و چمنزار حسابی رنگارنگ بود. مثل این بود که یک رنگین کمون با چمنزار برخورد کرده!! البته همه به گل‌ها نگاه نمیکردن!! تیغ تیغو هنوز تو لاک خودش بود و اصلا از گردش لذت نمیبرد!! خیلی زود جنگل تاریکی جلوی چشم همه نمایان شد و یک چیز عجیب که از دور خیلی کوچیک به نظر میرسید، هر چی نزدیکتر میشد، بزرگ و بزرگتر میشد!!! همه‌ی بچه‌ها از ترس آب دهنشون رو قورت دادن!! موش موشک، خرگوشی، راکون کوچولو و راسوی ریزه میزه، همه حسابی ترسیده بودن!! تیغ تیغو که از همه بیشتر ترسیده بود، دو بار آب دهنشو قورت داد!! اون حتی قبل از رسیدن به جنگل تاریک هم مضطرب بود و تازه هیچ دوستی هم نداشت که ازش مراقبت بکنه و کنار هم باشن!! موش موشک با این که ترسیده بود؛ ولی وانمود کرد که خیلی شجاعه!! اون دوید جلو و از دوستاش خواست که دنبالش برن!! خانم سنجاب اصلا از این کار موش موشک خوشش نیومد. به خاطر همین سریع موش موشک رو صدا کرد و بهش گفت که برگرده!! بعد خانم سنجاب همرو جمع کرد و بهشون گفت که باید پشت سر معلم راه برن. همه‌ی بچه‌ها دنبال خانم سنجاب راه افتادن و خیلی زود به وسط جنگل رسیدن. دیگه از نور خورشید خبری نبود و فقط سایه‌های درختان بلند دیده میشد! بچه‌ها همگی از ترس توقف کردن!! دهن همشون از تعجب باز مونده بود!! خانم سنجاب هنوز داشت موش موشک رو دنبال میکرد و متوجه نشد که بچه‌های دیگه ایستادن و پشت سرش جا موندن!! خرگوشی، راکون کوچولو، راسوی ریزه میزه و تیغ تیغو روی پنجه‌های کوچیکشون ایستادن و به اطراف نگاه کردن. سه دوست کوچولو و تیغ تیغو اون جا تنهای تنها بودن. همه جا ساکت و تاریک بود! یک مرتبه، موش موشک از پشت یک بوته‌ی توت بیرون پرید و فریاد زد: پخخخخخخخخ همه‌ی بچه‌ها اولش حسابی ترسیدن. اما وقتی که متوجه شدن این شوخی موش موشک بوده، شروع کردن به خندیدن! البته همه به جز تیغ تیغو! اون اصلا نمیخندید!! موش موشک گفت: ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مدرسه‌ی جنگل سبز واقعا ضد حالی تیغ تیغو!! اصلا شوخی سرت نمیشه!! قبل از این که تیغ تیغو بتونه جواب بده، یک صدای دیگه اومد و همه برگشتن تا ببینن اون صدای چیه!! این دفعه دیگه خبری از شوخی و خنده نبود!! به خاطر این که یک مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه روبروی بچه‌ها ایستاده بود!! مار گرسنه که آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود، گفت: به به!!! میبینم که وقت ناهارم رسیده!! تو این لحظه بچه‌ها متوجه شدن که خانم سنجاب هنوز داره دنبال موش موشک میگرده و برنگشته!! اونا تنهای تنها بودن! همه‌ی بچه‌ها حسابی ترسیده بودن و نفسشون در نمیومد!! موش موشک و دوستاش محکم همو بغل کردن!! اونا فکر میکردن که اینجا آخر خطه! ناگهان تیغ تیغو دیگه اصلا احساس ترس نکرد. اون یک راه عالی پیدا کرده بود تا بچه‌ها رو نجات بده! اون دقیقا میدونست که باید چیکار بکنه. تیغ تیغو به یک گودال زیر تنه‌ی یک درخت بزرگ اشاره کرد و داد زد: زود باشید! بدویید! همه برید زیر این گودال!! همه به تیغ تیغو نگاه کردن و بعد سریع توی گودال دویدن!! همه به غیر از موش موشک!! اون حسابی عصبانی بود و داد زد: ای جوجه تیغی نادون!! اینجوری که بدتر گیر میوفتیم!! اما قبل از این که بتونه جملشو تموم بکنه، تیغ تیغو قل خورد و خودشو مثل یک توپ جمع کرد. بعد قل خورد و خودشو به در اون گودال رسوند و گودال رو با تیغ‌های تیزش بست!! الان دیگه مار دستش به بچه‌ها نمیرسید!! بعد از همه‌ی این اتفاقات وقتی بچه‌ها همگی به سلامت به مدرسه برگشتن، تموم داستان رو برای آقای جغد که مدیر مدرسه بود تعریف کردن. اونا برای آقای جغد تعریف کردن که مار بزرگ چطور از تیغ‌های تیغ تیغو ترسید بود و فرار کرده بود!! بعد از این که مار فرار کرده بود، همه‌ی بچه‌ها سریع به سمت مدرسه دویده بودن!! اونا خیلی خیلی مدیون تیغ تیغو بودن چون اون جون همشونو نجات داده بود!! موش موشک، تیغ تیغو رو بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد که بهش گفته بود عجیب و غریب! تیغ تیغو عجیب و غریب نبود. تیغ تیغو یک قهرمان بود و الان دوست خوب اونا محسوب میشد. تیغ تیغو که هنوز خجالتی بود و به این همه توجه عادت نداشت، لپ‌هاش فرمز شدن و دوباره قل خورد و خودشو مثل یک توپ کرد!! آخه اون از این که همه‌ی دوستاش اینجوری تشویقش بکنن خجالت میکشید!! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5965091601364551846.mp3
9.04M
🕊 کبوتر بی صبر🕊 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯 📚بروس خرس بزرگی بود که در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. موهای تن بروس قهوه ای تیره بودند و او چهار چنگال بزرگ داشت، روی پوزه اش یک بینی کوچک قرار داشت و چشم هایش رنگ فندقی زیبایی بودند. بروس بیشتر وقت ها در غارش بود و خیلی کم از آن بیرون می آمد. بروس یک خرس تنبل بود و فقط وقتی گرسنه اش می شد از غار بیرون می آمد. بروس بیشتر وقت ها در غار می خوابید. یک روز صبح وقتی بروس در حال چرت زدن بود صدای باران را از بیرون شنید. بروس خیلی گرسنه بود. پس از جایش بلند شد، کمی کش و قوس آمد و از غار خارج شد. او به زمین نگاه کرد و دید که همه جا گلی و کثیف شده بود. بروس راه افتاد و کمی بعد همه موهایش خیس خیس شده بودند. او از سرما می لرزید. بروس به سمت جنگل صنوبر رفت. آن جا تعداد درختان خیلی زیاد بود و اندازه ی آن ها نیز خیلی بلند بود. بنابراین دیگر باران نمی توانست او را خیس کند. بروس به اطرافش نگاه کرد و به دنبال چیزی برای خوردن می گشت. اگر بروس چیزی مثل توت یا فندق برای خوردن پیدا می کرد خیلی خوشحال می شد. ناگهان بروس در بالای سرش چیزی را دید که از درخت آویزان شده بود. درسته! کندوی عسل بود و چند زنبور دور آن پرواز می کردند. بروس صدای ویز ویز آن ها را می شنید و با خوشحالی گفت " عسل " من عسل خیلی دوست دارم. " بروس زیر کندوی عسل ایستاد و فکر می کرد چطوری بدون اینکه نیش بخورد کندوی عسل را بردارد. آقا خرسه می دانست که زنبورها برای درست کردن عسل از شهد و گرده های گل های خدنگ استفاده می کنند. آقا خرسه عاشق عسل گل های خدنگ بود. آقا خرسه یک چوب بزرگ برداشت و شروع کرد به زدن کندوی عسل. زنبورها گیج و عصبانی شدند و به طرف آقا خرسه حمله کردند. آن ها می خواستند نیشش بزنند. به خاطر همین بروس چوبش را انداخت و پا به فرار گذاشت. بروس هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه می کرد. زنبورها هر لحظه به بروس نزدیک تر می شدند. بروس فکر کرد که از یک درخت بالا برود اما زنبورها می توانند پرواز کنند و به او برسند و نیشش بزنند. بنابراین این کار را نکرد. کمی بعد به درخت هایی رسید که روی زمین افتاده بودند و سوراخ های بزرگی روی آن ها قرار داشت. بنابراین بروس تصمیم گرفت داخل آن ها پنهان شود، اما زنبورها می توانستند راحت او را پیدا کنند، بنابراین پشیمان شد. بروس نمی دانست چه کار کند و کجا پنهان شود؟ ناگهان بروس دریاچه ای عمیق را دید که آبش سیاه و کدر بود. بروس سریع داخل آن پرید. آب دریاچه خیلی سرد بود. بروس یک نفس عمیق کشید و دوباره زیر آب رفت. بروس می دانست که نمی تواند مدت زیادی زیر آب بماند و باید برای نفس گرفتن دوباره سرش را از آب بیرون بیاورد و زنبورها هم حتماً منتظر اون هستند. بروس شنا کرد و به جای دیگر رفت. وقتی به ساحل رسید، دید که زنبورها در همان جای قبلی هستند. بروس از آب بیرون آمد و به سرعت به سمت جنگل رفت و کندوی عسل را پیدا کرد. بروس با چوب بزرگی کندو را انداخت و آن را با خود به غار برد. بروس تمام بعد از ظهر و غروب مشغول خوردن عسل بود. عسل خدنگ خیلی خوشمزه و خوش بو بود. بروس فکر می کرد خیلی باهوش است چون توانسته بود زنبورها را فریب دهد.بروس می دانست که هر بار باید از روش جدیدی برای بدست آوردن عسل استفاده کند اما این بار بروس تنها نشست و از خوردن عسل لذت برد. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک تیکه از ماه گم شده_صدای اصلی_26942-mc.mp3
11.7M
🌙 یک تیکه از ماه گم شده 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 بازی برای پرورش هوش 👶👧 ۲تا ۴ سال 🟣 از این بازی برای دست ورزی و آموزش رنگ ها استفاده کنید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐠یه کاردستی عالی با تراشه مداد🐠 لطفا با ما همراه باشید😘 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
جوجه ام کجاست؟ روزی بود و روزگاری. خانم اردکی بود که در کنار دریاچه ای آرام و خلوت زندگی می کرد. او هر روز با ده جوجه اش به دریاچه می رفت و شنا می کرد. در قسمتی از دریاچه بید مجنونی بود. شاخه های درخت رو به پایین بود و روی آب سرد و آرام کشیده می شد. خانم اردکه هر روز شنا می کرد و به طرف درخت می رفت. نوکش را در آب فرو می برد. برگ های نرم درخت را نوک می زد و مزه مزه می کرد و میخورد. جوجه اردک ها هم همین کار را می کردند. خانم اردکه با غرور به جوجه هایش نگاه می کرد و می گفت: «چه جوجه های زیبایی! چه کرک های نرمی دارند! چقدر قشنگ شنا می کنند. هر کدام شان یک روز خانم اردک و آقا اردک برومندی می شوند.» خانم اردک هر روز خانم قو را روی دریاچه می دید؛ ولی از او خوشش نمی آمد، چون که قو ساکت و کم حرف بود. خانم اردک فکر می کرد او مغرور و از خود راضی است. یک روز خانم اردک و جوجه هایش روی دریاچه شنا می کردند. به شاخه های درخت بید مجنون رسیدند. شاخه ها در آب تکان می خورند همه شروع کردند به نوک زدن و خوردن برگ ها، بعد از مدتی خانم اردک مثل همیشه جوجه هایش را شمرد، ولی این بار یکی کم بود. او با ناراحتی کوآک کوآک کرد و گفت: «وای ... یکی کم است.» دوباره شمرد سه باره؛ ولی یکی از جوجه ها نبود. خانم اردکه دورشان چرخید. این طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. لا به لای شاخه ها شنا کرد؛ ولی یکی از اردک کوچولوها نبود که نبود. او با عجله گفت: « بچه ها، بیایید برویم، باید خواهرتان را پیدا کنیم.» خانم اردکه و جوجه اردک ها شناکنان رفتند تا به خانم قورباغه رسیدند. او روی برگی نشسته بود و می خواست مگسی را شکار کند. خانم اردک جلو رفت و پرسید: «خانم قورباغه، تو اردک کوچولویم را ندیدی؟» خانم قورباغه گفت: «نه ... ندیدم.» خانم اردک باز هم شناکنان جلو رفت تا به ساحل رسید. لای علف ها و نه می توانم جوجه هایم را تنها بگذارم و بروم بگردم، و نه همین طور بال روی بال بگذارم و اینجا بنشینم!» خانم اردک و جوجه ها به دریاچه برگشتند و دوباره شروع کردند به گشتن. در این موقع، خانم اردک از دور خانم قو را دید. او از میان نی ها به آن طرف می آمد. خانم اردکه اخمی کرد و گفت: «باز هم این خانم قو پیدایش شد! اصلاً حوصله اش را ندارم.» بعد راهش را کج کرد تا برود؛ ولی گفت: «با اینکه اصلاً از او خوشم نمی آید، بروم بپرسم جوجه ام را ندیده؟» خانم اردک به طرف قو رفت. ناگهان با خوشحالی شروع کرد به کوآک کوآک کردن. چرا که اردک کوچولویش پشت خانم قو نشسته بود و به آن طرف می آمدند. خانم اردک با سرعت بیشتری شنا کرد. قو با صدای آرامش گفت: «توی خزه ها چسبیده بود و دست و پا می زد. او را از آنجا در آوردم. خیلی خسته شده و ترسیده بود. روی پشتم گذاشتمش تا کمی استراحت کند.» اردک کوچولو پایین پرید و به طرف مادرش شنا کرد. خانم اردک از قو تشکر کرد. بعد با جوجه هایش به طرف گوشه دریاچه رفت تا استراحت کند. او با خود می گفت: «چه فکرهای بی خودی در مورد خانم قوی بیچاره می کردم. ساکت بودن که دلیل خودخواهی نیست! چقدر امروز خجالت کشیدم.» و از آن روز به بعد آن ها دوست های خوبی برای هم شدند؛ با اینکه خانم قو همیشه ساکت بود و خانم اردکه پر حرف! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت بادام.pdf
542.4K
🌼پی دی اف 🌼عنوان:درخت بادام 🍃 نویسنده: مژگان شیخی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام پنجمین ما، محمّد باقر است عالم علم دین ما, محمّد باقر است ناشر علم احمدی, محمّد باقر است بوی گل محمّدی, محمّد باقر است گلشن دین منور از, محمّد باقر است گلاب و گل معطّر از , محمّد باقر است مظهر دانش و کرم , محمّد باقر است هادی نون و القلم, محمّد باقر است ماه زمین و آسمان, محمّد باقر است نور خدواند جهان، محمّد باقر است غنچه ی باغ عابدین, محمّد باقر است پرتو راه مؤمنین, محمّد باقر است شمع شبستان بقیع , محمّد باقر است ماه فروزان بقیع , محمّد باقر است 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قهر نکن فرشته!_صدای اصلی_234807-mc.mp3
10.82M
🌼قهر نکن فرشته 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
صبح زیبای چهار شنبه بخير 💕🍁 امروزتون تـون بی نظیر عـشق و‌ زیبـایی طبیعت گـوارای وجـودتـون بـاد 💕🍁 گذر ثانیـه های عمرتـون تـوام با آرامـش خیر و برکت و مهربانی💕🍁 روزتـون قـشنگ دلتون شـاد شـاد عاقبتتون بـخیر💕🍁 🌸🍃🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روباهی که می خواست پرواز کند.pdf
6.92M
🌼پی دی اف 🦊عنوان:روباهی که میخواست پرواز کند 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چی گفت چی گفت پیامبر به ما به کل بشر به پدر و به مادر به کوچیک و بزرگتر علی که بهترینه امام اولینه حرف علی حرف منه راه علی راه منه جان علی جان منه کار علی کار منه علی رو دوست بدارین حرفاشو گوش بسپارین 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان غدیر_صدای کل کتاب_435354-mc.mp3
13.97M
:داستان غدیر 🌸در داستان غدیر ، ما به زمان پیامبر اکرم (صلوات‌الله علیه) می‌رویم و با شخصیت‌های داستان در آن زمان همراه می‌شویم. 🌸محسن که در اولین سفر حجش در غدیرخم نیز حضور داشته، ماجرای آن روز بزرگ تاریخی را برای خواهر و برادر کوچکترش تعریف می‌کند. 🌼خطبه‌ی غدیر از مهم‌ترین مفاهیم اسلامی و عیدغدیر از بزرگ‌ترین اعیاد مسلمانان است. 🍃در «داستان غدیر» خطبه‌ی غدیر درقالب نمایش برای کودکان بازگو می‌شود. 🌼شنیدن این نمایش جذاب را برای آشنایی با خطبه‌ی غدیر پیشنهاد می‌کنیم. 🌸دسته بندی: کودک 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
1_8158_OGgd96K1.pdf
2.66M
آش غدیر🍲 🌼قصه متن و تصویر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4