eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
322 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
دو قوی سیاه زیبا_صدای اصلی_488941-mc.mp3
4.64M
🌼عنوان:دو قوی سیاه زیبا توی یه دریاچه ی زیبا ، پر بود از قوهای سفید. در بین این قوها، دو قو بودن که رنگشون سیاه بود و از این موضوع خیلی ناراحت بودن اونا فکر میکردن که کسی اونا رو دوست نداره... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که همه ی آفریده های خدا دوست داشتنی هستن و خداوند هم خیلی اونها رو دوست داره. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸
🌼اندوه من و دشمن من هر چه بود گذشت و دیگر برنگشت اما بشنوید از بازرگانی که هزار دینار ضرر کرد. داستانش را شنیده اید؟ اگر هم شنیده اید ارزش دارد که یک بار دیگر بشنوید و به رازی از رازهای زندگی پی ببرید. روزی و روزگاری در شهر سبزوار مردبازرگانی زندگی میکرد نام او فیروز بود،فیروز مرد شریف و درست کاری بود و همه او را میشناختند. او از راه خرید و فروش زعفران و پارچه کاسبی میکرد؛ یعنی زعفران ایران را به کشور هند میبرد و از آنجا پارچه های زیبا و گرانقیمت می‌آورد. در بازار شهر. همه او را میشناختند و بعضی‌ها حسرت زندگی و کاسبی اش را میخوردند.او پسری داشت به نام محمد که در تجارت به او کمک میکرد محمد خیال داشت جای پدر را بگیرد و در بازار برای خودش کسی بشود. روزی پدر به او گفت هر کاری برای خودش رمز و رموزی دارد و اگر میخواهی موفق شوی، باید این رمزها را یاد بگیری. محمد گفت پدرجان آخر کار شما که ساده است. از این دست چیزی میخری و از آن دست میفروشی.» فیروز گفت: نخیر... این طورها هم که فکر میکنی نیست خودت کم کم متوجه خواهی شد.» گذشت و گذشت تا اینکه چند ماه بعد، بازرگان ضرر زیادی کرد او خبر نداشت که موشها به انبارش راه پیدا کرده اند خبر نداشت که موشهای موذی شب و روز در حال جویدن کالاهایش هستند. بازرگان وقتی دید که طاقه های پارچه جویده شده‌اند خیلی ناراحت شد. دودستی بر سرش کوبید و پسرش را صدا زد. محمّد هم از دیدن آن همه خسارت غصه خورد در حالی که به طاقه‌های جویده شده نگاه میکرد گفت پناه بر خدا چند موش سفید، ما را به خاک سیاه نشاندند.» فیروز گفت «بله... این است بازی روزگار گاهی از جایی که فکرش را هم نمیکنی ضربه میخوری حالا بگو ببینم از این اتفاق چه درسی گرفتی؟» محمّد گفت: درسم این بود که مواظب موشها باشم که جنس هایمان را نخورند. فیروز گفت: «خوب، این درست است؛ ولی در این اتفاق درس مهم تری هم هست. محمد گفت: «چه درسی؟ فیروز در انبار را بست و آهسته گفت: درس مهمتر این است که هیچ کسی از این موضوع بویی نبرد.» محمّد گفت: چرا؟ چرا کسی نباید در این باره چیزی بفهمد؟ فیروز گفت: برای این که ناراحتیمان دو تا نشود اولی ضرر مالی و دومی، حرفهای سرزنش آمیز مردم محمّد سرش را تکان داد و گفت: «عجب!» بازرگان گفت: آری پسرم .هرگز از ناراحتی و اندوه خود با دشمنان حرف نزن؛ چون باعث خوش حالیشان میشوی؛ هرچند در ظاهر خود را ناراحت نشان بدهند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پروانه و گل شقایق _صدای اصلی_488940-mc.mp3
5.21M
🦋🌹عنوان:پروانه و گل شقایق 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘️لی‌لی حوضک امام رضایی☘️ انگشت‌های مشت بسته‌ی کودک رو یکی یکی باز کنید و این لی‌لی حوضک رو با حوصله برای کودک بخوانید؛ بعد از بازی در مورد زیارت امام رضا ع ، آرزوی سفر مشهد، بلیت گرفتن، سوغاتی و خاطرات زیارت با او گفتگو کنید. ⚘️چند نفر بودن می‌خواستن برن زیارت امام رضا ع ⚘️اولی گفت: دیلینگ دیلینگ ساعت ما زنگ زد و ما بیدار شدیم ⚘️دومی گفت: تلق تولوق، همه سوار قطار شدیم ⚘️سومی گفت: شکر خدا؛ داریم می‌ریم زیارت امام رضا ع ⚘️چهارمی گفت: نبات و زرشک و زعفران، دعا برای بچه‌ها ⚘️انگشت شست گفت: چه کنم ناراحتم؟! نمی‌شه به این سفر برم، کاشکی کبوتر بودم و پرپرپر می‌پریدم؛ زودتر از این‌ها من خودم به اونجا زود می‌رسیدم انگشتای دیگه بش گفتن: ناراحت چرا؟ باهم می‌ریم زیارت امام رضا ع این‌جور شد که همه باهم رفتن مشهد زیارت امام رضا ع 🌸🍃🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین  دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از  ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او  نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لاکپشت کوچولوی قهرمان_صدای اصلی_417495-mc.mp3
8.73M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لاکپشت کوچولوی قهرمان🐢 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پانزدهم برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذا
🌼حضرت یوسف من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آن‌ها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت می‌کند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را می‌دیدم به یاد یوسف می‌افتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف می‌شد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آن‌ها وقتی برگشتند گفتند،  کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن. برادرها  همراه نامه،  به طرف مصر حرکت کردند. آن‌ها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی می‌کردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آن‌ها گفت: -ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو می‌خواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی. برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت: -پدر ما برای شما نامه ای فرستاده. قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند. وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشم‌هایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطره‌های اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد. برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت: -ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید. برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آن‌ها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الله اکبر ولله الحمد جلوه کوچکی ازعظمت وقدرت لا یزال الهی 🔸️شعر 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸گنجشگِ پَرطلایی 🌱وه که چقدر زیبایی 🌸با بلبلان همیشه 🌱رفیق و هم نوایی 🌸چه خوشکل و قشنگی 🌱تو کارخود زرنگی 🌸با گردش و با تفریح 🌱با تنبلی میجنگی 🌸به عشقِ جوجه‌هایت 🌱پا میشی هرروزازخواب 🌸با عشق و با علاقه 🌱میاری دانه و آب 🌸وقتی‌ توو آسمونی 🌱با اون صدای نازت 🌸بال میزنی میخونی 🌱قشنگه این نمازت 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی سنجاب کوچولو_صدای اصلی_488939-mc.mp3
4.35M
🐿عنوان:آرزوی سنجاب کوچولو در جنگلی زیبا روی یه درخت، لونه ی سنجاب کوچولو بود. سنجاب کوچولوی قصه ی ما خیلی ناراحت بود، چون یه آرزوی بزرگ داشت که نمیدونست چه جوری باید آرزوش برآورده بشه... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که خداوند جای هرکسی رو در دنیا برای زندگی کردن مشخص کرده و هرکسی در نقطه ای از این جهان به دنیا می آد. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا در روزگارا ن قدیم در جنگلی سر سبز شیر مقتدر و قوی زندگی می کرد همه حیوانات جنگل به خاطر قدرت او به او احترام خاص می گذاشتند و او را سلطان جنگل می دانستند. در کنار این شیر شغال و گرگ و کلاغی زندگی می کردند که از باقی مانده شکار شیر می خوردند و در کنار او راحت زندگی می کردند. اتفاقا روزی شتری که بسیار کار کرده بود و بار کشیده بود خسته و کوفته به جنگل رسید از دیدن این همه سرسبزی خوشحال شد و باخود گفت: بهتر است اینجا بمانم و راحت بدون کار و تلاش زندگی کنم شیر که از دور متوجه حضور شتر در جنگل شده بود به سراغ او رفت و گفت: ای شتر تو اینجا چه می کنی؟ شتر که از دیدن شیر حسابی ترسیده بود درجواب او گفت: ای شیر بزرگ، ای سلطان جنگل من شتری خسته ام اجازه بدهید مدتی را در کنار شما در این جنگل بمانم شیر که از ادب و احترام شتر خوشش آمده بود به او اجازه داد تا در جنگل زندگی کند. روزها گذشت و شتر که دیگر مثل قبل زیاد کار نمی کرد و راحت از سبزه ها و علف های جنگل می خورد حسابی چاق و سرحال شده بود. شیر هم مثل همیشه شکار می کرد و دوستانش گرگ و شغال و کلاغ در کنار او راحت زندگی می کردند آنها از شتر زیاد خوششان نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا او را از پای درآورند. تا اینکه یک روز که شیر به شکار رفته بود با فیلی درگیر شده زخمی شد و دیگر قدرت شکار کردن نداشت و روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد. شغال و گرگ و کلاغ هم که دیگر غذایی نداشتند و گرسنه مانده بودند از این وضع ناراحت بودند و به فکر راه چاره ای بودند. کلاغ که از همه بدجنس تر و ناقلا تر بود به دوستانش گفت: باید شیر را راضی کنیم، شتر را شکار کند و بخورد تا توانایی خود را باز یافته بتوا ند شکار کند و ما را از این بی غذایی نجات دهد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_شانزدهم من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور
👆 🌼حضرت یوسف یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف هستی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -من یوسف هستم. و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت: -این برادرم بنیامین است. برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آن‌ها را در آغوش کشید و دوست نداشت آن‌ها را شرمنده ببیند و گفت: -نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را می‌بخشد. خدا مهربان است. حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آن‌ها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آن‌ها را سرزنش نکرد. آن‌ها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند: -ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده. حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت: -این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشم‌هایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود. آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت. حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس می‌کرد. او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت: -من بوی یوسفم را می‌فهمم. بوی یوسف می‌آید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام... یکی از آن‌ها گفت: ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی می‌گی! حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را می‌فهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت: -پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم. شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت: -همیشه خوش خبر باشی پسرم. پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت: -پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است. قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشم‌هایش دوباره بینا شد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختند و حضرت یعقوب را می‌بوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت: -من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی می‌بینم. برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان می‌خواستند تا آن‌ها را ببخشد. حضرت یعقوب به آن‌ها گفت: -من به زودی از خدا می‌خوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین. حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آن‌ها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آن‌ها دعا کرد و همه ی آن‌ها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه می‌کردند. آن‌ها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک روز از زندگی خاله مریم_صدای اصلی_489351-mc.mp3
5.16M
🌼عنوان:یک روز از زندگی خاله مریم یه روز صبح که خاله مریم از خواب بیدارشد نمازش رو خوند و برای خرید نون تازه از خونه بیرون رفت نوبت به خاله مریم که رسید نونش رو خرید، ولی تا اومد بره، دید که نون به دختر کوچولوی پشت سرش نرسید، دختر کوچولو خیلی ناراحت شد.... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که به دیگران کمک کنن و مطمئن باشن که نتیجه کارهای خوبشون رو میبینن. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️کلیپ شعر زیبای من صاحب‌ الزمانم من صاحب الزمانم من یار مهربانم اگر می‌خوای بدونی امام شیعیانم حضرت عسکري ع بود باباي مهربانم خانم نرجس خاتون مادر مهربانم آورده‌ است به دنیا در نیمه‌ی شعبانم من مهدی عج و قائمم حجّت این زمانم 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفدهم یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سال‌های سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل می‌کرد. او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند و قلبش بی قرار تند تند می‌تپید. هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدت‌ها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت. حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود. وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آن‌ها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت: -پدر می‌بینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی. حضرت یوسف گفت: -خدای بزرگم را شکر می‌کنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر می‌کنم که این فراق به پایان رسید. حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت: خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم. زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت: -پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند. حضرت یوسف گفت: -پدر خواهش می‌کنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم. اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید. حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید. حضرت یوسف گفت: -پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم می‌دم که از من در مورد گذشته نپرس. حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد. کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چه کسی می‌ دونه سکوت کجاست؟_صدای اصلی_489350-mc.mp3
4.93M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 چه کسی می دونه سکوت کجاست؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاهای نازنینم.pdf
2.08M
🌼پی دی اف 🌼عنوان:پاهای نازنینم 🌸نویسنده:آرمینه آرمین 🌼🌸🌼🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن عسگری (ع) را دوست دارم.MP3
29.75M
🖤من امام حسن عسکری را دوست دارم 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شعر کودکانه امام حسن عسکری (ع) سلام امامِ عَسکری (ع) امامِ خوب و مهربان اِی آنکه بوده ای پدر برای صاحِبَ الزَّمان (عج) ما هرچه داریم از شماست اِی نورِ چشمِ شیعیان امامِ یازدهم شدی برای مردمِ جهان تابیده نورِ مِهرِ تو به جان و قلبِ مَردُمان مسیرِ بندگی رو هم به ما تو داده ای نشان تو دوره وُ زَمونه ای که بوده ظلمِ بیکران حدیث و فِقهِ شیعه را به ما رِساندی در نهان شنیده ام که بوده ای با کودکان تو مهربان از مهربونیِ شما میگم برای دیگران شنیده ام که سامِراست ضَریحِ با صَفایتان و این رو هم شنیده ام بابای مهرَبانِتان امامِ هادی (ع) هم شده همسایه در مَزارِتان امامِ مهربونِ من دُعا کنید برایمان دُعایی واسه ی ظهور ظهورِ صاحِبَ الزَّمان (عج) دعا کنید آقا بیاد تموم شِه اِنتظارمان شاعر : علیرضا قاسمی 🌼🌸🌼🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسن عسکری علیه السلام 🌼🌸🌼🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پَرگُل_صدای اصلی_489353-mc.mp3
5.11M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 پرگل 🍃توی یه روستای کوچیک و سرسبز پرگل کوچولو همراه پدر، مادر و مادربزرگش زندگی میکرد . یه شب پرگل از مادربزرگ خواست که بِرَن توی حیاط و با هم ستاره های آسمون رو نگاه کنن، پرگل نمیدونست ستاره ها روزا کجا میرن... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که ستاره ها حتی در روز هم توی آسمون هستن ولی روشنایی روز و نور خورشید، اجازه نمیدن که اونا دیده بشن. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خدا کیه..؟.mp3
3.84M
خداشناسی کودکان «قدرت خدا» 🌸هر چه که بیند دیده 🌱خدایش  آفریده 🌸خورشید و ماه تابان 🌱ستاره ی درخشان 🌸درخت و سبزه و گل 🌱سوسن و سرو و سنبل 🌸جنگل و دشت و دریا 🌱پرندگان  زیبا 🌸این همه را به قدرت 🌱خدا نموده خلقت محمد حسین بهجتی(شفق) 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 آغاز امامت امام زمان و عید بیعت با حضرتش مبارک‌باد 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عروسک های مرجان کوچولو_صدای اصلی_51630-mc (۱).mp3
5.19M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 عروسک مرجان کوچولو 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان قصه:دزد نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر می‌کردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است. یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد. هنگامی که او داشت در بازار چرخ می‌زد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت: "این الاغ من است. هفته‌ی قبل آن را دزدیدند. " دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد: "اشتباه می‌کنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. " زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت: "اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟" دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت: "چشم راستش. " نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او می‌تواند به خوبی ببیند. "اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. " نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه می‌کنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آن‌ها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است. 🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را می‌دزدند لعنت می‌کند: "خدواند توانا دزدان را لعنت می‌کند!" لعن الله السارق 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لانه‌ ی خاله شاپرک کجاست؟_صدای اصلی_489356-mc.mp3
3.9M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 لانه خاله شاپرک کجاست؟ 🦋«خاله «شاپرک» توی باغچه گلها کنار گل نیلوفر برای خودش یه لونه ی زیبا از برگ درخت توت ساخته بود، خواب خاله شاپرک خیلی سنگین بود... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که دوستی و مهربونی و کمک کردن به همدیگه کار خیلی خوبیه. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عنوان: مزرعه‌ی گندم دهقان زحمت کش از مدتها پیش زمین رو شخم زده بود و خاکهای سفت زمین رو نرم کرده بود. تا زمین آماده ی کاشت گندم بشه .بعد از مدتی بذرهای گندم رو روی زمین پاشید و بهشون آب داد .بذرها کم کم جوونه زدن و سبز شدن و به زحمت خودشونو از زیر خاک بیرون کشیدن .دهقان مهربون هر روز به جوونه های گندم سر می زد و اونها رو آبیاری و نگهداری می کرد .تا اینکه عید از راه رسید و هوا بهتر و بهتر شد گندم ها دیگه بلند قد و طلایی شده بودن و زیر نور خورشید می درخشیدن . هر روز نوروز که می گذشت برای گندم ها یه عید بزرگ بود .روز های عید بهترین روزهای مزرعه ی گندم بود .تا اینکه تعطیلات عید به آخر رسید و روز سیزده به در رسید .گندم ها دیدن امروز با روزهای دیگه فرق داره . دسته دسته آدمها می یان کنار مزرعه ی گندم و مشغول تفریح و بازی می شن .گندم ها از شادی مردم مخصوصا از بازی بچه ها خوشحال می شدن توی وزش آروم باد تکون می خوردن و می رقصیدن. همه چیز خوب و خوش و خرم بود تا اینکه یه دفعه چند تا پسر بچه ی شیطون دویدن توی گندما و شروع به بازی، کردن . گندمهای بیچاره زیر دست و پا له می شدن و جیغ می زدن اما کسی توجهی نمی کرد .اون طرف تر هم چند تا دختر بچه ی بی دقت داشتن با کندن گندمها برای خودشون دسته گل درست می کردن . گندما از ناراحتی شروع به گریه و زاری کردن .باد صدای گریه ی گندمارو به گوش دهقان مهربون رسوند و دهقان سراسیمه به سمت مزرعه ی گندم اومد .دهقان بچه ها رو از مزرعه بیرون کردو با ناراحتی دید بعضی از گندمها دست و پا آسیب دیدن و بعضی هاشون روی زمین افتادن و دیگه نمی تونن بلند شن و ... دهقان با مهربونی به تک تک گندمها رسیدگی کرد و ازهمشون معذرت خواهی کرد. بعد یه سبد شیرینی که از آرد گندمهای سال گذشته پخته بود به بچه های کنار مزرعه ی گندم داد و گفت : این شیرینیهای خوشمزه محصول همین گندمها هستند. اگه نون و شیرینی و خیلی از غذاهای خوشمزه ی دیگه رو دوست دارید همیشه مواظب گندم ها باشید. به جای اینکه گندمها رو لگد کنید کنارشون بایستید و عکسهای یادگاری بیندازید.بچه ها از این پیشنهاد استقبال کردن و کلی عکس یادگاری انداختن. اون روز گندم ها توی عکسهای یادگاری زیادی ،کنار بچه ها ،ژست گرفتن و لبخند زدن .شما چرا اخم کردید زود باشید لبخند بزنید . 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4