تینو، ری اِر و بیگر.pdf
5.14M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان:تینو، ری اِر و بیگر
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک دسته گل برای مادر_صدای اصلی_26319-mc.mp3
16.1M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
💐یک دسته گل برای مادر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🕊پرنده و باغبان
آورده اند که :
در زمانهاي قديم ، باغباني بود که باغ با صفايي داشت و باغ او هميشه پر از پرندگان رنگارنگ و خوش آواز بود . فصل بهار بود و باغ سرسبز و زيبا مثل هميشه سرشار از عطر گل و صداي پرنده هاي خوش الحان بود . باغبان از اين آوازهاي خوش لذت مي برد و کار مي کرد .
ناگهان فکري به نظرش رسيد . تصميم گرفت که دام بگذارد و يکي از پرندگان را بگيرد . نقشه اش را اجرا کرد ، دامي گذاشت و مقداري دانه در آن ريخت . در گوشه اي ايستاد و منتظر ماند . بالاخره پرنده اي به هواي خوردن دانه ، در دام گرفتار شد . باغبان با خوشحالي دويد و آن پرنده زيبا را گرفت . پرنده گفت : " اي باغبان مهربان مرا آزاد کن . من پرنده اي ضعيف و کوچکم و گوشتي ندارم که تو را سير کند . نگاهم کن ! هرچه دارم پَر و بال و استخواني خُرد است ، تو با اين گوشت اندک من سير نمي شوي . مرا آزاد کن در عوض من هم به تو سه پند مي دهم . " باغبان با تعجب پرسيد : " اگر تو را رها کنم ، به من سه پند مي دهي ؟ آخر تو چه هستي که پندهايت باشد ؟ " پرنده گفت : " اولين پند را وقتي که در دستانت هستم به تو مي دهم . دومين پند را نيز وقتي بر روي ديوار نشستم و سومين پند را وقتي که بر روي درخت بنشينم به تو خواهم داد . "
مرد باغبان با خودش گفت : " اين پرنده کوچک راست مي گويد . گوشتي ندارد که مرا سير کند ، پس بهتر است به حرفش گوش کنم و آن را آزاد کنم . شايد پندهايش واقعا ً خوب باشد و مرا نيکبخت کند . " باغبان به پرنده گفت : " باشد تو را آزاد مي کنم ، اما بايد اول پند نخستين تو را بشنوم تا ببينم ارزش دارد يا نه . " پرنده گفت : " اولين پندم اين است که هيچوقت چيزي را که محال و غيرممکن است ، باور نکن ". باغبان به اين پند انديشيد و ديد که پند خوبي به او داده است . پس دستش را باز کرد . پرنده پرواز کرد و رفت و بر روي ديوار نشست . باغبان گفت : " اي پرنده ی کوچک و زيبا ، حالا به عهدت وفا کن و پند دوم را بگو . "
پرنده از شوق آزادي به دست آمده ، آوازي خواند و گفت : " پند دوم اينکه آدمي نبايد براي روزهاي گذشته و نيز چيزهايي که از دست داده است ، حسرت بخورد ." پرنده اين را گفت و پرواز کرد و بر بلندترين درخت باغ نشست . باغبان که از پندهاي پرنده خوشش آمده بود و برايش سودمند بود ، گفت : " پند سوم را بگو اي پرنده ی کوچک و زيرک و دانا ". پرنده باز هم آواز خواند و گفت : " اي باغبان ساده دل ، من تو را فريب دادم . مي داني چرا ؟ چون در شکم من ، يک سنگ گرانبها و يک مرواريد بسيار کمياب و قيمتي وجود دارد که بسيار با ارزش اند . تو فريب خوردي و ثروت بزرگي را از دست دادي . "
باغبان که فهميد کلاه بر سرش رفته و پرنده اي گرانبها را از دست داده است ، ناليد و بر سر زد که اي واي گنجي به دست آورده بودم و به سادگي آن را از دست دادم . واي بر من که به خاطر دو پند بي ارزش ، گنجي گرانبها را از دست دادم و نادانسته بر خود و فرزندان و همسرم ستم کردم . پرنده ی کوچک و زيبا که ناله هاي او را شنيد ، به او خنديد و به باغبان گفت : اي باغبان احمق ، تو چگونه به همين زودي پندهاي مرا فراموش کردي ؟ مگر به تو پند ندادم که بر گذشته حسرت نخوري ؟ مگر من به تو پند ندادم که حرف محال و غيرممکن را باور نکني ؟ پس تو چگونه به پند من گوش کردي که هنوز لحظه اي از آن نگذشته ، حرف محالي را باور کردي ؟ تو يا کري و نمي شنوي و يا ابلهي . تو عقل در سر نداري و بيهوده دم از عقل و هوش مي زني . من که جُثه اي به اين کوچکي دارم ، چگونه ممکن است سنگي به آن بزرگي و مرواريدي به آن گرانبهايي در شکمم باشد؟
باغبان با شنيدن اين سخنان ، به خود آمد و دانست که اشتباه کرده ، به آن پندها به دقت نينديشيده و آنها را نفهميده است . چرا که اگر خوب مي فهميد ، به آنها عمل مي کرد . باغبان با پشيماني رو به پرنده کرد و با صداي بلند فرياد زد : " اي پرنده ی دانا و کوچک ، من خطا کردم . مرا ببخش . پند سوم را بگو و به عهدت وفا کن . " پرنده خنديد و گفت : " تو ، به آن دو پند پيشين خوب عمل نکردي ، حالا انتظار پند سوم را داري ؟ پندهاي من به چه درد تو مي خورد ؟ پند گفتن براي تو و امثال تو ، مثل گره زدن بر باد است ( کاري بيهوده است ). باغبان التماس کرد و گفت : " اي پرنده ی زيبا مرا ببخش و پند سوم را هم بگو ". پرنده گفت : " از گفتن آن دو پند هم پشيمانم . تو پند و اندرز در گوشت نمي رود ، پند براي چه مي خواهي ؟ " پرنده اين را گفت و پرواز کرد و رفت .
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#امام_زمان_و_من
🌸امام زمان علیه السلام دوست دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد ؟.pdf
123K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:🐱چه کسی به گردن گربه زنگ می اندازد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی های علی کوچولو کجاست؟_صدای اصلی_235795-mc.mp3
11.78M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼اسباب بازی های علی کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💖سه شنبه ۲۷ تیر ماهتون زیبا
🌸ان شاءالله امروز
💖بهترین روز
🌸زندگیتون باشه
💖پرازخیروبرکت
🌸سرشارازشادی وآرامش
💖لبریزازموفقیت ولبخند
🌸الهی زندگیتون
💖پراز خوش خبری
🌸و دلتون پرازشادی باشد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨#نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این شماره: دایناسور
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماه محرم
به ما گُفته امامْ صادق (ع) عزیزم
تو شادی های ما خَندون باشید
وَ در غَم های ما مثلِ مُحرم
شما هم مثلِ ما مَحزون باشید
مُحرم فُرصتِ خود سازیِ ماست
واسه این از خدا ممنون باشید
سُرود و جشن و شادیْ باشه بعداً
به دور از گفتهٔ شیطون باشید
تو هر مسجد ، تو هر دسته ، تو روضه
به یادِ کربلا گِریون باشید
به یادِ حضرتِ عباس (ع) و زینب (س)
به یادِ مادری دِلخون باشید
به یادِ تازیانه ، ضَربِ سیلی
به یادِ چِهره ای گُلگون باشید
با خِدمت توی هر موکِب یا هِیأت
شما هم مَردِ این مِیدون باشید
ریا میشه کسی ما رو ببینه
مِثه محسن تو کار پِنهون باشید
قشنگ نیست که واسه توزیع نَذری
شما هم جُزءِ راهْ بَندون باشید
نَبَندید راهِ مَردم رو تو کوچه
یه موقع آخِرت مَدیون باشید
نمازِ صُبحِتون میشه قَضا پس
نَباید تا سَحَر بیرون باشید
بِبَندید با حسین (ع) تا روزِ مَحشَر
یِکی عَهد و بَر این پِیمون باشید
که مثل حضرتِ عباس (ع) و زینب (س)
شما هم واسه او مجنون باشید
به لُطفِ حَق که در جمعِ شهیدان
شما هم در بهشت مِهمون باشید
به یاد شهید عزیز و گرانقدر « محسن حُجَجی »
🖤شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_نوجوان
#شعر_ماه_محرم
#شعر_محرم
#شعر_آموزنده
#آداب_هیات
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_اول
داستانسرا گفت:
شنیدم روزی شاهینی گرسنه از آشیانه خود به پرواز درآمد تا صیدی به چنگ آورد. هرچه گردش کرد و به اطراف نظر انداخت چیزی ندید ناگاه متوجه شد که جغدی بردیوار خرابه ای نشسته است با تندی و تیزی کامل فرود آمد جغد را شکار کرد و در پنجه قوی و توانای خود گرفت خواست با منقار نیرومندش سینه جغد را بشکافد و با خوردن او رفع گرسنگی نماید.
جغد گفت: «ای امیر بزرگوار گرچه در این وقت که در چنگال شما اسیر هستم جای سخن گفتن نیست ولی بزرگان گفته اند: اگر نیازمندی سر و کارش با جوانمردی بخشنده افتاد بهتر است نیاز خود را بیان کند بدون شک مورد قبول واقع میشود با این امید مطلبی دارم که میخواهم به عرض برسانم. اگر آن امیر اجازه می فرمایند بگویم؟ شاهین گفت: بگو بدانم چه مطلبی داری؟
جغد گفت: ای ،شهریار، سعادت و خوشبختی نصیب کسی است که دارای رحم و همت بلند باشد چون در مقابل هر گذشت و مخالفت با نفس، برکات آسمانی همراه است ،کسی که برای رضای
خدا از آرزویی کوچک صرفنظر کند در عوض به مقصودی عالیتر
خواهد رسید.
ای شهریار بزرگوار منظورم از این سخنان این است که چند روز قبل در حال فقر و گرسنگی گنجشکی را شکار کردم خواستم او را بخورم که با التماس و ناراحتی گفت: «مرا مکش و از سر خون من درگذر که زندگی و حیات چند بچه کوچک به وجود من بستگی دارد . چنانچه من نباشم آنها نابود می شوند. ممکن است اگر به آنها ترحم کنی خداوند از نعمتهای غیبی به تو بهره ای برساند.» من دست از او برداشتم برای رضای خدا آزادش کردم و گرسنگی را تحمل نمودم.
در
همان شب پرنده ای به شکل سیمرغ بر بالای خرابه ای که مسکن داشتم ظاهر شد از هوا به زیر آمد و دو قطعه کبک پیش من گذاشت و گفت: «ای جغد، من یکی از پرندگان شاخسار رحمت هستم هرگاه بنده ای به سبب نیکوکاری مستحق دریافت پاداش باشد؛ مرا مأمور رساندن آن رحمت میفرمایند اکنون این کبکها را به جای آن گنجشک که در حال گرسنگی آزاد کردی برایت آورده ام چون کارت پسندیده بود قرار شد هر شب دو قطعه کبک از بهشت آورده و به تو
تسلیم نمایم.
ای امیر اگر خون مرا بریزی از جسم لاغر و ضعیف من گوشت
قابل توجهى حاصل نمیشود تا گرسنگی شما را برطرف سازد.
علاوه بر آن بعد از من این هدیه ها که از بهشت می آورند نصیب دیگران خواهد شد درصورتیکه از ریختن خون من صرفنظر کنی هر
روز یکی از آن کبکها را به تو میدهم.
باز گفت: ای جغد عجب حیله ای به کار می بری میخواهی به این وسیله از چنگم فرار کنی؟ قول بزرگان را نشنیده ای؟ که گفته اند: به دشمن اعتماد مکن که در موقع گرفتاری برای خلاصی خود به انواع حیله و نیرنگها دست میزنند! مطلبی که میگویی مورد قبول عقل نیست و من نمیتوانم باور کنم!
جغد گفت: «استغفر الله من غلط میکنم که بخواهم در خدمت شهریار نیرنگی به کار ببرم و بجز راستی و درستی راه دیگری
بپیمایم!
شاهین فریب خورد و به طمع کبک بهشت از روی سینه جغد
برخاست او را رها کرد تا به درون سوراخ رود و خود به امید وعده کبک به در لانه اش نشست.
جغد پس از لحظه ای به حال آمد شکر خدا را بجای آورد که زندگی دوباره ای یافته است چون به در سوراخ نگاه کرد شاهین را منتظر دید.
صدا زد و گفت: ای امیر آنچه قول دادم امروز عملی نمیگردد برای اینکه وقتی به همۀ فامیل و آشنایانم خبر رسیده که زندگی من مورد غضب خداوند قرار گرفته است همه به اینجا آمده اند تا برایم عزاداری کنند، حالا که مرا به سلامت دیده اند از شادی کبکی را که قرار بود برای شما بیاورم خورده اند. اگر بی قضای
حق فردا تشریف بیاورید تقدیم خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_دوم
باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب داد: ای بزرگوار بیهوده منتظر نباشید. زیرا اتفاقی
که برای من افتاده موجب شده که آنها بیشتر احتیاط کنند. باز چون از گرسنگی بیتاب شده بود و موضوع کبک هم به آینده موکول گردید ناچار به دنبال یافتن صید و شکاری دیگر حرکت کرد، ولی چون نزدیک غروب بود شکاری به چنگش نیامد. از این جهت با شکمی گرسنه به مکان خود بازگشت و آن شب را با گرسنگی گذراند. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب به در آشیانه جغد شتافت. جغد وقتی به در سوراخ آمد و بیرون را نگاه کرد: دشمن را دید که شکم را لیف و صابون زده و منتظر نشسته است صدا زد و گفت ای امیر والا مقام خوش آمدی قدم روی دیده ام گذاشتی.
باز گفت: ای جغد به عهد خود وفا کن که به نیت خوردن
کبک آمده ام ، زود باش طعمه را بیاور که دیر شده من امروز کارهای
زیادی دارم.
جغد گفت: سرور من کمی صبر و حوصله داشته باشید.
باز گفت : ای جغد چرا بیرون نمی آیی تا رو در رو با هم صحبت کنیم؟ که از همدمی و هم صحبتی تو تجربه های زیادی
می شود آموخت حیف است که فرصت را از دست بدهیم!
جغد گفت: ای شهریار من از پدرم چند نصیحت شنیده ام که
هر وقت از دایره آنها قدم بیرون گذاشته و برخلاف آنها رفتار کرده ام زیانهای زیادی به من رسیده ، یکی از آنها این است که چون به پادشاهان نزدیک شدی خاطر جمع و ایمن مباش ،که با کوچکترین بی احتیاطی جانت تلف خواهد شد.دیگر اینکه هر کس یک بار به حادثه ای گرفتار شد و نجات یافت دیگر پیرامون آن نگردد .سوم آنکه به قول و عمل دشمن اعتماد مکن و در حفظ جان خود بکوش تا آسیبی نبینی. با این وجود اگر از خدمت صاحبان قدرت و شوکت دورتر باشم بهتر است.
باز گفت: ای جغد با این حرفها از آمدن و هم صحبتی عذر
می خواهی؟ بسیار خوب حالا بگو بدانم از طعمه چه خبر؟ جغدگفت: ای امیر تیز پرواز میدانی که هنگام رسیدن آن هدیه ها شب است، که شما در آن موقع تشریف ندارید و در اینجا توقف نمیکنید، من بینوا چند بچه کوچک دارم، همینکه آن نعمت را میبینند از راه جهالت و نادانی چنگ و منقار خود را به آن میزنند و دست خورده اش میکنند از این جهت نیم خورده آنان را لایق حضور شهریار نمی دانم با کمال شرمندگی تقاضا میکنم امیر شب تشریف بیاورند. احتمال دارد در آن زمان انجام کار ممکن باشد وگرنه ماندن آن بزرگوار در اینجا موجب سرافکندگی و خجالت من خواهد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام_صدای کل کتاب_275585-mc.mp3
18.54M
#قهرمانان_کربلا
🖤عنوان:حضرت مسلم ابن عقیل
#رده_سنی:کودک
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_دوم باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب د
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_سوم
شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
کبک بهشت محروم شد و دست خالی با شکم گرسنه برگشت. جغد با خود گفت: تاکنون با خدعه و نیرنگ خود را از چنگال دشمن نجات دادم ممکن است چند روزی هم با وعده دروغ کام او
را شیرین کنم ولی بعد از آن چه باید کرد؟ که دشمنی آن برای همیشه باقی میماند و دیگر از ترس حمله او آسایش نخواهم داشت. باید
چاره ای بیندیشم.
بزرگان گفته اند اگر کسی با ناملایمی رو به رو شد ولی با تدبیر خود نتوانست آنرا چاره کند بهتر است با دانایان و صاحبان عقل و شعور به مشورت پردازد تا با سر پنجه تدبیر آنان گره را بگشاید و مشکل را برطرف سازد در میان پرندگان از زاغ با شعورتر
سراغ ندارم بهتر است تا فرصت باقی است به او مراجعه کنم.
پس با احتیاط از آشیانه خارج شد پیش زاغ رفت و گفت: «ای خردمندی که در همه کارها نظر بیناداری و من به دانایی و شعورت اعتقاد کامل دارم از آنجا که بسیاری از مشکلات نیازمندان با تدبیر تو حل میشود برای تمنّا و عرض حاجت به در خانه تو آمده ام.
مشکلی عجیب برایم پیش آمده و صیادی زبردست برسر راهم دام نهاده، به فریادم برس زاغ با خوشرویی به او گفت: دوست عزیز خوش آمدی از دیدنت خوشحال شدم ولی دلم نمیخواست شما را اینطور افسرده و غمگین ببینم بگو بدانم چه حادثه ای پیش آمده؟
جغد ماجرا را بطور مشروح برای زاغ تعریف کرد و گفت: اکنون بجز سایۀ مرحمت تو راه به جایی نمی برم. امیدوارم به هر نحو که میدانی جانم را از این مهلکه نجات دهی و خیالم را راحت کنی! زاغ گفت: من قدرت مبارزه با چنین پهلوانی را ندارم که بتوانم با تسلّط و غلبه بر او جان ترا نجات بدهم، مگر از راه فکر
چاره ای بیندیشم که آن هم کاری دشوار است ولی من با روباهی آشنایی دارم ، بهتر است شرح ماجرا را با او در میان بگذاریم که در فنون نیرنگ سازی استادی ماهر است و به خوبی میتواند این مشکل را برطرف سازد.
هر دو به اتفاق به مکان روباه رفتند پس از انجام گفتگوهای متعارف و احوالپرسیهای دوستانه او را از چگونگی حال آگاه ساختند روباه گفت: به دیده منت دارم و با کمال میل کمک میکنم ولی مشکل این است که من از خصوصیات باز اطلاعی ندارم نمیدانم قدرت چنگال و نیروی ادراک او تا چه اندازه است؟
زاغ گفت: باز جانوری است بسیار باهوش و ذکاوت، ولی از آنجاییکه حرص و طمع زیادی دارد همیشه خود را در مهلکه و خطر می اندازد ، فقط زمانیکه در این حالت است میتوان او را به دام
انداخت، چون دشمنی بدتر و قویتر از حرص و طمع ندارد.
روباه تبسمی کرد و گفت: آنچه به خاطرم میرسد این است که جغد ،برود به هر وسیله که میتواند کبکی را فریب داده ، از دامن دشت به آشیانه خود ببرد ، من هم پیش از وقت میروم و در گوشه ای مخفی می شوم، وقتیکه باز برای طلب مقصود و دریافت طعمه به در لانه جغد آمد ، او کبک را به بهانه ای از آشیانه بیرون کند باز با دیدن کبک هوس شکار او را مینماید زمانیکه به این کار مشغول شد من از کمین بیرون می آیم و او را به سزای خود میرسانم تا جغد راحت
شود.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_سوم شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_پایانی
جغد روباه را دعا کرد، بی درنگ به پرواز درآمد و به دامنه
دشت ،جاییکه در آن حوالی کبک یافت می شدرفت .
همانطور که جستجو میکرد به کبکی رسید ،با ادب و خوشرویی پیش رفت، سلام کرد و گفت: ای پرنده فرخنده سرشت که زیبایان عالم ،خرامیدن و راه رفتن موزون را از تو می آموزند و قهقهه ات شور در دل عاشقان
می اندازد .
من قصد ازدواج دارم ،به همین منظور در خانه ام جشنی برقرار است از هر نوع مرغ یکی آمده و در آنجا شده اند.فقط
درجمع
جای شما خالی است که شخصاً برای دعوت آمده ام ،بیا که در آنجا جوش و خروشی برپا است، صدای سرود و آواز و غلغلهٔ مرغان خوشخوان به عرش اعلا میرسد، حیف است که شما در جشن عروسى من شركت نکنید .
آنقدر از این حرفها زد تا کبک شیفته شد. بالاخره کبک را همراه کرد و آورد. او را به داخل لانه فرستاد و
خود به انتظار آمدن باز بر در سوراخ نشست.
کبک چون وارد آشیانه جغد شد سوراخی دید تاریک ،بی صفا، سوت و کور؛ که از عروسی هم خبری نیست به جغد گفت: رفیق! پس آن بزم عروسی و هجوم مرغان و شور و غوغا کجا است؟ جغد گفت: همه رفتهاند عروس بیاورند ، وقتی آمدند مجلس
گرم میشود.
خلاصه با هر حیله و نیرنگی که بود کبک را تا آمدن باز مشغول ساخت روباه نیز آمده در گوشه ای پنهان شده بود .
چون هوا تاریک شد و شب فرارسید ،شاهین به طلب طعمه آمد تا چشم جغد به باز
،افتاد رو به کبک کرد و گفت ای عزیز دوستان دیر کردند! نمیدانم علت چیست؟ اگر ممکن است شما به بیرون رفته به اطراف نگاه
كن و ببین عروس کی میرسد؟
کبک بیچاره از همه جا بی خبر چون قدم از سوراخ بیرون نهاد؛
باز تصور کرد کبک بهشت است ، از کمین برجست او را گرفت کشت و به خوردن مشغول شد.
در این هنگام روباه از کمینگاه بیرون آمد و نرم نرم خود را به باز رسانید، او را گرفت و به انتقام خون کبک هلاک ساخت پس از آن باز و کبک را برداشت و به سمت لانه خود رهسپار شد در ضمن جغد را صدا زد و گفت :مبارک باشد هیچ کس بیشتر از من از عروسی تو
استفاده نبرد.
فرزندان عزیزم مشاهده کردید که حرص و طمع چه بلاها به دنبال دارد؟ باید از این ماجرا پند گرفت و به حق خود قانع باشیم.
#پایان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حبیب بن مظاهر_صدای کل کتاب_275627-mc-mc.mp3
9.69M
#قهرمانان_کربلا
🖤حبیب ابن مظاهر
🖤رده سنی: کودک
#مبلغ_عاشورا_باشیم
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿عباس علمدارِ حسین﴾
🌸💚🌸💚🌸
🕌✨🕌✨🕌
🕌 عباس عشقِ مرتضی
💚 آینهی خدا نما
🕌 در رهِ دینِ مصطفی
💚 گشته شهیدِ کربلا
🕌 عمویِ خوبِ کودکان
💚 عشقِ همه پیر و جَوان
🕌 نورِ رخش طعنه زده
💚 به ماه و خورشیدِ جهان
🕌 از رخِ او گشته جَلی
💚 نورِ خدایِ ازلی
🕌 گشته جهان روشن ازآن
💚 صورتِ مانندِعلی (ع)
🕌 عباس علمدارِ حسین (ع)
💚 یاور و غمخوارِ حسین (ع)
🕌 بوده ابالفضلِ علی (ع)
💚 درهمه جا یارِ حسین (ع)
🕌 سقایِ دشتِ کربلا
💚 آن مظهرِ عشق وصفا
🕌 کنارنَهرِ عَلقَمه
💚 داده به ما درسِ وفا
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#مناسبت_مذهبی
#عباس_علمدار_حسین #حضرت_اباالفضل_ع
#ماه_محرم
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کبک خود خواه.pdf
143K
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌼عنوان:کبک خود خواه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت رقیه سلام الله علیها_صدای کل کتاب_275855-mc.mp3
14.14M
#قهرمانان_کربلا
🖤 حضرت رقیه سلام الله علیه
#رده_سنی:کودک
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦁عنوان:مثل شیر قوی باش
در روستایی مرد فقیری زندگی می کرد او در همه کارهای به مردم روستا کمک می کرد و دستمزد خیلی کمی می گرفت و از زندگی خود راضی بود و شکرگزار خدای بزرگ بود.
یک روز خسته و گرسنه در کنار درختی نشسته بود و هیچ کس هم کاری از او نخواسته بود، و پولی هم نداشت تا غذا تهیه کند و منتظر مشتری بود، روباه فلجی را دید که در لانه خود نشسته و ازگرسنگی ناله می کند دلش سوخت ولی چیزی همراه نداشت تا به روباه بدهد، ولی پس از چند لحظه سر و کله شیر بزرگی پیدا شد که شکار بزرگی را گرفته بود و همراه خود به درلانه روبا ه برد اول خودش حسابی از آن خورد و بقیه آن را جلوی روباه گذاشت و رفت روباه لنگان لنگان خود را به باقی مانده غذا رساند و از آن خورد و بعد به کناری رفت و خوابید.
مرد گرسنه که این واقعه را دید تکانی خورد و با خود گفت: من بی خودی این قدر کار می کنم بهتر است مثل روباه از مردم کمک بخواهم و خودم را این قدر به زحمت نیندازم.
از آن به بعد دیگر کار نکرد و موقع اذان جلوی در مسجد می نشست و گدایی می کرد و مردم هم که از او توقع نداشتند با تعجب به او نگاه می کردند و با خود می گفتند، نکند که مریض شده و نمی تواند کار کند.
مردم از او علت را می پرسیدند و به او پیشنهاد کار با دستمزد خوب می دادند ولی او قبول نمی کرد و می گفت: خدا بزرگ است و خودش کمک می کند و روزی من را می رساند.
چند روزی گذشت ولی هیچ کس به او پول نداد، تا اینکه یک روز ناراحت شد و رو به آسمان کردو گفت: خدایا یعنی من کمتر از آن روباه هستم، مرا فراموش کرده ای؟ که ناگهان صدایی را در گوش خود شنید که به او می گفت: ای مرد مثل شیر قوی باش نه مثل روباه فلج .
با این حرف او تکانی خورد و عهد کرد که هر چقدر می تواند کار کند و پول جمع کند و به دیگران کمک کند.
این شد که روز به روز وضع او بهتر شد و به هیچ کس احتیاجی نداشت.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت زینب سلام الله علیها_صدای کل کتاب_277305-mc.mp3
21.06M
#قهرمانان_کربلا
🖤 حضرت زینب سلام الله علیه
#رده_سنی:کودک
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
چطوری بچه ها عاشق والدینشون میشن؟
وقتی جلوی جمع از اون و تواناییهایش تعریف می کنید ببینید چطوری چشاش برق میزنه و اعتماد به نفسش به اوج میرسه و با محبت شما رو نگاه می کنه و توی دلش میگه مرسی مامانی
روزی که جشن تولدشه و شما اون روزو که خدای مهربون اونو به شما هدیه داده رو جشن میگیرین بهش احساس مهم بودن میدین
وقتی که صبح ها با بوسه بیدارش می کنین و شب ها با بوسه و لالایی میخوابونیدش اون میفهمه که چقدر دوستش دارین.
برای یه کودک مهم ترین لذت دنیا اینه که احساس کنه پدر و مادرش عاشقانه دوستش دارن.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🚥🚦چراغ راهنمایی🚦🚥
سبز و طلایی و سرخ
حرفای من سه رنگه
حرفامو خوب میفهمه
هر کسی که زرنگه
با سبز میگم بفرما
با زرد میگم احتیاط
قرمز یعنی توقف
لطفاً بمون سر جات
تا برسید سلامت
به هر مقصد و جایی
ایستادم تو خیابون
برای راهنمایی
#شعر_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
بهترین مزه ی دنیا
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز»
روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آداب حضور کودکان در هیأت.pdf
124K
آداب حضور کودکان در هیأت
🖋فاطمه حاجیطاهریها
طراحی اولیه و اصلیِ هیأتهای مذهبی برای بزرگسالان بوده و هست. حضور کودکان در هیأتهای مذهبی، اگرچه لازم و ضروری است؛ لکن آدابی دارد. اگر حضور کودکان در هیأت بدونِ تمهید مقدمات و لوازم صورت پذیرد، بجای انتقال معارف و محبت اهلبیت علیهمالسلام و برجای گذاشتنِ خاطرات خوب و شیرین، برای کودکان تجربهای تلخ و تاریک برجای خواهد گذاشت. متنِ پیشِ رو مجموعه نکاتی است که در ده سال گذشته بر اثر مطالعات تربیتی، و تجربه و مشاهده در هیأتهای متنوع و متعدد آموختهام.
سرفصلهای متن عبارت است از:
🔸حضور با آمادگی قبلی
🔹راههای افزایش ظرفیت کودکان برای ماندگاری بیشتر در هیأت
🔸تغذیه و خوراکی
🔹شاخصه های انتخاب هیأت و مکان مناسب
🔸مهد هیأت
🔹انتقال نسلی فلسفه عزا و بکاء
🌸🍂🖤🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام_صدای کل کتاب_276128-mc.mp3
8.57M
#قهرمانان_کربلا
🖤 حضرت عبدالله ابن الحسن
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸مرد بینوا و سگ 🐕
#قسمت_اول
داستانسرا گفت:
شنیدم مردی به سبب حوادث روزگار و
ناملایماتی که پی در پی برایش پیش می آمد با سختی روبرو شد و بدهکاری زیادی پیدا کرد طلبکارها از هر طرف به او روی آورده و برایش مزاحمت ایجاد میکردند از تهی دستی، بیچارگی و درماندگی ناچار شد اهل و عیال را رها کرده از شهر و دیار خود بیرون رود ، روزی بدون هدف و مقصود از شهر خارج شد. همچنان میرفت تا پس از چند شبانه روز راه پیمایی به شهر دیگری رسید با مذلت و خواری به شهر وارد شد . گرسنگی چنان بر او چیره شده بود که پاهایش توانایی راه رفتن نداشت و چشمانش آنطور که باید نمیدید نالان و سرگردان بی توش و توان قدم بر می داشت تا اینکه گذارش به یکی از کوچه ها افتاد که در آن خانه های بزرگ و زیبا بنا
کرده بودند. جمعی از بزرگان را دید که به سمتی می رفتند او هم با ایشان به راه افتاد تا به جایی رسیدند. خانه ای دید با شکوه، که شباهت به کاخ پادشاهان داشت آن جماعت به خانه مذکور وارد شدند مرد درمانده هم به تبعیت و دنباله روی از آنها به داخل خانه رفت. محوطه
ی بزرگی به شکل تالار نظرش را جلب کرد .
در صدر و بالای آن تالار مردی با وقار و شوکت کامل که آثار بزرگی از قیافه اش هویدا بود بر مسندی تکیه زده ،غلامان و کنیزان زیادی در مقابلش صف کشیده بودند.
چون صاحب خانه ایشان را بدید بر پا خاست و با یک یک آنها روبوسی نمود، با گرمی کامل به آنها تعارف کرد و خوش آمد گفت.
مرد بیچاره از دیدن آن همه شوکت و جلال به هراس افتاد. از مشاهده آن خدم و حشم به حیرت بود با این وجود پیش رفت و در مکانی دورتر از آن جماعت تنها نشست و با تعجب به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگاه مردی وارد شد که چهار سگ شکاری همراه داشت.
بر آن
سگها گردن بندهای زرین و زنجیرهای نقره ای آنها را بسته بود هر یک از سگها را در جایی جداگانه بست و خود به دنبال کارش رفت. پس از زمانی کوتاه برای هر یک از سگها ظرفی زرین پر از طعام آورد. جدا جدا جلو هر کدام گذاشت و بدون درنگ از آنجا خارج
شد.
آن مرد بینوا و گرسنه به آن ظرفهای طعام نگاه میکرد و آب دهانش را که راه افتاده بود فرو می برد.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت قاسم علیه السلام_صدای کل کتاب_276589-mc.mp3
10.05M
#قهرمانان_کربلا
🖤 حضرت قاسم ابن الحسن
#رده_سنی:کودک
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
▪️🔶شعر
﴿اباالفضلعلمدار﴾
🔸🌼🏴🌸🏴🌼🔸
توو دفترِ نقاشیم
عکسِ یه مرد کشیدم
صورتشو پر از نور
با رنگِ زرد کشیدم
🌸▪️🌸
توو دستِ اون عَلَم رو
به رنگِ سبز کشیدم
سیاهتر از دشمناش
توو دنیا من ندیدم
🌸🍃🌸
ببینعمو اباالفضل
پناهِ کودکانه
با مَشکِ روی دوشش
سقایِ تشنگانه
🌸▪️🌸
برایِ لشکر ؛ عمو
پناه و تکیهگاهه
صورتِ پر زِ نورش
مثلِ یه قرصِ ماهه
🌸🍃🌸
چه خوشبو وچه زیبا
مثلِ گُلای یاسه
علمدارِ کربلا
اسمش عمو عباسه
🔸🌼🏴🌸🏴🌼🔸
#شعر_علمدار_کربلا
#مناسبت_مذهبی
#ماه_محرم
#کودکانه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸مرد بینوا و سگ 🐕 #قسمت_اول داستانسرا گفت: شنیدم مردی به سبب حوادث روزگار وناملا
#قصه_کودکانه
🌸مرد بینوا و سگ 🐕
#قسمت_دوم
از شدّت گرسنگی میخواست به نزدیک یکی از سگها رفته با او به غذا خوردن بپردازد ولی ترس مانع بود و جرأت این کار را نداشت
ناگاه نگاهش با نگاه یکی از سگها برخورد کرد و لحظه ای چشم به چشم یکدیگر دوختند .گویا سگ حالت گرسنگی او را دانسته و از وضع بیچارگیش مطلع گشته بود .هیچ از غذا نخورد و از ظرف طعام پس رفت، دورتر ایستاد و با ایما و اشاره مرد را به خوردن طعام دعوت کرد.
آن مرد با ناباوری و شک و تردید پیش رفت و بقدر کفایت از آن غذا خورد چون سیر شد میخواست که بیرون رود ولی سگ با حرکاتی مناسب و اشاراتی که حاکی از اصرار و پافشاری بود ظرف را نیز به او داد که با خود ببرد.
مرد از این کار میترسید اما سگ پیوسته با دست و پوزه ظرف را به جانب او میراند
بالاخره آن مرد ظرف را گرفت ، از خانه بیرون رفت و کسی هم به دنبالش نیامد همان روز از آن شهر به شهر دیگری سفر کرد، در آنجا ظرف را فروخت و قیمت آنرا سرمایه کرد. با آن پول متاعی خرید و به جانب شهر خود بازگشت. از فروش آن متاع سود فراوان برد. همچنین در معاملات دیگر و داد و ستدهای دیگر روز به روز سرمایه اش افزوده میشد وامهای خود را پرداخت و کم و کسری ها را جبران
کرد.
نعمت و برکت از هر جهت به او روی آورد شهرت و اعتباری باور نکردنی بهم رسانید با خوشی و خوبی زندگی میکرد، تا اینکه روزی با خود اندیشید این همه نعمت از برکت آن ظرف بود که از خانه آن توانگر برداشته ام باید به او مراجعه کنم هم
حلالیت
بخواهم هم بهای ظرف را بپردازم و هم اینکه هدایایی به او تقدیم
نمایم.
با این اندیشه هدایای شایسته و گرانبهایی فراهم آورد چندین کیسه سکه زر هم برداشت و به جانب آن شهر سفر کرد.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4