همراهان همیشگی برنامۀ لالایی خدا!
🌸 سلام
🌸تو برنامهی امشب قرار شد عمو عباسی چند تا کتاب برا شناخت بهتر اهل بیت علیهم السلام معرفی کنن. اینم اسامی کتابایی که قول داده بودن :
1⃣ مجموعه قصه های پیامبر صلی الله علیه و آله و کودکان؛ زهرا عبدی؛ انتشارات دارالحدیث.
2⃣ مجموعۀ ۱۲ جلدی قصّۀ امامان علیهم السلام؛ مسلم ناصری؛ انتشارات پیام آزادی.
3⃣ مجموعۀ ۱۴ جلدی زندگی چهارده معصوم علیهم السلام؛ رضا شیرازی؛ انتشارات پیام آزادی.
4⃣ مجموعۀ حیات پاکان؛ مهدی محدّثی؛ انتشارات بوستان کتاب.
5⃣ داستان راستان؛ استاد مطهّری؛ انتشارات صدرا.
6⃣ داستانِ دوستان؛ محمّد محمّدی اشتهاردی؛ انتشارات بوستان کتاب.
7⃣ مجموعۀ قصّههای خوب برای بچّههای خوب؛ مهدی آذر یزدی.
8⃣ مجموعۀ اسوهها؛ جواد محدّثی؛ انتشارات بوستان کتاب.
9⃣ مجموعۀ ۳ جلدی جلوههای تقوا؛ انتشارات به نشر، آستان قدس رضوی.
🔟 مجموعۀ قصّههای کوچک از زندگی معصومان علیهم السلام؛ مجید ملّامحمّدی؛ انتشارات بوستان کتاب.
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
@Ialaiekhoda
🦊🐌روباه مکار به دنبال یک جفت چشم🐌🦊
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
آقا روباهه خیلی راه رفته و خیلی خسته شده اون می خواست کمی استراحت کنه اما اول باید یه جای امن پیدا می کرد. یکدفعه آقا روباهه یه درخت رو می بینه، خیلی خوشحال می شه و به درخت می گه «باز شو تا من توی تو استراحت کنم.»
درخت باز شد و آقا روباهه تندی داخل درخت رفت و بعد دوباره بسته شد. آقا روباهه خیلی خسته شده بود به خاطر همین خیلی خوابید، وقتی بیدار شد یادش نمی اومد به درخته چی گفته بوده. آقا روباهه به درخته گفت: «اجازه بده بیام بیرون» اما درخت باز نشد. دوباره گفت «لطفاً بذار بیام بیرون» اما باز هم درخت باز نشد. «آقا روباهه چند ضربه به درخت زد، اما درخت باز نشد. درخته از دست آقا روباهه ناراحت شده بود چون وقتی آقا روباهه می خواسته وارد درخت بشه مودبانه از اون خواهش نکرده بوده.
وقتی پرنده ها صدای آقای روباهه رو شنیدند، سعی کردند به اون کمک کنند. اما اون ها خیلی کوچک بودند و درخت خیلی بزرگ بود. پرنده ها آقای دارکوب رو دیدند و ازش خواهش کردند تا به آقا روباهه کمک کنه. آقا دارکوبه شروع کرد به سوراخ کردن درخت. اما درخت خیلی قوی بود و نوک آقا دارکوبه کج شد.
آقا روباهه خواست با دستاش بیاد بیرون اما سوراخ خیلی کوچولو بود، دوباره خواست با پاهاش بیاد بیرون اما بازم نتونست. آقا روباهه باید یه راهه دیگه پیدا می کرد چون آقا دارکوبه دیگه نمی تونست بهش کمک کنه. آقا روباهه عصبانی شد و گفت «ای درخت زشت پیر، بذار بیام بیرون» اما بازم درخت باز نشد.
آقا روباهه با خودش فکر کرد که دست و پاهاش رو جدا کنه و یکی یکی از سوراخ بندازه بیرون. حالا نوبت تنش بود. آقا روباهه با خودش گفت «حالا بهت نشون می دم، به من می گن روباه مکار.»
حالا آقا روباهه می خواست سرش رو از سوراخ بیاره بیرون، اما سرش خیلی بزرگ بود. گوشاش تو سوراخ گیر می کرد. آقا روباهه گوشاش رو در آورد و از سوراخ انداخت بیرون، اما بازم سرش از سوراخ رد نمی شد چون چشاش خیلی بزرگ بودند. این دفعه چشماش رو در آورد و از سوراخ انداخت بیرون آقا کلاغه چشم های آقا روباهه رو دید و اون ها رو برداشت. چشم های آقا روباهه خیلی قشنگ بودند، آبی مثل آسمان و آقا کلاغه فکر کرد که یک گنج پیدا کرده و می خواست اون ها رو قایم کنه.
بالاخره آقا روباهه سرش رو از سوراخ رد کرد و بعد شروع کرد به چسباندن دست و پا و سرش. دوباره آقا روباهه مثل روز اولش شد. اما وقتی خواست چشم هاش رو روی سرش بگذاره، اون ها رو پیدا نمی کرد.
آقا روباهه دوست نداشت حیوونا بفهمند که اون کور شده، توی راه پای آقا روباهه به یک گل سرخ خورد. اون دو تا گلبرگ از گل سرخ کند و روی چشم هاش گذاشت. اینجوری دیگه حیوونا نمی فهمند که اون کور شده. آقا روباهه دنبال چشم هاش می گشت و مطمئن بود که همین دور روبراست.
توی راه آقا روباهه، آقا حلزونه رو دید. آقا حلزونه ازش می پرسه «چرا گلبرگ سرخ روی چشم هات گذاشتی؟»
آقا روباهه گفت: «چون این ها خیلی قشنگند. تو هم اگر دوست داشته باشی می تونی امتحانشون کنی، اما اول باید چشم ها تو به من بدی.»
آقا حلزونه چشماش رو در آورد و اون ها رو داخل دست های آقا روباهه گذاشت. آقا روباهه هم تندی فرار کرد.
آقا حلزونه هنوز دنبال چشاش می گرده .از اون به بعد هم همه ی آقا روباه ها به جای چشم های آبی چشم های قهوه ای دارند چون آقا روباه قصه ی ما با بدجنسی چشم های آقا حلزونه رو گرفته بود .آقا کلاغه هم که چشمای زیبا و آبی آقا روباهه رو در یک جای مطمئن قایم کرده بود ،نمی تونه اون ها رو به آقا روباهه برگردونه، چون این قدر جای چشم ها مطمئنه که خودش هم نمی تونه اون ها رو پیدا کنه.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🦊🐌 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🦖🦕هیجان با یه دایناسور گنده منده🦕🦖
یه شهری بود که از جنگل و دریا خیلی فاصله داشت. این شهر پر بود از ماشین و ساختمون های بلند.مردم ،کلی سرشون شلوغ بود و وقت واسه فکر کردن نداشتن.
توی این شهر شلوغ یه پسر کوچول موچولویی بود که هنوز مدرسه نمیرفت و مجبور بود تا اومدن مامان و باباش توی خونه تنها باشه و با اسباب بازی هاش بازی کنه.
با وجود اسباب بازی هایش، بعضی وقتها حوصلش سر می رفت. آخه کسی نبود باهاش حرف بزنه و بازی کنه.یه روز وقتی پسر کوچول موچولو داشت با دایناسورهاش بازی می کرد یکی از اونا افتاد توی لیوان آب،و او متوجه نشد.
دایناسور کوچولو که توی لیوان آب افتاده بود داشت بزرگتر میشد.انقدر بزرگ شد که دیگه توی خونه هم جاش نمیشد، سرش از سقف خونه هم زده بود بیرون.خیلی خنده دار شده بود.
پسر کوچولو موچولو اولش ترسید آخه یه دایناسور گنده توی اتاقش بود ولی بعدش که یکم به هم نگاه کردن،همدیگرو شناختن و کلی خندیدند.
پسر کوچول موچولو خیلی خوشحال بود چون دیگه تنها نبود تازه یه خونه ی متحرک هم داشت که دوستش می تونست اونو ببره گردش.آخه خونشون دیگه رو زمین نبود رو سر دایناسور بود.
دایناسور گنده منده از جاش بلند شد و شروع به گشت زدن توی شهر کرد.وقتی توی شهر شلوغ راه می رفت هرچی زیر پاهاش می یومد له میشد و تمام وسائل شهر رو خراب می کرد.
هیچکس نمیتونست این موجود گنده مندرو بگیره.حتی تو باغ وحش هم جاش نمیشد.
انقدر این دوتا دوست این ور و اون ور شهر گشت زدند تا بالاخره رسیدن به خیابونی که جای خونه یپسر کوچول موچولوبود.
با اولین قدمی که دایناسور توی کوچه برداشت یه عالمه آب توی هوا پخش شد.دایناسور پاشو گذاشته بود روی لوله آب و اونم ترکیده بود.
پسر کوچول موچولو خیلی هیجان انگیز شده بود فکر می کرد الان دیگه وقت آب بازی شده ولی نمی دونست هرچی بیشتر آبهارو رو تن دایناسور می ریزه اون کوچیکترو کوچیکتر میشه.
وقتی پسر کوچول موچولو چشم هاشو باز کرد تا یه مشت دیگه هم بریزه روی دایناسور،دید هیچ خبری از دایناسو گنده مندهنیست،همه چیز مثل اولش شده بود.دوباره توی خونه کنار اسباب بازیهاش تنها نشسته بود.اول فکر کرد داشت خواب می دید واسه همین تندی از پنجره به بیرون یه نگاهی انداخت و دید بله...
همه شهر به هم ریخته. با خودش کلی خندید و برگشت دیددایناسور کوچولو در حالی که داشت بهش می خندید افتاده کنار بقیه اسباب بازیهاش.
از اون روز به بعد دیگه یه همچین اتفاقی واسه پسر کوچول موچولو نیوفتاد ولی اون خیلی خوشحال بود که یه روز هیجان انگیز و پرماجرا واسه اونو دوستش افتاده.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🦕🦖 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هندونه_تپل.mp3
8.61M
#امام_زمان_ع
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹هندونه تپل🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_فرج_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
🔅نویسنده: منصوره صادقی
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣6⃣5⃣
🐚🦀 خرچنگ بی دست و پا 🦀🐚
نیپر خرچنگی بود که از چنگال های بزرگ و دست و پا گیرش بدش می آمد. چنگال هایش همه چیز را قیچی می کرد و می برید و پاره می کرد و پرت می کرد. هر چه سعی می کرد از این کارها نکند، چنگال هایش کار خودشان را می کردند.
هیچ کدام از دوستانش چنگال های دست و پا گیر نداشتند. نیپرآرزو می کرد. به جای این چنگال ها، بازوهای چسبنده هشت پاو عروس دریایی یا باله های لاک پشت و ماهی را داشته باشد.
یک روز نیپر و دوستانش حباب بازی می کردند.
بلاب!
چنگال های دست و پا گیر حباب را ترکاندند.
آن ها دیگر نمی توانستند حباب بازی کنند، پس به جایش گرگم به هوا بازی کردند.
نیپر مثل همه خرچنگ ها کج کجکی، تند تند می دوید، اما یکی از چنگال هایش کار خودش را کرد.
ویژژژژژژ!
نیپر لیز خورد و معلق زد و افتاد، تا این که...
تا چشم ها توی شن ها فرو رفت. لاک پشت آمد و او را بیرون کشید.
همه تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند. نیپر توی یک صدف بزرگ پرید و سر آن را کشید تا بسته شود.
جای خیلی خوبی برای قایم شدن بود. ولی...
تَرَق!
چنگال های دست و پا گیر نیپر صدف را شکستند و هزار تکه کردند.
نیپر فریاد کشید: «آخ! کمک!»
عروس دریایی تکه های صدف را جمع کرد.
نیپر گفت: «اگر این چنگال های دست و پا گیر را نداشتم، این قدر همه چیز را نمی شکستم. آن وقت می توانستم درست و حسابی قایم باشک بازی کنم.»
بقیه گفتند: «نگران نباش نیپر! ما قایم می شویم، تو پیدایمان کن.»
نیپر تا ده شمرد. بعد راه افتاد تا دوستانش را پیدا کند. تند تند روی شن ها دوید... و لاک پشت را پیدا کرد.
صدف ها را زیر و رو کرد... و عروس دریایی را پیدا کرد.
نیپر همه جا را گشت؛ بالا و پایین، این طرف و آن طرف، دور و بر تخته سنگ ها.
اما هشت پا هیچ جا نبود.
کمک!
ناگهان همه صدای فریادی شنیدند. هشت پا بدجوری لا به لای جلبک ها گیر افتاده بود.
هشت پا وول می خورد و پیچ و تاب می خورد و تکان می خورد.
لاک پشت و عروس دریایی می خواستند کمکش کنند، اما هر چه او را می کشیدند، گره ها سفت تر و سفت تر می شدند.
فکری به سر نیپر زد.
نیپر با چنگال هایش جلبک ها را برید. تند و تندتر. او دور و بر جلبک ها بالا و پایین می پرید، قیچی می کرد و می برید، پاره می کرد و پرت می کرد.
چنگال هایش به سرعت حرکت می کردند؛ می بریدند و ریزریز می کردند. تا این که دریا از تکه های رقصان جلبک ها پر شد.
بالاخره هشت پا آزاد شد.
هشت پا با شادی گفت: «متشکرم نیپر! تو خرچنگ باهوشی هستی.»
نیپر با خوشحالی چنگال هایش را تکان داد. آخرش فهمیده بود چنگال ها چه قدر به درد می خورند.
╲\╭┓
╭🦀🐚 🆑 @childrin1
┗╯\╲
گنجشک مهربون.m4a
4.41M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹گنجشک مهربون (۱)🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_فرج_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 بدون تدوین
🔅نویسنده: منصوره صادقی
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣6⃣6⃣
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
🍀روباه مریض و گنجشک زرنگ🍀
🍀یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میكردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میكرد.🦊🕊
🍀روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشكها میپرید.🦊🕊
🍀یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه میخواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میكند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت كرد.🦊🕊
🍀گنجشكهای كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر میكرد از همه زرنگتر و مكارتره، 4چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.🦊🕊
🍀خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمیگذارم بچههایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه و بچههایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت میكرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!🦊🕊
🍀روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.🦊🕊
🍀گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچههایم غذا بیاورم، تو میتوانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.🦊🕊
🍀روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت میكنم. برو خیالت راحت باشه.🦊🕊
🍀گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبتهایی كه دربارهات میكنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه میگم كه تو با وجود مریضیات از بچههای من نگهداری كردی.🦊🕊
🍀روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟🦊🕊
🍀گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماریای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانهاش رنگ پریدگی است.🦊🕊
🍀روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشهای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفتهام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟
گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برفها بیاید.🦊🕊
🍀روباه راهی شد به سمت كوهستان و دیگر بر نگشت. گنجشكها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.🦊🕊
🍀و گنجشك هم خوشحال بود از اینكه زرنگتر از روباه است.🦊🕊
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
💨🐀موشی کوچولو🐀💨
یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هاش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: مامان موشی! دماغم یخ زد.
مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی!
موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یکهو صدایی آمد.
موشی یواش گفت: کی اینجاست؟
صدا گفت: هوهو، من اینجام!
موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: « کجا قایم شدی هوهو؟ بیا بیرون! »
هوهو گفت: « من اینجام! هوهو. » و گوش های موشی را تکان داد.
موشی یه ذره ترسید.
هوهو گفت: « من بادم! هوهو. » و دُم موشی را تکان داد.
موشی، یه ذره بیشتر ترسید. دُمش را پشتش قایم کرد و گفت: دُمم را ول کن باد!
باد، دُم موشی را ول کرد و خودِ موشی را تکان داد.
موشی خیلی ترسید. از جا پرید و گفت: «چی کارم داری؟ برو خانه ات، برو خانه ات باد! » بعد گوشش را گرفت تا صدای هوهو را نشنود و بلند بلند جیغ زد: من می ترسم! کمک، کمک!
پرستو صدای موشی را شنید. پر زد پیشش و گفت: نترس، نترس! بیا بریم خانه من!
باد گفت: منم میام، منم میام.
موشی جیغ زد: « نه، تو نیا! نه، تو نیا! » و دنبال پرستو توی برف و باران دوید. دوید و دوید تا یکهو پرستو گفت: « رسیدیم. » موشی خوشحال شد و گفت: خانه ی پرستو! من آمدم.
باد گفت: « من هم آمدم. » و خانه پرستو را تکان داد.
موشی گفت: وای! باد هم آمد. الآن خانه ات می افتد.
پرستو نشست توی خانه اش و گفت: خانه من محکم است. بیا بشین تویش تا محکم تر شود!
موشی رفت توی خانه پرستو.
باد تند شد. تندتر و تندتر شد. گوش ها و دُم موشی را تکان داد. بال و پَر و خانه پرستو را تکان داد.
موشی جیغ زد: « وای الآن باد گوش هایم را می برد. بال و پر و خانه تو را هم می برد. » و رفت زیر بال پرستو. گوشش را محکم گرفت. پرستو هم بال اش را کشید رویش.
موشی آن زیر گرم شد. باد کم کم خسته شد. صدای هوهو کم و کم تر شد. چشم های موشی کم کم بسته شد.
- پوف پوف
صدای پوف پوف آمد. موشی یک چشمش را باز کرد. هر دو تا گوشش را تیز کرد. پوف پوف، صدا می آمد.
صدای پای مامان موشی هم می آمد. موشی بیدار شد دوید و رفت توی بغل مامانش.
#قصه
🐀
💨🐀
🐀💨🐀
💨🐀💨🐀
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سوره ای از قرآنم
نزول من مدینه
سه آیه دارم عزیز
منم مثل گنجینه
با من خدا وعده داد
وعده فتح و نصرت
به وعده اش عمل کرد
خدای خوب با قدرت
#معمای_قرآنی
#جزء30
پاسخ:سوره مبارکه نصر
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_ای_از_مثنوی
#عنوان_قصه:
بـاز فـراری🦅
باز شکاریِ پادشاهی فرار کرد و به انبار کاهی رفت که پیرزنی داشت آنجا کاهها را الک میکرد تا با گندم به دست آمده برای فرزندان گرسنهاش آش درست کند. پیرزن باز را گرفت و به خانهاش بُرد و پرش را کوتاه کرد تا نپرد و به او گفت:
«مادر کجا بودهای که این قدر ناخنهایت دراز شده است؟» پیرزن ناخنهای باز را که اصلیترین عضو شکار اوست برید و با گندمهایی که از کاهها جدا کرده بود برای خود و فرزندانش آش پخت و مقداری از آن را جلوی باز گذاشت ولی باز که تا به حال از آن گونه غذاها نخورده بود از غذای پیرزن نخورد. پیرزن وقتی دید که باز از غذای او نمیخورد به باز گفت:
«من آش به این خوبی برایت پختهام ولی تو از روی غرور و تکبر از این آش نمیخوری و سرکشی میکنی و به حرف من گوش نمیدهی. تو سزاوار این محبت نیستی.»
پیرزن که از کار باز خشمگین شده بود بقیه آش در حال جوشیدن را بر سر باز بینوا ریخت و سر او سوخت و کچل شد.
چند روزی گذشت. کمکم پرهای باز درآمد و ناخنهایش بلند شد ولی سرش کچل بود. پیرزن به خاطر کینهای که از باز به دل گرفته بود به او نمیرسید و باز شبیه به کلاغ شده بود.
حالا بشنوید از شاهی که بازش فرار کرده بود. او با خود میگفت:
«باز هر کجا که رفته خودش برمیگردد.» چند روزی گذشت و باز برنگشت. پادشاه به سربازانش دستور داد بروند و بگردند و باز را پیدا کنند. سربازان رفتند و باز را در خانه پیرزن پیدا کردند و نزد شاه آوردند. شاه با دیدن باز بر سر وصورت خود زد و گفت:
«چه کسی تو را به این شکل در آورده است؟»
پادشاه بعد از این که کمی آرام شد به باز گفت:
«این سزای توست که از ما فرار کردی و به خانه پیرزنی کثیف پناه بردی.» باز که از کرده خود پشیمان شده بود خود را به دست و صورت شاه میمالید و با زبان بیزبان میگفت که:
«اشتباه کردم و مرا ببخش.»
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4