eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
✖️🔺مقایسه وعده های انتخاباتی با اختیارات نمایندگان مجلس☝️ گام اول: گام دوم: ✅برای با ما همراه شوید👇 🇮🇷 @entekhab_t_masiri
به فرزندتان نگویید دستتو بده من گم نشی بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم. تا هم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند 🌼🍂🌼🍂🌼 @ghesehayemadarane
: : پیراهن موش موشی یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند. لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم. لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود . در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه . هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم . خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند . یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم. مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند. اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند . آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨﷽✨ ☀️گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا ✍ مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" ✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم... 📚 کتاب مهربان‌تر از مادر، انتشارات مسجد مقدس جمکران 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⏰ @zamene_ahou
خرس قهوه ای و عسل.m4a
4.93M
🌹خرس قهوه ای و عسل🌹 🔅بالای ۶ سال 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸 1⃣2⃣8⃣
بازی و فعالیت های بچه های خوشبخت همه پدر و مادرها دوست دارند فرزندانی باهوش،با نشاط و کارآمد داشته باشند و مایلند که تمامی امکانات ممکن را برای رسیدن به این مهم فراهم کنند. اما همه توجه ندارند که اگر فرزندانشان را پای تلویزیون و رایانه رها کنند و به دنبال کارهای خود بروند،این هدف تحقق پیدا نمی کند. شاید هم نمی دانند چگونه با حجم روز افزون برنامه های تلویزیونی،بازی های رایانه ای،ماهواره و اینترنت مقابله کرده و ذهن و روح فرزندانشان را برای دریافت ارزش ها و مهارت های مفیدتری آماده کنند قیمت پشت جلد: 18,000 تومان قیمت با تخفیف:16,200 تومان @ketabeh_khoob
گنجشک_کوچولو.mp3
9.59M
🌹گنجشک کوچولو🌹 🔅بالای ۶ سال 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅 تدوین:رحیم یادگاری ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸 1⃣2⃣9⃣
‍ 🍃💜سبد سبد گل انشای امشب من💜🍃 امروز سر کلاس، خانم‌مان پرسید: «بچّه‌ها به نظرتان، چندتا کار خوب برای دیگران می‌شود توی یک روز انجام داد؟» کلاس شلوغ شد. من گفتم: «خیلی.» خانم گفت: «پس تا شب فرصت دارید در موردش انشاء بنویسید.» وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم پیرمرد کفّاش مثل همیشه کنار پیاده‌رو نشسته است. از مامان اجازه گرفتم تا کمی عدس‌پلو برایش ببرم. اوّل ناهار خوردم و بعد کمی خوابیدم. وقتی غذا را بردم، پیرمرد رفته بود. قلّکم را خالی کردم و گفتم: «شب این‌ها را ببریم مسجد برای بچّه‌های سیل‌زده؟» مامان گفت: «باید زودتر می‌دادی. دیگر جمع نمی‌کنند.» به یاد کتاب‌هایی افتادم که از خیلی وقت پیش، می‌خواستم برای کتاب‌خانه‌ی کلاسی‌مان ببرم. زود گذاشتم‌شان‌ توی کیفم که بعد به من نگویند دیر شده است. آن‌وقت مامان جاروبرقی را به برق زد. جلو پریدم و گفتم: «امروز من جارو می‌کنم.» مامان با تعجّب پرسید: «مگر مشق نداری؟» ولی من برای انشایم، کار خوب لازم داشتم. تازه فکر کردم شاید بعداً دیر بشود، شاید برق برود، شاید پسرعمویم تلفن کند و یک ساعت حرف بزند، شاید مهمان بیاید، شاید هم همسایه‌ی‌مان جارو را قرض بگیرد... پس زود جارو کردم و بعد، تمام ماجراهای امروز را توی انشایم نوشتم. شب که آن را برای مامان و بابا خواندم، کلّی خندیدیم. امام علی(ع) فرمود: «فرصت‌ها مثل ابر مى‏گذرند. پس فرصت‌هاى کار خوب را غنیمت بدانید.»   ╲\╭┓ ╭💜🍃 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🔆⁉️ دانستنی_ها ⁉️🔆 احساس پروانه‌ها پروانه‌ها، حشره‌های زیبا و عجیبی هستند. آن‌ها با پای خود مزه‌ها را احساس می‌کنند. منبع آب کاکتوس‌ها، منبع آب در صحرا هستند. بیابان‌گردها اگر در بیابان دچار کمبود آب شوند با بریدن ساقه‌ی این گیاه برای خود آب فراهم می‌کنند. البته به شما توصیه می‌کنیم که در صحرا به اندازه‌ی کافی آب همراه خود داشته باشید تا با بریده شدن این گیاهان، طبیعت آسیب نبیند. گردن دراز زرافه، بلندترین حیوان روی کره‌ی زمین است. قد زرافه‌ی نر پنج متر است. زرافه‌ها با استفاده از گردنِ دراز خود برگ‌ها را می‌خورند. راسو پوست راسو در زمستان سفید و در تابستان قهوه‌ای است. بلوط‌ها بلوط‌ها در طبیعت از زیباترین و پرخاصیت‌ترین گیاهان هستند. در فصل پاییز هفتصد تا نهصد هزار برگ درخت بلوط روی زمین می‌ریزد. صحبت کردن هنگام صحبت برای بیان هر کلمه 72 ماهیچه به کار گرفته می‌شود. سه پلکی شترها حیوانات عجیبی هستند و بدن‌شان مهندسی عجیبی دارد. مثلاً چشم شتر برای محفوظ ماندن در برابر شن‌های صحرا سه پلک دارد. رنگ‌ها و زنبورها هر رنگی که خدا به ما بخشیده خاصیت‌های خاصی دارد، مثلاً از بین رنگ‌ها، رنگ سفید برای زنبور عسل آرامش‌دهنده و رنگ قهوه‌ای ناراحت‌کننده است. نظم، خوب است از آن‌جا که زنبور عسل بی‌نظمی را دوست ندارد،‌ اگر جلوی کندوی آن‌ها بایستید و مانع رفت‌وآمدشان شوید به شما حمله خواهند کرد. ╲\╭┓ ╭⁉️🔆@ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ ⭐️ 🍃 سلامتی جسمی🍃⭐️ از خواب بیدار‌ شدم. یک خمیازه اندازه‌ی پنجره‌ی خانه کشیدم و بعد پنجره‌ی خمیازه‌ام را بستم. اصلاً حال نداشتم بلند بشوم. دست‌هایم را روی زمین گذاشتم و یک آخ گفتم. مامان گفت: «سعید، زود باش بیا صبحانه‌ات را بخور. مدرسه‌ات دیر می‌شه!» یک چشمم باز بود و چشمِ دیگرم بسته، هنوز توی چشم‌هایم پر از خواب بود. رفتم‌ سمت روشویی تا آبی به صورتم بپاشم و آن چشم بسته‌ام را از خواب بیدار کنم؛ اما باز هم حال نداشتم. صورت نشسته نشستم سر سفره. مامان تندتند قاشق را در چایی تکان می‌داد. چای شیرین را گرفت جلویم و گفت: «بخور مامان‌جون!» سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه نمی‌خورم!» مامان، کنجد را پاشید روی نان و پنیر و گفت: «خب مامان‌جون یه گاز از این بزن!» چشم چپم را که هنوز بسته و خواب بود، باز کردم و گفتم: «نه نه نه، نمی‌خورم!» بلند شدم و لباسم را پوشیدم. صورت نشسته و صبحانه نخورده راه افتادم. مامان با نگاه نگران جلو در ایستاده بود و من را نگاه می‌کرد. به مدرسه رسیدم. آخرِ صف ایستادم. معاون مدرسه بلند گفت: «یک که می‌گم دستا بالا...» اما دست من پایین بود. او ادامه داد: «دو که می‌گم دست راست بالا...» اما دست‌های من باز هم پایین بود. حوصله‌ی ورزش کردن را نداشتم. زنگ اول ریاضی داشتیم. آقا گفت: «دو ضرب در دو چند می‌شود؟» بچه‌ها بلند داد زدند: «می‌شود چهار!» یک عالمه عدد چهار جلوی چشم من رژه می‌رفت. سرم گیج می‌رفت. دلم می‌خواست بخوابم. آقا داد زد: «سعید بگو ببینم دو ضرب در سه چند می‌شود؟» یک خمیازه اندازه‌ی پنجره‌ی کلاس کشیدم و گفتم: «می‌شود ۷! نه ۵! نه، نه 6!» همه خندیدند. آقا گفت: «مگه صبحانه نخوردی؟» با خودم کلمه‌ی صبحانه را تکرار کردم. گفتم: «نه آقا.» آقا گفت: «چرا این‌قدر خواب‌آلوده‌ای؟ مگه سر صف ورزش نکردی؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه آقا!» آقای معلم یک شکلات به من داد و گفت: «فعلاً این را بخور؛ اما از جلسه‌ی بعدی صبحانه‌ات را خوب بخور و بیا.» گفتم: «چشم آقا.» آقای معلم لبخندی زد و گفت: «خب حالا، یک که می‌گم دستا بالا...» خندیدم و دستم را بردم بالا.   ╲\╭┓ ╭🍃⭐️@ghesehayemadarane ┗╯\╲
🔴 کاریکاتور|رأی ما باعث امنیت ما می شود!
حکم رای سفید دادن چیست⁉️
0113 baghareh 256.mp3
6.58M
۱۱۳ آیه ۲۵۶ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 🍂دوستان خوب لالایی خدا! هم‌وطنای عزیزِ سیل زده‌مون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمک‌های ما هستن. @lalaiekhoda
؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر : خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻 یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی. خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم. خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند . خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم :آقای الیاس احمدی 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🕋 خدا خوب گوش می‌دهد 🕋✨ رهبر عزیزمان فرموده‌اند: «سلامت معنوی را با توجه به خدا، نماز، دعا، توسل و یاد شهدا تأمین کنید.» امروز گریه کردم. امروز خیلی ناراحت بودم. امروز از دوتا اتفاقی که در خانه افتاده بود، غصه خوردم. می‌خواستم با خدا حرف بزنم. به خدا همه‌ی حرف‌هایم را بگویم. می‌خواستم همه‌ی حرف‌هایم را از اولِ اولش تا آخرِ آخرش را به خدا بگویم. نمی‌دانستم چه‌طوری باید با خدا حرف بزنم تا از حرف‌هایم خوشش بیاید. یادم افتاد که بعضی وقت‌ها مامان از روی یک کتاب دعا می‌خواند. اسمش هم یک ذره سخت است. مَ فا تیح اَل جَ نان.. مَفاتیح‌ُالجنان این کتاب همیشه روی طاقچه کنار قرآن بود. سراغش رفتم. کتاب را باز کردم. فهرست را نگاه کردم. دعاهای مختلفی داشت. ورق زدم. ورق زدم. از روی معنی دعاها فهمیدم که برای هر حرف و دردودلی یک دعا وجود دارد. برای روزها و هفته‌ها، برای حرف‌های عاشقانه با خدا، برای وقت‌هایی که فقیر می‌شوی، برای وقت‌هایی که از خدا خیلی کمک می‌خواهی... معنی دعاها قشنگ بود. معنی دعاها به حرف‌های دل من نزدیک بود. با همه‌ی دعاها می‌توانستم با خدا قشنگ حرف بزنم. با بعضی دعاها می‌توانستم از امامان و شهدا بخواهم که درباره‌ی من، درباره غصه‌هایم پیش خدا دعایم کنند... سجاده‌ام را پهن کردم. تسبیح آبی‌ام را دستم گرفتم. با دانه دانه‌ی تسبیح، خدا را صدا زدم. با دانه دانه‌ی تسبیح آبی، آسمان شدم. پرنده‌ها در آسمان من پرواز کردند. به صدای من گوش دادند. دعای توسل را شروع کردم به خواندن. اشک‌هایم ریخت... دلم آرام شد. وقتی دلم آرام شد فهمیدم که خدا از من خوشش آمده... فهمیدم که امامان با خدا درباره‌ی من حرف زده‌اند و خدا خوبِ خوب گوش داده است... کتاب مفاتیح‌الجنان را به پرنده‌های دلم سپردم تا همیشه آسمان دلم آبی بماند. ╲\╭┓ ╭🕋✨@ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🥙🍲 خوش‌مزه‌ترین غذای من 🍲🥙 ♡قسمت اول♡ - من سوسیس می‌خوااااااااهم..... مادر بشقابی از خوراک سبزی‌جات را روی میز جلو پونه گذاشت و گفت: «دخترم، کمی بخور، خیلی خوش‌مزه است.» پونه بشقاب را کنار کشید و با اخم داد زد: «نمی‌خوااااهم..... من این‌ها را دوست نداااااارم...» مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، ببین هویج‌ها چه خوش‌رنگ هستند. گوجه‌های کوچولو را ببین، زیر پیازچه‌ها قایم شده‌اند. کلم‌ها می‌خندند.» پونه با دست روی میز زد و گفت: «نمی‌خوااااااهم... هیچ‌کدام‌شان قشنگ و خوش‌مزه نیستند.» مادر گفت: «نخودفرنگی‌ها را که دوست داشتی، آن‌ها را بخور.» پونه جیغ‌زنان گفت: «نمی‌خواااااهم... من... فقط... سوسیس دوست دارم...» ناگهان تلفن خانه به صدا درآمد. مادر از آشپزخانه بیرون رفت. پونه از جایش بلند شد. درِ یخچال را باز کرد. از پشت میوه‌ها، سوسیسی را که قایم کرده بود، برداشت. از کنار درِ آشپزخانه سرک کشید، مادرش مشغول صحبت بود. سوسیس را پشت سرش گرفت و سریع داخل اتاقش رفت. روی تختش خوابید و پتو را روی سرش کشید. - آی، آی، چه خبرته؟ له شدم. پونه پتو را از روی سرش کنار زد و با چشم‌های گرد شده به اطرافش نگاه کرد. کسی نبود. دوباره پتو را روی سرش کشید. - وای چه‌قدر این‌جا تاریکه! خفه شدم. پتو را کنار بزن. پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «تو کی هستی؟» سوسیس خودش را از بین انگشت‌های پونه بالا کشید و گفت: «نترس، من سوسیس هستم.» پونه بریده بریده گفت: «اما... اما... تو...» سوسیس گفت: «من یک سوسیس عادی نیستم. حالا دستت را باز کن، لهم کردی.» پونه انگشت‌هایش را باز کرد. سوسیس بیرون پرید و گفت: «آخیششش، چرا من را زندانی کردی؟ این‌جا خیلی تاریکه.» پونه انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: «هیسسسس، آرام‌تر! مادرم صدایت را می‌شنود.» سوسیس کش و قوسی به خودش داد و گفت: «خب بشنود، مگر چه می‌شود.» پونه با صدای آرام گفت: «آخه مادرم نمی‌گذارد من تو را بخورم. می‌گوید تو خوب نیستی، ضرر داری!» سوسیس گفت: «پس چرا من الآن پیش تو هستم؟» پونه روی پهلو چرخید و جواب داد: «چون من تو را دوست دارم. خوش‌مزه‌ای.» سوسیس خودش را عقب کشید و گفت: «اما این‌طوری که نمی‌توانی من را بخوری. مادرت باید من را سرخ کند.» پونه به سوسیس نگاه کرد و گفت: «نمی‌شود. گرسنه‌ام. مامان هم نباید تو را ببیند. همه‌اش می‌گوید تو ضرر داری.» سوسیس گفت: «مگه مادرت می‌داند من چه‌طور درست می‌شوم؟» پونه کمی فکر کرد و گفت: «می‌شود با هم به کارخانه برویم تا درست شدنت را ببینم؟» سوسیس لبخند بزرگی زد و گفت: «چرا که نه! آن‌جا می‌بینی که من اصلاً ضرر ندارم.» پونه با خوش‌حالی گفت: «اما چه‌طور برویم؟» سوسیس دست پونه را گرفت و گفت: «چشم‌هایت را ببند. با بشکن من به کارخانه می‌رویم.» ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭🥙🍲 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🍲🥙خوش مزه ترین غذای من🥙🍲 ♡قسمت دوم♡ پونه چشم‌هایش را بست. چند لحظه بعد به کارخانه رسیدند. پونه با اشاره‌ی سوسیس چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «واااااای! چه خانه‌ی بزرگی دارید.» سوسیس خندید و گفت: «ببین اولین مرحله از درست شدن ما، این گوشت‌هایی هستند که داخل دستگاه شسته می‌شوند.» پونه گفت: «مادرم وقتی گوشت خرد و بسته‌بندی می‌کند، دیده‌ام! اما این‌ها شبیه آن گوشت‌ها نیستند.» سوسیس سرفه‌ای کرد و مِن مِن‌کنان گفت: «خب گوشت‌ها با هم فرق دارند! این‌ها از گوشت‌هایی است که در غذا استفاده نمی‌کنند.» پونه بینی‌اش را گرفت و گفت: «واااای، چه بوووویییی! چرا این گوشت‌ها بو می‌دهند؟» سوسیس دستپاچه گفت: «نه! کدام بو؟ حتماً از بیرون است.» و دست پونه را گرفت و او را به قسمت دیگری برد. گوشت‌های شسته شده روی دستگاهی حرکت می‌کردند تا به ‌طرف مخزن اصلی بروند. پونه به آن اشاره کرد و گفت: «چرا روی آن‌ها پشه نشسته؟ پشه‌ها کثیف هستند.» سوسیس گفت: «چیزی نیست؛ فقط یک پشه است که الآن او را بیرون می‌کنند.» پونه سرش را تکان داد و جلوتر رفت. کنار مخزن ایستاد و گفت: «چرا این‌همه ادویه می‌زنند؟» سوسیس روی لبه‌ی مخزن ایستاد و جواب داد: «برای این‌که طعم خوبی داشته باشیم.» بعد از آن بالا بغل پونه پرید و گفت: «ببین دوستت الناز، همیشه سوسیس می‌خورد؛ چه‌قدر قوی و تپل است. تو هم بخوری مثل او می‌شوی.» پونه اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: «زود باش من را به خانه ببر.» سوسیس نگاهش کرد و گفت: «چرا با این عجله؟ تازه می‌خواستم از آن سوسیس‌های تازه و خوش‌مزه برایت بیاورم.» پونه به طرف درِ کارخانه به راه افتاد و داد زد: «من گرسنه نیستممم... زود من را برگردان.» - پونه... پونه‌جان...! با صدای مادر، پونه پتو را کنار زد. سوسیس پایین تخت افتاد. پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «بلللله...» مادر جلو آمد. لبه‌ی تخت نشست. به صورت عرق نشسته‌ی او دست کشید و گفت: «عزیزم چرا غذایت را نخوردی؟» پونه خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «من... من...» مادر سوسیس را از روی زمین برداشت و گفت: «اگر دوست داری، حالا همین یکی را برایت درست کنم، بخوری؛ گرسنه نمانی.» پونه چشم‌هایش را بست و گفت: «نه مامان... حتی یک گاز هم نمی‌خواهم.» مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، اگر من گفتم نخور، برای سلامتی خودت بود.» پونه از تخت پایین پرید. به طرف در اتاق رفت، لبخند زد و گفت: «مامان، از آن خوراک سبزی‌جات هنوز مانده؟» پایان... ╲\╭┓ ╭🥙🍲 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
توپ_زرد_و_پرتقال.mp3
10.53M
🌹توپ زرد و پرتقال🌹 🔅بالای ۶ سال 🔅قرائت 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅 تدوین:رحیم یادگاری ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸 1⃣3⃣0⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با سلام🌸 🔅 بخشی از داستان حضرت آدم (ع) 🔅با اجرای: 🔅تقدیم به شما عزیزان http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی آزاد🌸
🚗🐲 اِژدهای دست‌وپا چُلُفتی🐲🚗 شب همه دور هم نشسته بودند. مادربزرگ چای آورده بود و داشتند چای می‌خوردند. بابا گفت: «ان‌شاءالله فردا صبح زود حرکت می‌کنیم می‌رویم به طرف شمال.» تا این حرف را زد، پارسا و پانیذ پریدند بالا و گفتند: «هورا!... می‌رویم شمال!» پارسا گفت: «می‌رویم جنگل!» پانیذ گفت: «می‌رویم دریا!» مادربزرگ خندید و گفت: «ان‌شاءالله به سلامتی! اما خیلی باید مواظب باشید!» به جز پارسا و پانیذ، یک نفر دیگر هم خوش‌حال شد: «اژدهای تصادف!» اژدهای تصادف وقتی شنید که بابا گفت: «فردا به شمال می‌رویم، با خوش‌حالی پرید بالا و گفت: «آخ‌جون شمال! یه تصادف باحال!» او آن‌قدر خوش‌حال شد و آن‌قدر بالا پرید که یک‌دفعه سرش محکم به سقف خورد و گرومبی صدا داد. همه، چای‌شان را خوردند. مادربزرگ گفت: «جاده‌ها شلوغ است. نزدیک عید است. مواظب باشید!» بابا گفت: «نگران نباش مادرجان! من مواظب هستم.» اژدهای تصادف، خندید. موبایلش را از برداشت و گذاشت توی جیبش. آتش پُر دودی از دماغش بیرون داد و گفت: «آره جون خودت! همه همین حرف را می‌زنند؛ اما بعد توی جاده آن‌قدر تند می‌روند که هیچ‌کس را نمی‌بینند. جانمی‌جان! چه کیفی دارد تصادف! یادم باشد فردا صبح زود بروم بنشینم روی سقف ماشین‌شان تا وقتی تصادف کردند، با موبایلم یک سلفی بگیرم!» مادربزرگ گفت: «بروید بخوابید. فردا باید صبح زود حرکت کنید.» پارسا و پانیذ از خوش‌حالی خواب‌شان نمی‌آمد. فردا صبح زود، همه از خواب بیدار شدند. نمازشان را خواندند و آماده شدند برای سفر. مادربزرگ بچه‌ها را بوسید و سفره‌ای داد دست‌شان. گفت: «بیایید مادر! این هم صبحانه‌‌ی‌تان. یک‌جا کنار جاده نگه‌ دارید و صبحانه بخورید.» پانیذ گفت: «مادربزرگ کاش شما هم می‌آمدید!» مادربزرگ گفت: «نمی‌شود ننه‌جان. من پایم درد می‌کند. تازه توی عید، کُلّی مهمان برایم می‌آید. نمی‌شود که آن‌ها را پشت در نگه‌ دارم.» بابا و مامان و بچه‌ها رفتند طرف ماشین. آن‌ها اژدهای تصادف را ندیدند که روی سقف ماشین نشسته بود و داشت برای خودش بشکن می‌زد. آن‌ها تا می‌خواستند سوار ماشین شوند، مادربزرگ، را دیدند که می‌آمد طرف‌شان و توی دستش یک سینی بود. سینی را زمین گذاشت. بچه‌ها دیدند که توی سینی یک قرآن و یک کاسه آب است. اژدهای تصادف گفت: «وای! مادربزرگ لجباز باز هم این‌ها را آورد. آخه مادربزرگ تو چرا دست برنمی‌داری؟» مادربزرگ قرآن را برداشت و گرفت بالا. گفت: «بیایید از زیر قرآن رد بشوید!» بابا و مامان و بچه‌ها سه‌بار از زیر قرآن رد شدند. یک‌دفعه فرشته‌ای از لای قرآن بیرون آمد و به بابا و مامان و بچه‌ها گفت: «سلام! من آمدم!» بعد بال‌هایش را باز کرد و روی سر آن‌ها گرفت. بابا و مامان و بچه‌ها سوار ماشین شدند. مادربزرگ، آب را پشت سرشان پاشید و بعد قرآن را بوسید و گذاشت توی سینی. گفت: «بروید به سلامت! کور بشود هر چی شیطان و اژدهاست!» اژدهای تصادف، یک‌دفعه دست به چشمش کشید و گفت: «آخ چشمم! وای چشمم! چرا هیچ‌جا را نمی‌بینم؟» بعد بلند شد و ایستاد. بابا، ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. ماشین از زیر درخت بید توی خانه رد شد. اژدهای تصادف سرش به شاخه‌های درخت گیر کرد و تالاپی افتاد زمین. فرشته رفت روی سقف ماشین و به اژدها خندید. بعد هم بال‌هایش را باز کرد و روی ماشین گرفت. ماشین گاز داد و رفت. اژدهای تصادف دنبال‌شان دوید و داد زد: «نه... نروید... بایستید من هم بیایم... من دوست دارم شما تصادف کنید...» فرشته گفت: «اما من مراقب‌شان هستم!» ╲\╭┓ ╭🐲🚗 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
⭐️🌸 بَه بَه چه هدیه‌هایی! 🌸⭐️ بچه‌ها طنابی را به دیوارهای دو طرف کوچه‌ی باریک‌شان زده بودند و والیبال ‌بازی می‌کردند. پیرمردی عصازنان کنارشان رسید. لبخندی زد و گفت: «کاپیتان نمی‌خواهید؟» بچه‌ها هیجان‌زده شدند: «بفرمایید! تیم خودتان است!» پیرمرد، چند لحظه کنارشان ایستاد و گفت: «بَه بَه! چه هدیه‌های قشنگی دارید!» بچه‌ها با تعجب به هم نگاه کردند: «هدیه! کدام هدیه؟» پیرمرد گفت: «همین که در سلامتی کامل هستید، این هدیه‌ی خداست. اگر خدای نکرده بیمار بودید، الآن این‌جا بودید یا توی رخت‌خواب؟» امام جواد(ع) می‌فرماید: «سلامتی یکی از بهترین هدیه‌های خداست.» ╲\╭┓ ╭⭐️🌸@ghesehayemadarane ┗╯\╲
شايد داشتن فرزندی محتاط كه قبل از دست زدن به هر چيزی اول به چشمان مادرش نگاه كند يا بدون اجازه مادرش دست از پا خطا نكند، آرزوی بسياری از والدين باشد! اما بد نيست بدانيد كودكی كه حتی برای آب خوردنش هم منتظر گرفتن تاييد از مادرش است، احتمالا در بزرگسالی با اختلال وسواس درگير می‌شود. مادران مضطربی كه با كنترل كودك‌شان سعی میكنند، استرس خودشان را كنترل كنند، كودكانی پر از و تربيت میكنند. ⭕ پس نگذاريد ترس‌های شما باعث تربیت کودکانی ترسو ، مضطرب و وسواسی شود. ╲\╭┓ ╭ 🌈🍃@ghesehayemadarane ┗╯\╲