eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🔴‼️🔴‼️🔴‼️🔴‼️🔴‼️🔴‼️🔴 🎙 حجة الاسلام 👈 موضوع: 🗓 از امروز، یکشنبه ۲۹ فروردین به مدت ۵ روز 🕰 ساعت ۱۶، شبکه قرآن @abbasivaladi
جیغ زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لب‌هایش آن قدر خشک بود که فایده‌ای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد. به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود» از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید» پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟» اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم» مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!» دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره» لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لب‌ولوچه‌ی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟» مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزه‌ی شما باطل نمی‌شه» چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📣 دانلود رایگان کاربردی پرسمان خانواده، مشاوره استاد پوراحمد ✅ حتما دانلود کنید و نشر دهید 🌸🍃 ١٠٠٠ پرسش و پاسخ با موضوع 👇 🌱 مهارت‌های ارتباطی زوجین 🌱 مهارت‌های تربیت صحیح کودک 🌱 مهارت‌های تربیت صحیح نوجوان 🌱 مهارت‌های انتخاب صحیح همسر 🌱 مهارت های ارتباط صحیح با خانواده همسر 🌸🍃 احکام زناشویی 🌸🍃 معرفی بازی های مناسب برای فرزندان 🌸🍃 سیره بزرگان در تعامل با همسر 🌸🍃 محصولات آموزشی استاد پوراحمد 🌸🍃 دعوت برای برگزاری کارگاه خانواده 🌸🍃 کارگاه‌های مهارتی خانواده ✅ دانلود رایگان از 👇 http://cafebazaar.ir/app/?id=moshavere.o.pourahmad&ref=share ❣لطفا در قسمت نظرات، نظر ارزشمندتان درباره این اپلیکیشن را قید نمایید😊 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6 ❣انتشار حداکثری در کل فضای مجازی...
لینک گروه ادعونی عالیه. چند بار باید بزنید تا باز بشه. اولش ممکنه خطا بده. نرم افزار بله ble.ir/join/ZDMyYWMyZm ble.ir/join/NTU0MzQ5MD
لینک گروه والدین عالیه. چند بار باید بزنید تا باز بشه. اولش ممکنه خطا بده. نرم افزار بله ble.ir/join/ZDMyYWMyZm
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چجوری گوشی بچه‌مو چک کنم؟ 🤔 یه سوال مهم که خیلی از خونواده‌ها ممکنه از خودشون بپرسن اینه که آیا مجوز دارن گوشی بچه‌شونو چک کنن یا نه؟ 🔸خب اینکه شما حواستون به بچه‌ها باشه و مراقبشون باشین خیلی خوبه ولی ممکنه بچه‌ها از این کار شما خوششون نیاد یا اون رو یه جور فضولی کردن تلقی کنن. 👆🏼تو این ویدیو قصد داریم بهتون بگیم چطوری تو گوشی بچه‌هاتون فضولی کنید که ناراحت نشن و امنیتشون تو فضای مجازی حفظ بشه. @ghesehayemadarane
🐛 🌟🔹کرم خاکي داشت زير لب غر مي زد، ريشه ي گياه به او گفت: -چيه؟ چرا امروز اين قدر بي حوصله اي؟ کرم جواب داد: -من از اين که هميشه زير خاک زندگي کنم، خسته شدم. مي خوام از خاک بيرون بيام و ببينم روي زمين چه شکليه؟ دلم مي خواد برم جاهاي مختلف رو ببينم. 🌟🔹ريشه گياه با ناراحتي به او گفت: -نه، اگه تو بري من چطوري به رشدم ادامه بدم؟ آخه وقتي تو اين ور و اون ور مي ري خاک ها جابه جا و نرم مي شن و من راحت تر مي تونم رشد کنم و ريشه هامو همه جا پخش کنم. تازه وقتي تو حرکت مي کني تويخاک سوراخ هايي به وجود مياد که باعث مي شه هوا به خاک برسه و اين به رشد من کمک مي کنه. 🌟🔹کرم خاکي خيلي تعجب کرد و به ريشه گفت: واقعاً يعني من اين قدر براي رشد گياه مفيدم و خودم نمي دونستم. ولي بعد يک دفعه ياد تصميمش افتاد و گفت: -نه، نه، من بايد برم بيرون از خاک رو ببينم. ريشه به کرم گفت: -ببين دوست عزيز، تو نمي توني بيرون خاک زندگي کني، تو بايد... 🌟🔹کرم خاکي با ناراحتي وسط حرف ريشه پريد و نگذاشت او حرفش را ادامه بدهد و گفت: -همين که گفتم! من تصميم خودمو گرفتم. و بعد هم با خوشحالي به سمت بالا رفت تا از خاک بيرون بيايد. 🌟🔹صبح زود کرم کوچولو آرام آرام سرش را از خاک بيرون در آورد، با خودش گفت: -واي، چقدر اين جا روشنه، چه نوري. به خاطر اين که هوا خنک و همه جا پر از شبنم و مرطوب بوده، کرم کوچولو راحت روي زمين حرکت مي کرد، با ذوق به گل ها، درخت ها و... نگاه مي کرد و لذت مي برد. کم کم خورشيد خانم بالا آمد و گرمايش همه جا را خشک کرد، کرم کوچولواول که يک کم گرمش شد، زير برگي رفت و کمي استراحت کرد، بعد خواست برود و جاهاي ديگر را ببيند ولي بدنش مثل قبل حرکت نمي کرد، انگار بدنشخشک شده و به زمين چسبيده بود. 🌟🔹با خودش گفت: -واي حالا چي کار کنم؟ حالش مرتب داشت بدتر و بدنش خشک تر مي شد چيزي نمانده بود که به زمين بچسبد. کرم خاکي با عجله سرش را داخل خاک کرد و رفت زير زمين ميان خاک ها، يک کم بي حرکت ماند تا کمي حالش جا آمد، ريشه تا کرم خاکي را ديد گفت: -چي شد؟ حتماً حالت بد شده، نه؟ بدنت چسبيده بود به زمين؟ کرم خاکي گفت: -آره، اما تو از کجا فهميدي؟ تو که توي خاک ها بودي. 🌟🔹ريشه گفت: دوست عزيزم، خدا موجودات زيادي آفريده که هر کدوم بايد در جاي مخصوص خودشون زندگي کنن و اگه اون جا نباشن مي ميرن. مثلاً ماهي بايد تو آب زندگي کنه و کرم خاکي توي خاک، چون اگه بيرون از خاک باشه در اثر حرارت و گرماي نور خورشيد بدنشخشک مي شه و مي چسبه به زمين و ديگه نمي تونه حرکت کنه. 🌟🔹کرم خاکي با خوشحالي اطراف ريشه حرکت کرد و گفت: -خدا را شکر که زودتر اومدم خونه ي خودم. از اين به بعد اين قدر اين طرف و اون طرف مي رم که تو سريع رشد کني و من دوست خوب و قوي مثل تو داشته باشم. ريشه هم از خوشحالي به خودش تکاني داد و به سمت پايين خاک رفت تا بيشتر رشد کند. 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
با درخت پیر قهر نکنید🌳 کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم... کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصله ندارم... پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد. غرزدن و زود خسته شدن درخت پیر، کم کم همه ی پرندگان را ناراحت کرد. پرنده ها یکی یکی با درخت پیر قهر کردند و رفتند و فقط کلاغ پیش او ماند. کلاغ، از بقیه ی پرنده ها باوفاتر بود و درخت پیر را خیلی دوست داشت. او یادش می آمد که از زمانی که یک جوجه کلاغ بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می آمد که چقدر همین درخت، که الان پیر و کم حوصله شده است، با او مهربان بود و به او محبت می کرد. به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیش او برود. کلاغ پیش او ماند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی . کلاغ آرام و با حوصله با درخت پیر زندگی می کرد. یک روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است. ای کاش آنها هم مثل تو کمی مهربان بودند و با من قهر نمی کردند. من دیگر پیر شده ام و نمی توانم سروصداهای زیاد را تحمل کنم. نمی توانم مثل قبل، زحمت بکشم و کار کنم. بیشتر وقتها می خواهم بخوابم اما همه ی پرنده ها را مثل تو دوست دارم و دلم می خواهد هر روز آنها را ببینم اما آنها خیلی زود از دست من عصبانی می شوند و با من قهر می کنند. کلاغ حرفهای درخت پیر را شنید و خیلی غصه خورد او تصمیم گرفت هر طوری شده به بقیه ی پرنده ها یاد بدهد که چگونه با درختان پیر با مهربانی رفتار کنند. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت کرد و از مهربانی های قدیم درخت پیر برایشان خاطرات زیادی نقل کرد. پرنده ها دوباره دلشان برای درخت پیر تنگ شد و پیش او برگشتند اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می آمدند آرام حرف می زدند و مراقب رفتارشان بودند تا درخت پیر اذیت نشود. اینطوری دوباره شادی و صفا در بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه از هم راضی و خوشحال بودند. 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
🗻 کوه کوچک سعید دستش را سایبان چشمانش کرد. به کوه‌ها نگاه کرد. بیلچه‌اش را برداشت مشغول درست کردن کوه کوچکی شد. ستاره کنار سعید ایستاد گفت:«سعید اون سیب رو ببین چقدر قرمزه!» سعید به سیب قرمز نگاه کرد. سیب قرمز از شاخه‌‌ی بالایی آویزان بود. سعید وسط باغچه‌ی پدربزرگ رفت. زیر درخت سیب رفت. یک تکه سنگ زیر پایش گذاشت، دستش به سیب نرسید. ستاره سرش را پایین انداخت. سعید کمی فکر کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:«فهمیدم، زیر درخت یه کوه درست می‌کنیم من از کوه بالا می‌رم و سیب را می‌چینم!» ستاره با چشمان گرد پرسید:«کوه؟ چطوری؟!» سعید بیلچه‌اش را برداشت. زمین را تندتند کند. خیلی زود کوه کوچکی زیر درخت درست شد. سعید با بیلچه روی خاک‌ها زد و آرام روی کوهش رفت. سیب را چید و پایین آمد. ستاره سیب قرمز را از سعید گرفت. آن را شست و از وسط نصف کرد. نصف سیب را به سعید داد و گفت:«خیلی شیرینه» سعید به چاله نگاه کرد و گفت:«حالا باید چاله رو پر کنیم» ستاره به دانه‌های سیاه توی سیب نگاه کرد. بلند شد به طرف چاله رفت و گفت:«حالا دونه‌ها رو توی چاله می‌گذاریم و بعد پرش می‌کنیم اینجوری یه درخت سیب دیگه هم به درختان باغچه اضافه می‌شه» سعید جلو رفت. آن‌ها دانه‌های سیب را توی چاله انداختند. با کمک بیلچه توی چاله را پر کردند. ستاره آبپاش را آورد و روی دانه آب ریخت و گفت:«حالا ماهم باغبونیم» 🌸🍂🍃🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane
کتاب رفیق روزهای زندگی از آیت الله عابدینی که برای همه خیلی مفید مخصوصا برای نوجوان ها ۱۳۲ صفحه است خیلی هم مطالب جالب و زیبایی داره که توسط استاد اخوت نیز در موارد مختلف بیان و تاکید شده.
21.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ تخریب اسلام در بازی‌های رایانه ای 🔴 آیا می‌دانید کودکان، نوجوانان و جوانانتان ساعت‌ها در حال گذراندن وقت با چه بازی‌هایی هستند؟!! 💢 آیا می‌دانید بدون آن‌که روی آن‌ها اشرافی داشته باشید آن‌ها در حال تربیت شدن هستند ؟؟!! 👈 لطفا نگران شوید ... 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU