eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
223 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
دو جلسه ی فوت و فن قصه گویی👆 تقدیم شما حتتتما گوش بدیم خصوصا اگه در ابتدای مسیرقصه گویی هستیم. هر چه فرزندمون سن کمتری داشته باشه بیشتر نیازمند بهره گیری از فن قصه گویی هستیم👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 امروز میخواییم قصه جنگ خندق رو برای شما تعریف کنیم🤗📖 قبلنا وقتی دشمنا میخواستن به یه شهری حمله کنن بعضی وقتا آدمای اون شهر دور شهرشون یه گودااال بزررررگ میکندن ⛏⛏ چیزی مثل یک جوب بزرگ که بهش میگفتن خندق ، خندق خیییییلی بزرگتر از جوبه آدم بزرگا هم نمیتونن ازش رد شن🙁 اگه بخوان ازش رد بشن ، میفتن توشو و دست و پا شون میشکنه🤕😣 و اما قصه جنگ خندق: یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود😊💐 اون روزایی که پیامبر ما حضرت محمد صل الله علیه و آله دوستاای زیاااادی پیدا کرده بود ،ادم بدا خیییلی ناراحت بودن ، اونا دوست نداشتن آدم خوبا باشن و کارای خوب بکنن دوست داشتن همه آدما همون کارایی رو بکنن که آدم بدا میکنن برا همینم می خواست هررررطور شده پیامبر ما رو و دوستای اونو شکست بدن 😕اونا به هم دیگه قوووول داده بودن که با چننننندتا لشکر بزررررگ برن به جنگ با پیامبر و دوستای پیامبر😟 ⚔ این طرفم پیامبر و دوستاش وقتی خبردار شدن که آدم بدا میخوان بیان و به اونا حمله کنن،جمع شدن تا برای جننننگیدن با آدم بدا یه نقشه خوب بکشن🤔😇 هر کسی حرفی میزد اما سلمان فارسی 🧔که از یارای ایرانی و خوب پیامبر بود گفت ای رسول خدا مااااا تو ایراااان وقتی که میخواییم جلوی دشمنای خطرناکمون وایسیم قبل از اینکه اونا حمله کنن دور شهر یه خندق بزررررگ میکنیم تا اونا وقتی نزدیک ما شدن نتونن وارد شهر ما بشن ⛔️❌ مسلمونا یه نگاهی به سلمان کردند👀 و روی این حرف سلمان فکر کردند🤔 دیدند عجب چه پیشنهاد خوبی😍😇 پیامبر پیشنهاد سلمان رو قبول کردن و مسلمونا تو اون هوای گرررررم😩😩 شروع کردند به کندن خندق ⛏⛏⛏ صبح میکندن، ظهر میکندن🌕⛏، عصر که میشد بازم میکندن🌓⛏ حتی شب هم که میشد 🌙و همه جا تااااریییک میشد بازم کاااار میکردن،کندن خندق داشت تموم میشد و آدم بدا هم داشتن به شهر نزدیک میشدن😬 اونا اومدنو اومدنو اومدن تا اینکه رسیدن به نزدیک مدینه شهر پیغمبر ، اما همینکه چشمشون افتاد به این خندق بزررررگ همشون تعجب کردن😳😳😳 هیچ کدوم از آدم بدا نمیتونستن از این خندق رد بشن بعضی از اونا که عقلشون کمتر از بقیه بود تلاش میکردن که از خندق رد بشن اما مسلمونایی که تیراندازیشون حررررف نداشت اونا رو نشونه میگرفتن و میزدند🏹🏹 ، چند روز گذشت ، آدم بدا اون طرف خندق و آدم خوبا این طرف خندق، یکی از آدم بدا که اسمش عمربن‌عبدو ود بود یه 🐴 بزررررگ داشت و اسبشم خییییییلی قوی بود💪 همه آدما ازش میترسیدن 😨😱😱 ، اون یه روز دیگه طاقتش تموم شد و اومد کنار خندق ، با اسبش عقب عقب رفت و وایساد بعدشم به اسبش هی کرد و اسبم تند تند رفت به سمت خندق 🐎🐎🐎پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو ..... اسب همینکه رسید لب خندق بدون اینکه وایسه یه شیییهه کشییید و مثل یه پرنده پرید 🕊 و اووون طرف خندق اومد روی زمین ، ایییییییه🐎🐴 آدم خوبا تااا عمربن‌عبدو ود رو با اون اسب بزررررگ و با اون هیکل بزررررگش دیدن خییییییلی ترسیدن😰😰😰 اونا عمر رو می‌شناختند و میدونستند کسی نمیتونه با اون بجنگه ، عمر از اینکه تونسته بود خودشو به سپاه مسلمونا برسونه خییییییلی خوش حال بود🤩 همینطور با اسبش جلوی آدم خوبا رااااه میرفت و با صدای بلنننند می‌گفت کدوم یکی از شما حاااضره با من بجنگه⚔🗡 تا خودم بکشمشو و بره تو بهشت، آه آه آاااههههه کسی جوابی نمی‌داد عمر که عصبانی شده بود گفت😡 از بس که داد زدم صدام گرفت، هییییشکی نیست جواب منو بده😤 پیامبر به دوستاش نگاه کرد و گفت : آیا کسی بین شما هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟ دوستای پیامبر همه سرشون پایین بود اما در حالی که همه ساکت بودن یه جوون محکم جواب داد 🧔 من آماده ام ای رسول خدا✋ سرها برگشت به سمت جوون ، اون جوون کسی نبود جز علی مولا 😍😍 پیامبر گفت: نه علی جان تو بنشین ، پیامبر دوباره حرفشو تکرار کرد اما بازم به جز علی مولا کسی جواب نداد ، این بار سوم بود که پیامبر به دوستاش گفت کسی هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟ !! و بازم این فقط علی مولا بود که جواب داد ، اینبار پیامبر قبول کرد🙂 شمشیرشو داد به دست علی مولا🗡و دعاش کرد حالا هم آدم خوبا و هم آدم بدا همه منتظرن، کسی چیزی نمیگه علی مولا یه جوون🧔 و عمربن‌عبدو ود یه مرد هیکلی 💪 ، علی مولا رفت به سمت عمر ، عمر تا علی مولا رو دید گفت 🗣 ای جوون تو کیییییی هستی مگه از زندگی خودت سیییییر شدی که به جنگ من اومدی ، جوونی مثل توووو هنوز زوده که کشته شه برگرد و برو یه مررررد به جنگ من بفرست که جنگیدن با اون برا من زشت نباشه هه هه هههههه ... علی مولا گفت 🗣 من علیییییی بن ابی طالبم ، اومدم زنهااااا رو سر جنازه بنشونم تا برات گریه کنن می‌خوام ضربه ای بزنم که برای همیشه تو ذهن مردم بمونه امااااا قبل از اون با تو حرفی دارم 👇
علی مولا یه نگاهی به عمر کرد و گفت اوووول از تو میخوام که مسلمون بشی عمر گفت اصلاااااا 😠 علی مولا گفت پس برگرد واز جنگ دست بکش عمر گفت من این کارو نمیکنم اگه از جنگ دست بکشم زنا میگن عمر از جنگ ترسید و فرار کرد علی مولا گفت پس از اسبت پیاده شو تا با هم بجنگیم ⚔ عمر عصبانی از اسب پیاده شد😡 و جنگ شروع شد عمر که خیییلی عصبانی بود شمشیرشو برررد بالا بررررد بالا برررد بالا 😱😱 و همون اول محکم زد تو سر علی مولا، علی مولا خیلی زود سپرشو گرفت جلوی شمشیر عمر ،شمشیر خورد به سپر 🛡 تتتق 🗡 اما ضربه شمشیر به قددددری محکم بود که سپر رو نصف کرد و نشست روی سر علی مولا، سر علی مولا زخم شد😔 بعضی از مسلمونا فکر کردند که علی مولا دیگه کارش تمومه 😔 اما علی مولا مثل یه شیییییر 🦁 به جنگیدنش ادامه داد آدم خوبا هم خوشحال بودند که علی مولا کشته نشده 😍 هم میتررررررسیدن😰 گردوخاک بالا رفت صدای شمشیرها که هوا رو می‌شکافت ⚔ به گوش میرسید👂هوووووف هوووووف ⚔ یکی عمر میزد یکی هم علی مولا این دفعه علی مولا شمشیرشو برد بالا بررررد بالا برررد بالا 😳😱😰 زد به سر عمر 🗡 گردوخاک اجازه نمی‌داد کسی ببینه که چه اتفاقی افتاد اماااا صدای الله اکبر علی مولا به همه فهموند که پیروز جنگ کیه😍🤩💪 الللللللله اکبر الللللله اکبر🗣🗣🗣 گردوخاک خوابید🌫 مردم دیدن علی مولا با شمشیرش مثل شیییییر وایساده و عمربن‌عبدو ود مثل یه گرگ زخم خورده 😓🤕 روی زمین دراز کشیده ... آدم خوبا وقتی که دیدن علی مولا پیروز شده بلند بلند گفتند🗣🗣🗣 الللللله اکبر الللللله اکبر✊✊ اما آدم بدا که دیدن قویترین پهلوونشون به دست علی مولا کشته شد خییییییلی زود دمشون رو گذاشتن رو کولشون و فرار کردند🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ قصه ما به سر رسید 🤗🤗 عمربن‌عبدو ود به خونش نرسید... بالا رفتیم علی مولا😍 پایین اومدیم بازم علی مولا😍 همه جای دنیا علی مولا🤗😍 الهی که هممون بشیم یار علی مولا 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
شعر جنگ خندق شاعر:خانم غلامی کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری 📣📣📣نکته اول:مامان عزیز بعد از اینکه قصه ی خندق رو با توجه به سن و روحیات و دایره لغات و... و با استفاده از فنون قصه گویی( که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد)برای دلبندانتون تعریف کردید میتونید شعر زیر رو براشون بخونید🤩 نکته دوم:قسمت هایی که کمرنگ و داخل [ ] هستند رو میتونید برای بچه های کوچکتر حذف کنید☺️ 🌿🌿🌿🌿🌿 یه روز توی این روزا تو روزای این دنیا میخواستن حمله کنن به خوبا آدم بدا آدم خوبا فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن🧐 بعد دور شهرشونو یه چاه گنده کندن ادم بدا رسیدن از تعجب دستشونو گزیدن😳 میگفتن چه کنیم ما🤨 چه جوری بریم اونجا؟ یکی از اون بد بدا که خیلی هم قوی بود درشت و هیکلی بود سوار اسبش شد و گفت:🐎 من خودم میرم به اونجا تا بجنگم با اونا تنهای تنها عقب عقب عقب تر پتیکو پتیکو پتیکو🐎 پرییییید (صدای شیهه اسب عیعیعیعیه)🐎 داد زد اهای آدم خوبا! کی میاد با من بجنگه؟😡 هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده [آدم خوبا ترسیدن😬. بجز امام علی😍 که از جاشون پریدن💪 پیامبر گفتن بشین، علی جانم افرین ادم بده بازم گفت نخییر یه بار فایده نداره میگم بازم دوباره کی میاد با من بجنگه؟ هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده ادم خوبا ترسیدن از ترس به خود لرزیدن به جز امام علی که از جاشون پریدن پیامبر گفتن بشین برادرم، آفرين ادم بده داد زد خسته شدم بابا جون چقد بگم بهتون بیاین با من بجنگید اگر که مرد مردید؟] ادم خوبا ترسیدن انگار چییزی نشنیدن سراشونو خم کردن پاهاشونو جمع کردن به جز امام علی که گفت به صوت قوی پیامبرم اقا جون بزار برم مهربون پیامبر گفتن برو خدا به همراه تو امام علی رفتن جلو جلو جلو تر با شمشیر و یه سپر امام علی گفتن آهای آدم بده منم با تو می جنگم💪 من مرد مرد مردم [ادم بده یه نگاه کرد و گفت سنت پایینه دیگه؟ قد و قامتت میگه نداشت پیامبرتون بزرگتر از تو جوون؟ امام علی گفتن نداره هیچ فایده حرفای پرافاده بیا و کاری بکن یه کار عالی بکن بیا بشو مسلمون بلند بلند تو بخون لا اله الا الله محمد رسول الله _چه حرفایی می زنی؟ ببینم تو با منی؟ _بیا برو به خونت نجنگ، برو به لونت _چی میگی تو بابا جون؟ به من میگن پهلوون _بیا بشو پیاده اینم یه راه ساده اخماشو زود گره کرد دندوناشو هم چفت کرد از روی اسبش پرید کسی اونا رو ندید] (صدای برخورد شمشیر ها تق توق، تق توووق، تق توق) گرد و خااکی به پا شد جلوی چشما سیاه شد همه به هم می گفتن چی شد پس؟ پس کی میشه برنده؟ اخر کی شد بازنده؟😳 یهو یه شمشیری دیدن بعد، صدایی شنیدن امام علی بلند گفتن الله اکبر ادم خوبا خندیدن😃 با خوشحالی پریدن خداروشکر میکردن🤲 با هم دیگه می گفتن: الله اکبر، یا علی حیدر✨🎊🎉🧨 الله اکبر، یا علی حیدر✨🧨🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉 ۲۴ رجب سالروز فتح خیبر 🎉 مامانای عزیز!!! فردا هفتم اسفند روز فتح قلعه ی خیبر هست. قصه ی خیبر رو برای عزیزانتون با رعایت همه ی نکاتی که در پیام سنجاق شده ی کانال تقدیمتون کردیم برای دلبندانتون تعریف کنید و بعدش... چی میچسبه؟ 😍 بله.... شعر 🤩🤩🤩 دوتا شعر از جنگ خیبر کاری از گروه شعر و قصه ی درمسیر مادری تقدیمتون میشه🌹
فاتح خیبر هوا ابری بود🌥 و نسیم خنکی می‌وزید🍃. سَما و دانا در حیاط با یکدیگر مشغول بازی بودند. مادر با ظرفی از میوه 🍎پیش آن‌ها آمد. دانا گفت آخ جون میوه! سیب 🍎را از توی ظرف برداشت و گفت: مامان چرا به علی مولا😍 می‌گویند فاتح خیبر؟مامان گفت: دانا جان چرا این سوال را پرسیدی؟ دانا گفت: آخه دیشب که با بابا به مسجد🕌 رفته بودم یک پیرمرد مهربان بعد از صحبت‌های حاج‌آقا گفت: خدایا به‌حق فاتح خیبر علی‌بن‌ابیطالب ظهور آقا امام‌زمان را نزدیک بگردان. 🙏مامان گفت: الهی آمین، به‌به چه دعایی! 😊 حالا خوب گوش کنید که برایتان بگویم. خیبر یک منطقه‌ ی خوش‌آب‌وهوا 🌲🌲🌲در شمال شهر مدینه بود. سما گفت: مدینه همان شهر پیامبر! مامان لبخندی زد و گفت: بله دخترم.☺️ خیبر قلعه های مختلفی داشت، 🏰 سما گفت: مامان قلعه یعنی چه؟ مامان گفت: قلعه یک ساختمان بزرگ است که دیوار های خیلی بلند و محکم و یک در آهنی یا چوبی خیلی بزرگ دارد. 🏰 خیبر منطقه‌ای بود که یهودی‌ها در آن‌جا زندگی می‌کردند. یهودی ها کسانی هستند که طرف‌دار حضرت موسی هستند. بعضی از یهودی‌ها پیامبر ما را دوست داشتند و مسلمان شدند ولی عده‌ای از دانشمندان یهودی با پیامبر ما دشمنی کردند و می‌خواستند دین اسلام را از بین ببرند پیامبر هم برای دفاع از دین اسلام با آن‌ها جنگیدند جنگی⚔ طولانی بین یهودی‌ها و مسلمانان در منطقه خیبر اتفاق افتاد. پیامبر در این مدت مریض شدند😔 و افراد مختلفی را برای فرماندهی فرستادند. (مثل ابوبکر و یا عمر)ولی هربار سپاه اسلام نمی توانست یهودی ها را شکست دهد،چون یهودی ها به داخل قلعه ی خیبر می رفتند و مسلمان ها هم نمی توانستند وارد قلعه بشوند. تااینکه پیامبر گفتند: فردا پرچم 🇵🇸را به دست مردی می‌دهم که خدا و رسول خدا را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند آن مرد کسی است که در قلعه خیبر را باز می‌کند. حمله می‌کند و فرار نمی‌کند. دانا گفت: مامان آن مرد علی مولا😍 بود؟ مامان گفت: بله پسرم علی مولای قوی و قدرتمند. سپس ادامه داد عده ای گفتند: علی که چشمش درد می‌کند. پیامبر گفتند: به علی بگویید بیاید. سما گفت: مامان پیامبر چشم علی مولا😍 را خوب کرد؟ مامان گفت: پیامبر فرستاده خداست. و به خواست خدا و دست پیامبر چشم علی مولا 😍خوب شد. علی مولا😍 پرچم را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. یهودی ها، قوی ترین مردشان را برای جنگ فرستادند که هیکل خیلی بزرگی داشت. فریاد😡می زد: اسم من مرحب است مرحب! چه کسی حاضر است با من بجنگد؟ علی مولا جلو رفت و گفت: *مادرم اسم من را حیدر گذاشت است. عصبانیت من مانند عصبانیت شیر🦁 خطرناک است* جنگ شروع شدو قبل از اینکه مرحب بتواند کاری کند علی مولا 😍مرحب را شکست داد. (و از بین برد) همه ی یهودی ها ترسیده😰 بودند و به داخل قلعه فرار کردند😱 در قلعه را بستند و نفس راحتی کشیدند.😮 در قلعه خیلی سنگین بود. چهل مرد قوی در را (روی لولا) باز و بسته می کردند. اما ناگهان... یهودی ها دیدند در قلعه دارد تکان میخورد!🏰 😬😬 *علی مولا 😍 در قلعه را با یک دست از جا کند و به طرفی پرتاب کرد.* 💪💪 مسلمان ها وارد قلعه شدند و یهودی‌ها را شکست دادند( از بین بردند) این‌بار هم با خواست خدا و دلیری‌های علی مولا😍 سپاه اسلام پیروز شد. دانا گفت چقدر هیجان‌انگیز !کاشکی من هم مثل علی مولا شجاع و قوی باشم. مامان گفت هر کس شیعه‌ی واقعی باشد و علی مولا را الگوی خود قرار دهد می‌تواند شبیه او باشد قدرت بی‌نظیر علی مولا😍 به‌خاطر لطف و عنایت خداوند است. باران شروع به باریدن کرد🌧🌧. قطره های باران صورت سما و دانا را قلقلک میداد.😁 مامان گفت: بیایید زیر باران دعا کنیم🤲 و همگی چشمانشان را بستند شروع به دعا کردند. نویسنده: ز.تقی پور
هدیه ی گروه شعر و قصه در مسیر مادری به شما مادران عزیز🎉🎉🎉🎉 شعر جنگ خیبر🤩🤩🤩 فقط یادمون نمی ره که: هرمادری برای فرزندخودش بهترین قصه گو هست چون از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و دایره لغات و... فرزندش خبر داره😍 و میتونه با استفاده از فوت و فن قصه گویی که در جلسات سوم قسمت دوم و چهارم قسمت دوم استاد عباسی ولدی فرمودن (ابتدای همین کانال هست😊) و بازخوردی که در لحظه از دلبند نازنینش می گیره، بهترین قصه ها رو تعریف کنه. 🤩 خصوصا برای شروع کار و بچه های کوچک تر بیشتر لازمه مامانا تلاش کنن و البته این تلاش اجرش محفوظه و تلاش برای برقراری پیوندی عمیق تر با ولایت اهل بیت علیهم السلام، این فطری ترین شخصیت های عالم هست ❤️❤️❤️
شعر جنگ خیبر شاعر: سمیه نصیری کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌺🌺🌺🌺 به نام خدا اتل متل یه قصه /قصه ی جنگ خیبر قصه ی یک جنگ سخت/درزمان پیامبر آدم بدای قصه/خیلی بودن ستمگر یهودی ها به اونها/میدادن تیروخنجر یهودی ها دوست بودن/باآدمای ظالم میخواستن که نباشه/انسان خوب وعالم اون ادمای بدجنس/باشمشیر وُبانیزه همیشه کارشون بود/اذیت و شکنجه مانندقصرشاهان/قلعه هاشون بزرگ بود اما دلهاشون سیاه /مثل شغال وگرگ بود یه روزی گفت پیامبر/بریم به جنگ بدها باید همه جمع بشین/فردابریم به یک جا پیامبرودوستاشون /شبونه رفتن سفر تشنه وخسته ی راه/فرداش رسیدن خیبر وقتی که خورشیدخانوم/ازپشت کوه دراومد یهو دیدن دشمنا/از راه یه لشکر اومد ازترسشون یه مدت /پنهان شدن توخیبر بیست روزگذشت وموندن/پشت درا اون لشکر خسته بودن حسابی/رفتن پیش پیمبر بعدعمر و ابوبکر/رفتن به جنگ خیبر آماده ی جنگ شدن/به دستور پیامبر به دشمن حمله کردن/با یه سپاه و لشکر جنگیدن وخیلی زود/خوردن شکستی سنگین سرهاشونو باغصه /انداخته بودن پایین گفت به آدمهای خوب/پیامبر مهربون این مشکل خیلی سخت/حل میشه خیلی آسون یک نفرازشما ها/میره به جنگ دشمن همون که خیلی خوبه/فردامیگم کیه من پیامبرخداگفت / علی هست اون قهرمان علی مولای شجاع/یک تنه رفت به میدان دوتا درای خیبر/بزرگ بودندوسنگین باسختی بازمیکردن/چهل مردآهنین روزبعد یه یهودی/باغروروشادمان بلندمیگفت ای مردم /مرحب اومد به میدان یک دفعه باشجاعت/جلواومدعلی جان گفت نام من حیدره/شیرخدا،پهلوان امام علی خیلی زود/بایک ضربه ی سنگین حریفشو شکست داد/مرحب افتاد رو زمین درو بلند کردازجاش/فقط بایک بسم الله همه بلندمیگفتند /لااله الا الله علی مولابایک دست/درهای خیبرو کند یهودی های بدجنس/شکست سختی خوردند مسلمونا میگفتند/باشادی وخوشحالی قوی میدان فقط/یارمظلومان علی مسلمونا دادزدن/یارپیمبرعلی باشادی فریادزدن/فاتح خیبرعلی 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 @gheseshakhsiatemehvari @shakhsiat_mehvari @shakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر جنگ خیبر شاعر: خانم غلامی کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌺🌺🌺🌺 به نام خدا آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته یه قصه راستکی نه اَلَکی، آبَکی قصه،قصه ی خیبره پهلوونیِ حیدره پشتِ درای بسته مسلمونا نشسته هرکی فک کرده مرده نرفته بر می‌گرده 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 گفتن یه روز پیامبر پشت دَرای خیبر: فردا کسی فرماندست که حتمنی برندَست فردا با شور و غوغا جمع شدن مسلمونا همه اومدن ولی نیومد امام علی صدا زدن: حیدرم! کجایی برادرم ؟ یکی گفتش: مریضه نمی‌بینه یه ریزه دعا کردن پیامبر برای چشم حیدر 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 امام علی خوب شدن همه رنجا فوت شدن با یه شمشیر و سپر با یه پرچم به کمر رفتن به سمت میدون به سبک یه پهلوون یه پهلوون خیبر که داشت نیزه و خنجر دو تا شمشیر و سپر یه کلاه خود روی سر 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 اومد و گفت: من مرحب هستم مرحب می جنگم مثل عقرب هر کس با من جنگیده فردا روزو ندیده امام علی گفتن: منم منم حیدرم قوی ام دلاورم می جنگم مثل یه شیر تند و تیزم عین تیر تق توق افتاد زمین به یک آن همان پنبه پهلوان 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 یهودیا ترسیدن از ترس به خود لرزیدن رفتن توی خونشون دویدن تو لونه شون با سختی و با زحمت چِل نفره با سرعت بستن درِ قلعه رو انداختن چفتِ دَرو یهو صدایی اومد صدای ناله ی در نگاه کنید اینجا رو دَرو می کَنه حیدر گرفتن امام علی دَرو شبیه سپر با قدرت خدایی، پرت کردن اون طرف تر بلندشد بازم صدا، از این ور و از اون ور مسلمونا می گفتن: الله، الله اکبر علی شیر دلاور علی فاتح خیبر 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 @shakhsiat_mehvari @gheseshakhsiatemehvari @shakhsiatemehvari
🎉🎉عیدتون مبارک 🎉🎉 مادران عزیز عید مبعث رو به شما همراهان خوبمون تبریک عرض می کنیم❤️🤩❤️ با ویژه برنامه ی بعثت کانال لالایی خدا و معرفی چندکتاب زیبا در خدمتتون هستیم😍
-1494933759_-224348.mp3
30.44M
🎊ویژه برنامه مبعث سال ۹۹🎊 مناسب برای بالای شش سال❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ای گل محمدی نویسنده:مجید ملامحمدی داستانهای کوتاه و زیبا از روایات و احادیث پیامبر با تصاویر زیبا «سلام ای گل‌محمدی» را رایگان از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/83722
ما بچه شیعه هستیم نویسنده: محمدهادی نهاوندیان شعر بلند مذهبی درباره شناخت پیامبر و دوازده امام. «ما بچه شیعه هستیم» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/55856
عیدهای اسلامی نویسنده: مجید ملامحمدی آشنایی با اعیاداسلامی مناسب بالای شش سال
۳٠روز با پیامبر(ص) از تولد تا خانه ی عمو نویسنده:حسین فتاحی