قصه دعای امام علی علیه السلام 💞
منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲
کاری از گروه شعر وقصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد .
علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد .
پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی .
مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم .
بچه ها گفتن کجا ؟
مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون .
سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم .
بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن.
بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن .
بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون .
با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون،
آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه .
آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد.
بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟
آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید .
مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید.
بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد.
گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه.
آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون.
بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟
آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیهالسلام بود.
.
بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون .
لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون !
آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده .
بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن :
یه روزی از روزای خوب خدا
که روز جمعه هم بود مثل امروز
امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن)
دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره .
اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید .
علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم .
وقتی میاد ، بهش میگن :
بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟
دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ،
می دونم که امروز با خودت گفتی :
بهتره برم پیش علی مولا
غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز
بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره
اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد
ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد.
رمیله یار امام علی علیه السلام گفت:
ای امیرالمومنین علی مولا
قسم به خدا که همه رو راست گفتی
امام علی هم گفتن :
هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن
ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم !
هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم !
هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم .
هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه
ما براش دعا می کنیم .
رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟
ادامه دارد...👇
#قصه
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
#امیرالمومنین
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه ی قصه دعای امام علی علیه السّلام
👇👇👇
امام علی گفتن:ای رمیله
هر مرد و زنی که بنده ی خوب خدا هست، از شرق تا غرب عالم از نظر ما پنهان نیست .
ما با او هستیم و او هم با ما هست.
💞😯بچه ها با دهان باز و چشمای گرد شده داشتن با دقت به حرفای آقاجون گوش میدادن .
آقاجون با دیدن چهره متعجب بچه ها بازهم لبخندی به لبشون اومد و گفتن چطور بود بچه ها ؟؟
بچه ها گفتن : خیلی جالب بود!!!
این قصه هم مثل بقیه قصه های علی مولا خیلی قشنگ بود .
آقاجون گفتن بله بچه ها وقتی دیدم شما از بیماری من بی حال شدید و از ناراحتی من ناراحت ،بعدهم دستاتونو بردید بالا و دعا کردید؛یاد امام علی مولا افتادم که چقدر ما رو دوست دارن و حال و احوال ما براشون مهمه .
واقعا ما هرچی داریم از لطف خدا و
دعای امام علی علیه السلام داریم ،
حالا هم کلی حالم بهتر شده و خداروشکر می کنم که دوتا نوه مهربون بهم هدیه داده.👴🏻👧🏻🧒🏻
بچه ها با خوشحالی و لب خندون دستاشونو بردن بالا و خداروشکر کردن بخاطر داشتن علی مولا ، بخاطر بهتر شدن حال آقاجون ، بخاطر این خوشحالی و چیزای خیلی خوبی که یادگرفتن .🤲🏻😊
ـــــــــــــ
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
اینم کاردستی مرتبط با قصه دعای امام علی علیه السّلام😍
#کاردستی
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 مناظره شنیدنی حضرت امام جواد(ع) با علمای اهل تسنن
🌹 میلاد خجستهٔ حضرت امام جواد علیهالسلام بر همه محبان آن حضرت مبارک باد🌸
#امام_جواد_علیه_السلام
#شهید_مطهری
❤️❤️میلاد امام جواد علیه السلام
و آغاز دهه ی فجر رو خدمت شما همراهان عزیز تبریک عرض میکنیم❤️❤️
شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه عصای سخنگو نویسنده: صدیقه قاسمی کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵
قصه ی عصای سخنگو 👆
در فضیلت امام جواد علیه السلام
🖤إنا لله و إنا إلیه راجعون🖤
مادر بزرگوار استاد عباسی ولدی سحرگاه ۱۳بهمن ماه به رحمت خدا رفتند.
صفحه ی یادبودی برای این بانوی بزرگوار باز شده
ختم قرآن به صورت صفحه ای هست و صفحه مورد نظر را هم به طور خودکار به شما نمایش میدهد.
ختم صلوات و فاتحه هم به صورت تکی و هم به صورت تعداد دلخواه در دسترس هست.
خداوند روح همه رفتگان شما را متنعم از انوار قرآن کند
👇👇👇
وارد لینک زیر شوید
(یه مقدار برید پایین صفحه تا گزینه ها رو ببینید)
https://raftegan.com/memorial/rf-9373
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
pishraft .pdf
3.49M
🌸 رنگآمیزی کودکانه 🌸
❇️ معرفی تعدادی از دستاوردهای جمهوری اسلامی ایران به کودکان و نوجوانان در قالب نقاشی و #رنگ_آمیزی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
شعرهای کودکانه در مدح امیرالمومنین 😍
یه دل دارم حیدریه
عاشق مولا علیه
من این دل و نداشتم
از تو بهشت برداشتم
خدا بهم عیدی داد
عشق مولا علی داد😍
❤️❤️❤️❤️
علی وجود و هستی ه
دشمن ظلمو پستی ه
علی ندای بینواست
علی تجلی خداست
علی قرآن ناطق ه
جد امام صادق ه
علی که شمشیر خداست
دست علی همراه ماست
رو دلامون نوشته
مولا علی رو عشقه
❤️❤️❤️❤️
کوچولو بچرخ!
میچرخم
دور علی میچرخم
امام من همینه
امیرالمومنینه
کوچولو بشین!
میشینم
عشق علی ه دینم
دشمنی با دشمناش
حک شده روی ه سینه م
کوچولو پاشو!
پامیشم
فدای مولا میشم
عاشق نوکرای
حضرت زهرا میشم
کوچولو بایست!
می ایستم
با علی تنها نیستم
دست علی یارمه
خدانگهدارمه
❤️❤️❤️❤️
امام اول، علی
یار پیمبر، علی
ساقی کوثر، علی
شافع محشر، علی
فاتح خیبر، علی
صفدر و حیدر، علی
سرور و مولا، علی
همسر زهرا، علی
گوهر نایاب، علی
مهر جهان تاب، علی
منبع رحمت، علی
نور حقیقت، علی
گنج فضیلت، علی
شیر شجاعت، علی
گوهر ایمان، علی
آیت رحمان، علی
هادی انسان، علی
کلام قرآن، علی
حجت یزدان، علی
مظهر سبحان، علی
یار فقیران، علی
یار ضعیفان، علی
دلبر دل ها، علی
همسر زهرا، علی
❤️❤️❤️❤️
همه وقتی بچه بودیم
حتی راه نرفته بودیم
ایستادن بلد شدیم چون
( یا علی را گفته بودیم ۳بار)
حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد
حیدر مولا مدد حیدر مولا
خدایا سپاس گزاریم
آقایی چون علی داریم
ما همه شیعه اوییم
( در دو عالم غم نداریم ۳بار)
حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد
حیدر مولا مدد حیدر مولا
همیشه تو خونهی ما
هر کی میخواست پاشه از جا
یا علی مدد رو میگفت
( تا که آسون بشه کارها ۳بار)
حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد
حیدر مولا مدد حیدر مولا
#شعر
#شعر_کودکانه
#شخصیت_محوری
#امیرالمومنین
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (کودکانه)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳_۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچهها!
سلام شیعههای علی مولا...
میدونم همتون دوست دارید بازم از علی مولا و شجاعت هاشون بشنوید.
قصههای قبلی رو که یادتون نرفته؟
قصه ی جنگ بدر و ماجرای آب آوردن علی مولا از اون چاه آب رو هم حتماً یادتونه...
یادتونه گفتیم چند هزار فرشته با اجازهی خدا اومدن و به مسلمونا کمک کردن تا تو جنگ بدر پیروز بشن؟
حالا میخوایم از یه جنگ دیگه براتون بگیم که بازم این آدم بدا، بهخاطر شکست سختی که تو جنگ بدر خورده بودن، راه انداختن. 😒
عجب آدمای بدجنسی بودن، همش دنبال جنگ و دشمنی و نقشه کشیدن برای ازبین بردن آدم خوبا بودن😡
اما... اسم این جنگ، اُحُد بود.
بهخاطر اینکه کنار کوهی بنام اُحُد اتفاق افتاد.
جنگ که شروع شد نبرد سختی بین مسلمونا و دشمنانشون درگرفت. اما مسلمونا با قدرت میجنگیدند علی مولا هم با قدرت خیییییلی زیادی که داشتن کلی از آدم بدا رو از بین بردن.
بچهها قدیما تو جنگ ها، هر سپاهی یه پرچم داشت که اونها رو معرفی میکرد. و اون پرچم براشون خیلی مهم بود و تلاش میکردن هیچوقت رو زمین نیفته. اگه پرچمشون میافتاد رو زمین یعنی انگار اون سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین همیشه، قوی ترین و شجاع ترین آدما رو انتخاب میکردن و پرچم رو بهدستشون میدادن تا بتونن تا آخر جنگ، پرچم رو نگه دارن، و بهشون میگفتن پرچمدار.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی رفت سراغ پرچمدارای سپاه دشمن.
اولی رو با یه ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود.
اونم وقتی علی مولا رو دید که داره به سمتش میاد، بااینکه خیلی قوی بود و تو قبیله شون به شجاعت معروف بود ولی حسسسساااااابی ترسید...
آخه علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزمش، که اونم خیلی شجاع و قوی بود رو با یه ضربه کشت و پرچمش رو زمین افتاد.
علی مولا حساب دومی رو هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بود. کم کم بعضیا داشتن میترسیدن که دیدن....
سومین پرچم هم...
سربازای دشمن شروع کردن نگاه کردن به همدیگه و پچ پچ کردن.
تو دلشون پر از ترس و وحشت شده بود. و هرلحظه هم ترس و وحشت شون بیشتر میشد وقتی میدیدن، یکی یکی پرچمهای سپاهشون داره سقوط میکنه و پرچمداراشون هم دارن کشته میشن.
حالا ۸تا پرچم سقوط کرده بود و فقط یکیش مونده بود. دیگه بعضی سربازا به فکر فرار افتاده بودن و بعضیاشونم... همین الان داشتن فرار میکردن...!
یکی به دوستش گفت وایسا بجنگ!
چرا فرار میکنی؟
اون یکی همونطور که میدوید داد میزد، تو هم فراااااار کن... علی ۸تا پرچمدارمون رو کشته، الانه که آخری رو هم ازبین ببره و کل سپاه سقوط کنه.
اونوقت اگه با علی روبرو بشی چطوری میخوای درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن... و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمای پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشون رو هم زمین زد...
سپاه دشمن از ترسشون همه داشتن پا به فرار میذاشتن. مسلمونا هم خوشحال از اینکه تو این نبرد خیلی سخت تونستن پیروز بشن.
اما بچه ها... بعضی از مسلمونا وقتی که دارن پیروز میشن خیالشون راحت شد و دست از جنگیدن کشیدن!☹️ اونا حرفای قبل از شروع جنگِ پیامبر رو هم یادشون رفت😥 و بجای اینکه حواسشون به جنگ باشه میخواستن از کوه پایین بیان و برن وسایلی که از جنگ مونده بود مثل شمشیر و زره ها رو جمع کنن🤯 فرماندهشون بهشون حرف پیامبر رو یادآوری کرد اما اونا گوش نکردن.😓
و بچهها... همین باعث شد که سپاه دشمن که پشت کوه اُحُد مخفی شده بودن از فرصت استفاده کنن و وقتی دیدن بعضی از مسلمونا جنگ رو رها کردن، بهشون حمله کردن و یه عالمه از اونا رو شهید کردن.😭
مسلمونا که ترسیده بودند باورشون نمیشد که جنگِ بُرده رو دارن می بازن!
فکر کردن پیامبر هم شهید شدند و از ترسشون فرار کردند.🏃🏻♂️ فقط یه عدهی کمی کنار پیامبر باقی موندن که یکی از آنها علی مولا بود.💪🏻💪🏻💪🏻
علی مولا با شجاعت و قدرت میجنگیدن و از دشمن نمیترسیدن.
با اینکه زخمی شده بودن باز هم از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتنن.
آخه پیامبر که زخمی شده بودن روی زمین افتاده بودن و دیگه نمیتونستن بجنگن.
برای همین علی مولا یه تنه مشغول جنگیدن بودن و هر جا که پیامبر اشاره میکردند علی مولا حمله می کردند و یه عده از آدم بدا یا کشته میشدن یا فرار می کردند.
بچه ها جون...
خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشون میجنگیدند و حاضر بودن حتی جونشون رو هم در این راه بدن خیلی خوشحال شدن.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه ی قصه جنگ احد(کودکانه)
فرشتهی خوبِ خدا جبرئیل از آسمونا پیش پیامبر اومد و گفت:
ای رسول خدا، فرشتگان واقعاً از اینهمه فداکاری و دلسوزی علی شگفت زده شدن...
پیامبر فرمودند: همینطوره؛ او از من است و من از او هستم.
جبرئیل هم گفت: من هم از شما هستم.
اون روز از آسمون صدایی شنیده میشد....صدایی که داشت از شجاعت علی مولا حرف میزد و هممممه اون رو میشنیدن.
اما نمیدونستن صدای کیه؟
از پیامبر که سوال کردن، ایشون فرمودن: صدای فرشتهی خوب خدا جبرئیل هست.
جبرئیل هم میخواست از شجاعت و فداکاری علی مولا برای همه بگه...
و میگفت:
«لا سَيفَ اِلاّ ذُو الفَقار، لا فَتى اِلاّ عَلِىّ »
این ذکر اون روز مداوم تکرار میشد...
« جوانمردی چون على(ع) و شمشیرى چون ذوالفقار وجود ندارد. »
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (بالای ۷ سال)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی میکردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ.
اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمیگذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند.
اما کم کم دور هم جمع شدند
و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند.
تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند.
پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آنها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند.
جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت.
مسلمانان با قدرت میجنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوقالعادهای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند.
بچهها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی میکرد.
و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد.
چون اگر پرچمشان میافتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب میکردند.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت.
اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت...
آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود.
علی مولا حساب دومی را هم رسید،
حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند میترسیدند که دیدند...
سومین پرچم هم...
وای خدای من... یکی دارد همهی پرچم دارهایمان را میکشد...
او کیست؟
این زمزمهی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود.
حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود.
بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...!
یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ!
چرا فرار میکنی؟»
آن یکی همانطور که میدوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند.
آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟
پس تو هم فراااااار کن...»
و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد...
همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار میکردند.
مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند.
بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..
اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند.
میخواستند از کوه پایین بیایند که فرماندهشان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند.
سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلیها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمیشد که جنگِ بُرده را دارند می بازند.
فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند.
فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه جنگ احد (بالای ۷سال)
علی مولا با شجاعت و قدرت میجنگیدند و از دشمن نمیترسیدند. باوجود اینکه زخمی شده بودند، از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتند.
آخر پیامبر چون زخمی شده بودند، روی زمین افتاده بودند و نمیتوانستند بجنگند. اما علی مولا یک تنه مشغول جنگیدن بودند و به هر جا که پیامبر اشاره میکردند، حمله میکردند و یه عده از دشمنان یا کشته میشدند یا فرار می کردند.
خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشان میجنگیدند و حتی حاضر بودند جانشان را در این راه بدهند خیلی خوشحال شدند.
فرشتهی خوبِ خدا جبرئیل از آسمان نزد پیامبر آمد و گفت:
ای رسول خدا، فرشتگان از مواساتِ علی شگفت زده شدند...
پیامبر فرمودند: همینطور است؛ او از من است و من از او هستم.
جبرئیل هم عرض کرد: من هم از شما هستم.
آن روز از آسمان صدایی شنیده میشد...
صدایی که از شجاعت علی مولا حرف میزد و همه آن را میشنیدند.
از پیامبر سوال کردند این صدای کیست؟
ایشان فرمودند: صدای فرشتهی خوب خدا جبرئیل است.
او می گفت:
«لا سَيفَ اِلاّ ذُو الفَقار، لا فَتى اِلاّ عَلِىّ »
این ذکر آن روز مداوم تکرار میشد...
« جوانمردی چون على(ع) و شمشیرى چون ذوالفقار وجود ندارد. »
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari