0256Nesa 19.mp3
13.93M
😍🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍
🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍
😍🎊😍🎊😍🎊😍
🎊😍🎊😍🎊😍
😍🎊😍🎊😍
🎊😍🎊😍
😍🎊😍
🎊😍
😍
🌸🍃میلاد بانوی دوعالم،سرور همه زنان جهان، حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز زن بر همه عاشقان مبارک باد.
#لالایی_خدا ۲۵۶
#سوره_نساء آيه ۱۹
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
از دقیقه ی ۱۷ قصه ی تولد شروع میشه
@lalaiekhoda
شعر، قصه، معرفی کتاب
😍🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍 😍🎊😍 🎊😍 😍 🌸🍃میلاد بانوی دوعالم،سرور همه زنان جهان، حضرت
🤩مامانای عزیز! عیدتون مبارک! روزتون مبارک!
اینم قصه ی تولد حضرت زهرا سلام الله علیها
که استاد عباسی ولدی تعریف کردن
متن پیاده شدهی قصه به همراه شعر هم الان تقدیمتون میشه😍👇
قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها
متن قصه بر اساس قصه تولد حضرت که در کانال لالایی خدا توسط استاد عباسی ولدی تعریف شده، نوشته شده.
شاعر:سمیه نصیری
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بودیکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
اتل متل ستاره
پیامبرخوب ما
جز حضرت خدیجه
یاری زیاد نداره
وقتی حضرت خدیجه سلام الله علیها با پیامبر عزیزمون ازدواج کردن، یک عده از زنای مکه حسابی با حضرت خدیجه بد شدن.
آخه اونا دشمن حضرت محمد بودن و از اینکه حضرت خدیجه با پیامبر ازدواج کرده بودن، خیلی عصبانی بودن.
ازروزی که خدیجه
شد همسر پیامبر
بین زنان مکه
شد تنها وُ تنهاتر
برای همین علاوه براینکه خودشون رابطه شون رو با حضرت خدیجه قطع کردن؛نمیگذاشتن زنای دیگه هم با ایشون رفت و آمد کنن.
حضرت خدیجه پیامبر رو خیلی دوست داشتن ونگران ایشون بودن که نکنه دشمنا بلایی سر ایشون بیارن.
روزگار همین طوری جلو رفت و جلو رفت وجلو رفت
تا اینکه حضرت خدیجه باردار شدن.
ولی بازم اون زنایی که ازدست حضرت خدیجه عصبانی بودن سراغ ایشون نرفتن وهمسر پیامبر عزیزمون رو تنها گذاشتن.
خدیجه بانو حالا
یک زن بارداره
امابرای کمک
هیچ کسی رونداره
غصه میخوردحسابی
اون روزا از تنهایی
یک دفعه از درونش
شنید یک صدایی
ولی یک نفر بود که نگذاشت حضرت خدیجه احساس تنهایی کنن!
میدونید اون کی بود؟
بله همون بچه ای که توشکمشون بود، یعنی حضرت زهرا(س)
ایشون بامادرشون حرف میزدن و میگفتن که در برابر مشکلات صبر کنن
پیامبر از راه رسید
سلام خدیجه جونم
با چه کسی حرف زدی؟
بگو تا من بدونم
حضرت خدیجه گفتن:بچه ای که توشکم منه داره با من حرف میزنه ومونس وهمدم منه.
وقتی شنید قصه رو
پیامبر مهربون
گفت یه پیامی داده
خالق هفت آسمون
پیامبر خدا گفتن: الان جبرئیل داره به من خبرمیده که این بچه دختره.
نسل پاک ومبارک همین دختره.
خدای خوب جهان
داده به ما یه دختر
بین زنان عالم
از همه هست بهتر
خدا میگه: نسل من و از این دختر به
وجود میاره. اماما و رهبرای دین هم از همین دختر هستند که بعد از اینکه پیامبری من تموم شد،اونا جانشینان خدا روی زمین میشن.
بانوی پاک واطهر
مادریازده امام
ازنسل این دخترن
امامای شیعیان
خدیجه بانوشده
خوشحال وشاد و خندون
با گفته ی پیامبر
از غصه اومد بیرون
روزها به دنبال هم
یکی یکی گذشتن
اون صحبتای زیبا
خونه رو کرده روشن
تا وقتی که روزتولدحضرت زهرارسید.
حالا دیگه وقتشه
بچه بیاد به دنیا
کسی رو من ندارم
چیکارکنم ای خدا؟
چون که زنان مکه
بودن دشمن خدا
کسی نیومد کمک
خدیجه بود، تنها
با یک دل شکسته
خسته و خیلی غمگین
تنها توفکر و خیال
نشسته بود رو زمین
تا سرشو بالا کرد
یک دفعه خیلی ترسید
چهار بانوی زیبا
کنارش توخونه دید
حضرت خدیجه خیلی ناراحت بودن. همین طوری داشتن به ناراحتی خودشون فکرمیکردن؛که یک دفعه چهار تا خانوم وارد خونه شدن.
حضرت خدیجه اولش ترسیدن! اینا کی هستن؟
از کجا اومدن؟
درها که بسته بودن، پنجره هم که باز نبود!
یکی از اون خانمها
گفت خیلی بامحبت
ما از بهشت اومدیم
دیگه نباش ناراحت
گفت به خدیجه بانو
اسمهای خانوما رو
گفت که تو تنها نیستی
بیرونکن غصه هارو
گفت:من ساره هستم همسر ابراهیم.
اونم آسیه هست که رفیق تو تو بهشته.اونم مریم دختر عمرانه. اونم کلثوم خواهرموسی ست. خدا ما؛ رو فرستاده تا وقت تولد دخترت کمک کارت باشیم
باچهره های خندون
هرکسی یک جانشست
هرچهار طرف نشستن
همه شدن کمک دست
یکی از اون خانمها طرف راست حضرت خدیجه نشست.یکی هم طرف چپ.یکی روبه رو ویکی هم پشت سرحضرت خدیجه.
و بعد حضرت زهراسلام الله علیها به دنیااومدن.
با یاد و نام خدا
اومد حضرت زهرا
روشن ونورانی شد
با نور اون خونه ها
همین که حضرت زهرا به دنیا اومدن،
یه نوری از ایشون درخشید که همهی خونه های مکه رو روشن کرد.
از آسمون اومدن
فرشته های زیبا
با تشت هایی پر از آب
وپارچه های دیبا
بعدش ده تا از فرشتههای بهشتی اومدن پیش حضرت خدیجه. که دست هر کدومشون یه تشت بود و ظرفی که پراز آب کوثر یعنی آب بهشتی بود.
یکی ازاون خانمها که روبه روی حضرت خدیجه نشسته بود،ظرف های آب رو گرفت و حضرت زهرا رو باهاش شست وشو داد. بعدش دوتاحوله ی سفید و خوشبو هم آورد.
بایکیشون حضرت زهرا رو خشک کرد واون یکی رو هم دور سر ایشون پیچید.
یکی از اون خانها
با آب حوض کوثر
نوزاد و شست وشو داد
شد همه جامعطر
با یک حوله ی خوشبو
خشک کرد اونو خیلی زود
باپارچه بهشتی
دورسرش روپوشوند
به حضرت زهرا گفت
اون خانم مهربون
ای دخترپیامبر
سخن بگو برامون
#قصه
#قصه_تولد_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#قصه_شعر
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها:
بعد از حضرت زهرا خواست که حرف بزنه.
حضرت زهرا به زبون اومدن وگفتن:
شهادت میدم که خدایی جز خدای یگانه نیست.
پدرم رسول خدا و سرور پیامبراست و شوهرم آقای جانشینان خداست و بچههای من آقاها و سرورهایی هستن که نوههای رسول خدا هستن.
حضرت فاطمه گفت
خدای ماست یکتا
بابای من پیامبر
هست سرور انبیا
جانشین پیامبر
هست همسرم علی جان
از نسل پاک ماهست
امامای شیعیان
بعدش رو کردن به خانمها و بهشون سلام دادن واسم هر کدومشون رو که میبردن، لبخندی رو لبهای اون خانمها مینشست.
فرشته های بهشتی به هم دیگه مژده میدادن که فاطمه دختر رسول خدا بهدنیا اومده!
تو آسمون هم نوری دیده شد که هیچ کدوم از فرشته ها تا حالا ندیده بودن.
اون خانمها حضرت زهرا رو به مادرش دادن و گفتن:
این بچه رو بگیر که بچهی پاک و مبارکیه. خدا توی این بچه ونسلش برکت قرار داده.
یکی از اون خانها
که بچه رو بغل داشت
تو آغوش خدیجه
با مهربونی گذاشت
حضرت خدیجه خوشحال وخندون بچه رو گرفتن و شروع کردن به شیردادن.
تو آسمون با شادی
چه جشنی بر پا شده
محمد مصطفی
صاحب زهرا شده
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
💚 قصه هایی از حضرت مادر... 💚
گروه شعر و قصه درمسیر مادری
قصههایی از زندگانی مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها
را تقدیم میکند:
(روی جملات آبی رنگ ضربه بزنید🙏)
قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها
قصه کمک فرشته ها
شعر کودکانه لی لی لی لی حوضک
(در مدح حضرت مادر)
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا سلام الله علیها
(چرا به ایشان زهرا میگویند؟)
قصه چادر نورانی (ماجرای مسلمان شدن هشتاد یهودی به واسطهی چادر نورانی حضرت)(نسخه بالای چهارسال)
قصه چادر نورانی (نسخه زیر چهار سال)
قصه حدیث کسا
شعر حدیث کسا
قصه دانههای بهشتی (بخشش انار)
قصه عروسی آسمانی
قصه سورهی انسان (داستان فداکاری خانواده مولا علی علیه السلام در قرآن)
قصه عرب بادیه نشین
قصه عروسی بابرکت (عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت)
(نسخهی بالای چهار سال)
قصه عروسی بابرکت (نسخهی زیر چهار سال)
قصه گردنبند با برکت
قصه تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
نمایشنامه (علت مخفی بودن قبر حضرت)
از برنامه های کانال لالایی خدا
شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها
🌺🌺🌺🌺🌺
با انتشار این پیام در ثواب آشناکردن بچهها با شخصیت نورانی حضرت مادر سهیم باشیم🙏
مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
#شخصیت_محوری
#قصه
#شعر
#کودک
#رسانه_باشیم
📣قصه و یه شعر جدید تو راهه🤩🤩🤩
دوستان گروه شعر وقصه درتلاش هستن تا در این روز عزیز یه قصه ی زیبای دیگه از فضایل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو تقدیمتون کنن
همراهمون باشید... 🌹
لی لی لی لی حوضک
خورشید و ماه و فلک
فرشتهها جمع شدن
کنار گهوارهای کوچک
اولی گفت: کی اومده به دنیا؟
که مثل خورشید میتابه به گلها
دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه
تو آسمون شبها، مثالِ قرص ماهه
سومی گفت: از همه بهترینه
ستارهی درخشانِ زمینه
چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟
بابا و مامانش کیه؟
پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا
مادرِ او خدیجه است، باباش پیامبر ما
🎉🎉🎉🎉
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
#شعر
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#حضرت_زهرا
#کودک
#شعر_کودکانه
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س)
نویسنده: خانم فاطمه فرامرزی
منبع:علل الشرایع جلد۱صفحه۱۸٠،بحارالانوار جلد۴صفحه۱۱، ریاض الابرار فی مناقب الائمة الأطهار جلد۱صفحه۱۴
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
🌹🌹🌹🌹🌹
روزی روزگاری توی شهر مدینه گنجشک کوچولویی🐥 زندگی میکرد.
این گنجشک کوچیک هر روز مثل گنجشک های دیگه ی شهر، صبح خیلی زود بیدار میشد و شروع میکرد به جیک جیک کردن و پرواز کردن.
گنجشک کوچولوی قصه ی ما خیلی کنجکاو بود و هرچیزی رو میدید در موردش فکر میکرد.
اون همیشه دنبال جواب سوالاش بود.
خلاصه بچه ها، گنجشک کوچولو یه روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد.
اطرافشو نگاه کرد، همه جا روشن شده بود.
گنجشک میخواست روز خودش رو شروع کنه.
اما هرچقدر دور و برش رو نگاه کرد، دید همه خوابن...
گنجشک تعجب کرد، با خودش گفت مگه الان صبح نشده؟؟
پس چرا بقیه بیدار نمیشن؟؟
اون حتی چندتا از دوستاش صدا کرد و گفت:
جیک جیکو!
گنجیشکی!
اما مثل اینکه واقعا اونا خواب بودن.
گنجشک کوچولو که دید صدا زدن فایده ای نداره، دوباره شروع کرد به پرواز کردن، نگاهی به آسمون بالاسرش کرد و دید آسمون هنوز تاریکه. 🌌
با خودش گفت؛ آسمون که تاریکه... پس این نور سفید قشنگ از کجا میاد؟
اصلا چطوری دیوار خونه ها روشن شده؟🧐
وااااای درختا رو ببین!
اخه چطوری میشه این همه نور تو شهر باشه و آسمون هنوز تاریک باشه؟!!
یعنی هنوز صبح نشده؟؟
ولی هرچیزی که هست، این نور خیلی بهم آرامش میده😌...
اصلا دیگه دلم نمیخواد بخوابم، دلم میخواد فقط بشینم روی شاخه ی درخت ها و به این نور نگاه کنم😍...
من بااااااید بفهمم این نور از کجا میاد...
گنجشک کوچولو، تصمیم گرفت روی یه درخت بشینه تا شاید صبح که هوا روشن شد به جواب سوالش برسه.
پس شروع به پریدن کرد و انقدر ازین طرف به اون طرف پرید، تا بالاخره روی یه درخت نشست.
اگه گفتین کدوم درخت!؟
همون درختی که نزدیک دیوار مسجد بود.
گنجشک همینطور که روی درخت نشسته بود، یه دسته از آدما رو دید که دارن میان به سمت مسجد.
گنجشک صدای اونا رو نمی شنید، ولی خیلی دوست داشت بره بین اونها یه چرخی بزنه و ببینه اون آدم ها هم مثل خودش اون نور خیییییییلی زیبا رو دیدن یا نه؟
امااااااا، گنجشک کوچولو انقدر پرواز کرده بود و از این درخت به اون درخت پریده بود که حسابی خسته شده بود.
بخاطر همین کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد...😴
نزدیک اذان ظهر که شد، گنجشک کوچولو با صدای همهمه ی مردم از خواب بیدار شد.
مسجد کم کم داشت شلوغ میشد.
یکم پرواز کرد و رفت بالای سر آدما.
یه چرخی زد و به حرف هاشون گوش داد...
یکی میگفت: این نور زرد از کجا میاد چقدر قشنگه...
یکی دیگه میگفت: اتفاقا صبح هم یه نور سفید توی شهر پخش شده بود.
اون نور انقدر زیاد بود که حتی به اتاق هامون هم رسیده بود...
بعدی میگفت: ولی نوری که الان داریم میبینیم رنگش زرده، خودم دیدم حتی صورت بچه هامم از این نور زرد شده!!
گنجشک کوچولو اطرافشو خوب نگاه کرد...
مردم راست میگفتن، انگار همه جا زرد زرد شده بود...
درختا... صورت آدما... دیوارها.... مغازه ها...
گنجشک با خودش گفت:
اصلا بهتره دنبال این آدما برم، شاید بفهمم این نور از کجا اومده؟
پس شروع کرد به پرواز کردن...
مردم شهر وارد مسجدشدن و شروع کردن به سوال کردن از پیامبر...
همه پرسیدن:
ای رسول خدا! این نوری که توی شهر می تابه از کجاست؟
پیامبر با مهربونی گفتن:
اگه میخواید به جواب سوال تون برسید، برید به خونه ی دخترم فاطمه زهرا...
واااااااای حضرت زهرا....
گنجشک کوچولو عاشق حضرت زهرا بود، خیلی خوشحال بود که قراره به خونه ایشون بره و جواب سوالشو اونجا پیدا کنه...
وقتی به خونه ی حضرت زهرا رسیدن، گنجشک کوچولو چرخی زد و روی دیوار خونه نشست.
اون منتظر موند تا حضرت زهرا رو ببینه...
یه مدت کوتاهی گذشت....
بالاخره در باز شد...
واااااای چه نور زرد زیبایی...
چه صحنه قشنگی...
حضرت زهرا داشت برای نماز آماده میشد و این نور خیلی زیاد از صورت ایشون بود که به کل خونه ها و در و دیوار شهر می تابید...
گنجشک کوچولو خیلی تعجب کرد...
اون با خودش گفت: وااااای خدای من...بالاخره راز این نور رو فهمیدم...
من میدونستم که این نور عجیب از خورشید نیست...
گنجشک کوچولوی قصه ی ما چرخی دور خونه حضرت زهرا زد و بعد، برگشت.
اون برای همه ی دوستاش، چیزایی که دیده بود رو تعریف کرد...
گنجشک ها با دقت به حرفای دوستشون گوش میکردن و ازخوشحالی مدام جیک جیک میکردن...
آروم آروم آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد که این بار گنجشک کوچولو دید که نور سرخ رنگ خیلی زیبایی شهر رو پر کرده...
#قصه
#قصه_گنجشک_و_نور_زیبای_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س) 👇👇👇
گنجشک کوچولو تند و تند پرواز کرد و خودشو به مسجد رسوند.
ولی اینبار دوستاشم همراهش اومدن...
آخه اونا هم دوست داشتن چیزایی رو که از زبون گنجشک کوچولو شنیدن، با چشمای خودشون ببینن...
مردم بازهم مثل صبح و ظهر، پیش پیامبر رفته بودن و از این نور سرخ میپرسیدن...
پیامبر این بار هم با خوشرویی اونها رو به خونه حضرت زهرا فرستاد...
گنجشک ها و مردم به خونه ی حضرت زهرا رفتن و دیدن این نور سرخ زیبا باز هم از صورت حضرت زهراست...
گنجشک کوچولو رو کرد به دوستاش و گفت دیدید راست گفتم؟ دیدید چه نور قشنگیه؟
گنجشک ها از اون روز باهم قرار گذاشتن برن و روزی سه بار دور خونه حضرت زهرا بچرخن و این نورهای قشنگ رو از نزدیک ببینن...
نورهای قشنگی که به خاطر اسم زیبای "زهرا" از خونه حضرت زهرا به همه شهر می تابیدن...
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشتهها جمع شدن کنار گهوارهای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنی
یه بابای مهربون این شعر و خونده😅
اگر نمی دونید آهنگ خوندن شعر لی لی لی لی حوضک چیه
گوش بدید☺️👇
145.8K
لی لی لی لی حوضک
خورشید و ماه و فلک
فرشتهها جمع شدن
کنار گهوارهای کوچک
اولی گفت: کی اومده به دنیا؟
که مثل خورشید میتابه به گلها
دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه
تو آسمون شبها، مثالِ قرص ماهه
سومی گفت: از همه بهترینه
ستارهی درخشانِ زمینه
چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟
بابا و مامانش کیه؟
پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا
مادرِ او خدیجه است، باباش پیامبر ما
🎉🎉🎉🎉
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
#شعر
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#حضرت_زهرا
#کودک
#شعر_کودکانه
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
سلام به شما همراهان عزیز
قصه هایی از امیرالمومنین که استاد عباسی ولدی تعریف کردن رو از کانال لالایی خدا
@lalaiekhoda
تقدیمتون می کنیم. 🙏👇
ضمنا قصه ی جدید هم تو راهه🤩