🖤 قصه هایی از حضرت مادر... 🖤
به مناسبت ایام شهادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🏴قصههایی از زندگانی مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها 🏴
را تقدیم میکند:
(روی جملات آبی رنگ ضربه بزنید🙏)
قصه چادر نورانی (ماجرای مسلمان شدن هشتاد یهودی به واسطهی چادر نورانی حضرت)
#چادر_نورانی
قصه حدیث کسا
#حدیث_کسا
شعر حدیث کسا
#شعر_کودکانه_حدیث_کسا
قصه دانههای بهشتی (بخشش انار)
#دانه_های_بهشتی
قصه عروسی آسمانی
#عروسی_آسمانی
قصه سورهی انسان (داستان فداکاری خانواده مولا علی علیه السلام در قرآن)
#لالایی_خدا
قصه عرب بادیه نشین
#قصه_عرب_بادیه_نشین
قصه عروسی بابرکت (عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت)
#قصه_عروسی_با_برکت
قصه گردنبند با برکت
#قصه_گردنبند_با_برکت
قصه تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
#قصه_تسبیحات_حضرت_زهرا
نمایشنامه (علت مخفی بودن قبر حضرت)
از برنامه های کانال لالایی خدا
شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها
#مدح
🏴🏴🏴🏴
با انتشار این پیام در ثواب آشناکردن بچهها با شخصیت نورانی حضرت مادر سهیم باشیم🙏
مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#قصه
#شعر
#کودک
#رسانه_باشیم
💚 شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها 💚
کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری
عمو زنجیرباف بله
زنجیر منو بافتی؟ بله
پشت کوه انداختی؟
کدوم کوه؟
همون که غاری داره
بالای کوه سواره
پیامبرش تو اون غار
راز و نیازی داره
کدوم کدوم پیامبر؟
همون که آخرینه
محمد امینه
اون که یه دختر داره
سوره کوثر داره
کدوم کدوم دختره؟
همون که یادگاره
فاطمه نام داره
هرکی باهاش دوست بشه
قصر بهشتی داره
کی دوست داره دوست بشه؟؟
من، من، من، من!
چجوری باهاش دوست بشیم؟
اگر به لطف خدا
با کمک اماما
قرآن زیاد بخونیم
حرفاشو خوب بدونیم
میشه با اخلاق خوب
تو قلب اون بمونیم 😍
#حضرت_زهرا
#شعر
#شخصیت_محوری
#مدح
#کودک
مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
May 11
شعر زیبای حدیث کساء
🍃🍃🍃🍃🍃
مادرمون فاطمه یه رازی رو به ما گفت
یه قصهی واقعی برای شیعه ها گفت
یه روز بابای خوبم اومد به خونه ی ما🌺
یه مهمون بهشتی با عطر و بوی گلها🌸
بابای مهربونم پیمبر خدا بود
شبیه من همیشه عاشق بچه ها بود
بابا بهم سلام کرد، سلام به روی ماهش👋
آدم دلش همیشه قرصه به تکیه گاهش💪
گفت که عبامو بیار، ضعف شدیدی دارم
منو باهاش بپوشون، گفتم الان میارم
تق تق تق در زدن! کی اومده به خونه؟
امام حسن که مثل یه دسته گل می مونه!💐
《امام حسن سلام کرد👋
ادای احترام کرد》
پرسید مامان خوبم به من بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-آره گلم، اومده پدر بزرگت اینجا
بیا ببین پیمبر نشسته زیر عبا❤️
-سلام پدر بزرگم! پیمبر مهربون👋
منم می تونم بیام؟ زیر عبا پیش تون؟☝️
پیامبر خدا گفت: سلام مهربونم
بله، اجازه داری بیا عزیزِ جونم
تق تق تق در زدن! کی اومده به خونه؟
امام حسین که مثل یه دسته گل می مونه!💐
《امام حسین سلام کرد👋
ادای احترام کرد》
پرسید مامان خوبم به من بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-آره گلم، اومده پدر بزرگت اینجا
بیا ببین پیمبر نشسته زیر عبا
-سلام پدر بزرگم! پیمبر مهربون👋
منم می تونم بیام زیر عبا پیش تون؟☝️
پیامبر خدا گفت: سلام مهربونم
تو هم اجازه داری، بیا عزیز جونم
تق تق تق در زدن! جانِ پیمبــــر اومد🤩
امام اولِ ما، حضرت حیدر اومد 🤩
امام علی سلام کرد پرسید بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-مهمون داریم علی جان کنار بچههامون
نشسته زیر عبا دعا کنه برامون🤲
-سلام رسول خدا، ای خاتم انبیا
اجازه دارم منم بیام به زیر عبا؟☝️
پیمبر خدا گفت: سلام بهترینم
تو هم اجازه داری، رفیق و جانشینم
مادرمون فاطمه کنار بچه ها رفت
به دعوت پیمبر، اونم زیر عبا رفت
دارن نگاه می کنن یه عالمه فرشته
یه جمع آسمونی، زیر عبا بهشته
وقتی همه اومدن، دیگه وقت دعا بود🤲
دست پیمبرِ ما، سمتِ آسمونا بود
-ای خدای مهربون عزیزامو می بینی❤️
ما بنده های توییم، تویی که بهترینی❤️
این بنده های خوبت که اهل بیت منن
پاکن و مهربونن، با بدیا دشمنن
من کسی رو دوس دارم که دوستِ اونها باشه
عاشقِ بچه های حضرت زهرا باشه
هر کی با اهل بیتم میجنگه و دشمنه
منم دوسش ندارم چون که دشمن منه
خدای مهربون گفت: خورشید و کوه و دریا
🌞🏞🌊
هر چی که رو زمینه، یا توی آسمونا
🌤🌅🌠🏞
همه رو آفریدم فقط به عشق شما😍
شما که اهل بیتید، نشسته زیر عبا!
جبرئیل از آسمون اهل کسا رو می دید
یعنی اونا که بودن زیر عبا رو می دید
پرسید خدای خوبم، اهل کسا کی هستن؟
اسم اونا چیه که زیر عبا نشستن؟
-زیر عبا فاطمه س با پدر و همسرش
اون دو تا بچههاشن، نشسته دور و برش
از خدا پرسید میشه منم برم پیششون
خدا اجازه داد گفت: برو سلام برسون
بگو که کوه و دریا، خورشید و ماهِ زیبا
هرچی که رو زمینه یا توی آسمونا
همه رو آفریدم فقط به عشق شما
شما که اهل بیتید، نشسته زیر عبا
-سلام رسول خدا، سلام اهل کسا
خدای مهربون گفت: اینو بگم به شما
هرچی که رو زمینه یا توی آسمونا
خورشید و کوه و دریا، پرنده های زیبا
همه رو آفریده فقط به عشق شما❤️
شما که اهل بیتید، نشسته زیر کسا😍
امام علی با لبخند راز کسا رو پرسید💫
این که چرا نشستن زیر عبا رو پرسید
پیمبر خدا گفت خوب یادتون بمونه
هرکسی که یه روزی این قصه رو بخونه
یادش بیاد عبا رو، صحبتای خدا رو❤️
غم از دلش می پره، گم می کنه غما رو
《خوشبخت و رستگاره
هیچ غصه ای نداره》
لطف خدا بوده که خوشبخت و رستگاریم
تو دلمون همیشه مهر علی رو داریم💚
شکر خدا که ما هم این قصه رو می خونیم
شیعه ی اهل بیتیم، تو راهشون می مونیم
ـــــــــــــــــ
شاعر: خانم زینب احمدی
#حدیث_کسا
#شعر_کودکانه_حدیث_کسا
#شعر
بسته فرهنگی فاطمیه نهایی.pdf
2.7M
🏴 بسته فرهنگی فاطمیه🏴
شعر،قصه،کاردستی،بازی،نقاشی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تلاشی مادرانه
برای پیاده سازی بحث مهم و کلیدی شخصیت محوری (تربیت الگویی)
استاد عباسی ولدی
📣اگر با این بحث آشنا نیستید روی جمله آبی رنگ بالا ضربه بزنید تا کلیپ رو ببینید
و حتما این کانال رو دنبال کنید👇
https://eitaa.com/shakhsiatemehvari
فایل عکس های قابل چاپ بسته فرهنگی فاطمیه
(برای دانلود فایل روی جمله بالا 👆ضربه بزنید)
🌿 هزینه معنوی استفاده ازاین بسته صلوات بر محمد و آل محمد و ارسال آن برای دیگران 🌺
ما را در بله و ایتا دنبال کنید👇
@gheseshakhsiatemehvari
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#تربیت_الگویی
#قصه
#شعر
#کاردستی
#بازی
فایل عکس های قابل چاپ بسته فرهنگی فاطمیه.pdf
6.11M
🏴فایل ضمیمه بسته فرهنگی فاطمیه🏴
✅عکس های قابل چاپ
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تلاشی مادرانه
برای پیاده سازی بحث مهم و کلیدی شخصیت محوری (تربیت الگویی)
استاد عباسی ولدی
ما را در بله و ایتا دنبال کنید👇
@gheseshakhsiatemehvari
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#ضمیمه
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری | آرزوی به دل ماندهٔ حاج قاسم...
🌹 پخش قسمتهایی از جلسهٔ چهارم دورهٔ #چله_مادری با حضور سردار کاجی، به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی
(قسمت اول)
🌐 کیفیت بالا🔻
https://aparat.com/v/EF1RU
#پیشنهاد_ویژه
#حاج_قاسم #جان_فدا
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
حکایت نامه قاسم(۱)
نویسنده : زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: برداشتی از کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زمستون کم کم بساط سرماش رو جمع کرده بود و هوا کم کم بهاری شده بود.
تو اولین روز بهار قشنگ چندین سال قبل، پسر کوچولویی به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن قاسم.
قاسم سومین بچه خانواده بود.
زمان های قدیم بچه ها تا وقتی کوچیک بودن خیلی مریضی های سختی میگرفتن.
قاسم هم مثل خیلی از بچه ها، وقتی فقط یکسالش بود، تو سرمای شدید زمستون، مریضی سختی به اسم سرخجه گرفت.
پدر و مادر قاسم هرچقدر داروهای خونگی بهش دادن خوب نشد.
تا اینکه ناچار شدن تو اون سرما و برفی که تا زانوهاشون میومد، از روستا به شهر بیان و قاسم رو به دکتر ببرن.
و خدا خواست و قاسم بالاخره بعد از یه مدت، خوب شد و زنده موند.
پدر و مادر قاسم تو یک روستای سرسبز زندگی میکردن.
اونها زندگی عشایری داشتن و تو سیاهچادرهاشون روزا رو به شب میرسوندن.
فصل بهار که میشد کوچ میکردن به جنگل های انبوهی که نزدیک روستاشون بود و منظره خیلی زیبایی داشت.
قاسم و خانوادهاش از بهار تا پاییز تو اون جنگل زندگی میکردن.
جنگلی که پر بود از درختهای بلند گردو که همه جا رو سایه میکرد.
و رودخونه های پر از آبی که منظره اونجا رو قشنگتر میکرد.
وقتی قاسم ۱٠ سالش بود، به همراه دوستاش از صبح تا غروب، گلههای گوسفندا رو به چرا میبرد و
از شنیدن بع بع کردن گوسفندا و دیدن بازی هاشون لذت میبرد.
شب که میشد قاسم و دوستاش گوسفندا رو از کوههای اطراف به داخل روستا میاوردن.
مسیری که باید طی میکردن، پر بود از سنگ و خار.
کفشهای لاستیکی بچهها اون زمان خیلی محکم نبود تا بتونه پاهاشونو سالم نگه داره.
برای همین قاسم و دوستاش هر روز باید از پاهاشون خار میاوردن بیرون و کفش هاشونو با سیم میدوختن.
توی مسیر گوسفندا انگار خودشون راه خونهشونو بلد بودن و جلوتر حرکت میکردن و بچهها هم از پشت سر مراقب اونا بودن.
گاهی وقتا خبر میومد که بالای درختای گردو خرسها کمین کردن تا آدما رو ببینن و بهشون حمله کنن.
حتی میگفتن پلنگ هم گاهی تو درهها دیده میشده.
قاسم و دوستاش یه فکر جالب برای حل این مشکل داشتن.
یییییئییییییه.....
اوووووووووو......
ااااااااااااااا...
هااووووواااااااااا....
این صداهای اضافی باعث میشد حیوونا بترسن و بچه ها هم دلشون قرص بشه که اتفاقی نمیفته.
وقتی که به روستا میرسیدن، گوسفندا سریعا خونه خودشون رو تو تاریکی پیدا میکردن و با بره خودشون میرفتن داخل خونهشون.
قاسم با دیدن این صحنه، همیشه با خودش فکر میکرد که چهجوری خدا به یه حیوون بی عقل، این اندازه فهم و درک داده که میتونه انقدر خوب خونه خودش و بره خودش رو بشناسه!؟!
و بعد خدا رو شکر میکرد.
ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۲)
قاسم فقط یه چوپان نبود.
فصل تابستون که میشد دِرو کردن خرمن های(محصولات) گندم هم به کارهای قاسم و برادرهاش اضافه میشد.
قاسم پسر شجاعی بود. از هیچ چیزی نمیترسید.
همه اینو میدونستن.
پدر قاسم یک گاو نر شاخزن داشت که خیلی خطرناک بود چون خیلی شاخ میزد.
اما قاسم که خیلی نترس بود یکبار تصمیم گرفت سوار این گاو بشه.
قرار بود قاسم از خونه خودشون به خونه عمهاش که تو روستای بغلی بود بره.
اون تمام این مسیر رو با همین گاو خطرناک و به تنهایی رفت، با وجود اینکه گاو با سرش به پاهای کوچیک قاسم شاخ میزد.
حتی گله گرازهای وحشی هم برای قاسم ترسی نداشتن.
یکبار که قاسم با پدرش به خرمنهای گندم رفته بود، گله گراز ها به خرمنها حمله کردن.
قاسم و پدرش به بالای درخت انجیر بلندی رفتن تا گرازها از اونجا برن.
صدای پدر قاسم از بالای درخت به گراز ها میرسید که میگفت:
اوووووووووو
اوووووووووو
اما گرازها توجهی به این سروصداها نمیکردن و بخشی از خرمن رو خراب کردن.
تو تمام مدتی که گرازها اونجا بودن، قاسم فقط از بالای درخت به اونها نگاه میکرد، ولی ازون ها نمیترسید....
خرمنهای گندم برای خانواده قاسم خیلی اهمیت داشت.
آخه گندم براشون خیلی بابرکت بود چون غذای ساده مردم روستا از همین گندمها درست میشد.
خانواده قاسم زندگی خیلی سادهای داشتن و غذاهای سادهای میخوردن، خیلی وقتا غذاشون نون جو یا ارزن با ماست یا تخممرغ بود.
اما بااین وجود خیلی مهمون به خونهشون میومد و میرفت.
پدر و مادر قاسم خیلی به مهمونهاشون احترام میذاشتن.
حتی مهمونهای غریبهای که فقط برای استراحت به خونه اونا میومدن.
تو خونه پدر قاسم هر سال فقط چند روز برنج پخته میشد.
یکی از وقتایی که مادر قاسم برنج میپخت، وقتی بود که سید محمد مهمون خونواده قاسم بود.
سید محمد مداح معروف روستا بود.
روضه امام حسین(ع) میخوند و خانواده قاسم احترام خیلی زیادی بهش میذاشتن.
قاسم و خواهر برادراش هم همیشه از اومدن سید محمد خوشحال بودن.
چون هم مراسم های روضه اش رو دوست داشتن و هم اینکه وقتایی که سیدمحمد مهمون شون بود اونا میتونستن غذای خیلی خوب بخورن.
روضه های امام حسین(ع) همیشه برای مردم روستا خیلی برکت داشت.
همه مردم، چه فقیر، و چه پولدار، یه رسم قشنگی داشتن.
و اون اینکه اولین گوسفندی که برهای به دنیا میآورد، اون بره رو نذر امام حسین(ع) میکردن و چهار یا پنج ماه غذاهای خیلی خوبی بهش میدادن.
بعد تو روزهای شهادت امام حسین(ع) اول روضه میخوندن و بعد اون گوسفند رو قربونی میکردن و همه مردم روستا با گوشت اون گوسفند یه شام مفصل میخوردن.
ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari