گرچه در دل آتش و غم، "حمد" بر لب داشتی
شکر که مثل خودت، در خانه زینب داشتی
یاد میگیرد ز تو، طوفان کند با خطبهای
روی دامان پر از مهرت، تو مکتب داشتی
اسوهی والای مادر! فاطمه! همسنگرم!
در سپاهم مثل یک سردار منصب داشتی
خانهها را یک به یک میگشتی و مانند "صبح"
دشمنی با جور و با تاریکی "شب" داشتی
کوه بودی پشت من، آه! ای کلامت ذوالفقار!
خوب لحنی در ادای حق مطلب داشتی
شور در هفت آسمان افتاد وقت درس تو
بس که در بین ملائک هم مخاطب داشتی
کوچهها هرچند بیسامان و سرد و بیوفا
مهربانم! خانهای گرم و مرتب داشتی
نان که پختی قلبهای بچهها آرام شد
آب بر آتش شدی، با اینکه خود تب داشتی
ما و فرزندانمان، شش وجه، غرق نور و عشق
دُرّ ایمان در درون این مکعب داشتی
چشم بر امر ولی و پرچم تبیین به دوش
حق سنگینی به دوش دین و مذهب داشتی
تا ظهور منتقم، یادت نیاید ای زمین!
اینکه در دل، زخمی و گمنام، کوکب داشتی
ـــــــــــ
شاعر:فهیمه انوری
🖤🖤🖤🖤
#فاطمیه
#شعر
به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
📢📢📢📢 توجه توجه 📢📢📢📢
اپلیکیشن "هر روز با قران" منتشر شد
🔹ویژگی های برجسته این برنامه :
🔅فونت خوانا
🔅قابلیت تنظیم فونت آیات و فونت ترجمه
🔅قابلیت تغییر رنگ پس زمینه
🔅استفاده از ترجمه های معتبر
🔅استفاده از صوت قاری های مشهور
🔅طرح تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن
لینک دانلود از کافه بازار
:https://cafebazaar.ir/app/ir.almizaan
دانلود مستقیم فایل نصب برنامه از کانال ایتا به آدرس
:https://eitaa.com/dailyquran2016
🌺خوشحال میشیم این پیام را با دوستانتان به اشتراک بگذارید 🌺
سلام دوستان عزیز...
عزاداری هاتون قبول باشه🖤
ان شاءالله به زودی قصه و شعر هایی دربارهی حضرت زهرا سلام الله علیها که کار دوستانمون در گروه شعر و قصه درمسیرمادری هست
تقدیمتون میشه🌹
قصه تسبیحات حضرت زهرا(س)
از سیره و سبک زندگی حضرت زهرا(س)
نویسنده و شاعر: زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع : کتاب من لا یحضره الفقیه، جلد1، صفحه 211
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
خورشید مهربون از پشت کوه ها بیرون اومده بود و کم کم داشت آسمون رو روشن میکرد.
تو شهر مدینه، مردم بعد از خوندن نماز صبح، کارهاشون شروع میشد.
خونه حضرت زهرا هم همینطور بود.
حالا...
اول صبح، کارشون چی بود؟
بارشون چی بود؟
علی مولا بعد از خوندن نماز صبح میرفت دنبال کارهای نخلستان.
بعضی وقتها هم دیرتر به خونه میومد تا مشکلات مردم رو حل کنه.
حضرت زهرا هم به خواست خودش، بیشتر با کارهای خونه مشغول بود.
اولین کار هرروز، آماده کردن وسایل پخت نون بود.
اما اون زمان، نونوایی درکار نبود.
آسیاب بادی و برقی هم نبود.
پس یه نفر باید گندم ها رو میذاشت زیر سنگ آسیاب و انقدر اونو میچرخوند و میچرخوند، تا تبدیل به آرد بشن.
پس...
کی اینکارا رو میکرد؟
حضرت زهرا میکرد.
حضرت زهرا میکرد.
بعد از اون نوبت پختن نون بود.
خمیر باید با کمک آرد، آماده میشد و پهن میشد توی تنور.
هیزم ها هم باید تو تنور، میسوختن و آتیش رو روشن میکردن و اونو داغ میکردن.
اما خمیر های نون که خودشون تو تنور نمی رفتن.
هیزم ها هم که خودشون نمیسوختن.
پس...
کی اینکارا رو میکرد؟
حضرت زهرا میکرد.
حضرت زهرا میکرد.
بعد از خوردن صبحونه با نون تازه، همه تشنه میشدن.
پس آب لازم بود.
برای آوردن آب باید هرروز به چاه آب که دور از خونه ها بود میرفتن.
مشک آب رو تا لب چاه میبردن و با سطل از داخل چاه آب میکشیدن بالا و مشک رو پر میکردن.
اما....
مشک آب که خودش پیاده برنمیگشت خونه.
باید کسی اونو روی شونه هاش میذاشت و بندش رو محکم نگه میداشت تا زمین نیفته.
پس...
کی اینکارا رو میکرد؟
حضرت زهرا میکرد.
حضرت زهرا میکرد.
بعد خوردن صبحونه و آب، بچه ها مشغول بازی تو حیاط میشدن.
کوچه ها و حیاط ها اون زمان همه خاکی بودن.
بعد از بازی بچه ها و پختن ناهار و کارهای دیگه، خونه خاکی و کثیف میشد.
اما اون زمان که جاروی برقی تو خونه ها نبود.
یه جارو دستی گوشه خونه بود که باید خونه رو با اون تمیز میکردن.
پس...
کی اینکارا رو میکرد؟
حضرت زهرا میکرد.
حضرت زهرا میکرد.
تو کوچه های خاکی اون زمان، لباس ها هم خیلی کثیف میشدن.
شستن ظرفا و پختن غذا هم، لباس ها رو کثیف میکرد زیادی.
پس هر چند روز یکبار نوبت شستن لباس ها هم بود.
اما اون زمان که وسیله ای نبود که لباسا رو خودش بشوره و پهن کنه.
پس...
کی اینکارا رو میکرد؟
حضرت زهرا میکرد.
حضرت زهرا میکرد.
بله... این همه کارها رو حضرت زهرا انجام میدادن.
البته بعضی وقتها که علی مولا خونه بودن، به ایشون کمک میکردن.
مثلا خونه رو خودشون جارو میزدن، یا حتی گاهی تو خونه عدس پاک میکردن.
اما بازهم، بیشتر کارها با خود حضرت فاطمه بود و ایشون خیلی خسته میشدن.
🌷🌷🌷🌷🌷
یه روز علی مولا که خستگی حضرت زهرا رو دیدن، به ایشون گفتن:
فاطمه عزیزم،
برو پیش پیمبر!
بهش بگو پدرجون
کمک بیار برامون!
ایشون گفتن :
فاطمه جان!
برو پیش پدرت رسول خدا، و ازش خواهش کن تا یه خدمتکار برای ما بفرسته تا کمک کار تو باشه!
(آخه اون زمان ها رسم بود که مردم برای کمک تو کارهای خونه خدمتکار داشتن)
حضرت فاطمه زهرا هم قبول کردن و به خونه پدرشون رفتن.
چی شد پیش پیامبر؟
زهرا چی گفت با پدر؟؟
حضرت زهرا دیدن که رسول خدا دارن با دوستاشون صحبت میکنن.
برای همین روشون نشد که با ایشون حرف بزنن.
و برگشتن به خونه.
روز بعد پیامبر به خونه دخترشون اومدن و گفتن زهرا جان دیروز با من چه کاری داشتی دختر عزیزم؟
چرا حرفی نزدی؟؟
حضرت زهرا باز هم نتونستن جواب بدن.
آخه خجالت میکیشیدن که چنین چیزی از پدرشون بخوان.
اما علی مولا به جای ایشون جواب پیامبر رو دادن.
چی گفت امام علی جون ؟
با پدر مهربون؟
ایشون گفتن:
ای رسول خدا!
فاطمه با کارهای خونه خیلی خسته میشه.
انقدر آسیاب رو خودش چرخونده که دستهاش تاول زدن.
انقدر خونه رو جارو زده که لباسهاش تیره و سیاه شدن.
انقدر با مشک آب آورده که رد بند مشک روی بدنش مونده.
من از زهرا خواستم که از شما خواهش کنه تا یه خدمتکار برای ما به خونمون بفرستین.
ادامه قصه در پیام بعدی...👇👇👇
#شخصیت_محوری
#قصه_تسبیحات_حضرت_زهرا
#فضائل_حضرت_زهرا
#سبک_زندگی
#سیره_زندگی_اهل_بیت
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه تسبیحات حضرت زهرا(س) 👇👇👇
با شنیدن این حرفا،
پیامبر مهربون،
جواب داد به زهرا جون:
و گفتن:
دختر عزیزم، میخوای به تو چیزی یاد بدم که از کمک خدمتکار هم برای تو بهتر باشه؟
حضرت زهرا با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدن.
گفتن بله پدرجان!
پیامبر گفتن:
زهرا جان هروقت که خواستی بخوابی، قبل از خواب، این چند تا ذکر رو بگو.
🌷🌷🌷🌷🌷
3 تا ذکر قشنگن
بهش میگن تسبیحات
اولی شون که اینه
میشه بگی با دستات
سی و چهار بار بگو
الله اکبر عزیز
بدون خدای دانا
قوی تره از هر چیز
سی و سه بار با دقت
الحمدلله بگو
دستاتو بالا ببر
شکر خدا رو بگو
سی و سه بار آخرش
سبحان الله بگو
همیشه یادت باشه
پاک و منزه است او
بعد این همه تکرار
حالا میشی قوی تر
خدا کمک میکنه
هر دفعه به تو بیشتر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حضرت زهرا بعد از شنیدن این ذکر ها، خیلی خوشحال شدن و از پدرشون تشکر کردن.
و بعد از اون روز با اینکه کارهای خونه کمتر نشده بود ولی ایشون سرحال تر و پرانرژی تر شده بودن.
قصه ما به سر رسید، حضرت زهرا با این سه ذکر زیبا، به همه کاراش رسید. ☺️
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
🖤 قصه هایی از حضرت مادر... 🖤
به مناسبت ایام شهادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🏴قصههایی از زندگانی مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها 🏴
را تقدیم میکند:
(روی جملات آبی رنگ ضربه بزنید🙏)
قصه چادر نورانی (ماجرای مسلمان شدن هشتاد یهودی به واسطهی چادر نورانی حضرت)
#چادر_نورانی
قصه حدیث کسا
#حدیث_کسا
شعر حدیث کسا
#شعر_کودکانه_حدیث_کسا
قصه دانههای بهشتی (بخشش انار)
#دانه_های_بهشتی
قصه عروسی آسمانی
#عروسی_آسمانی
قصه سورهی انسان (داستان فداکاری خانواده مولا علی علیه السلام در قرآن)
#لالایی_خدا
قصه عرب بادیه نشین
#قصه_عرب_بادیه_نشین
قصه عروسی بابرکت (عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت)
#قصه_عروسی_با_برکت
قصه گردنبند با برکت
#قصه_گردنبند_با_برکت
قصه تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
#قصه_تسبیحات_حضرت_زهرا
نمایشنامه (علت مخفی بودن قبر حضرت)
از برنامه های کانال لالایی خدا
شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها
#مدح
🏴🏴🏴🏴
با انتشار این پیام در ثواب آشناکردن بچهها با شخصیت نورانی حضرت مادر سهیم باشیم🙏
مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#قصه
#شعر
#کودک
#رسانه_باشیم
💚 شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها 💚
کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری
عمو زنجیرباف بله
زنجیر منو بافتی؟ بله
پشت کوه انداختی؟
کدوم کوه؟
همون که غاری داره
بالای کوه سواره
پیامبرش تو اون غار
راز و نیازی داره
کدوم کدوم پیامبر؟
همون که آخرینه
محمد امینه
اون که یه دختر داره
سوره کوثر داره
کدوم کدوم دختره؟
همون که یادگاره
فاطمه نام داره
هرکی باهاش دوست بشه
قصر بهشتی داره
کی دوست داره دوست بشه؟؟
من، من، من، من!
چجوری باهاش دوست بشیم؟
اگر به لطف خدا
با کمک اماما
قرآن زیاد بخونیم
حرفاشو خوب بدونیم
میشه با اخلاق خوب
تو قلب اون بمونیم 😍
#حضرت_زهرا
#شعر
#شخصیت_محوری
#مدح
#کودک
مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
May 11
شعر زیبای حدیث کساء
🍃🍃🍃🍃🍃
مادرمون فاطمه یه رازی رو به ما گفت
یه قصهی واقعی برای شیعه ها گفت
یه روز بابای خوبم اومد به خونه ی ما🌺
یه مهمون بهشتی با عطر و بوی گلها🌸
بابای مهربونم پیمبر خدا بود
شبیه من همیشه عاشق بچه ها بود
بابا بهم سلام کرد، سلام به روی ماهش👋
آدم دلش همیشه قرصه به تکیه گاهش💪
گفت که عبامو بیار، ضعف شدیدی دارم
منو باهاش بپوشون، گفتم الان میارم
تق تق تق در زدن! کی اومده به خونه؟
امام حسن که مثل یه دسته گل می مونه!💐
《امام حسن سلام کرد👋
ادای احترام کرد》
پرسید مامان خوبم به من بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-آره گلم، اومده پدر بزرگت اینجا
بیا ببین پیمبر نشسته زیر عبا❤️
-سلام پدر بزرگم! پیمبر مهربون👋
منم می تونم بیام؟ زیر عبا پیش تون؟☝️
پیامبر خدا گفت: سلام مهربونم
بله، اجازه داری بیا عزیزِ جونم
تق تق تق در زدن! کی اومده به خونه؟
امام حسین که مثل یه دسته گل می مونه!💐
《امام حسین سلام کرد👋
ادای احترام کرد》
پرسید مامان خوبم به من بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-آره گلم، اومده پدر بزرگت اینجا
بیا ببین پیمبر نشسته زیر عبا
-سلام پدر بزرگم! پیمبر مهربون👋
منم می تونم بیام زیر عبا پیش تون؟☝️
پیامبر خدا گفت: سلام مهربونم
تو هم اجازه داری، بیا عزیز جونم
تق تق تق در زدن! جانِ پیمبــــر اومد🤩
امام اولِ ما، حضرت حیدر اومد 🤩
امام علی سلام کرد پرسید بگو کی اینجاست؟
چه بوی خوبی میاد! عطر رسول خداست؟🌸
-مهمون داریم علی جان کنار بچههامون
نشسته زیر عبا دعا کنه برامون🤲
-سلام رسول خدا، ای خاتم انبیا
اجازه دارم منم بیام به زیر عبا؟☝️
پیمبر خدا گفت: سلام بهترینم
تو هم اجازه داری، رفیق و جانشینم
مادرمون فاطمه کنار بچه ها رفت
به دعوت پیمبر، اونم زیر عبا رفت
دارن نگاه می کنن یه عالمه فرشته
یه جمع آسمونی، زیر عبا بهشته
وقتی همه اومدن، دیگه وقت دعا بود🤲
دست پیمبرِ ما، سمتِ آسمونا بود
-ای خدای مهربون عزیزامو می بینی❤️
ما بنده های توییم، تویی که بهترینی❤️
این بنده های خوبت که اهل بیت منن
پاکن و مهربونن، با بدیا دشمنن
من کسی رو دوس دارم که دوستِ اونها باشه
عاشقِ بچه های حضرت زهرا باشه
هر کی با اهل بیتم میجنگه و دشمنه
منم دوسش ندارم چون که دشمن منه
خدای مهربون گفت: خورشید و کوه و دریا
🌞🏞🌊
هر چی که رو زمینه، یا توی آسمونا
🌤🌅🌠🏞
همه رو آفریدم فقط به عشق شما😍
شما که اهل بیتید، نشسته زیر عبا!
جبرئیل از آسمون اهل کسا رو می دید
یعنی اونا که بودن زیر عبا رو می دید
پرسید خدای خوبم، اهل کسا کی هستن؟
اسم اونا چیه که زیر عبا نشستن؟
-زیر عبا فاطمه س با پدر و همسرش
اون دو تا بچههاشن، نشسته دور و برش
از خدا پرسید میشه منم برم پیششون
خدا اجازه داد گفت: برو سلام برسون
بگو که کوه و دریا، خورشید و ماهِ زیبا
هرچی که رو زمینه یا توی آسمونا
همه رو آفریدم فقط به عشق شما
شما که اهل بیتید، نشسته زیر عبا
-سلام رسول خدا، سلام اهل کسا
خدای مهربون گفت: اینو بگم به شما
هرچی که رو زمینه یا توی آسمونا
خورشید و کوه و دریا، پرنده های زیبا
همه رو آفریده فقط به عشق شما❤️
شما که اهل بیتید، نشسته زیر کسا😍
امام علی با لبخند راز کسا رو پرسید💫
این که چرا نشستن زیر عبا رو پرسید
پیمبر خدا گفت خوب یادتون بمونه
هرکسی که یه روزی این قصه رو بخونه
یادش بیاد عبا رو، صحبتای خدا رو❤️
غم از دلش می پره، گم می کنه غما رو
《خوشبخت و رستگاره
هیچ غصه ای نداره》
لطف خدا بوده که خوشبخت و رستگاریم
تو دلمون همیشه مهر علی رو داریم💚
شکر خدا که ما هم این قصه رو می خونیم
شیعه ی اهل بیتیم، تو راهشون می مونیم
ـــــــــــــــــ
شاعر: خانم زینب احمدی
#حدیث_کسا
#شعر_کودکانه_حدیث_کسا
#شعر
بسته فرهنگی فاطمیه نهایی.pdf
2.7M
🏴 بسته فرهنگی فاطمیه🏴
شعر،قصه،کاردستی،بازی،نقاشی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تلاشی مادرانه
برای پیاده سازی بحث مهم و کلیدی شخصیت محوری (تربیت الگویی)
استاد عباسی ولدی
📣اگر با این بحث آشنا نیستید روی جمله آبی رنگ بالا ضربه بزنید تا کلیپ رو ببینید
و حتما این کانال رو دنبال کنید👇
https://eitaa.com/shakhsiatemehvari
فایل عکس های قابل چاپ بسته فرهنگی فاطمیه
(برای دانلود فایل روی جمله بالا 👆ضربه بزنید)
🌿 هزینه معنوی استفاده ازاین بسته صلوات بر محمد و آل محمد و ارسال آن برای دیگران 🌺
ما را در بله و ایتا دنبال کنید👇
@gheseshakhsiatemehvari
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#تربیت_الگویی
#قصه
#شعر
#کاردستی
#بازی
فایل عکس های قابل چاپ بسته فرهنگی فاطمیه.pdf
6.11M
🏴فایل ضمیمه بسته فرهنگی فاطمیه🏴
✅عکس های قابل چاپ
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تلاشی مادرانه
برای پیاده سازی بحث مهم و کلیدی شخصیت محوری (تربیت الگویی)
استاد عباسی ولدی
ما را در بله و ایتا دنبال کنید👇
@gheseshakhsiatemehvari
#فاطمیه
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#ضمیمه
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری | آرزوی به دل ماندهٔ حاج قاسم...
🌹 پخش قسمتهایی از جلسهٔ چهارم دورهٔ #چله_مادری با حضور سردار کاجی، به مناسبت سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی
(قسمت اول)
🌐 کیفیت بالا🔻
https://aparat.com/v/EF1RU
#پیشنهاد_ویژه
#حاج_قاسم #جان_فدا
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
حکایت نامه قاسم(۱)
نویسنده : زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: برداشتی از کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زمستون کم کم بساط سرماش رو جمع کرده بود و هوا کم کم بهاری شده بود.
تو اولین روز بهار قشنگ چندین سال قبل، پسر کوچولویی به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن قاسم.
قاسم سومین بچه خانواده بود.
زمان های قدیم بچه ها تا وقتی کوچیک بودن خیلی مریضی های سختی میگرفتن.
قاسم هم مثل خیلی از بچه ها، وقتی فقط یکسالش بود، تو سرمای شدید زمستون، مریضی سختی به اسم سرخجه گرفت.
پدر و مادر قاسم هرچقدر داروهای خونگی بهش دادن خوب نشد.
تا اینکه ناچار شدن تو اون سرما و برفی که تا زانوهاشون میومد، از روستا به شهر بیان و قاسم رو به دکتر ببرن.
و خدا خواست و قاسم بالاخره بعد از یه مدت، خوب شد و زنده موند.
پدر و مادر قاسم تو یک روستای سرسبز زندگی میکردن.
اونها زندگی عشایری داشتن و تو سیاهچادرهاشون روزا رو به شب میرسوندن.
فصل بهار که میشد کوچ میکردن به جنگل های انبوهی که نزدیک روستاشون بود و منظره خیلی زیبایی داشت.
قاسم و خانوادهاش از بهار تا پاییز تو اون جنگل زندگی میکردن.
جنگلی که پر بود از درختهای بلند گردو که همه جا رو سایه میکرد.
و رودخونه های پر از آبی که منظره اونجا رو قشنگتر میکرد.
وقتی قاسم ۱٠ سالش بود، به همراه دوستاش از صبح تا غروب، گلههای گوسفندا رو به چرا میبرد و
از شنیدن بع بع کردن گوسفندا و دیدن بازی هاشون لذت میبرد.
شب که میشد قاسم و دوستاش گوسفندا رو از کوههای اطراف به داخل روستا میاوردن.
مسیری که باید طی میکردن، پر بود از سنگ و خار.
کفشهای لاستیکی بچهها اون زمان خیلی محکم نبود تا بتونه پاهاشونو سالم نگه داره.
برای همین قاسم و دوستاش هر روز باید از پاهاشون خار میاوردن بیرون و کفش هاشونو با سیم میدوختن.
توی مسیر گوسفندا انگار خودشون راه خونهشونو بلد بودن و جلوتر حرکت میکردن و بچهها هم از پشت سر مراقب اونا بودن.
گاهی وقتا خبر میومد که بالای درختای گردو خرسها کمین کردن تا آدما رو ببینن و بهشون حمله کنن.
حتی میگفتن پلنگ هم گاهی تو درهها دیده میشده.
قاسم و دوستاش یه فکر جالب برای حل این مشکل داشتن.
یییییئییییییه.....
اوووووووووو......
ااااااااااااااا...
هااووووواااااااااا....
این صداهای اضافی باعث میشد حیوونا بترسن و بچه ها هم دلشون قرص بشه که اتفاقی نمیفته.
وقتی که به روستا میرسیدن، گوسفندا سریعا خونه خودشون رو تو تاریکی پیدا میکردن و با بره خودشون میرفتن داخل خونهشون.
قاسم با دیدن این صحنه، همیشه با خودش فکر میکرد که چهجوری خدا به یه حیوون بی عقل، این اندازه فهم و درک داده که میتونه انقدر خوب خونه خودش و بره خودش رو بشناسه!؟!
و بعد خدا رو شکر میکرد.
ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۲)
قاسم فقط یه چوپان نبود.
فصل تابستون که میشد دِرو کردن خرمن های(محصولات) گندم هم به کارهای قاسم و برادرهاش اضافه میشد.
قاسم پسر شجاعی بود. از هیچ چیزی نمیترسید.
همه اینو میدونستن.
پدر قاسم یک گاو نر شاخزن داشت که خیلی خطرناک بود چون خیلی شاخ میزد.
اما قاسم که خیلی نترس بود یکبار تصمیم گرفت سوار این گاو بشه.
قرار بود قاسم از خونه خودشون به خونه عمهاش که تو روستای بغلی بود بره.
اون تمام این مسیر رو با همین گاو خطرناک و به تنهایی رفت، با وجود اینکه گاو با سرش به پاهای کوچیک قاسم شاخ میزد.
حتی گله گرازهای وحشی هم برای قاسم ترسی نداشتن.
یکبار که قاسم با پدرش به خرمنهای گندم رفته بود، گله گراز ها به خرمنها حمله کردن.
قاسم و پدرش به بالای درخت انجیر بلندی رفتن تا گرازها از اونجا برن.
صدای پدر قاسم از بالای درخت به گراز ها میرسید که میگفت:
اوووووووووو
اوووووووووو
اما گرازها توجهی به این سروصداها نمیکردن و بخشی از خرمن رو خراب کردن.
تو تمام مدتی که گرازها اونجا بودن، قاسم فقط از بالای درخت به اونها نگاه میکرد، ولی ازون ها نمیترسید....
خرمنهای گندم برای خانواده قاسم خیلی اهمیت داشت.
آخه گندم براشون خیلی بابرکت بود چون غذای ساده مردم روستا از همین گندمها درست میشد.
خانواده قاسم زندگی خیلی سادهای داشتن و غذاهای سادهای میخوردن، خیلی وقتا غذاشون نون جو یا ارزن با ماست یا تخممرغ بود.
اما بااین وجود خیلی مهمون به خونهشون میومد و میرفت.
پدر و مادر قاسم خیلی به مهمونهاشون احترام میذاشتن.
حتی مهمونهای غریبهای که فقط برای استراحت به خونه اونا میومدن.
تو خونه پدر قاسم هر سال فقط چند روز برنج پخته میشد.
یکی از وقتایی که مادر قاسم برنج میپخت، وقتی بود که سید محمد مهمون خونواده قاسم بود.
سید محمد مداح معروف روستا بود.
روضه امام حسین(ع) میخوند و خانواده قاسم احترام خیلی زیادی بهش میذاشتن.
قاسم و خواهر برادراش هم همیشه از اومدن سید محمد خوشحال بودن.
چون هم مراسم های روضه اش رو دوست داشتن و هم اینکه وقتایی که سیدمحمد مهمون شون بود اونا میتونستن غذای خیلی خوب بخورن.
روضه های امام حسین(ع) همیشه برای مردم روستا خیلی برکت داشت.
همه مردم، چه فقیر، و چه پولدار، یه رسم قشنگی داشتن.
و اون اینکه اولین گوسفندی که برهای به دنیا میآورد، اون بره رو نذر امام حسین(ع) میکردن و چهار یا پنج ماه غذاهای خیلی خوبی بهش میدادن.
بعد تو روزهای شهادت امام حسین(ع) اول روضه میخوندن و بعد اون گوسفند رو قربونی میکردن و همه مردم روستا با گوشت اون گوسفند یه شام مفصل میخوردن.
ادامه قصه در پیام بعدی... 👇👇👇
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۳)
قاسم خانوادش رو خیلی دوست داشت، از همه بیشتر هم عاشق مادرش بود.
اصلا نمیتونست بیماری مادرش رو ببینه وتحمل کنه.
یه بار مادرش سردرد شدیدی گرفت.
قاسم خیلی نگران مادرش شد و کلی گریه کرد.
اما بعد متوجه شد که دلیل سردردهای مادرش، غصه خوردن برای مشکل پدرش بوده.
پدر قاسم اون روزها از بانک ۹٠٠ تومن قرض گرفته بود اما نتونسته بود این پول رو برگردونه.
قاسم به محض اینکه مشکل پدرش رو فهمید با خواهر و برادراش به فکر چاره افتادن.
اول قرار شد حسین، برادر بزرگ قاسم از روستا به شهر بره تا کار کنه و بتونه برای پدرش پول بیاره.
اما بعد از دوهفته حسین ناامید برگشت، چون نتونسته بود کاری پیدا کنه.
این بار نوبت قاسم بود.
قاسم تصمیمش رو گرفته بود. میدونست رفتن از روستا به شهر برای یه پسر ۱۳ ساله، کار راحتی نیست، حتی پدر و مادرش هم مخالف رفتنش بودن.
اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون انقدر پدرش رو دوست داشت که حاضر بود هر سختی رو برای خوشحالی اون تحمل کنه.
از طرف دیگه قاسم پسر تنبلی نبود.
اون تا ۱۳ سالگی کلی کارهای سخت تو روستا انجام داده بود.
از چروندن گوسفندا گرفته تا درو کردن خرمن های گندم، همه این کارا از قاسم یه پسر قوی ساخته بود.
با هر سختی بود قاسم پدر و مادرش رو راضی کرد و با دوتا از دوستاش با اتوبوس به شهر رفتن.
قاسم برای اولین بار شهر رو میدید و همه چیز براش جالب و جدید بود.
از ساختمون ها گرفته تا ماشین ها و منظره ها....
قاسم برای اینکه کاری پیدا کنه به هر مغازه و ساختمون نیمهکاره و رستورانی سر میزد.
اما همه بهخاطر اینکه اون یه پسر بچه ۱۳ ساله لاغر و ضعیف بود، قبولش نمیکردن.
بعد از چند روز که قاسم به خیلی از جاها سرزده بود و دیگه داشت کم کم ناامید میشد، بالاخره یه کار خوب تو آشپزخونه یه مسافرخونه پیدا کرد.
اون خیلی تلاش کرد برای اینکه بتونه تو اون آشپزخونه خوب کار کنه و به اندازه قرض پدرش پول دربیاره.
حتی عصر ها که تعطیل میشد با پول های خودش یک دستگاه آبمیوه گیری خریده بود تا به مردم آبمیوه بفروشه و پول بیشتری دربیاره.
۵ ماه با همین وضعیت گذشت و قاسم سخت تلاش میکرد.
روزهایی بود که خیلی ناامید میشد، قرض پدرش واقعا خیلی بیشتر از دستمزدهای قاسم بود.
وقتایی که دلش میگرفت مثل پدرش سر سجاده نماز میایستاد و نماز میخوند و دعا میکرد....
از خدا میخواست کمکش کنه تا بتونه قرض پدرش رو بده.
روزا و شبا تند و تند میومدن و میرفتن تا اینکه...
بله... قاسم بالاخره موفق شد پولی بیشتر از پولی که پدرش به بانک قرض داشت، دربیاره، یعنی ۱۲٠٠ تومن.
اون خیلی خوشحال بود چون میتونست با این پول هم پدرش رو و هم مادرش رو خوشحال کنه.
قاسم پولهایی که جمع کرده بود رو برای پدرش فرستاد و قرض پدرش رو ادا کرد اما خودش به روستا برنگشت.
آخه دوست داشت زمانی پیش خانوادش بره که بتونه براشون سوغاتی بخره.
برای همین تو چند ماه، دوباره کار کرد و تلاش کرد و پول هاشو جمع کرد و یه چمدون پر از سوغاتی های رنگارنگ برای خانوادش خرید و بعد به دیدنشون رفت.
قشنگ ترین سوغاتی قاسم برای خانوادش، یه دوربین عکاسی بود که با پولهاش خریده بود.
قاسم با اون دوربین کلی عکس یادگاری با خانوادش و دوستاش گرفت.
بعد از ۱٠ روز قاسم به شهر برگشت.
اون میدونست که اگه بخواد آدم موفقی بشه، باید از بعضی چیزایی که خیلی دوست داره بگذره.
بااینکه خیلی دوست داشت بیشتر پیش خانوادش بمونه، اما از طرفی وقتی میدید با پول هایی که درمیاره میتونه چندین نفر غیر از خودش رو خوشحال کنه، تلاششو بیشتر میکرد.
قاسم وقتی دوباره به شهر برگشت یه تصمیم خیلی مهم گرفت.
اگر قرار بود هرروز چندین ساعت کار کنه، باید بدنش رو قوی میکرد.
پس تصمیم گرفت هرروز ورزش کنه تا بدنش قوی و سالم بمونه.
ورزش باستانی، همون ورزشی بود که دنبالش میگشت.
ورزشی که آداب مخصوص داره و آدم ها رو مودب و قوی بار میاره.
کنار این ورزش، قاسم وزنه برداری و بدنسازی و کشتی رو هم دنبال میکرد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۴)
روزها میگذشتن و قاسم هر روز قویتر از دیروزش میشد.
حالا دیگه کم کم برای خودش مردی شده بود که فکر میکرد میتونه کارهای بزرگی انجام بده.
تو همین سالها بود که قاسم از شاه ظالم و ستمگر اون زمان، حرفهای جدیدی شنید.
شاه کسی بود که دلش نمیخواست مردم ایران تلاش کنن و خودشون برای کارهاشون تصمیم بگیرن.
اون خودش یه آدم تنبل و بی عرضه بود که آمریکایی ها الکی بهش قدرت داده بودن.
آمریکایی ها میخواستن با کمک اون، مردم ایران رو گول بزنن و هرچیز باارزش و مهمی که مردم دارن رو(مثل نفت،طلا و...) ازشون بدزدن.
قاسم تا وقتی تو روستا زندگی میکرد اینا رو نمیدونست اما کم کم تو شهر با دوستایی آشنا شد که حرفهای جدیدی بهش میزدن.
تو همه سالهایی که تو شهر بود، روزا سرکار میرفت و شبها به مسجدها و هیئتها میرفت.
و اونجا در کنار عزاداریها و قرآن خوندنها، حرفهای جدیدی از شاه و مخالفین اون میشنید.
قاسم عاشق امام حسین(ع) بود و وقتی میفهمید که شاه مردم رو زندانی میکنه، اونها رو میزنه، حتی اجازه نمیده که روضه امام حسین تو هیئت ها برگزار بشه، خیلی عصبانی میشد.
قاسم از کوچیکی از شجاعت امام حسین(ع) شنیده بود، از اینکه امام حسین(ع) به یزید اجازه نداد به مردم زور بگه و حرف خدا رو زیر پا بذاره.
اون حرفا به قاسم کمک میکرد تا شجاعتر بشه و روز به روز از شاه و کارهای غلطش بیشتر متنفر بشه.
گاهی وقتا که با سربازای شاه درگیر میشد و دعواشون میشد، دوستاش بهش میگفتن قاسم حواست به خودت باشه، یه وقت زندانی ات میکنن ها!
اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون با کارهای سخت و ورزش، بدنش رو قوی کرده بود.
قاسم میدونست هر اتفاقی هم که براش بیفته، خدا خودش کمکش میکنه و اگه قراره سختی تحمل کنه، بعدش روزای خوب و آسونی در انتظارشه!
🌹🌹🌹🌹🌹
وقتی قاسم ۲٠ سالش بود برای اولین بار به مشهد رفت، از شهر قاسم تا مشهد راه خیلی زیادی بود و تا اون موقع قاسم نتونسته بود به مشهد بیاد.
قاسم حال و هوای حرم امام رضا رو خیلی دوست داشت و انگار اونجا خوشحالترین و آرومترین آدم روی زمین بود.
قاسم حتی تو شهر مشهد هم به فکر ورزش بود و اونجا هم به یک گود ورزشی رفت.
تو اون گود ورزش باستانی، قاسم دوست های خوبی پیدا کرد.
قاسم با دوستاش خیلی حرف میزد.
اونها هم از شاه میگفتن، از بدی ها و اذیت هاش...
انگار اتفاقای تازه ای داشت میفتاد و شاه هرروز قدرتش کمتر از قبل میشد.
دوستای قاسم وقتی فهمیدن قاسم هم با کارهای شاه مخالفه و دوست داره شاه برکنار بشه،
یه عکس بهش دادن.
اونا گفتن باید از این عکس خوب نگهداری کنه و به کسی نشون نده چون اگه کسی ببینه خیلی خطرناکه...
قاسم خوب که به عکس نگاه کرد، دید عکس یه آقایی هست که عینک به چشم داره و مشغول مطالعه است.
دوستاش به اون آقا میگفتن آقای خمینی.
قاسم آقای خمینی رو نمیشناخت ولی با حرفای دوستاش فهمید که ایشون یکی از کسایی هست که مخالف شاه هست و مردم رو دعوت میکنه که تو خیابونها راهپیمایی کنن تا شاه بفهمه که مردم ازش متنفرن.
وقتی قاسم این حرفا رو شنید، عاشق امام خمینی شد و عکسش رو زیر پیراهنش قایم کرد.
انگار حالا قاسم یه گنج خیلی با ارزش داشت که باید ازش مراقبت میکرد.
بعد یکی دو روز قاسم از مشهد راه افتاد و به شهر خودش برگشت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بعد از سفر مشهد قاسم احساس میکرد که باید کارهای مهمی رو انجام بده.
هرروز چند ساعت به عکسی که هدیه گرفته بود خیره میشد و نگاه میکرد.
به حرفای دوستاش فکر میکرد، چرا باید اون عکس رو کسی نمیدید؟
قاسم دنبال جواب سوالش میگشت تا اینکه فهمید شاه خیلی از اقای خمینی میترسه و همه جا اعلام کرده اگه کسی عکس ایشون رو داشته باشه زندانی میشه.
قاسم اما از هیچ چیزی نمیترسید.
پس عکس رو همیشه همراه خودش میکرد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم (۵)
یه مدت گذشت، مردم به فرماندهی امام خمینی راهپیمایی های زیادی میکردن.
اونا دیگه نمیخواستن شاه ظالم بهجاشون تصمیم بگیره.
میخواستن آزادانه و با قوانین دین اسلام زندگی کنن.
بالاخره انقدر مردم راهپیمایی کردن و شعار مرگ بر شاه سر دادن، که شاه ظالم ترسید و از کشور فرار کرد.
سال ۵۷ بالاخره کشور دست مردم افتاد و امام خمینی رهبر مردم شد.
قاسم تو اون مدت خیلی خیلی تلاش کرده بود تا امام خمینی رهبر کشور بشه.
اون عاشق امام خمینی بود و تمام حرفاشو گوش میکرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۱ سال بعد این اتفاقا، قاسم بخاطر اینکه ورزشکار خیلی خوبی بود و بدن آمادهای داشت،
قرار شد تو یه جای بزرگی به اسم پادگان،به کلی سرباز فوت و فن جنگی یاد بده و اونا رو آماده کنه تا اگه جنگی شروع شد، آماده جنگ باشن.
چند ماه بعد که جنگ ایران و آمریکا تو کشور عراق شروع شد امام خمینی دستور داد جوون ها به جنگ برن. از همونجا قاسم به جبهه های جنگ رفت!
قاسم سالهای زیادی رو تو جبههها جنگید.
اون همون قاسم شجاع بود که هنوز هم از هیچ چیزی نمیترسید اما همه دشمنا ازش میترسیدن.
بارها تو جنگ های مختلف،
دشمنا به محض اینکه میفهمیدن قاسم قراره فرمانده جنگ باشه، عقب نشینی می کردن و پا به فرار میذاشتن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان تو جبهه ها، همه به فرمانده هاشون میگفتن حاجی!
حتی اگه اون فرمانده به مکه نرفته بود و واقعا حاجی نشده بود.
از یه جایی به بعد قاسم قصه ما، معروف شد به حاج قاسم!!
حاج قاسم خودش دوست نداشت بهش لقب دیگه ای بدن و بگن سردار یا فرمانده و...
میگفت من سرباز این مردم هستم. سرباز امام خمینی و امام خامنه ای هستم. اگر به من بگید "برادر قاسم"، اینطوری راحت ترم!
حاج قاسم خیلی سرش شلوغ بود، بیشتر عمرش رو تو عملیات ها و جنگ ها به سر می برد.
اما با این وجود هروقت که فرصتی پیدا میکرد و به شهر خودش کرمان سر میزد، اولین جایی که میرفت خونه پدر و مادرش بود.
با همه خستگیهاش پدرش رو به حموم میبرد و با مهربونی سر و صورتش رو میشست،
و بعد حموم مینشست روبروی ایشون و میگفت و میخندید، و بعد هم به نشانه احترام، کف پای پدر و مادرش رو میبوسید!!
حاج قاسم حواسش به همسرش و بچه هاش هم بود.
اما چون بیشتر وقتا خیلی سرش شلوغ بود و جلسات کاری زیادی داشت، برای همین گاهی اوقات همسرش براش غذا درست میکرد و به محل کارش میفرستاد.
حاج قاسم خیلی خوشحال میشد اما غذایی که سهم خودش بود رو با تمام همکاراش تقسیم میکرد و خودش هم آخرش، لقمه ای ازون غذا رو میخورد.
ایشون همیشه دوست داشت کنار خودش، بقیه رو هم خوشحال ببینه.
و برای خوشحالی بقیه، همه کاری می کرد، حتی همین کارهای ساده.
🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم تا وقت شهادتش عاشق روضه امام حسین و حضرت زهرا بود.
ایشون خونه شخصی خودش رو تبدیل به هیئت کرد و اسمشو گذاشت" بیت الزهرا".
و همیشه تو روزهای دهه فاطمیه تو بیت الزهرای ایشون مراسم عزاداری برپا میشد.
حاج قاسم و دوستاش تو جنگ هاشون هم یاد حضرت زهرا بودن و از ایشون کمک میگرفتن.
مثلا تو یکی از جنگ ها بعد از اینکه حاج قاسم و دوستاش ۲۸ روز خیلی سخت، جنگیدن، یکی از رزمندهها خواب حضرت زهرا(س) رو دید و تو خواب، به ایشون گفت
مادرجان وضعیت ما تو جنگ خیلی سخت شده، لطفا به ما کمک کنید.
و درست بعد از همون خواب، رزمنده ها تونستن به فرماندهی حاج قاسم، با کمک یک موشک خیلی قوی، هواپیمای اسرائیلی رو بزنن.
بعد این اتفاق، اونا تانک های اسرائیل رو نابود کردن و بعد 33 روز تو اون جنگ خیلی سخت، پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت و گذشت، و حاج قاسم هرروز با تلاش بیشتر، کارهای مهمی رو برای مسلمونا انجام میداد.
ایشون تونست با کارهایی که انجامداد، کشور ایران و تمام مسلمونای جهان رو قوی کنه و این قدرت رو به همه مردم جهان نشون بده.
دشمنای نامرد ما، بارها ایشون رو زخمی کردن و بیشتر بدن ایشون پر از گلوله های جنگی بود که تو جنگ های مختلف، بهشون خورده بود.
اما هرچقدر دشمنی ها بیشتر میشد، حاج قاسم هم قویتر میشد و با کمک خدا نزدیک ۴٠ سال برای کشور ایران جنگید و قدرت مسلمونا رو بیشتر و بیشتر کرد.
دشمنای ملعون و بدجنس ما، هم هرکاری میکردن، نمیتونستن تو میدون جنگ با ایشون مبارزه کنن.
بخاطر همین 3 سال پیش تو چنین روزایی، با نامردی، از یه هواپیمای جنگی و با فاصله زیاد، به ماشین ایشون تیراندازی کردن و ایشون رو شهید کردن و این شد که حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
🌹حکایتنامهی قاسم🌹
(روی عبارت بالا ضربه بزنید👆👆)
به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
گروه شعر و قصه درمسیرمادری
تقدیم میکند🖤
زندگینامهی شهید
مناسب بالای شش سال
#جان_فدا
#قصه
#حاج_قاسم
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم
نویسنده: زهرا محقق
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
منبع: کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی
کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو یه روستای سرسبز و قشنگ، یه پسر مهربون و شجاع زندگی می کرد که اسمش قاسم بود.
قاسم و خانوادش تو سیاه چادر ها زندگی می کردن و بهشون میگفتن عشایر.
مردم عشایر، گاو و گوسفند زیادی داشتن و پسر بچه هاشون هرروزصبح باید، گوسفندها رو به چرا میبردن و شب اونا رو به خونه هاشون برمیگردوندن.
قاسم با دوستاش هرروز گوسفندها رو به کوه های اطراف می برد تا خوب بچرن و تو تاریکی شب به خونه برمیگشتن.
قاسم پسر شجاعی بود و از تاریکی نمی ترسید.
بعضیا میگفتن تو مسیر روستا، خرس ها روی درختا کمین کردن تا به آدما حمله کنن و گاهی وقتا هم تو دره ها پلنگ ها پیدا میشن.
اما قاسم و دوستاش برای اینکه حیوونا رو بترسونن صداهای اضافی درمیاوردن و میگفتن:
اااااااااااااا
یییییییییییی
اووووووووو
هوووووووو
و اینجوری کل مسیر کوه ها تا روستا رو پیاده میومدن.
قاسم حتی از حیوون های وحشی هم ترسی نداشت.
یه بار که میخواست از روستای خودشون تا روستای کناری که ازشون دور بود بره، سوار گاو پدرش شد.
یه گاو وحشی شاخ زن که تا اون موقع هیچکس جرئت نداشت نزدیک اون گاو بشه چون همیشه آدما رو شاخ میزد.
اما قاسم بدون اینکه بترسه، سوارش شد و کل مسیر رو با اون گاو وحشی تا روستای کناری رفت!!
قاسم فقط چوپانی نمی کرد.
فصل تابستون که میشد با برادراش، به مزرعه های گندم و جو میرفتن و اونجا گندم درو میکردن.
وقت درو کردن گندم ها، اتفاقات جالبی برای قاسم میفتاد.
یه بار که قاسم با پدرش برای درو کردن خرمن های گندم رفته بودن، یه گله گراز وحشی به خرمن ها حمله کردن.
هرکس دیگه ای جای قاسم بود پدرش رو بغل میکرد و پشتش قایم میشد، اما قاسم از چیزی نمیترسید.
اون به همراه پدرش به بالای یه درخت انجیر رفتن و ازون بالا فقط به گراز ها نگاه میکردن.
پدر قاسم سعی میکرد با صداهایی که از خودش درمیاره گراز ها رو بترسونه.
مثلا میگفت:
اووووووووو
اووووووووو
اما گراز ها هیچ توجهی به اون صداها نمی کردن و گندم ها رو خراب می کردن.
ولی وسط اون حمله ترسناک، قاسم فقط به گرازها نگاه میکرد، بدون اینکه ازشون بترسه!!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اون زمان غذای بیشتر مردم از گندم بود.
نون گندم و ماست، نون و تخم مرغ و...
پلو و گوشت رو مردم فقط روزایی میخوردن که مهمون داشتن.
یکی از وقتایی که قاسم پلو میخورد و خیلی خوشحال بود، وقتی بود که مداح و روضه خون روستا مهمون خونشون بود.
تو روزای شهادت امام حسین، همیشه مداح روضه میخوند و مردم روستا بهترین غذاهاشون، یعنی پلو با گوشت، بهش میدادن.
قاسم هم با این رسم های قشنگ، از همون کوچیکی عاشق امام حسین بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روزها گذشت و گذشت تا اینکه قاسم 13 ساله شده بود.
پدر قاسم پول زیادی رو قرض گرفته بود اما نتونسته بود پولشو برگردونه.
قاسم برای اینکه به پدرش کمک کنه، از روستا به شهر اومد تا کار کنه و پول دربیاره و بتونه قرض پدرشو بده.
قاسم از صبح تا ظهر تو آشپزخونه یه مسافرخونه شهر کرمان، سخت کار میکرد و عصر ها هم آبمیوه میفروخت تا پول دربیاره.
شب ها هم اگر فرصت داشت با دوستاش تو خونه اجاره ای شون کشتی میگرفتن.
5 ماه گذشت تا اینکه قاسم تونست کلی پول دربیاره.
اون کلی خوشحال شد و قرض پدرشو داد و برای خانوادش هم کلی سوغاتی خرید و براشون برد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قاسم عاشق ورزش بود.
اون ورزش باستانی رو خیلی دوست داشت.
انقدر ورزش کرده بود که بدنش کلی قوی شده بود.
روزها گذشت و قاسم بزرگ و بزرگتر میشد.
اون زمان یه شاه ظالم و بدجنس حاکم کشور ما بود.
اون همیشه به مردم زور میگفت و اونا رو زندانی میکرد.
قاسم درباره شاه بدجنس کلی حرفا شنیده بود و ازش متنفر شده بود.
از طرفی هم شنیده بود که یه آقایی به اسم امام خمینی که خیلی مرد خوبی بود و حرف خدا رو گوش میکرد، دوست مردم شده بود و به مردم میگفت به هم کمک کنن تا شاه رو از کشور بندازن بیرون.
خلاصه چند سال گذشت تا اینکه مردم با قدرت زیادشون و با کمک خدا شاه رو از کشور ایران بیرون انداختن و امام خمینی رهبر مردم شد.
چند ماه بعد، آمریکا به جنگ ایران اومد و قاسم هم مثل خیلی های دیگه به جبهه جنگ رفت.
جنگ خیلی سختی شروع شده بود و قاسم که خیلی شجاع بود و بدنش رو هم با ورزش کلی قوی کرده بود، فرمانده جنگ شد.
فرمانده شجاع ما تو خیلی از جنگ ها خودش به وسط میدون می رفت و همه ازش می ترسیدن.
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه حکایت نامه قاسم👇👇👇
اون زمان تو جنگ، فرمانده ها معروف شده بودن به حاجی.
قاسم هم که فرمانده بود بعد یه مدت همه بهش میگفتن حاج قاسم.
اون، موقع جنگ خیلی جدی و محکم بود و همه دشمنا رو نابود میکرد.
تازه فقط تو جنگ های ایران نبود.
حاج قاسم هرجایی از دنیا که مردم مسلمون بهش نیاز داشتن کمکشون میکرد.
حتی وقتایی که جایی از کشورمون سیل یا زلزله هم میومد،حاج قاسم اونجا بود و به مردم کمک میکرد تا خونه هاشون که خراب شده بود رو دوباره بسازن.
گاهی وقتا جنگ های حاج قاسم خیلی سخت میشد.
اینجور وقتا مینشست سر سجاده نماز و کلی دعا میکرد و از امام ها کمک میخواست.
یه بار تو یه جنگ خیلی سخت، یکی از رزمنده ها خواب حضرت زهرا رو دید و از ایشون کمک خواست.
و همین که خوابش تموم شد، حضرت زهرا کمک شون کرد و رزمنده ها با فرماندهی حاج قاسم، تونستن هواپیمای اسرائیلی رو نشونه بگیرن و نابودش کنن.
بعد هم دونه دونه تانک هاشون رو با اون موشک به رگبار بستن و تو اون جنگ سخت پیروز شدن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حاج قاسم بااینکه موقع جنگ جدی بود، بین دوستاش و خانوادش خیلی خیلی مهربون بود و همه دوسش داشتن.
یه وقتایی که به خانوادش سر میزد، پدرش رو با مهربونی حموم می برد و بعد مینشست کنارش و انقدر میگفت و میخندید تا اونو خوشحال کنه.
گاهی هم کف پای پدر و مادرش رو می بوسید و ازشون تشکر میکرد و بهشون میگفت چقدر دوسشون داره.
حاج قاسم با همین مهربونی هاش برای همه دوست داشتنی شده بود.
حاج قاسم شجاع ما، از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید چون میدونست خدای بزرگ همیشه مراقبش هست.
اما دشمنای نامرد ایشون، خیلی ترسو بودن و جرئت نداشتن تو میدون جنگ باهاش بجنگن.
بخاطر همین هم 3 سال پیش تو چنین روزی با نامردی ماشین ایشون رو از تو آسمون و ازداخل هواپیما نشونه گرفتن و ایشونو شهید کردن.
و حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد...
#حکایت_نامه_قاسم
#زندگینامه_حاج_قاسم
#شخصیت_محوری
#سبک_زندگی
#قصه
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari