eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
223 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت نامه قاسم (۵) یه مدت گذشت، مردم به فرماندهی امام خمینی راهپیمایی های زیادی می‌کردن. اونا دیگه نمی‌خواستن شاه ظالم به‌جاشون تصمیم بگیره. می‌خواستن آزادانه و با قوانین دین اسلام زندگی کنن. بالاخره انقدر مردم راهپیمایی کردن و شعار مرگ بر شاه سر دادن، که شاه ظالم ترسید و از کشور فرار کرد. سال ۵۷ بالاخره کشور دست مردم افتاد و امام خمینی رهبر مردم شد. قاسم تو اون مدت خیلی خیلی تلاش کرده بود تا امام خمینی رهبر کشور بشه. اون عاشق امام خمینی بود و تمام حرفاشو گوش می‌کرد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ۱ سال بعد این اتفاقا، قاسم بخاطر اینکه ورزشکار خیلی خوبی بود و بدن آماده‌ای داشت، قرار شد تو یه جای بزرگی به اسم پادگان،به کلی سرباز فوت و فن جنگی یاد بده و اونا رو آماده کنه تا اگه جنگی شروع شد، آماده جنگ باشن. چند ماه بعد که جنگ ایران و آمریکا تو کشور عراق شروع شد امام خمینی دستور داد جوون ها به جنگ برن. از همون‌جا قاسم به جبهه های جنگ رفت! قاسم سال‌های زیادی رو تو جبهه‌ها جنگید. اون همون قاسم شجاع بود که هنوز هم از هیچ چیزی نمی‌ترسید اما همه دشمنا ازش می‌ترسیدن. بارها تو جنگ های مختلف، دشمنا به محض اینکه می‌فهمیدن قاسم قراره فرمانده جنگ باشه، عقب نشینی می کردن و پا به فرار می‌ذاشتن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اون زمان تو جبهه ها، همه به فرمانده هاشون میگفتن حاجی! حتی اگه اون فرمانده به مکه نرفته بود و واقعا حاجی نشده بود. از یه جایی به بعد قاسم قصه ما، معروف شد به حاج قاسم!! حاج قاسم خودش دوست نداشت بهش لقب دیگه ای بدن و بگن سردار یا فرمانده و... میگفت من سرباز این مردم هستم. سرباز امام خمینی و امام خامنه ای هستم. اگر به من بگید "برادر قاسم"، اینطوری راحت ترم! حاج قاسم خیلی سرش شلوغ بود، بیشتر عمرش رو تو عملیات ها و جنگ ها به سر می برد. اما با این وجود هروقت که فرصتی پیدا میکرد و به شهر خودش کرمان سر میزد، اولین جایی که میرفت خونه پدر و مادرش بود. با همه خستگی‌هاش پدرش رو به حموم می‌برد و با مهربونی سر و صورتش رو می‌شست، و بعد حموم می‌نشست روبروی ایشون و می‌گفت و می‌خندید، و بعد هم به نشانه احترام، کف پای پدر و مادرش رو می‌بوسید!! حاج قاسم حواسش به همسرش و بچه هاش هم بود. اما چون بیشتر وقتا خیلی سرش شلوغ بود و جلسات کاری زیادی داشت، برای همین گاهی اوقات همسرش براش غذا درست می‌کرد و به محل کارش می‌فرستاد. حاج قاسم خیلی خوشحال می‌شد اما غذایی که سهم خودش بود رو با تمام همکاراش تقسیم می‌کرد و خودش هم آخرش، لقمه ای ازون غذا رو می‌خورد. ایشون همیشه دوست داشت کنار خودش، بقیه رو هم خوشحال ببینه. و برای خوشحالی بقیه، همه کاری می کرد، حتی همین کارهای ساده. 🌹🌹🌹🌹🌹 حاج قاسم تا وقت شهادتش عاشق روضه امام حسین و حضرت زهرا بود. ایشون خونه شخصی خودش رو تبدیل به هیئت کرد و اسمشو گذاشت" بیت الزهرا". و همیشه تو روزهای دهه فاطمیه تو بیت الزهرای ایشون مراسم عزاداری برپا میشد. حاج قاسم و دوستاش تو جنگ هاشون هم یاد حضرت زهرا بودن و از ایشون کمک می‌گرفتن. مثلا تو یکی از جنگ ها بعد از این‌که حاج قاسم و دوستاش ۲۸ روز خیلی سخت، جنگیدن، یکی از رزمنده‌ها خواب حضرت زهرا(س) رو دید و تو خواب، به ایشون گفت مادرجان وضعیت ما تو جنگ خیلی سخت شده، لطفا به ما کمک کنید. و درست بعد از همون خواب، رزمنده ها تونستن به فرماندهی حاج قاسم، با کمک یک موشک خیلی قوی، هواپیمای اسرائیلی رو بزنن. بعد این اتفاق، اونا تانک های اسرائیل رو نابود کردن و بعد 33 روز تو اون جنگ خیلی سخت، پیروز شدن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روزها گذشت و گذشت و گذشت، و حاج قاسم هرروز با تلاش بیشتر، کارهای مهمی رو برای مسلمونا انجام می‌داد. ایشون تونست با کارهایی که انجام‌داد، کشور ایران و تمام مسلمونای جهان رو قوی کنه و این قدرت رو به همه مردم جهان نشون بده. دشمنای نامرد ما، بارها ایشون رو زخمی کردن و بیشتر بدن ایشون پر از گلوله های جنگی بود که تو جنگ های مختلف، بهشون خورده بود. اما هرچقدر دشمنی ها بیشتر می‌شد، حاج قاسم هم قوی‌تر میشد و با کمک خدا نزدیک ۴٠ سال برای کشور ایران جنگید و قدرت مسلمونا رو بیشتر و بیشتر کرد. دشمنای ملعون و بدجنس ما، هم هرکاری می‌کردن، نمی‌تونستن تو میدون جنگ با ایشون مبارزه کنن. بخاطر همین 3 سال پیش تو چنین روزایی، با نامردی، از یه هواپیمای جنگی و با فاصله زیاد، به ماشین ایشون تیراندازی کردن و ایشون رو شهید کردن و این شد که حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد. به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
حکایت نامه قاسم(۱) نویسنده : زهرا محقق کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری منبع: برداشتی از کتاب
🌹حکایت‌نامه‌ی قاسم🌹 (روی عبارت بالا ضربه بزنید👆👆) به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی گروه شعر و قصه درمسیرمادری تقدیم می‌کند🖤 زندگینامه‌ی شهید مناسب بالای شش سال به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇 @gheseshakhsiatemehvari
حکایت نامه قاسم نویسنده: زهرا محقق کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری منبع: کتاب "از چیزی نمی ترسیدم"، خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی کتاب" مکتب آسمانی"، نوشته آقای حسن ملک محمدی کتاب "رفیق خوشبخت ما"، نوشته آقای سید عبدالمجید کریمی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو یه روستای سرسبز و قشنگ، یه پسر مهربون و شجاع زندگی می کرد که اسمش قاسم بود. قاسم و خانوادش تو سیاه چادر ها زندگی می کردن و بهشون میگفتن عشایر. مردم عشایر، گاو و گوسفند زیادی داشتن و پسر بچه هاشون هرروزصبح باید، گوسفندها رو به چرا میبردن و شب اونا رو به خونه هاشون برمیگردوندن. قاسم با دوستاش هرروز گوسفندها رو به کوه های اطراف می برد تا خوب بچرن و تو تاریکی شب به خونه برمیگشتن. قاسم پسر شجاعی بود و از تاریکی نمی ترسید. بعضیا میگفتن تو مسیر روستا، خرس ها روی درختا کمین کردن تا به آدما حمله کنن و گاهی وقتا هم تو دره ها پلنگ ها پیدا میشن. اما قاسم و دوستاش برای اینکه حیوونا رو بترسونن صداهای اضافی درمیاوردن و میگفتن: اااااااااااااا یییییییییییی اووووووووو هوووووووو و اینجوری کل مسیر کوه ها تا روستا رو پیاده میومدن. قاسم حتی از حیوون های وحشی هم ترسی نداشت. یه بار که میخواست از روستای خودشون تا روستای کناری که ازشون دور بود بره، سوار گاو پدرش شد. یه گاو وحشی شاخ زن که تا اون موقع هیچکس جرئت نداشت نزدیک اون گاو بشه چون همیشه آدما رو شاخ میزد. اما قاسم بدون اینکه بترسه، سوارش شد و کل مسیر رو با اون گاو وحشی تا روستای کناری رفت!! قاسم فقط چوپانی نمی کرد. فصل تابستون که میشد با برادراش، به مزرعه های گندم و جو میرفتن و اونجا گندم درو میکردن. وقت درو کردن گندم ها، اتفاقات جالبی برای قاسم میفتاد. یه بار که قاسم با پدرش برای درو کردن خرمن های گندم رفته بودن، یه گله گراز وحشی به خرمن ها حمله کردن. هرکس دیگه ای جای قاسم بود پدرش رو بغل میکرد و پشتش قایم میشد، اما قاسم از چیزی نمیترسید. اون به همراه پدرش به بالای یه درخت انجیر رفتن و ازون بالا فقط به گراز ها نگاه میکردن. پدر قاسم سعی میکرد با صداهایی که از خودش درمیاره گراز ها رو بترسونه. مثلا میگفت: اووووووووو اووووووووو اما گراز ها هیچ توجهی به اون صداها نمی کردن و گندم ها رو خراب می کردن. ولی وسط اون حمله ترسناک، قاسم فقط به گرازها نگاه میکرد، بدون اینکه ازشون بترسه!! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اون زمان غذای بیشتر مردم از گندم بود. نون گندم و ماست، نون و تخم مرغ و... پلو و گوشت رو مردم فقط روزایی میخوردن که مهمون داشتن. یکی از وقتایی که قاسم پلو میخورد و خیلی خوشحال بود، وقتی بود که مداح و روضه خون روستا مهمون خونشون بود. تو روزای شهادت امام حسین، همیشه مداح روضه میخوند و مردم روستا بهترین غذاهاشون، یعنی پلو با گوشت، بهش میدادن. قاسم هم با این رسم های قشنگ، از همون کوچیکی عاشق امام حسین بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روزها گذشت و گذشت تا اینکه قاسم 13 ساله شده بود. پدر قاسم پول زیادی رو قرض گرفته بود اما نتونسته بود پولشو برگردونه. قاسم برای اینکه به پدرش کمک کنه، از روستا به شهر اومد تا کار کنه و پول دربیاره و بتونه قرض پدرشو بده. قاسم از صبح تا ظهر تو آشپزخونه یه مسافرخونه شهر کرمان، سخت کار میکرد و عصر ها هم آبمیوه میفروخت تا پول دربیاره. شب ها هم اگر فرصت داشت با دوستاش تو خونه اجاره ای شون کشتی میگرفتن. 5 ماه گذشت تا اینکه قاسم تونست کلی پول دربیاره. اون کلی خوشحال شد و قرض پدرشو داد و برای خانوادش هم کلی سوغاتی خرید و براشون برد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قاسم عاشق ورزش بود. اون ورزش باستانی رو خیلی دوست داشت. انقدر ورزش کرده بود که بدنش کلی قوی شده بود. روزها گذشت و قاسم بزرگ و بزرگتر میشد. اون زمان یه شاه ظالم و بدجنس حاکم کشور ما بود. اون همیشه به مردم زور میگفت و اونا رو زندانی میکرد. قاسم درباره شاه بدجنس کلی حرفا شنیده بود و ازش متنفر شده بود. از طرفی هم شنیده بود که یه آقایی به اسم امام خمینی که خیلی مرد خوبی بود و حرف خدا رو گوش میکرد، دوست مردم شده بود و به مردم میگفت به هم کمک کنن تا شاه رو از کشور بندازن بیرون. خلاصه چند سال گذشت تا اینکه مردم با قدرت زیادشون و با کمک خدا شاه رو از کشور ایران بیرون انداختن و امام خمینی رهبر مردم شد. چند ماه بعد، آمریکا به جنگ ایران اومد و قاسم هم مثل خیلی های دیگه به جبهه جنگ رفت. جنگ خیلی سختی شروع شده بود و قاسم که خیلی شجاع بود و بدنش رو هم با ورزش کلی قوی کرده بود، فرمانده جنگ شد. فرمانده شجاع ما تو خیلی از جنگ ها خودش به وسط میدون می رفت و همه ازش می ترسیدن. به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
ادامه حکایت نامه قاسم👇👇👇 اون زمان تو جنگ، فرمانده ها معروف شده بودن به حاجی. قاسم هم که فرمانده بود بعد یه مدت همه بهش میگفتن حاج قاسم. اون، موقع جنگ خیلی جدی و محکم بود و همه دشمنا رو نابود میکرد. تازه فقط تو جنگ های ایران نبود. حاج قاسم هرجایی از دنیا که مردم مسلمون بهش نیاز داشتن کمکشون میکرد. حتی وقتایی که جایی از کشورمون سیل یا زلزله هم میومد،حاج قاسم اونجا بود و به مردم کمک میکرد تا خونه هاشون که خراب شده بود رو دوباره بسازن. گاهی وقتا جنگ های حاج قاسم خیلی سخت میشد. اینجور وقتا مینشست سر سجاده نماز و کلی دعا میکرد و از امام ها کمک میخواست. یه بار تو یه جنگ خیلی سخت، یکی از رزمنده ها خواب حضرت زهرا رو دید و از ایشون کمک خواست. و همین که خوابش تموم شد، حضرت زهرا کمک شون کرد و رزمنده ها با فرماندهی حاج قاسم، تونستن هواپیمای اسرائیلی رو نشونه بگیرن و نابودش کنن. بعد هم دونه دونه تانک هاشون رو با اون موشک به رگبار بستن و تو اون جنگ سخت پیروز شدن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حاج قاسم بااینکه موقع جنگ جدی بود، بین دوستاش و خانوادش خیلی خیلی مهربون بود و همه دوسش داشتن. یه وقتایی که به خانوادش سر میزد، پدرش رو با مهربونی حموم می برد و بعد مینشست کنارش و انقدر میگفت و میخندید تا اونو خوشحال کنه. گاهی هم کف پای پدر و مادرش رو می بوسید و ازشون تشکر میکرد و بهشون میگفت چقدر دوسشون داره. حاج قاسم با همین مهربونی هاش برای همه دوست داشتنی شده بود. حاج قاسم شجاع ما، از هیچ چیز و هیچکس نمی ترسید چون میدونست خدای بزرگ همیشه مراقبش هست. اما دشمنای نامرد ایشون، خیلی ترسو بودن و جرئت نداشتن تو میدون جنگ باهاش بجنگن. بخاطر همین هم 3 سال پیش تو چنین روزی با نامردی ماشین ایشون رو از تو آسمون و ازداخل هواپیما نشونه گرفتن و ایشونو شهید کردن. و حاج قاسم برای همیشه بهشتی شد... به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
🌹حکایت نامه قاسم(نسخه کودکانه) 🌹 (روی عبارت بالا ضربه بزنید👆👆) به مناسبت سومین سالگرد شهادت سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی گروه شعر و قصه درمسیرمادری تقدیم می‌کند🖤 زندگینامه‌ی شهید مناسب زیر شش سال (خلاصه نسخه اصلی) به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇 @gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لی لی لی لی حوضک پیر و جوان و کودک به دورِ حاج قاسمِ ما جمع می‌شدن بزرگ و کوچک اولی گفت: چه سردارِ شجاعی و دلیری! هنوزم اسمش که میاد، دشمن می‌شه فراری دومی گفت: چه مرد با خدایی! نمازش اول وقت، تو هرمکان و جایی سومی گفت که یار رهبر ماست حرفاش همه، چراغِ راه فرداست چهارمی گفت دشمن خبر نداره به یاری امام زمان راهش ادامه داره پنجمی گفت: تو این راهی که می‌ریم از خود حاج قاسم مدد می‌گیریم 🖤🖤🖤🖤 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
14010813 لزوم معرفی شخصیت آقا.mp3
17.4M
🔥 یک فایل 41 دقیقه‌ای دیگر با موضوعی بسیار مهم و حیاتی 🔥 📝 موضوع: لزوم معرفی شخصیت مقام معظم رهبری 📣 توصیۀ ما این است که گوش دادن به این سخنرانی را به تأخیر نیندازید. ‼️ گوش دادن و انتشار این فایل، مبارزه عملی با نشریه هتاک فرانسوی است که بی شرمانه به ساحت مقام معظم رهبری اهانت کرده است. ✅ بی‌شک، نقطۀ اصلی حملات دشمن در جریان جنگ ترکیبی، شخص مقام معظم رهبری است. ✅ نیروهای انقلابی، نباید خود را از آسیب این حملات مصون بداند. ✅ ایجاد شک و تردید در نیروهای انقلابی نسبت به درایت و تدبیر مقام معظم رهبری از جملۀ اهداف این حملات است. ✅ امروز باید نهضت معرفی مقام معظم رهبری را به پا کرد. ✅ ترویج و تبلیغ نگاه بزرگان مورد اعتماد مردم دربارۀ مقام معظم رهبری یکی از اصلی‌ترین کارها در این نهضت است. ✅ در این فایل نگاه این شخصیت‌ها دربارۀ مقام معظم رهبری را می‌شنوید: علامه حسن زادۀ آملی، آیت الله بهجت، آیت الله بهاء الدینی، آیت الله شهید دستغیب، آیت الله شهید بهشتی، آیت الله شهید مطهری، آیت الله مصباح یزدی و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی. 🔵 در رأس بزرگان این جملۀ حضرت امام را بخوانید که فرمود: شما اگر گمان بکنید که در تمام دنیا، رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها، یک نفر را مثل آقای خامنه‌ای پیدا بکنید که متعهد به اسلام باشد و خدمتگزار، و بنای قلبی‌اش بر این باشد که به این ملت خدمت کند، پیدا نمی‌کنید. ایشان را من سالهای طولانی می‌شناسم. (صحیفۀ امام، ج 17، ص 272) @abbasivaladi
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ❤️ پیشاپیش ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) روز مادر مبارک باد. 😃 تمام محصولات انتشارات آیین فطرت 0⃣1⃣ درصد تخفیف 🎁 کادوی رایگان(تا سقف ۸ کتاب) ♦️کد تخفیف: مهربانی ⏳مهلت: تا جمعه ۲۳ دی 🛍 برای خرید به سایت کتاب فطرت مراجعه کنید و کد تخفیف رو بالای صفحه پرداخت وارد کنید👇 🌐 http://ketabefetrat.com @abbasivaladi
خبر خوووب❤️🤩👆
قصه کمک فرشته ها به حضرت زهرا(س) نویسنده: خانم مرضیه حقانی منبع: مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص۳۳۷ و بحار الانوار، جلد ۴۳، ص ۴۵ و تسلیه المجالس و زینه المجالس، ج ۱، ص۵۲۴ کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود. اون قدیم قدیما... از خونه بهترین آدمای دنیا... علی مولا و حضرت زهرا... شنیده میشد بهترین قصه های دنیا... بچه ها یادتونه تو قصه تسبیحات براتون از کارهای خیلی زیاد حضرت زهرا گفتیم؟؟ از آرد کردن گندم با آسیاب و پختن نون تو تنور و جارو کردن خونه و آوردن آب با مشک و شستن لباسا و شستن ظرفا و...؟؟ یادتونه تو اون قصه پیامبر به حضرت زهرا(س) ذکر خیلی قشنگ تسبیحات رو یاد دادن و گفتن زهرا جان اگر این ذکر رو هرشب قبل خواب تکرار کنی، خدای مهربون کمکت میکنه؟؟ حالا امروز قراره از کمک خدای مهربون به حضرت زهرا(س) بشنویم... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یه روز که پیامبر، توی مسجد بودن، بعد خوندن نماز، به ابوذر که یکی از دوستای خوبشون بود ،گفتن: ابوذر جان ، لطفا برو به خونه علی مولا و بگو بیان مسجد. ابوذر گفت: چشم یا رسول الله! و‌ از مسجد رفت بیرون. انقدر رفت تا رسید به خونه علی مولا. در زد(تق تق تق) اما کسی در رو باز نکرد. دوباره در زد (تق تق تق) اما باز هم کسی در خونه رو باز نکرد. ابوذر برگشت مسجد پیش پیامبر و گفت: یا رسول الله! من رفتم دنبال علی مولا اما ایشون خونه نبودن. پیامبر گفتن ابوذر جان، علی خونه هست دوباره برو ایشون رو خبر کن. ابوذر هم سریع گفت: چشم یا رسول الله! و رفت و رسید به خونه علی مولا . در زد. این دفعه علی مولا در رو باز کردن. ابوذر سلام کرد و گفت یا علی، پیامبر خدا من رو فرستادن که شما رو خبر کنم بیاین مسجد، ایشون با شما کار دارن. علی مولا گفتن ممنون ابوذر جان،الان آماده میشم تا بریم. همین موقع یک دفعه ابوذر یه چیز خییلی عجیبی دید. سنگ اسیاب دستی که گوشه اتاق بود، داشت می چرخید و جو ها رو آرد میکرد اما... اما هیییچکس کنارش نبود. ابوذر خییییلی تعجب کرد. دوباره با دقت نگاه کرد ببینه چشماش درست دیده یا نه؟ ولی اون اشتباه نکرده بود، آسیاب واقعا خودش داشت میچرخید. وااااااااااااای! مگه میشه آسیاب خودش کار کنه؟؟ آسیاب دستی ک بدون کمک نمیچرخه! ابوذر همینجور داشت به اسیاب نگاه میکرد که علی مولا آماده شدن و به ابوذر گفتن بریم پیش پیامبر . ابوذر و علی مولا باهم حرکت کردن، اما تو تمام مسیر، ابوذر حسابی ذهنش مشغول بود، میخواست ببینه چه اتفاقی افتاده که آسیاب خودش بدون کمک کسی میچرخه و کار می کنه؟! توی دلش گفت حتما پیامبر جواب سوالم رو میدونن. وقتی به مسجد رسیدن،ابوذر رفت پیش پیامبر و چیزی که دیده بود تعریف کرد. پیامبر لبخند زدن و گفتند: ابوذر جان! از چیزی که دیدی تعجب نکن! خدا سختی هایی که دخترم فاطمه تحمل میکنه رو میبینه، و تو روزهای سخت، به فاطمه کمک میکنه. مگه نمیدونی که خدا، فرشته هایی داره که به زمین میان و به خانواده پیامبر کمک میکنن؟ ابوذر که جواب سوالش گرفته بود حسابی خوشحال شد و خدا رو شکر کرد که تونست کمک فرشته ها به حضرت زهرا(س) رو ببینه.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 (مادر عزیز! باتوجه به شناختی که از دسته گلاتون دارید اگر لازم دیدید می‌تونید توضیح زیر رو هم براشون بگید) البته بچه های گلم، کمک فرشته ها به آدم ها همیشه هم این شکلی نیست. خیلی وقتا هست که وقتی از خدا برای انجام کارهامون کمک میخوایم، فرشته ها به کمک ما میان و جوری کمک می‌کنن که کار سخت ما به چشممون آسون بشه. خیلی وقتا هم هست که کمک فرشته ها به ما آدما زیاد تر شدن صبر و تحمل ماست برای اینکه وقت سختی ها قوی‌تر بشیم. ما باید بدونیم که کمک های این شکلی فرشته‌ها، بیشتر برای امام های عزیزمون و بنده‌های خوب خداست. و دلیل این کمک ها این بوده که مردم با بزرگی اونا آشنا بشن و بدونن که اگر حرفی میزنن، از خودشون نیست و از طرف خدای مهربون حرفاشون رو به ما میگن.😊 ما هم هرچقدر کارهای خوبمون بیشتر بشه و بیشتر دوست امام‌هامون باشیم، کمک فرشته ها رو بیشتر می‌تونیم بفهمیم. ❤️ به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
0256Nesa 19.mp3
13.93M
😍🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍 😍🎊😍 🎊😍 😍 🌸🍃میلاد بانوی دوعالم،سرور همه زنان جهان، حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز زن بر همه عاشقان مبارک باد. ۲۵۶ آيه ۱۹ ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) از دقیقه ی ۱۷ قصه ی تولد شروع میشه @lalaiekhoda
شعر، قصه، معرفی کتاب
😍🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍🎊😍 😍🎊😍🎊😍 🎊😍🎊😍 😍🎊😍 🎊😍 😍 🌸🍃میلاد بانوی دوعالم،سرور همه زنان جهان، حضرت
🤩مامانای عزیز! عیدتون مبارک! روزتون مبارک! اینم قصه ی تولد حضرت زهرا سلام الله علیها که استاد عباسی ولدی تعریف کردن متن پیاده شده‌ی قصه به همراه شعر هم الان تقدیمتون میشه😍👇
قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها متن قصه بر اساس قصه تولد حضرت که در کانال لالایی خدا توسط استاد عباسی ولدی تعریف شده، نوشته شده. شاعر:سمیه نصیری کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿🌿 به نام خدا یکی بودیکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود اتل متل ستاره پیامبرخوب ما جز حضرت خدیجه یاری زیاد نداره وقتی حضرت خدیجه سلام الله علیها با پیامبر عزیزمون ازدواج کردن، یک عده از زنای مکه حسابی با حضرت خدیجه بد شدن. آخه اونا دشمن حضرت محمد بودن و از اینکه حضرت خدیجه با پیامبر ازدواج کرده بودن، خیلی عصبانی بودن. ازروزی که خدیجه شد همسر پیامبر بین زنان مکه شد تنها وُ تنهاتر برای همین علاوه براینکه خودشون رابطه شون رو با حضرت خدیجه قطع کردن؛نمی‌گذاشتن زنای دیگه هم با ایشون رفت و آمد کنن. حضرت خدیجه پیامبر رو خیلی دوست داشتن ونگران ایشون بودن که نکنه دشمنا بلایی سر ایشون بیارن. روزگار همین طوری جلو رفت و جلو رفت وجلو رفت تا اینکه حضرت خدیجه باردار شدن. ولی بازم اون زنایی که ازدست حضرت خدیجه عصبانی بودن سراغ ایشون نرفتن وهمسر پیامبر عزیزمون رو تنها گذاشتن. خدیجه بانو حالا یک زن بارداره امابرای کمک هیچ کسی رونداره غصه میخوردحسابی اون روزا از تنهایی یک دفعه از درونش شنید یک صدایی ولی یک نفر بود که نگذاشت حضرت خدیجه احساس تنهایی کنن! می‌دونید اون کی بود؟ بله همون بچه ای که توشکمشون بود، یعنی حضرت زهرا(س) ایشون بامادرشون حرف می‌زدن و می‌گفتن که در برابر مشکلات صبر کنن پیامبر از راه رسید سلام خدیجه جونم با چه کسی حرف زدی؟ بگو تا من بدونم حضرت خدیجه گفتن:بچه ای که توشکم منه داره با من حرف می‌زنه ومونس وهمدم‌ منه‌. وقتی شنید قصه رو پیامبر مهربون گفت یه پیامی داده خالق هفت آسمون پیامبر خدا گفتن: الان جبرئیل داره به من خبرمی‌ده که این بچه دختره. نسل پاک ومبارک همین دختره. خدای خوب جهان داده به ما یه دختر بین زنان عالم از همه هست بهتر خدا میگه: نسل من و از این دختر به وجود میاره. اماما و رهبرای دین هم از همین دختر هستند که بعد از اینکه پیامبری من تموم شد،اونا جانشینان خدا روی زمین میشن. بانوی پاک واطهر مادریازده امام ازنسل این دخترن امامای شیعیان خدیجه بانوشده خوشحال وشاد و خندون با گفته ی پیامبر از غصه اومد بیرون روزها به دنبال هم یکی یکی گذشتن اون صحبتای زیبا خونه رو کرده روشن تا وقتی که روزتولدحضرت زهرارسید. حالا دیگه وقتشه بچه بیاد به دنیا کسی رو من ندارم چی‌کارکنم ای خدا؟ چون که زنان مکه بودن دشمن خدا کسی نیومد کمک خدیجه بود، تنها با یک دل شکسته خسته و خیلی غمگین تنها توفکر و خیال نشسته بود رو زمین تا سرشو بالا کرد یک دفعه خیلی ترسید چهار بانوی زیبا کنارش توخونه دید حضرت خدیجه خیلی ناراحت بودن. همین طوری داشتن به ناراحتی خودشون فکرمی‌کردن؛که یک دفعه چهار تا خانوم وارد خونه شدن. حضرت خدیجه اولش ترسیدن! اینا کی هستن؟ از کجا اومدن؟ درها که بسته بودن، پنجره هم که باز نبود! یکی از اون خانمها گفت خیلی بامحبت ما از بهشت اومدیم دیگه نباش ناراحت گفت به خدیجه بانو اسمهای خانوما رو گفت که تو تنها نیستی بیرون‌کن غصه هارو گفت:من ساره هستم همسر ابراهیم. اونم آسیه هست که رفیق تو تو بهشته.اونم مریم دختر عمرانه. اونم کلثوم خواهرموسی ست. خدا ما؛ رو فرستاده تا وقت تولد دخترت کمک کارت باشیم باچهره های خندون هرکسی یک جانشست هرچهار طرف نشستن همه شدن کمک دست یکی از اون خانمها طرف راست حضرت خدیجه نشست.یکی هم طرف چپ.یکی روبه رو ویکی هم پشت سرحضرت خدیجه. و بعد حضرت زهراسلام الله علیها به دنیااومدن. با یاد و نام خدا اومد حضرت زهرا روشن ونورانی شد با نور اون خونه ها همین که حضرت زهرا به دنیا اومدن، یه نوری از ایشون درخشید که همه‌ی خونه های مکه رو روشن کرد. از آسمون اومدن فرشته های زیبا با تشت هایی پر از آب وپارچه های دیبا بعدش ده تا از فرشته‌های بهشتی اومدن پیش حضرت خدیجه. که دست هر کدومشون یه تشت بود و ظرفی که پراز آب کوثر یعنی آب بهشتی بود. یکی ازاون خانمها که روبه روی حضرت خدیجه نشسته بود،ظرف های آب رو گرفت و حضرت زهرا رو باهاش شست وشو داد. بعدش دوتاحوله ی سفید و خوشبو هم آورد. بایکیشون حضرت زهرا رو خشک کرد واون یکی رو هم دور سر ایشون پیچید. یکی از اون خانها با آب حوض کوثر نوزاد و شست وشو داد شد همه جامعطر با یک حوله ی خوشبو خشک کرد اونو خیلی زود باپارچه بهشتی دورسرش روپوشوند به حضرت زهرا گفت اون خانم مهربون ای دخترپیامبر سخن بگو برامون به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها: بعد از حضرت زهرا خواست که حرف بزنه. حضرت زهرا به زبون اومدن وگفتن: شهادت می‌دم که خدایی جز خدای یگانه نیست. پدرم رسول خدا و سرور پیامبراست و شوهرم آقای جانشینان خداست و بچه‌های من آقاها و سرورهایی هستن که نوه‌های رسول خدا هستن. حضرت فاطمه گفت خدای ماست یکتا بابای من پیامبر هست سرور انبیا جانشین پیامبر هست همسرم علی جان از نسل پاک ماهست امامای شیعیان بعدش رو کردن به خانمها و بهشون سلام دادن واسم هر کدومشون رو که می‌بردن، لبخندی رو لبهای اون خانمها می‌نشست. فرشته های بهشتی به هم دیگه مژده می‌دادن که فاطمه دختر رسول خدا به‌دنیا اومده! تو آسمون هم نوری دیده شد که هیچ کدوم از فرشته ها تا حالا ندیده بودن. اون خانمها حضرت زهرا رو به مادرش دادن و گفتن: این بچه رو بگیر که بچه‌ی پاک و مبارکیه. خدا توی این بچه ونسلش برکت قرار داده. یکی از اون خانها که بچه رو بغل داشت تو آغوش خدیجه با مهربونی گذاشت حضرت خدیجه خوشحال وخندون بچه رو گرفتن و شروع کردن به شیردادن. تو آسمون با شادی چه جشنی بر پا شده محمد مصطفی صاحب زهرا شده به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
💚 قصه هایی از حضرت مادر... 💚 گروه شعر و قصه درمسیر مادری قصه‌هایی از زندگانی مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها را تقدیم می‌کند: (روی جملات آبی رنگ ضربه بزنید🙏) قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها قصه کمک فرشته ها شعر کودکانه لی لی لی لی حوضک (در مدح حضرت مادر) قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا سلام الله علیها (چرا به ایشان زهرا می‌گویند؟) قصه چادر نورانی (ماجرای مسلمان شدن هشتاد یهودی به واسطه‌ی چادر نورانی حضرت)(نسخه بالای چهارسال) قصه چادر نورانی (نسخه زیر چهار سال) قصه حدیث کسا شعر حدیث کسا قصه دانه‌های بهشتی (بخشش انار) قصه عروسی آسمانی قصه سوره‌ی انسان (داستان فداکاری خانواده مولا علی علیه السلام در قرآن) قصه عرب بادیه نشین قصه عروسی بابرکت (عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت) (نسخه‌ی بالای چهار سال) قصه عروسی بابرکت (نسخه‌ی زیر چهار سال) قصه گردنبند با برکت قصه تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها نمایشنامه (علت مخفی بودن قبر حضرت) از برنامه های کانال لالایی خدا شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها 🌺🌺🌺🌺🌺 با انتشار این پیام در ثواب آشناکردن بچه‌ها با شخصیت نورانی حضرت مادر سهیم باشیم🙏 مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
📣قصه و یه شعر جدید تو راهه🤩🤩🤩 دوستان گروه شعر وقصه درتلاش هستن تا در این روز عزیز یه قصه ی زیبای دیگه از فضایل حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو تقدیمتون کنن همراهمون باشید... 🌹
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنیا؟ که مثل خورشید می‌تابه به گل‌ها دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه تو آسمون شب‌ها، مثالِ قرص ماهه سومی گفت: از همه بهترینه ستاره‌ی درخشانِ زمینه چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟ بابا و مامانش کیه؟ پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا مادرِ او خدیجه‌ است، باباش پیامبر ما 🎉🎉🎉🎉 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س) نویسنده: خانم فاطمه فرامرزی منبع:علل الشرایع جلد۱صفحه۱۸٠،بحارالانوار جلد۴صفحه۱۱، ریاض الابرار فی مناقب الائمة الأطهار جلد۱صفحه۱۴ کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری 🌹🌹🌹🌹🌹 روزی روزگاری توی شهر مدینه گنجشک کوچولویی🐥 زندگی میکرد. این گنجشک کوچیک هر روز مثل گنجشک های دیگه ی شهر، صبح خیلی زود بیدار میشد و شروع میکرد به جیک جیک کردن و پرواز کردن. گنجشک کوچولوی قصه ی ما خیلی کنجکاو بود و هرچیزی رو میدید در موردش فکر میکرد. اون همیشه دنبال جواب سوالاش بود. خلاصه بچه ها، گنجشک کوچولو یه روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد. اطرافشو نگاه کرد، همه جا روشن شده بود. گنجشک میخواست روز خودش رو شروع کنه. اما هرچقدر دور و برش رو نگاه کرد، دید همه خوابن... گنجشک تعجب کرد، با خودش گفت مگه الان صبح نشده؟؟ پس چرا بقیه بیدار نمیشن؟؟ اون حتی چندتا از دوستاش صدا کرد و گفت: جیک جیکو! گنجیشکی! اما مثل اینکه واقعا اونا خواب بودن. گنجشک کوچولو که دید صدا زدن فایده ای نداره، دوباره شروع کرد به پرواز کردن، نگاهی به آسمون بالاسرش کرد و دید آسمون هنوز تاریکه. 🌌 با خودش گفت؛ آسمون که تاریکه... پس این نور سفید قشنگ از کجا میاد؟ اصلا چطوری دیوار خونه ها روشن شده؟🧐 وااااای درختا رو ببین! اخه چطوری میشه این همه نور تو شهر باشه و آسمون هنوز تاریک باشه؟!! یعنی هنوز صبح نشده؟؟ ولی هرچیزی که هست، این نور خیلی بهم آرامش میده😌... اصلا دیگه دلم نمیخواد بخوابم، دلم میخواد فقط بشینم روی شاخه ی درخت ها و به این نور نگاه کنم😍... من بااااااید بفهمم این نور از کجا میاد... گنجشک کوچولو، تصمیم گرفت روی یه درخت بشینه تا شاید صبح که هوا روشن شد به جواب سوالش برسه. پس شروع به پریدن کرد و انقدر ازین طرف به اون طرف پرید، تا بالاخره روی یه درخت نشست. اگه گفتین کدوم درخت!؟ همون درختی که نزدیک دیوار مسجد بود. گنجشک همینطور که روی درخت نشسته بود، یه دسته از آدما رو دید که دارن میان به سمت مسجد. گنجشک صدای اونا رو نمی شنید، ولی خیلی دوست داشت بره بین اونها یه چرخی بزنه و ببینه اون آدم ها هم مثل خودش اون نور خیییییییلی زیبا رو دیدن یا نه؟ امااااااا، گنجشک کوچولو انقدر پرواز کرده بود و از این درخت به اون درخت پریده بود که حسابی خسته شده بود. بخاطر همین کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد...😴 نزدیک اذان ظهر که شد، گنجشک کوچولو با صدای همهمه ی مردم از خواب بیدار شد. مسجد کم کم داشت شلوغ میشد. یکم پرواز کرد و رفت بالای سر آدما. یه چرخی زد و به حرف هاشون گوش داد... یکی میگفت: این نور زرد از کجا میاد چقدر قشنگه... یکی دیگه میگفت: اتفاقا صبح هم یه نور سفید توی شهر پخش شده بود. اون نور انقدر زیاد بود که حتی به اتاق هامون هم رسیده بود... بعدی میگفت: ولی نوری که الان داریم میبینیم رنگش زرده، خودم دیدم حتی صورت بچه هامم از این نور زرد شده!! گنجشک کوچولو اطرافشو خوب نگاه کرد... مردم راست میگفتن، انگار همه جا زرد زرد شده بود... درختا... صورت آدما... دیوارها.... مغازه ها... گنجشک با خودش گفت: اصلا بهتره دنبال این آدما برم، شاید بفهمم این نور از کجا اومده؟ پس شروع کرد به پرواز کردن... مردم شهر وارد مسجدشدن و شروع کردن به سوال کردن از پیامبر... همه پرسیدن: ای رسول خدا! این نوری که توی شهر می تابه از کجاست؟ پیامبر با مهربونی گفتن: اگه میخواید به جواب سوال تون برسید، برید به خونه ی دخترم فاطمه زهرا... واااااااای حضرت زهرا.... گنجشک کوچولو عاشق حضرت زهرا بود، خیلی خوشحال بود که قراره به خونه ایشون بره و جواب سوالشو اونجا پیدا کنه... وقتی به خونه ی حضرت زهرا رسیدن، گنجشک کوچولو چرخی زد و روی دیوار خونه نشست. اون منتظر موند تا حضرت زهرا رو ببینه... یه مدت کوتاهی گذشت.... بالاخره در باز شد... واااااای چه نور زرد زیبایی... چه صحنه قشنگی... حضرت زهرا داشت برای نماز آماده میشد و این نور خیلی زیاد از صورت ایشون بود که به کل خونه ها و در و دیوار شهر می تابید... گنجشک کوچولو خیلی تعجب کرد... اون با خودش گفت: وااااای خدای من...بالاخره راز این نور رو فهمیدم... من میدونستم که این نور عجیب از خورشید نیست... گنجشک کوچولوی قصه ی ما چرخی دور خونه حضرت زهرا زد و بعد، برگشت. اون برای همه ی دوستاش، چیزایی که دیده بود رو تعریف کرد... گنجشک ها با دقت به حرفای دوستشون گوش میکردن و ازخوشحالی مدام جیک جیک میکردن... آروم آروم آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد که این بار گنجشک کوچولو دید که نور سرخ رنگ خیلی زیبایی شهر رو پر کرده... به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
ادامه قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س) 👇👇👇 گنجشک کوچولو تند و تند پرواز کرد و خودشو به مسجد رسوند. ولی اینبار دوستاشم همراهش اومدن... آخه اونا هم دوست داشتن چیزایی رو که از زبون گنجشک کوچولو شنیدن، با چشمای خودشون ببینن... مردم بازهم مثل صبح و ظهر، پیش پیامبر رفته بودن و  از این نور سرخ میپرسیدن... پیامبر این بار هم با خوشرویی اونها رو به خونه حضرت زهرا فرستاد... گنجشک ها و مردم به خونه ی حضرت زهرا رفتن و دیدن این نور سرخ زیبا باز هم از صورت حضرت زهراست... گنجشک کوچولو رو کرد به دوستاش و گفت دیدید راست گفتم؟ دیدید چه نور قشنگیه؟ گنجشک ها از اون روز باهم قرار گذاشتن برن و روزی سه بار دور خونه حضرت زهرا بچرخن و این نورهای قشنگ رو از نزدیک ببینن... نورهای قشنگی که به خاطر اسم زیبای "زهرا" از خونه حضرت زهرا به همه شهر می تابیدن... به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنی
یه بابای مهربون این شعر و خونده😅 اگر نمی دونید آهنگ خوندن شعر لی لی لی لی حوضک چیه گوش بدید☺️👇
145.8K
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنیا؟ که مثل خورشید می‌تابه به گل‌ها دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه تو آسمون شب‌ها، مثالِ قرص ماهه سومی گفت: از همه بهترینه ستاره‌ی درخشانِ زمینه چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟ بابا و مامانش کیه؟ پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا مادرِ او خدیجه‌ است، باباش پیامبر ما 🎉🎉🎉🎉 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari