#حکایت
روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📜 عارفی میگوید:
روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس
نشستند ومشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد،
به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن
شریک نمیشوی؟
گفت :من امروز روزه ام!
گفتم : دزدی و روزه گرفتن؟ عجب است!
گفت: ای مرد! این راه، راه صلح است که
با خدای خود وا گذاشته ام، شاید روزی
سبب شود و با او آشنا شدم.
آن عارف میگویدکه سال دیگر او را در
مسجد الحرام دیدم که طواف میکند و
آثار توبه از وی مشاهده کردم؛
رو به من کرد وگفت:
دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا
کرد...
🔻 برگرفته از کشکول شیخ بهایی
#حکایت
📜 حکایت آموزنده ای از لقمان حکیم:
لقمان نیک و بد هر کاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود.
تا اینکه روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد.
لقمان به فرزند خود گفت: مرکب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مرکب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان کرد. در این حال گروهی که در مزارع خود مشغول کار بودند آنها را نظاره کردند و به زبان اعتراض گفتند:
عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و کودک معصوم را پیاده به دنبال می کشد.
سپس لقمان خود از مرکب پیاده شد و پسر را سوار بر مرکب کرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مرکب سوار است.
حقا که در تربیت او غفلت شده است.
در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مرکب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل کرده اند و هیچ یک زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند!
در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهکده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نکوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مرکب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند.
چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اکنون بدان که هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امکان پذیر نیست؛
پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نکوهش دیگران توجهی نکن.
#حکایت
#حکایت👇
✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت :
او چه می گوید؟
وزیر گفت :
به جان شما دعا می کند.
🔸شاه اسیر را بخشید
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت :
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد
پادشاه گفت :
تو راست می گویی اما،
دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
🌸🌸🌸
📜 گنج نهانِ ایاز!
می گویند که اَیاز ، غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد.
او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند.
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند.
به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارُق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد و گفت: "ایاز مرد درستکاری است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غرّه نشود." 👌🌻
🔸 برگرفته از مثنوی معنوی مولوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
📜 درخت خدا چوب خدا
جوهر – خادم سلطان – پرسید: «در این دنیا، سخنی را پنج بار در گوش آدمیزاد میخوانند، باز نمیفهمد و به خاطر نمیسپارد، پس برای چه پس از اینکه مُرد، هنگام به خاک سپردنش آن چیزها را در گوشش میخوانند؟
آنهم پس از مردن که آدمیزاد چیزهایی را که آموخته است نیز از یاد میبرد.»
مولانا گفت: «اگر آدمی همهی چیزهای آموخته را از یاد ببرد، زلال و پاک میشود. آنگاه تازه برای فهمیدن نیاموخته ها آمادگی مییابد.
تو اگرچه گوش داری، اما از اندرونت صدایی نمیشنوی. بر سر مزار بزرگان رفتنت به پرسیدن چیزی میماند؛ پرسیدنی بدون صدا.
این نشست و برخاستهای من و شما پاسخ آن پرسشهای پنهانی شماست؛
چه در خاموشی چه با گفتگو.
گرسنگی پرسش است از طبیعت، یعنی در خانهی تن من شکافی پیدا شده است. پس خشت بده، گِل بده.
خوردن نیز پاسخی است که: بگیر! نخوردن نیز پاسخ است، یعنی اینکه هنوز نیازی نیست.
نبض گرفتن پزشک، پرسش است، جنبیدن رگ پاسخ آن.
دانه در زمین انداختن، پرسش است، روییدن درخت، پاسخ؛ پاسخی بدون زبان، زیرا پرسش نیز بدون صدا بود.
اگر حتی درختی نروید، بازهم پرسش و پاسخی در کار است.
🔻 برگرفته از فیه مافیه مولوی
✍ بازنویسی توسط محمد کاظم مزینانی
#حکایت
#مولوی
📜 حکایت مسجدِ مهمان کُش!
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد .
هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد .
اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند .
تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه
میرسد و یکسر سراغِ آن مسجد را میگیرد .
مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و می پرسند : با آن مسجد چه کار داری ؟
مردِ غریب با خونسردی و اطمینان تمام می گوید : می خواهم امشب در آن مسجد بخوابم .
مردم حیرت زده می گویند : عقل هم خوب چیزی است ، مگر از جانت سیر شده ای ؟!
مرد غریب می گوید : من این حرف ها سرم نمی شود . من به این حیاتِ دنیوی وابسته نیستم تا از کشته شدن واهمه ای داشته باشم .
خلاصه به قول معروف « سرم درد میکند برای اینجور کارها !»
بار دیگر ملامت جماعت شرع می شود امّا هر چه می گویند و اندرز می دهند گویی که بر آهنِ سرد می کوبند .
مردِ غریب بی توجّه به نصایح مردم ، شبانه قدم در آن مسجد اسرار آمیز میگذارد و روی زمین دراز می کشد تا چُرتی بزند .
در این حال صدای هولناکی بلند میشود . گویی کسی با صدای پُر طنین می گوید : آهای کسی که داخلِ مسجدی ، همین الّآن به سراغت می آیم .
این صدا پنج بار شنیده شد . امّا آن مردِ غریب هیچ نترسید بلکه خوشحال هم بود .
از اینرو با حالت آماده و مُصمّم از جا برخاست و فریاد زد : هر کسی هستی بیا تو ، من آمادی مرگم . اگر جرأت داری بیا جلو...
در همین لحظه بود که بر اثرِ این فریاد ، طلسم شکسته شد و از هر سو انبوهِ طلا سرازیر شد و آن مردِ غریب شروع کرد به جمع کردن آنها ...
این حکایت ، نقدِ حالِ عارف صادقی است که منازلِ پُر خوف و خطرِ ریاضت و سلوک را تا منزل مقصود طی می کند و از رنجِ راه و مصائبِ طریق و تهدید نفس و القائاتِ قاعدین و وسوسه گران سرد نمی شود و عاقبت به گنج معارف و معدن حقایق دست می یازد .
🔻 برگرفته از دفتر سوم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
📚 سه پند بزرگ از یک گنجشک کوچک
🌴 حكایت كرده اند كه مردى در بازار دمشق گنجشکی رنگین و لطیف، به یك درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند.
🌴 در بین راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست.
اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصیحت مى گویم كه هر یك، همچون گنجى است.
دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم.
🌴 مرد با خود اندیشید كه سه نصیحت از پرنده اى كه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یك درهم مى ارزد.
پس پذیرفت و به گنجشك گفت: پندهایت را بگو.
🌴 گنجشك گفت: نصیحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دایما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. 👌
دیگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هیچ توجه نكن و از آن درگذر. 👌
🌴 مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشك را آزاد كرد.
پرنده كوچك پركشید و بر درختى نشست.
چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى كرد.
مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!
🌴 گنجشك گفت: نصیحت چیست !؟ اى مرد نادان، زیان كردى!
در شكم من دو گوهر هست كه هر یك بیست مثقال وزن دارد.
تو را فریفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مى دانستى كه چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى كردى!
🌴 مرد، از خشم و حسرت، نمى دانست كه چه كند.
دست بر دست مى مالید و گنجشك را ناسزا مى گفت.
ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت : حال كه مرا از چنان گوهرهایى محروم كردى، دست كم، آخرین پندت را بگو.
🌴 گنجشك گفت: ای مرد نادان!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اینك تو غمگینى كه چرا مرا از دست داده اى.
🌴 نیز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذیر؛ اما تو هم اینك پذیرفتى كه در شكم من گوهرهایى است كه چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال گوهر با خود حمل كنم !؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم كه قدر آن نخواهى دانست.
این را گفت پر زد و در هوا ناپدید شد.
🌴 به قول مولوی:
پند گفتن با جهول خوابناك
تخم افكندن بود در شوره خاك
#حکایت
.
📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا:
اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد.
امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود.
چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟"
امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت."
بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟"
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
#حکایت
#بهلول
📜 #حکایت
عابدی را پادشاهی طلب کرد.
اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف
شوم، مگر اعتقادی که دارد در حقِّ من
زیادت کند.
آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بِمُرد.
🍂🌿🍂🌿🍂
آن که چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایانِ رویْ در مخلوق
پشت بر قبله، میکنند نماز
چون بنده خدایِ خویش خوانَد
باید که به جز خدا نداند
🔻 برگرفته از باب دوم گلستان #سعدی
.
📜 حکایت شیرینی از گلستان سعدی:
در مورد خریدن خانه ای تردید داشتم، یک نفر به من گفت: «من در این محله خانه دارم و از کدخدایان این محل هستم. وصف این خانه را آن گونه که هست از من بپرس، به نظر من این خانه را خریداری کن، که هیچ عیبی ندارد.»
گفتم:«عیبی جز این ندارد که تو همسایه من میشوی.»
خانهای را که چون تو همسایه است
ده دِرَم سیمِ بد عیار ارزد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد
🔻 برگرفته از باب چهارم گلستان سعدی
#حکایت
#سعدی
📚 عاقبت دوستی با مار
در زمان های قدیم کشاورزی بود که از دورنگیهای اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، به همین دلیل تصمیم گرفته بود با یک مار که در زمینش لانه داشت دوستی کند.
او میگفت: "مطمئنم که مار دورنگی ندارد و اگر روزی از او بپرسم که تو چه هستی، با قاطعیت خواهد گفت، مار!"
با همین تفکر، با مار دوست و همنشین شد. هر روز که برای سرکشی زمینش می رفت، به مار هم سر میزد و برایش غذا می برد و مار هم با گستاخی فراوان، جلوی او چنبره میزد و از غذاهایی که کشاورز به او میداد، تناول میکرد.
این جریان ماهها ادامه یافت تا زمستان از راه رسید. یک روز برزگر مار را دید که به حالت نزار، از فرط سرمای هوا بر هم پیچیده و ضعیف و سست و بیحال روی زمین افتاده است.
کشاورز به خاطر سابقهی آشنایی و دوستیای که با مار داشت، دلش به حال او سوخت، او را برداشت، در توبرهای گذاشت و توبره را جلوی دهان الاغش آویزان کرد تا با بازدم الاغ، بدن مار گرم شود و حالش بهتر گردد.
سپس الاغش را به درختی بست و برای جمعکردن چوب، اندکی از آنجا دور شد.
مار که با گرمای نفس الاغ گرم شده و حالش جا آمده بود، به نفس پلید و شرّ خود بازگشت و لب و دهان الاغ را نیش زد، طوری که الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد.
سپس از توبره خارج شد و به سوراخ خود خزید.
کشاورز وقتی با پشتهای از هیزم بازگشت، با حیرت به جسد الاغ بیچاره چشم دوخت و این سخن از پدرش به یادش آمد که:
"هر کسی با بدها آشنایی کند، اگر هم خود در نهایت خوبی باشد، باز بدی نصیب وی خواهد شد، چرا که هر نفس پلیدی تا بدی و شرارت نکند، از دنیا نخواهد رفت، هرچند که به وی خوبیها کرده باشند."
به قول سنایی غزنوی:
من ندیدم سلامتی از خَـسان
گر تو دیدی، سلام من برسان.
♦️ برگرفته از حکایت های مرزبان نامه
#حکایت
📚 اشک رایگان!!
مرد عربی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد.
گدایی از آنجا می گذشت و از مرد عرب پرسید: "چرا گریه می کنی؟"
عرب گفت: "این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار می کرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری می داد."
گدا پرسید: "بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟"
عرب گفت: "نه از گرسنگی میمیرد!"
گدا گفت: "صبر کن، خدا به صابران پاداش می دهد."
ناگهان مرد گدا یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: "در این کیسه چه داری؟"
عرب گفت: "نان و غذا برای خوردن."
گدا گفت: "چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟"
عرب گفت: "نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم!!"
گدا گفت: "خاک بر سرت!!،
اشک خون دل است و به قیمتِ غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!"
🔸 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
.
📜 پاسخ حکیمانه بهلول به ادعاهای ابوحنیفه
🌴 آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.
🌿 ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سـه مطلـب اظهـار مـی نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است:
🌴 اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود.
🌿 دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شـود، پـس خـدا را بـا چشم می توان دید.
🌴 سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است؛ یعنی عملی که از بنده سرمی زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
🌿 چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود.
🌴 سپس بهلول فرار کـرد.
شـاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بـه او گفتند.
🌿 بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفـه حاضـر شـد بهلـول بـه او
گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟
🌴 ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفـت درد را مـی توانی به من نشان دهی ؟
ابوحنیفه گفت : مگرمی شود درد را نشان داد ؟
🌿 بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیـزي کـه وجـود دارد را مـی تـوان دیـد و بـه امـام صـادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دیـد.
🌴 و دیگـر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟
🌿 و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می تـوانی مـرا مقـصر کنـی و مـرا پـیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟
🌴 ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
#حکایت
#بهلول
✨
.
📜 حکایت آموزنده ای از گلستان:
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت: این فرزند توست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش.
ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.
مَلِک دانشمند را مُؤاخذت کرد و مُعاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی.
گفت: بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طِباع مختلف.
🔸 برگرفته از باب هفتم گلستان سعدی
* مواخذت: بازخواست
* معاتبت: ملامت، سرزنش
* طباع: سرشت ها [جمع طبع]
#حکایت
#سعدی
.
📜 هارون و صیاد زیرک و زبانباز!
🌴 آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زوجه خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد.
🌴 در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را به هارون عرضه کرد.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
🌴 زبیده به عمل هـارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگري و
کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزانه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد.
🌴 هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت: الحال چه کنم ؟
گفت: صـیاد را صـدا کـن واز او سـوال کن ایـن
ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد وانعام را بگذارد.
🌴 بهلول به هارون گفت : فریب این زن را نخور و مزاحم صیاد نشو.
ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نراست یا ماده ؟
🌴 صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نراست نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امرنمود تا چهار هزار درهم دیگر هم به او انعام بدهند.
🌴 صـیاد پول ها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پول ها به زمـین افتاد.
🌴 صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
🌴 هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد
بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید.
🌴 هـارون قبـول نکرد و صـیاد را صـدا زد و
گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پول ها قسمت غلامان من شود.
🌴 صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و این از ادب به دور است.
🌴 خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگرهم به صیاد انعام دادند.
🌴 سپس هـارون رو به بهلول کرد و گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبـول ننمـودم و حـرف همسرم را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
#حکایت
#بهلول
✨ @avayeqoqnus ✨
.
#حکایت_آموزنده
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد.
باز مگس مينشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد!
مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است.
🔸 دشمن دانا بلندت ميكند
🔸 بر زمينت ميزند نادانِ دوست
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
.
📜 نماز چوپانِ دلپاک
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از
دنیا رفت.
از چوپانی در آن حوالی پرسید:
"چه کسی بر مرده های شما نماز
میخواند؟"
چوپان گفت: "ما شخص خاصی را برای
این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را
میخوانم."
مرد گفت: "خوب لطف کن نماز پدر مرا
هم بخوان!"
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای
زمزمه کرد و گفت : "نمازش تمام شد!"
مرد که تعجب کرده بود گفت: "این چه
نمازی بود؟"
چوپان گفت: "بهتر از این بلد نبودم."
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که
روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: "چه شد که این گونه راحت
و آسوده ای؟"
پدرش گفت: "هر چه دارم از دعای آن
چوپان دارم!"
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و
از او خواست تا بگوید در کنار جنازه پدرش
چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: "وقتی کنار جنازه آمدم و
ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد، امشب
مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم
تو با او چگونه رفتار می کنی."
گاهی دعای یک دل صاف، از صد نماز یک
دل پرآشوب بهتر است.
#حکایت
📚#حکایت
✍در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به
هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت
نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱
در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش
برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن
رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که
فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد
که نماز را نشکست.
شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن
نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و
بچه را درآورد.
مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به
خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم
۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم
6- سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7- نماز شب را ترك نمی نمايم
حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون
کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.
و بر چنین کسی شیطان سلطه ندارد.
📙عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233
📜 حکایتی از سه دزد نابکار
سه دزد شکست خورده و ضعيف که به
تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ
دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند، روزي
به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح
ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم
شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري
کسب کنند.
هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند.
آن سه دزد، سالها بر گذرگاههاي
مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله
مينمودند و به مردم ظلم بسياري
ميکردند و آن ها را ميکشتند.
روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي
ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش
ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير يك سنگ، صندوقچه زری پيدا
کردند. بسيار خوشحال شدند و ساعتها
به شادي پرداختند.
بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين
تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به
شهر بفرستند.
دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود،
از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا
کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند.
او با اين فکر وارد عطاري شد که دو
رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتي او به شهر رفت، دو دزد
ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او
مي انديشيد؛ تصميم گرفتند كه او را از بين برده و به جاي تقسيم ثروت پيدا
شده بين سه نفر، آن را بين دو نفر
تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت. دو رفيقش منتظرش
بودند؛ غذا را گرفتند و ناگهان برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به
زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود
که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد
اولي بر زمين افتاده بود!
#حکایت
📜 حکایت درختی با میوه جادویی!
مرد حکیمی با زبان رمز و استعاره به دوستان خود می گوید در هندوستان درختی هست که هر کس از میوهی آن بخورد ، نه پیر شود و نه بمیرد .
این مطلب به گوشِ پادشاه میرسد و سخت شیفتهی آن درخت میشود.
از اینرو قاصدی می فرستد تا به هر صورتی که هست آن درخت را پیدا کند.
قاصد ، سال ها در سرزمین هندوستان می گردد و جستجو می کند ولی اثری از آن درخت نمییابد.
حتی موردِ تمسخر و ریشخند بسیاری از مردم نیز قرار می گیرد.
سرانجام از یافتن آن نومید می شود و با چشمی اشکبار و دلی شکسته راهی دیار شاه میشود.
در یکی از منازل بین راه فرود می آید تا استراحتی کند.
ناگهان با عارفی ربّانی روبرو می شود. تصمیم میگیرد ماجرا را به او بگوید تا چاره ای پیدا شود.
عارف پس از استماعِ سخنان او می گوید : ای ساده دل ، اصلاََ چنین درختی در باغ و بوستان طبیعت وجود ندارد!
بدان که منظور آن حکیم از این درخت، درختِ علم و معرفتِ الهی است و بس.
📌 مولانا در این حکایت ، حکمت الهی و علمِ لَدّنی را به درختی تشبیه کرده که هر کس از میوهی آن بخورد نه پیر شود و نه بمیرد.
🔻 برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
شیخ ابوسعید را گفتند: فلان کس بر روی آب میرود.
گفت: سهل است، بَزَغی و صَعوهای نیز برود.
گفتند: فلان کس در هوا میپرد.
گفت: مگسی و زَغنهای میپرد.
گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میشود.
شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود.
این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
مرد، آن بوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخُسبَد و بخورد و در میان بازار، در میان خلق داد و ستد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.
🌸🍀🌸🍀🌸🍀
بزغ: وزغ، غوک، قورباغه.
صعوه: پرندهای بسیار کوچک.
زغنه: جغنه، یکی از پرندگان شکاری.
بخسبد: بخوابد.
🔻 برگرفته از اسرارالتوحید شیخ ابوسعید اباالخیر
#حکایت
#حکایت
رييس قبيله و چپق
رئيس قبيله گفت: اگر با برادرت درافتادي و ميخواهي او را بکشي، اول بنشين و چپقت را چاق کن.
چپق اول که تمام شد، متوجه ميشوي که رويهمرفته براي خطاي انجامشده مجازات سنگيني است و خود را راضي ميکني که تنها با چوب و چماق به جانش بيفتي.
آنوقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن.
بعد به اين فکر ميافتي که بهجاي کتک زدن بهتر است بهسختي دعوايش کني.
حالا چپق سوم را چاق کن.
وقتي آن را تمام کردي، پيش برادرت ميروي و بهجاي دعوا کردن، او را در آغوش ميگيري.
🟣🟣🟣🟢🟢
📚 قیمت گوش و چشم و دست و پا...
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت
میكرد و سخت میناليد.
گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته
باشى و چشم نداشته باشى؟
گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با
همه دنيا عوض نمیكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه
میكنى؟
گفت: نه.
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز.
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار
درهم در دامان تو گذاشته است. باز
شكايت دارى و گله میكنى؟!
بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش
را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و
خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى
از انسانهاى اطراف خود میبينى.
پس آنچه تو را دادند، بسى بيشتر از آن
است كه ديگران را دادند و تو هنوز شكر
اين همه را به جاى نياورده، خواهان
نعمت بيشترى هستى!
🔻 برگرفته از كيمياى سعادتِ امام محمد غزالی
#حکایت
#حکایت
شخص خسيسی در رودخانهای افتاد و عدهای جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت:" دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. "مرد در حاليكه دست و پا میزد دستش را نداد. شخص ديگری همين پيشنهاد را داد، ولی نتيجهای نداشت.
در این حال خردمندی که از آن محل میگذشت و اوضاع را دیده بود، رو به مرد گفت:" دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست او را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. "
مردمان شگفت زده گفتند: "ای مرد ، اعجاز کردی؟" خردمند گفت :" این مرد خسیس است از این رو دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگویی دستم را بگير، می گيرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد.
تهيدست از برخی نعمتهای دنيا بیبهره است، اما خسيس از همه نعمتهای دنيا."