📜 حکایت طاووسی که پرهایش را
میکند...
🦚 طاووسی در دشت پرهای خود را می كَند
و دور می ريخت.
دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس
پرسيد : چرا پرهای زيبايت را می كنی؟
چگونه دلت مي آيد كه اين لباس زيبا را
بِكَنی و به ميان خاك و گل بيندازی؟
🦚 پرهای تو از بس زيباست مردم برای
نشانی در ميان قرآن می گذارند يا با آن
بادبزن درست میكنند. چرا ناشكری
میكنی؟
🦚 طاووس مدتی گريه كرد و سپس به
دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوی ظاهر
را می خوری. آيا نمی بينی كه به خاطر
همين بال و پر زيبا، چه رنجی می برم؟
🦚 هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من
می رسد. شكارچيانِ بی رحم برای من
همه جا دام می گذارند، تيراندازان برای
بال و پر من به سوی من تير می اندازند.
🦚 من نمی توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر
است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا
دست از من بردارند و در كوه و دشت آزاد
باشم.
🦚 پر زيبا دشمن من است. زيبايان
نمیتوانند خود را بپوشانند. زيبایی نور
است و پنهان نمی ماند. من نمیتوانم
زيبایی خود را پنهان كنم، پس بهتر است
آن را از خود دور كنم.
🔻 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
.
📜 عاقبت تقلید کورکورانه
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
او آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
تقلید نکنیم،
بهترین خودمان باشیم...
#حکایت
📚 جهانگرد و زاهد
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد
معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در
اتاق ساده ای زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز
و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.
#حکایت
📜 حکایتی از بوستان سعدی:
شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهی خویش پنداشتش
زَبون دید و در کار گِل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهی رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل به در چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نَبُرد
نسوزد دلش بر ضعیفانِ خُرد
گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
نکو گفت بهرام شه با وزیر
که دشوار با زیردستان مگیر
● سیه فام: سیاه رنگ
🔻 برگرفته از باب چهارم بوستان سعدی
#حکایت
#سعدی
#حکایت
درویشی تنگدست به در خانه
توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#حکایت
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد
و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و
اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
.
📜 چوپانِ عالِم
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟
چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانشهاست فرا گرفتهام.
حكيم گفت: خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت: پنج چیز است:
🔸 تا راست تمام نشده، دروغ نگویم
🔹 تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
🔸 تا از عیب و گناه خود پاک نگشتهام،
عیب مردم نگویم.
🔹 تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهی دیگری نروم.
🔸 تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.
حكيم گفت: حقا که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده است.
#حکایت
#حکایت_آموزنده
📚 #حکایت_طنز
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت.
به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست!
پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من میخواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی!
خواجه به غلام خود گفت: :یک فلوس (سکه سیاه) به او بده."
درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟"
خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمیرسد." 😀
🔸برگرفته از کشکول شیخ بهایی
#حکایت
#شیخ_بهایی
☘ پند حکیم
🔸حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که مِلک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است؛ یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد.
🔸اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد، غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است؛ [هنرمند] هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بیهنر لقمه چیند و سختی بیند.
☘
#سعدی
#گلستان
#حکایت
#حکایت
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
حکایتی از متون کهن
در میان مردم باش
یکی از صالحان، از غایت زهد، از خلق عزلت گرفت و بر سر کوهی مقیم شد. عهدی با خود کرد که از هیچ کس سؤال(درخواست) نکند تا آن چه رزق او باشد، بیواسطه بدو رسد. مدت هفت روز برآمد. از طعام هیچ چیز نیافت. اضطرار به کمال غایت رسید.
در این حال، در مناجات با حضرت عزت گفت: خداوندا، کریما، اگر عمرم باقی است، آن رزق که در ازل به نام من قسمت کردهای، به من رسان و اگر عمرم به آخر رسیده، مرا به حضرت رسان. پس از لحظاتی، به گوش هوش شنید که او را گفتند: ای بندهی ما، تقدیر چنان رفته است که به واسطه، رزق به تو رسد. برخیز و به میان شهر رو تا رزق به واسطه به تو رسانیم.
مرد چون به میان شهر رسید، حاضران بدو تبرک نمودند و طعامهای نیکو به نزد او آوردند. چون شب هنگام به خواب رفت، در عالم خواب دید که به گوشش چنین خواندند: ای بندهی ما، بدان سبب که میخواهی زاهد باشی، در دنیا حکمت ما باطل خواهی کردن. ندانی که منزلت و قربت آن جماعت که رزق ایشان به واسطهی بندگان بدیشان رسد، زیادتتر از آن است که آن جماعت ارزاق ایشان بیواسطه بدیشان رسد!
(عَوارِفُ المَعارف، ص ۸۳.)
در کوچهباغهای حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، ناصر عابدینی، ص ۱۰۱ و ۱۰۲.
#حکایت
#درمیانمردمباش
#ناصرعابدینی
#حکایت
گویند:
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد.
طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر می گرداندند.
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
🌷 اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت می كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختى.
🌷 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود...
🌷به اندازه بود باید نمود 🌷
🌷خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.🌷
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─