💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷در خانه محله آستانه، چند خانواده با هم زندگی می کردیم و هر خانواده یک اتاق داشت. در این خانه، فقط خانواده ما یک یخچال شش فوت داشت که همه با هم از آن استفاده می کردیم.
یک روز خبر دادند سپاه یک یخچال 12فوت به عمو محمد داده و عمو محمد برای تحویل آن رفته است. شور و نشاطی در خانه پیچید که بالاخره یک یخچال دیگر هم به خانه ما وارد می شود و می توانیم حداقل یک آب خنک بخوریم!
یکی دو ساعتی طول کشید تا عمو محمد برگشت، اما دست خالی. همه با تعجب به عمو نگاه می کردیم.
- عمو پس کو یخچال!
- یکی از دوستانم در خانه یخچال نداشت به او بخشیدم.
- خوب ما هم نداریم!
- ما که یک یخچال شش فوت داریم، آنها همین را هم نداشتند!
درکش نه تنها برای من، برای بقیه هم سخت بود. عمو محمد خندید و رفت به کارهایش برسد.
راوی حسن غریبی( اسلام نسب)
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
💠وصیت نامه شهید هاشم شیخی
بسم الله الرحمن الرحیم
کسانی که در راه خدا جهاد می کنند ما راه های خود را به آنها نشان میدهیم. قرآن کریم
با سلام و درود به سرور شهیدان حسین علیه السلام و رهبر انقلاب اسلامی چند دقیقه وقت عزیزانم را میگیرم.
این بدن که نمیدانم در موقعی که وصیت در را می خوانید کجاست ، سلام گرم خود را به خانواده و خویشاوندان میرساند.
وضعیتی که مینویسم برای پدر مادر و خانواده ام است. پدر و مادر عزیزم! فرزندان از این دنیای کثیف رفت و از شما میخواهم که مرا حلال کنید. به خاطر اینکه در دنیا خیلی شما را اذیت کردم از طرف من از تمامی خویشاوندان حلالیت بخواهید و برایم دعا کنید.
همسرم را به دست شما می سپارم امیدوارم که به خوبی رسیدگی کنید ، چون که او مصیبت بزرگی دیده و دلش پر از اندوه و فکر. البته نه به اندازه شما.
ولی بدانید که هنوز عروس تان است و مثل بقیه عروسا نتان از او پذیرایی کنید. خداوند به شما صبر و استقامت عنایت فرماید که اجر عظیمی در آن وجود دارد. چون در قرآن فرموده است: «براستی آنان که صبر کنند اجر و مزد شان بی حساب داده می شود»
از این جا مخصوص همسرم است و البته پدر و مادرم هم می توانند بخوانند.
نمی دانم وقتی که دارید این وصیت را می خوانید در گلزار شهدا هستم یا روی دست مردم و یا اصلاً جسدم به دستتان رسیده یا نه؟
خلاصه هرجاباشم التماس دعا دارم.
همسر عزیزم.
اول از هر چیز وصیتی را که قبلا نوشته بودم و به دستت داده دادم درباره حق الناس بود و باید برایم انجام دهی. بعد چیزی هم درباره حق الله است که باید برطرف کنید. حدود ۵۰ روز روزه بدهکارم و یک سال و نیم هم نماز بدهکارم یا خودتان انجام دهید و یا برایم اجیر بگیرید.
همسر عزیزم.
میدانم که مصیبت بزرگی برایت پیش آمده اما این را بدان که از این مصیبتها اجر میبری چون در حدیثی از آقا امام حسین علیه السلام است که« مصیبت ها کلیدهای اجر و ثواب هستند»
پدر و مادر و همسرم!
اگر خواستید می توانید مرا در همان محله چوگیاه خاک کنید و اگر خواستید در گلزار شهدا البته اگر جسدم به دست شما برسد.
می دانم که برای تان سخت است سر قبرم بیاید اما می خواهم که زینب وار باشید و گریه زاری نکنید. بدانید که به دنبال این همه تلخی و سختی شیرینی هست. چون در نهج البلاغه داریم که: «تلخی دنیا ، شیرینی آخرت و شیرینی ، دنیا تلخی آخرت است»
این جسد دیگر وقت شما را نمی گیرد دیدار به روز قیامت ان شاءالله شما را در بهشت خواهم دید .چون اجر شما از من بیشتر است امیدوارم که بتوانید خطم را بخوانید و به وصیتم عمل کنید.
۲۵ /۹/۶۴ هاشم شیخی
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم*
طلیعه آفتابی در ۳۰ مرداد ۴۹ به وقوع پیوست که برگ زرینش در دامان مادری مهربان و پدری زحمتکش برخورد و به افق جبههها رسید سخن از مجتبی برادر هاشم است.
کسی که دوران تحصیلی متوسطه خود را با انقلاب اسلامی می بیند. خسرو خوش اخلاق که به همراه خانواده به صف انقلابیون می پیوندد و راهپیمایی ها و تظاهرات را با وجود خود پر می کند.
در جنگ تحمیلی مجتبی جبهه را دانشگاه عظیم و جنگ را واجب تر از درس میداند و سال ۵۹ به عنوان یک رزمنده بسیجی به جبهه می پیوندد و سال ۶۱ لباس مقدس پاسداری به تن میکند.
ازدواج سال ۶۲ رقم میخورد و هر وقت به خانه میآید بچههایش را می بوسید و نوازش می کرد و توضیح می کرد که بچهها با تربیت اسلامی و با عشق به اهل بیت پرورش یابد.
برای حضور بهتر در جبهه خانوادهها را به اهواز منتقل می کند تا در کانون خانواده به مبارزه با دشمنان بپردازد. سوابق حضور در جبهه بر کسی پوشیده نیست در عملیات فتح المبین به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست می گیرد و در منطقه شوش آنجایی که صدای آرام رود کرخه سفیر جانفشانی های دلیر مردان بود.در عملیات بیت المقدس آرپیجی بدوش شکارچی تانک ها می شود در والفجر ۱ و ۲ به عنوان تخریبچی میادین مین را به تسلیم در می آورد. در عملیات خیبر و بدر و والفجر ۸ با گذراندن دوران آموزش سکانداری و موتور قایق به یگان دریایی می پیوندد اغلب اروندرود را می شکافد. نقشش در کربلای ۵ و ۸ و والفجر ۱۰ پررنگ بود.
وقتی که هاشم در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. از خدا میخواست که توفیق شهادت بعد از هاشم نصیبش شود.
جنگ تحمیلی به پایان می رسد .
اوج محبت او رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ایتام علاقه خدمت به مردم باعث شد تا بعد از جنگ هم در سنگر بازسازی و سازندگی از جمله ساخت پل شناور بر روی رودخانه خرامه با عشق به هموطنانش خدمت کند.
زمستان سال ۷۱ بود که بارندگیهای شدید و مداوم باعث جاری شدن سیل و آبگرفتگی تعدادی از روستاهای فارس از جمله مرودشت و اطراف آن شد.
استانداری وقت از سپاه کمک خواست. به همین منظور تعدادی قایق برای کمک رسانی به مردم روستاهای زرقان و بند امیر اعزام شدند که مسئولیت آنها بر عهده مجتبی شیخی بود.
او که سال ها در کنار بچههای جبهه دوران سختی را گذرانده بود ،در غروب ۱۹ ماه مبارک رمضان هنگامی که به مردم سیل زده کمک می کرد ناگهان قایقش به مانعی برخورد میکند و به درون آب یله میشود و سیلاب بدن نازنینش را با خود می برد. از آن روز جستجوها برای پیدا کردن جسد شدت یافت تا اینکه پس از ۸۳ روز ، جستجو با دعا و توسل به اهل بیت به نتیجه رسید و در روز عرفه امام حسین جسم پاکش پیدا شد و برای خاکسپاری منتظر ماند تا پدر و مادرش از طواف خانه خدا برگردند.
پس از بازگشت پدر و مادر در دهه محرم ۱۳۷۲ و طواف پیکرش در شاهچراغ ، مراسم تشییع از محله قصرالدشت به سمت گلزار شهدای قصرالدشت انجام میگیرد و در کنار تربت پاک برادر شهیدش هاشم به خاک سپرده میشود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_هشتم*
چند سال از پایان دوران دفاع مقدس میگذشت سال ۷۱ مجتبی مشغول ساختن منزل و سقفی بود که با اعضای خانواده در زیر آن زندگی کنند. مدت مرخصی گرفته و تا کارهای ساختمانی را به اتمام برساند.
یک روز در جمع خانواده نوار مصاحبه برادرم شهید هاشم را گذاشته بودیم یک حالت معنوی خاصی در بین ما ایجاد شده بود و بعد از دیدن فیلم مصاحبه ،مجتبی گفت من هم شهید میشوم.
یکی از افراد در جمع به شوخی گفت : مجتبی تو خیلی چاق شدهای .جنگ هم که تمام شده .چطور میخواهی شهید شوی.؟!
مجتبی با خنده گفت: مگه من چاق نشدم .؟! میخوام خوراک ماهی ها بشوم.
خلاصه این موضوع گذشت چندین روز بعد بارندگی شدید استان فارس را فراگرفت . سیل در شهر شیراز و مناطق استان فارس جاری شد.
در منطقه شهرستان خرامه به دلیل جاری شدن سیل احتیاج شدیدی به نیروهای امدادی و کمکی اعلام شده بود .با توجه به اینکه مرخصی بود و داشت کارهای ساخت و ساز منزلش را انجام میداد به محل کار خود در پادگان امام حسین مراجعه میکند و میگوید من با اینکه در مرخصی هستم اصلا دلم نمیخواد برای منزل خودم آجر روی آجر بگذارد و حتماً بایستی به این ماموریت بروم و به افراد نیازمند منطقه خرامه کمک کنم.
تعدادی شناور و قایق موتوری را به منطقه خرامه می بردند مجتبی هم به آنجا اعزام و با توجه به تجربه در دوران دفاع مقدس بلافاصله طراحی یک پل شناور روی رودخانه را انجام و آن را با کمک افراد احداث میکند.
با احداث این پل جان تعدادی از ساکنان را که در محاصره سیل بودند نجات میدهد.
زدن پل آن هم در هوای بارانی و بالا بودن آب در منطقه جسارت خاصی میخواهد که با روحیه جهادی و تجربه بالا و چالاک شده بود را به واقعیت پیوست.
اما با این همه شجاعت خستگی ناپذیر بودن مجتبی با دست تقدیر از سوی دیگر بالا آمد و او را به نهایت آرزوها اشتباهات ترین کمال انسانی که همان شهادت باشد رساند و به خیر دوستان و همرزمانش پیوند زد.
مجتبی در کنار برادرش هاشم آرام گرفت. شناور مجتبی در تلاطم بود شاید می دانست مسافری غریب در این دنیا دارد و آشنا با دنیای دیگری است . تخته سنگ سبز دراژان بود که مورد شهادت را بر سینه مجتبی زد و او را به اعماق آبهای خروشان بند امیر فرستاد .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_نهم*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
مجتبی با توجه به اینکه در کارهای فنی تجربه خاصی داشت و اکثر مواقع دستش آغشته به روغن گریس و .. بود ولی با این وجود همیشه نماز اول وقت به جا میآورند و در نماز جماعت شرکت خوب و فعالی داشت و افراد زیر دستش را هم که بعضاً از بسیجیان و سربازان وظیفه بودن به رعایت خواندن نماز اول وقت تشویق میکرد و خود در این مورد پیشقدم بود.
🎤 به روایت مجتبی مینایی فرد
با هم خیلی شوخی میکردیم مخصوصاً زمانی که سوار قایق می شدیم می دانست که من شنا بلد نیستم .ویراژ میرفت میخندید که اگر افتاده توی آب باید التماس کنی تا کمکت کنم.
خیلی شجاع و نترس بود به خاطر همین هم بیشتر محورهای سختیا محورهایی که دشمن از روبرو و دقیق شلیک می کرد با او به شناسایی می رفتم.
علیرغم ظاهری سختکوش بسیار مهربان و احساساتی بود.بچهها در جبهه از برادر به هم نزدیکتر بودند و البته بسیار صمیمی و همراه.
اما حادثه ای که هیچ وقت فراموش نمیکنم شبی بود که دختر کوچکش را عقرب سیاه گزیده بود و این رزمنده شجاعی که صلابت چون کوه داشت چنان اشک می ریخت و التماس میکرد تا دخترش را به بیمارستان برسانند .
باید امروز هم کسی باور نکند این رزمندگانی که باید در شرایط سخت زندگی کنند چگونه وجودشان مملو از احساسات و مهربانی است که وقتی بعد از جنگ هم سیل آمد و دست از همه چیز کشید و به کمک مردمی که در سیل مانده بودند شتافت و تا پای جان به یاری آنها ایستاد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_شصتم*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
مجتبی در حفظ وسایل بیت المال حساسیت زیادی داشت. حتی یک پیچ و مهره هم که ارزش چندانی نداشت ولی چون مربوط به بیت المال میشد در حفظ آن کوشا بود.
یگان دریایی لشکر ۱۹ فجر تراکتور داشت که یک جرثقیل کوچک پشت آن وصل بود و بسیاری از کارهای کوچک و بزرگ را باید تراکتور انجام میدادیم.
قبل از عملیات کربلای ۴ آن را به منطقه عملیاتی برده بودیم در محور عملیاتی لشکر ۱۹ فجر بعد از عقب نشینی چرخ بزرگ تراکتور بر روی پل که محل عبور و تردد نیروهای لشکر ۱۹ فجر بود ،گیر کردن آتش دشمن هم بیامان بر روی ما ریخته می شد، مجتبی را دیدم که مشغول استراکتور را بیرون بکشد آن هم دست تنهایی.
به او گفتم: توی این توی این حجم آتش دشمن ما باید جان خود را نجات دهیم .
با خنده رویی و زبان خوش گفت : باید داغ این تراکتور را بر دل عراقی ها بگذارم که این جا بماند و از آن استفاده کنند.
خلاصه به هر صورتی که بود در آن شلوغی و خمپاره هایی که بی امان در نزدیکی ما میخورد کمک کردیم و تراکتور را از آن وضعیت بیرون آوردیم.
🎤 همسر شهید
همچنان که مشغول ساخت و ساز منزل بودیم خبر آوردند که در منطقه خرامه بیشتر از جاهای دیگر سیل آمده و ساکنان آنجا در محاصره سیل قرار گرفتند.
همان روز استاد کار بنا و کارگر ها را صدا زد و حساب و کتاب مدتی که در ساختمان کار کرده بودند را به صورت تمام و کمال به آنها پرداخت نمود.
و گفت که فعلا بروید تا دوباره خبرتون کنم تا بیایید ادامه ساخت و ساز را انجام دهید.
مجتبی در حساب و کتاب مالی بسیار دقیق بود و امورات شرعی و دستورات دینی را به طور کامل رعایت می کرد و نمیگذاشت حقی از کسی بر گردنش باشد.
حتی مدتی که در ساخت و ساز بود و داشت برایمان منزل می ساخت ، به افرادی هم که آن اطراف داشتند خانه می ساختند تا آنجا که دستش برمیآمد چه خودش و چه مصالح ساختمانی به هر طریق کمک میکرد.
انگار می دانست که بیشتر از این مال این دنیا نیست و با کارگران و استاد بنا تسویه حساب کرد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷یکی از شب های پدافند فاو بود. ناگهان و بی مقدمه مثل باران بهاری، خمپاره و گلوله توپ بود که پشت در پشت هم روی خط ما به زمین می نشست. زمین می لرزید و از این همه انفجار نعره می زد. هر کس را می دیدی، به زمین یا گوشه ای چسبیده بود، جز اسلام نسب. تمام قامت ایستاده بود. شروع به دویدن کرد. به سنگر اول رفت. دنبالش دویدم. نیروهای سنگر را سر و سامان داد و گفت نترسید، محکم باشید، سنگرتان را ترک نکنید. به سمت سنگر بعد دوید و سنگر های بعد. محمد می دوید و جلو و عقب و کناره هایش گلوله خمپاره به زمین می نشست و بی تفاوت به این حجم آتش و آهن و موج، فقط بین سنگر ها جابه جا می شد. من شجاعت فرماندهان لشکر را زیاد دیده بودم، اما این جسارت و شجاعت محمد برایم کم نظیر و حتی بی نظیر بود.
بیشتر از شجاعتش، محبت عجیب و پدرانه اش نسبت به نیروهایی بود که در آن خط بودند. اگر چاره ای داشت، تک تک آنها را در آغوش می گرفت تا سپر بلای آنها باشد و تیر و ترکشی به جانشان نشیند.
در آن بارش بی سابقه خمپاره ها، به تک تک نیروها سر زد...
راوی حاج محمود رجائی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_شصت_و_یکم*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
از رفت و آمدها و جلساتی که در قرارگاه و ستاد لشکر ۱۹ فجر برگزار می شد می فهمیدیم که انشاءالله در نیمه دوم سال ۶۵ یک عملیات سرنوشتساز که بعدها به عملیات کربلای ۴ و ۵ نام گرفت انجام خواهد شد.
با مشخص شدن منطقهای که لشکر ۱۹ فجر می بایست در آنجا عملیات را آغاز نماید دشمن از مدتها قبل با ایجاد دریاچه مصنوعی تردد افراد پیاده و قایقهای موتوری را با مشکل مواجه کرده بود.
محوری که ما میبایست در آنجا عملیات را آغاز میکردیم معروف به پنج ضلعی بود با توجه به ابلاغ ماموریت محوله به واحدها و گردان ، ماموریت یگان دریایی را شکر ۱۹ فجر هم مشخص شد ولی عبور قایق ها از این محدوده با عمق کم آب و گیر نمودن موتور قایق ها به زمین فکر همه را مشغول کرده بود.
حتی قایق بردیم در آن منطقه و به صورت امتحانی تست زدیم ولی جواب نداد. پروانه موتور به زمین گیر میکرد حسابی عصبی بودیم.
این موضوع را در جلسه فرماندهی و یگان دریایی مطرح شده بود و همه به فکر راه چاره بودیم که موتور قایق از وضعیت استانداردی که روی قایق نصب میشد بایستی مقداری بالاتر قرار گیرد.
مجتبی در آن زمان مسئول تعمیرگاه یگان دریایی بود. از همان روز رفت در تعمیرگاه و با موتور جوش و آهن آلات و امکاناتی که در دسترس داشت شروع کرد چند روز طول کشید و با خوشحالی آمد و گفت که من راهش را پیدا کردم.
با ابتکار خود یک وسیله ای ساخت که مجدداً شب هنگام رفتیم و در منطقه آن را امتحان کردیم.
با عنایت خداوند ۹۰ درصد جواب داد و این اختراع به دیگر سپاه های عمل کننده هم انتقال داده شد. بعد این در عملیات کربلای ۴ و ۵ استفاده نمودند و به مواضع دشمن بعثی هجوم بردیم.
🎤 به روایت سید محمدعلی سجادی
قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ تعداد زیادی قایق موتوری را به منطقه شلمچه انتقال داده بودیم و آنها را استتار کرده تا با آن رزمنده ها را انتقال و عملیات را شروع کنیم.
انتقال قایقها از اهواز به منطقه شلمچه و سپس از منطقه شلمچه تا محور عملیاتی با توجه به محدود بودن زمان و نبودن جرثقیل کار بسیار مشکلی بود.
تراکتور داشتیم که یک طرف آن یک جرثقیل کوچک نصب شده بود. مجتبی مثل همیشه با آن روحیه شاد و پر کار از این ماموریت را با خوشحالی از دل و جان قبول و تمامی قایق ها را به محل مورد نظر بدون اینکه مشکلی پیش بیاید و یا اینکه دشمن متوجه بشود با رعایت تمامی مسائل امنیتی و استتار کامل حمل موجود به این یکی از افتخارات این شهید عزیز بود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷آقای اسلامی نسب فرمانده گردان در فاو بود و من بیسیم چی اش، آن شب قرار بود از خط با موتور به عقب برگردیم، ایشان راننده بود من پشت سرش. عراق روی این جاده ثبت تیر داشت و هر جنبده ای را می زد. باید چراغ خاموش عبور می کردیم. به سه راه شهادت رسیدیم. آن شب آتش سنگینی روی جاده بود. آقای اسلامی نسب گفت نمی شود، به کنار جاده رفت و گفت شب را اینجا بمانیم صبح برویم.
یک سنگر کوچک بود. سقف آن پلیت بود و مرتب با برخورد ترکش ها می لرزید و صدا می داد. دل توی دلم نبود، از ترس توی خودم جمع شده بودم در فکر فرار از این جهنم بودم. یک لحظه چشمم به محمد افتاد. با آرامش خاصی دراز کشیده بود، با همان آرامش گفت: اگه این پشه ها گذاشتن راحت بخوابیم!
دیدم آنقدر دلش آرام است و نترس که این ترکش های گداخته را از مگس
هم کمتر حساب می کند و زیر آن آتش راحت خوابید!
راوی خلیل کشاورز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_آخر*
🎤 به روایت اردشیر کیانی
در یک شب بارانی در جزیره مجنون بودیم مجتبی آمد و مرا صدا زد و گفت؛ تعدادی قایق را از جزیره میبایست به منطقه شلمچه ببریم من در آن زمان قایقران بودم.
گفت:اردشیر پاشو امشب که بارانی است وقت خوبی هست که قایق ها را ببریم
گفتم: توی این سرما کجا ببریم یخ می زنیم!
گفت:«باید آنها را به منطقه شلمچه ببریم.
گفتم: چند تا کمک حداقل می اوردی! دوتایی دست تنها!؟
گفت: پاشو خودمو خودت به اندازه ده نفر هستیم خدا هم کمک میکنه.
خلاصه قایق های مورد نظر را با طناب به هم وصل و یکی از قایق ها هم که موتور قوی تری داشت به عنوان یدک کش استفاده کردیم و مثل یک کاروان آماده شدیم راه بیفتیم.
گفتم:این نصف شبی اگر راه بیفتیم سر و صدای موتور قایق را چکار کنیم؟! عراقیها میفهمند.
گفت: فکر اون را هم کردم.از قبل چند تا پتو آماده کردم و یه طراحی بسیجی وار هم انجام دادم. دور و بر موتور قایق بپیچیم تا سر و صدای موتور بیرون میاد.
پتو ها را به شیوهای که مجتبی گفت با کمک هم با طناب بستیم و بدون سر و صدا و آرام راه افتادیم. در آن نصف شب و هوای بارانی عراقی ها متوجه نشدند و سالم همه قایق ها را به منطقه شلمچه و محل مورد نظر رساندیم و استتار کردیم ولی حسابی یخ زدیم .
من گاهی شکایت میکردم ولی مجتبی اصلا خم به ابرو نمی آورد.
🎤به روایت ا دشیر کیانی
در طول مدتی که من در خدمت مجتبی بودم از انرژی بدنی بالایی برخوردار بود و خودش هم فرمانده بود و هم رزمنده در انجام امورات و کارها تا آنجا که می توانست خودش انجام میداد و خیلی پر جنب و جوش بود.
حتی باک بنزین قایق ها را خودش به تنهایی فر میکرد یا قایق هایی که ترکش می خورد و سوراخ می شد و یا موتور آن احتیاج به تعمیر پیدا میکرد و سریعا وارد عمل می شد و مانند یک تعمیرکار با تجربه مشکل را حل می کرد تا دوباره بشود از آن استفاده کرد.
بعد از عملیات کربلای ۴ یک شب دیدم تنها در قایق پارویی میزند و به طرف عراقی ها میرود. او مرا ندید ولی من که کنجکاو شده بودم همان جا در کنار اسکله منتظرش ماندم. یکی دو ساعت طول کشید و بعد که آمد با توجه به اینکه به منطقه عمومی و محور عملیاتی لشکر ۱۹ فجر شناخت کافی داشت و توجیه شده بود ،تعدادی از اجساد مطهر شهدا را که در عملیات کربلای ۴ جا مانده بود سوار قایق کرده بود و به اسکله آورد.
*شادی روح برادران شهید هاشم و مجتبی شیخی صلوات*
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷گفت: من دوست دارم اسم گردانم امام رضا باشه، اما نگرانم.
- امام رضا که خوبه، دیگه چرا نگرانی؟
- آخه گردانی که وارد عملیات می شه، اگر خوب عمل نکرد، بعد عملیات مثلاً می گویند امام رضا خراب کرد!
از دقت نظرش جا خوردم، معمولاً کسی به این ظرافت ها توجه نمی کرد. محمد ادامه داد: کسی به قداست این اسم ها توجه ندارد، دلم نمی خواهد اگر گردان من ضعفی در عملیات داشت، بگویند امام رضا بد عمل کرد.
گفتم: بهترین راه حل این است که خودمان وقتی می خواهیم اسم گردان را بیاوریم، "علیه السلام" را هم بگوئیم. این جور همراه با آوردن نام امام رضا قداست آن را هم یادآوری می کنیم تا در ذهن بچه ها جا بیفتد. محمد سری از رضایت تکان داد و گفت: پیشنهاد خوبیه، همین کار را می کنیم.
نام گردان که به نام "امام رضا" تثبیت شد، بین خودمان قرار گذاشتیم تا این نکته را بین همه جا بیاندازیم و در مکالمات علیه السلام را هم تکرار کنیم.
با تکرار ما، همه بچه های گردان همین نکته را رعایت می کردند
راوی مسعود طارمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#نماز_آزادگان
🕯 شهید نماز 🕯
❇️ بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم. همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم های عمیقی بر بدنشان وجود داشت.
❇️ بعثی ها به جراحات آن ها هیچ توجهی نمی کردند و از شکنجه ی آن ها ابایی نداشتند. دست هایمان را با سیم تلفن طوری محکم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست ها فرو رفته بود.
❇️ چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. #نماز را در حالت اضطرار می خواندیم.
روز چهارم نزدیک ساعت ده شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند.
❇️ از این که تعادل نداشتند، فهمیدیم که مست هستند.
همان لحظه یک برادری در #سجده بود. آن ها با دیدن او به سویش حمله بردند.
❇️ یکی از آن ها با شقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بی هوش شد.
❇️ افسران بعثی او را بالای پله ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست آرام آرام به #شهادت رسید.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 58، خاطرهی محمدحسن شیخ محمدی.
#نشردهیـد
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
یک شب از خواب بیدار شدم 😴. صدای آرامی از حیاط می آمد به سمت حیاط رفتم دیدم محمد در حال استغفار گفتن است🤲
به سمتش رفتم و گفتم مادر تو که سنی نداری و نیازی به استغفار گفتن نیست تو که مرتکب گناهی نشدی😔
. ولی محمد گفت: من می خواهم #شهید شوم و می خواهم اگر گناهی کردم خداوند مرا ببخشد و شما هم دعا کنید که هیچ چیز از بدن من باقی نماند ...😭
✍ﻭﺻﻴﺖ ﻧﺎﻣﻪ :
بارالها به سويت مي شتابم ، مي خوانم و مي خواهمت به اميد آنکه استجابتم کني . و چه نيکو معبودش حاجت او را استجابت کرد
#شهیدمحمدباقرپیراسته
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_اول*
🔶 زندگینامه
در صبحگاه سومین روز دی ماه سال ۱۳۳۷ و در حالی که بلورهای روشن باران رقص دلفریبی را آغاز کرده بودند روستای خشت از توابع شهرستان کازرون پذیرای مهمانی آسمانی بود که در خزان سوز حکومت ستمشاهی با قدوم مبارک خود، عطر سبز بهار را در روستا پراکند.
دوران پرنشاط کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و پاکدامن سپری کرد و تحت تعلیم صادقانه این دو، شکوفه های ایمان و اخلاص در بوستان وجودش شکفته شد و روح آسمانی اش در چشمه سار نماز و نیایش تطهیر یافت.
باغ در اواخر دوران تحصیل و در جریان شکل گیری انقلاب و مبارزات امت اسلامی با مشت های آهنین و فریادهای کوبنده به مصاف بت های اهریمنی طاغوت رفت و در براندازی بساط دژخیمان همراه و هم صدا شد.
در حالی که خدمت سربازی را در شهرستان کرج به عنوان سپاهی ترویج آغاز کرده بود دست از فعالیتهای حقطلبانه خود بر نداشت و همواره علم مبارزه بر علیه طاغوت را بر دوش داشت.
با شنیدن طنین فریاد جانبخش بنیانگذار جمهوری اسلامی مبنی بر ترک پادگانها ، خدمت را رها کرد و به صفوف مردم انقلابی پیوست .تا در شکل گیری انقلاب اسلامی و پخش اعلامیه حضرت امام ، سهمی بسزا داشته باشد.
با شروع جنگ تحمیلی همراه با اولین گروه اعزامی از کازرون ،رهسپار میادین نبرد شد.
آبادان هویزه سوسنگرد خرمشهر و جزایر مجنون خاطره جان بازی های او را در خود جا داده اند.
پس از مدتی با تشکیل گردان رزمی در سپاه شیراز به عضویت آن درآمد و با گذراندن دوره آموزشی ویژه مجدداً راهی ارزهای نبرد شد و در عملیات شکست حصر آبادان دلیران علیه خصب جنگید و از ناحیه چشم و دست مجروح شد.
سپس به عنوان جانشین فرمانده گردان در عملیات طریق القدس حماسه آفرید و به عنوان فرمانده سپاه قائمیه علاوه بر یاری رساندن به مردم محروم منطقه با زالو صفتان خان منش به مبارزه پرداخت.
پس از عروج آسمانی برادر شهیدش در عملیاتهای مختلفی از جمله محرم والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کرد.
در پاسگاه زید فرماندهی خط و مسئولیت محور را به عهده داشت. در لشکر ۱۹ فجر فرمانده گردان حضرت زینب را عهدهدار کردید و تا لحظه شهادت بار مسئولیت را به دوش کشید.
در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در حالی که دو شبانه روز با شهامت و شجاعت تمام جنگیده بود ، در محور فاو عملیات والفجر ۸ ، آسمانی شد .
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷به اتفاق آقای اسلام نسب به خط جزیره رفتیم. دیدم به ساعتش نگاه می کند. فهمیدم وقت نماز است. وضو گرفت و وارد سنگر شد. بی آنکه حرفی بزند رفت جلو سنگر و آماده نماز شد. سریع دو سه نفر از بچه ها را صدا زدم و گفتم: بچه ها اسلام نسب جلو ایستاده! [ معمولا برای نماز جلو نمی ایستاد!]
پشت سر ایشان اقتدا کردیم. چند دقیقه از نماز گذشت. اما این نماز انگار فرق داشت. با هر عبارت نماز بغض می کرد و ساکت می شد. کم کم صدای هق هق گریه اش بلند شد. بدنش به لرزه افتاده و شانه هایش می لرزید. چنان حالی داشت که گویی به آسمان پر کشیده و در عرش الهی در محضر خداوند قیام و رکوع و سجود می کند...
ما هم از آن لذت سیراب شده و حال خوشی به ما دست داده بود و همراه با او اشک می ریختیم و دوست نداشتیم آن نماز به پایان برسد. اما بالاخره آن نماز به سلام رسید. به ساعتم نگاه کردم دو ساعت از شروع آن نماز
می گذشت چنان غرق در نماز شده بودیم که گذشت زمان را حس نکرده بودیم.
راوی اسماعیل سالارنیا
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨یک حرف حساب 🚨
اعضای محترم کانال گلزار شهدا
⬇️⬇️⬇️⬇️
کانال گلزار شهدا در راستای منویات رهبر انقلاب در خصوص زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، حدود دو سال است که در حال فعالیت است و در این راستا سعی شده روزانه از شهدای مختلف بخصوص شهدایی که غریب و گمنام هستند و کمتر از آنها یاد میشود ، مطلب ارسال نماید
⛔️در این راستا و درجهت احترام به مخاطبین از پذیرش و انتشار تبلیغات مختلف پرهیز کردیم که این امر برخلاف رسم و چارچوب بسیاری از کانالهای مجازی می باشد ⛔️
❌ولی متاسفانه علیرغم تلاشهای مستمر خادمین شهدا در درج روزانه مطالب بروز و ذکر شهدای غریبمان ، شاهد خروج و کاهش اعضای کانال هستیم که این امر سبب نگرانی خادمین شهدا شده است 😔
لذا خواهش ما این است در جهت ترغیب خادمین شهدا و در راستای تاکیدات فراوان رهبر و مقتدایمان در ترویج فرهنگ شهدا ، ضمن حضور همیشگی در کانال ، دیگران هم به این محفل شهدایی دعوت کنید..✅✅
مطمئنا این امر مصداقی از دعوت به امر خیر می باشد ....
با تشکر
💢💢💢💢💢
لینک کانال جهت معرفی به دیگران 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_دوم*
🎤به روایت پدر شهید
کلافه بود اما نه از پوتین های سنگین و زمخت و نه از غریبی و غربت از لباسهای زبر و خشن هم نبود با آن اسلحه چماقی بدقواره که مثل نامه اعمال به گردنش آویزان بود.
چیزی که زجرش می داد فضای ناخوش پادگان بود.
از فحشهای رکیک فرمانده گروهان گرفته تا رفتار زشت و زننده و شوخیهای خلافی عفت همکاران فرمانده که مدتی می شد حسابی حالشان گرفته بود وسط گیری و پرخاش می کردند.
اصلاً حواسشان سر جاش نبود. از همه مهمتر اینکه آنجا«نه آب بود و نه آبادی ، نه گلبانگ مسلمانی»
انگار کسی اهل خدا پیغمبر نبود. ساعت سین و لوحه نگهبانی و وقتی برای نماز نداشت. یکی دو تا هم که توی پناه پسغوله ها نماز میخواندند از تیر و طعنه کج کلاه خان های فرمانده در امان نبودند و معمولاً نظافت دستشویی ها مجازات این خلافکاران بود.
یک متر در یک متر فضای فلزی بود با شیشههای چهار جهت و کثیف و سقف شیروانی کلاه مانند که باقر مرتب در آن قدم زد.
گاهی هم نگاهش را تا چند متری اطراف می توان و دستی به کل های از ته تراشیده اش می کشید و زبری خاصی زیر دستش احساس می کرد.
فکر میکرد به این پایگاه جهنمی که در آن زندانی شده است. با پا محکم به کف فلزی برجک زد و برای لحظاتی روی پتو نشست که در گوشه برجک لم داده بود و نوار باریکی حاشیه آن ، گِل خشک شده بود.
بلورهای درشت باران سر هم به اطراف برجک میخوردم و آسمان بغض کرده بود خیلی هم سنگین. هوای سرد کمی دورتر از پادگان بود که رفته بود مثل دل باقر.
کم کم درس های واقع در زیر قرار گرفت و تفنگ چخماقی بر شانه او به امان خدا رها شد. هوا سرد و تن شهر خیس.
«کیست؟! آشناست.. آشنا کیست؟!»
طنین صدای بود که یکی دو ساعت بعد در فضای شب گرفته اطراف باجک پیچید و بعد از آن صدای کشیدن گلنگدن و چکاندن ماشه.
باقر از پله های فلزی پایین آمد و فاصله تا آسایشگاه را زیر باران دوید. وقتی به خلاص شدن از پادگان اندیشید باران شدید تر می شد. به سراغ شیر آب رفت. بند پوتین ها را شل کرد و آستین هایش را بالا زد. سیاهی شب انبوه بود. لحظاتی بعد در کنار تختش پتویی را پهن کرد و آرام آرام چیزهایی را زمزمه کرد.
انگار که بیرون آسایشگاه ایستاده و آسمان را تماشا میکند. دستهایش را مقابل صورت گرفت.پلکهایش که به هم میخورد باران شدید تر می شد.
دو زانو نشسته بود و ذکر می گفت. کمی بعد هم متوجه پچ پچ دیگر سربازان بود. چیزهایی میگفتند
صداهای خفه و از ته گلو. همین صدای خس دار کنجکاوی اش را برانگیخت. او را از جایش بلند کرد و تا کنار بچه های آسایشگاه کشاند. یکی دوتا از هم ولایتی ها بودند،بچه های کازرون. محفل حسابی داغ بود و تصمیم هایی گرفتند.خبر از آشوب و اعتصاب و راهپیمایی مردم و اینکه آقا گفته است: «سربازان از پادگان ها فرار کنند» نشستند و فکر کردند و نقشه مهم طرح ریزی شد.
نیمه های شب طبق نقشه ،از سیم خاردار نزدیک برجک ۲ ، نگهبان از قبل توجیح شده بود تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند.
باقر باید میرفت آموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را میدانست به مبارزان پیوست تاآموزش نظامی دیده بود و کار با اسلحه را میدانست به مبارزان پیوست تا آخرین لحظه پیروزی در صف مقدم حضور داشت. یک شب از همان شب ها خواب دید گل سرخی برنوک تفنگش روییده است.
چند ماه بعد باقر به کرج برگشت به همان پادگان. کوله پشتی اش پر از خاطره بود.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷گفت: بریم سنگر کمین.
دنبالش راه افتادم. مقداری از مسیر را با قایق رفتیم. باید مقداری از مسیر را روی پد پیاده می رفتیم تا به سنگر کمین برسیم. فاصله این پد تا خط عراقی ها بسیار نزدیک بود و معمولاً در سکوت و تاریکی شب نگهبان ها عوض می شدند. حالا ما در روز و در دید دشمن به سنگر کمین می رفتیم. محمد محکم قدم بر می داشت. اما من از ترس اینکه هر لحظه تیر یا ترکشی به تنم بنشیند پایم می لرزید. فاصله ما با عراقی ها آنقدر کم بود که صدای تقه بر خورد خمپاره 60 با انتهای قبضه را می شنیدم و بی اختیار می نشستم و چند لحظه بعد خمپاره روی پد، به زمین می نشست. من می نشستم، اما محمد محکم قدم بر می داشت. چند دقیقه بعد رگبار عراقی ها روی پد شروع شد. برق گلوله های رسامی که از جلو و بالای سرمان رد می شدند را می دیدم و باز پایم سست می شد و می نشستم و می خوابیدم. اما محمد تمام قامت، با قدم هایی محکم به سمت سنگر کمین می رفت.
بالاخره به سنگر رسیدیم. کمی کنار نگهبان کمین نشستیم. گفت برگردیم. باز محمد و قدم های استوار و منُ قدم های لرزانم.
راوی اسماعیل سالارنیا
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کتاب الماس.pdf
37.08M
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_بزرگ_سردار_زهرایی
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید محمد اسلامی نسب
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #الماس زندگینامه #شهید اسلامی نسب برگزار می گرد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️⬇️
https://formaloo.com/rd401
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به ۱۲ نفر از برندگان مسابقه به قرعه پلاک طلا هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_سوم*
🎤به روایت اکبر پارسا
با هم آموزش میدیم دوره ای ویژه نظامی در سال ۵۹.
یعنی وقتی که هنوز جنگ شروع نشده بود آموزش چتربازی و عملیات ویژه جنگ شهری چیزی که آن روزها به درد می خورد.چون اوج درگیری های خیابانی بود و منافقین با پشتیبانی رئیس جمهور وقت هر روز گلبانگ ای چاق می کردند.
شایعه اعزام به فلسطین هم بین بچه ها بود که فکر میکنم برخاسته از سختی دورهآموزش بود.
اما این دوران سخت نظامی ناتمام ماند چون جنگ شروع شد و دم های عملیات ثامن الائمه بود که ما عازم جبهه شدیم. همه با احتمال سفر به فلسطین باروبندیل بسته بودیم تا اینکه سر از آبادان در آوردیم. آبادانی که در شورا فسق قوت بود و دشمن خرمشهر را اشغال کرده بود. مادر دلگه مستقر شدیم روستایی که ۵ کیلومتر تا آبادان فاصله داشت.
۵۰ روزی شد که آنجا بودیم تا این که لشکر ۷۷ خراسان هم به ما ملحق شد. مکافاتی هم داشتیم که یک روز ملحق می شدیم دوباره فرمان می آمد که جدا شویم. باز فردا همین طور. در همین حال تعدادی از بچههای سپاه خوزستان هم به ما ملحق شدند. فرمانده گردان هم فردی بود به نام حاج زندی که از شیراز آمده بود و ما ۴۰۰ نفر بودیم آموزشدیده آماده اعزام به فلسطین!
بالاخره کاربران قرار گرفت که ما با لشکر ۷۷ تلفیق شویم. یک نفر اهوازی هم که بعدها گفتند نفوذی بوده شد فرمانده گردان. معاون اولش هم یک سلمان لشکر ۷۷ بود که بچه مشهد بود به اسم منصور و وقتی عملیات شد ما هیچ کدام از این ها را ندیدیم.!!
من و باقر معاون های گروهان بودیم. باقر معاون اول و من معاون دوم.
سازماندهی که تمام شد جبهه «فیاضیه» را سپردن به گروهان ما . منطقه ای که نه شناسایی شده بود و نمیدانستیم دشمن کجاست. موقعیت خودی و دشمن اصلا معلوم نبود. از اسباب و اثاث جنگ هم خبری نبود. دریغ از یک آرپی جی خشک و خالی. فقط چند تا کلاچ داشتیم و چندتایی هم نارنجک. بدون کمترین تجربه جنگی.
بنده خدایی به نام بهلول فرمانده ما بود. گفت بفرمایید این محور شما این هم رمز عملیات!
ما هم در حاشیه رودخانه حرکت کردیم که بعداً فهمیدیم کارون است. باغ هم با طبع شوخ و شنگ و با لحجه قشنگی که داشت افتاده بود با چند کازرونی دیگر و بازار شوخی و خنده داغ بود.
من هم آدم خشکی بودم از شوخی بدم می آمد و مرتب می گفتم :«باقر شوخی نکن!! ناسلامتی اینجا جبهه جنگه»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷آقای اسلام نسب محکم و استوار، مثل یک نظامی کار کشته، به نیروها اعلام آماده باش داد. دوربین را روی صورت او تنظیم کردم، آفتاب در زمینه صورتش در حال طلوع بود و جلوه ای زیبا به صورت محمد داده بود. در حالی که به جمعیت نگاه می کرد، با صورتی بر افروخته و سرخ با صدایی رسا و بلند گفت: کل پادگان، به فرمان من، از جلو نظام...
مراسم تمام شده بود. محمد را صدا زدم. وقتی آمد، گفتم: محمد آقا، یک تصویر از شما گرفته ام معرکه، نظیر نداره.
با تعجب گفت: ببینم! تصویر خودش را که دید. نشست روی زمین. با دست چند بار توی سر زد و اشک از چشم هایش جاری شد. از این تغییر حال ناگهانی اش جا خوردم. گفتم: چی شد!
با گریه گفت: زمانی که این فرمان را می دادم، خودم احساس کردم دلم تکان خورد، غرور را در خودم حس کردم.
گفت: اکبر تو رو به حضرت زهرا(س) قسم می دهم، همین الان این فیلم را پاک کنی!
گفتم: یعنی چی، مگه این فیلم چشه!
باز گفت:نمی خواهم اثری از این غرورم باقی بمونه!
تا فیلم را جلو خودش پاک نکردم، آرام نشد.
راوی حاج اکبر بهرنگ فرد
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_چهارم*
🎤به روایت اکبر پارسا
...... ما تا شب منتظر ماندیم تا زدیم به خط . امافت شکسته نشد، نه اسلحه داشتیم و نه نیرو. پشت خاکی جمع شدیم و زدیم توی سرما به خاطر شکست مان و نمی دانستیم چه کار کنیم.
تا اینکه باقر غیرتی شد و جایش پا شد و گفت: « کی داوطلبه؟!»»
گفتیم: برای چی؟!
گفت بابا اینجا را می بینید_با دست اشاره کرد_اینجا خط دشمن و این هم پل ماست.
ما هم پا شدیم . ۷ ،۸ تا از بچههای سپاه از ارتش هم کسی همراهمان نیامد. داوطلبان راه افتادیم به طرف جلو.
یک توپ ۱۰۶ هم گیر آورده بودیم . باقر گفت : من بلدم باهاش کار کنم.
اما بلد نبود و فقط می خواست روحیه بچه ها را نگه دارد. خلاصه حرکتش دادیم تا رسیدیم لب پل.
تا نگاهمان آن ور پل افتاد چشممان سیاهی رفت. یک گله تانک !!
دستپاچه شدیم نمی دانستیم چه کنیم؟! تانک دشمن داشت کم کم میرسید به لبه پل. اولین گلوله توپ را شلیک کردیم. جلوی پای مان خورد زمین. دومی هم دو متر آنطرفتر خورد زمین اما منفجر نشد. مگه چندتا گلوله داشتیم؟! باغ دوید طرف بچه های ارتش. دعوایش شد.
_اگر یاد دادید که دادید اگر نه من می دانم و شما!!
تا این که یکی از آنها راضی شد و آمد. با اولین گلوله توپ ۱۰۶ تانک اول که حالا رسیده بود روی پل به هوا رفت. و این باعث شد تا بقیه تانک ها عقب نشینی کنند. یکی از بچهها آمد آرپیجی بزند که زد خودش را لت و پار کرد و افتاد جلوی ما به دست و پا زدن. خلاصه در آن درگیری سه، چهارنفر تلفات دادیم. روز بالا آمده بود اما نه جانپناه ای داشتیم و نه چیزی خورده بودیم. از آب و غذا هم خبری نبود. تنها هم دوباره حرکت کرده بودند یک دفعه سر و کله ماشین از دور پیدا شد. یک وانت پر از سیب درختی ! گفتیم سیب میخوایم چیکار ؟!مهمات بیاورید!
سیبها را خالی کردیم و سوار شدیم به سمت عقب با نیروهای جدید برگشتیم. حصر آبادان که شکسته شد برای قصرشیرین داوطلب شدیم.و من از باقر جدا شدم و توفیق زیارتش را نداشتم تا عملیات محرم.
در عملیات محرم من مسئول تعاون تیپ امام سجاد بودم. دستور رسیده بود که تعدادی از نیروها را با پاترول های جدیدی که در اختیارمان گذاشته اند ، به جلو ببریم .
سرگرم سوار کردن بچه ها بودم که دستی به شانه ام خورد . حس شفافی در تنم دوید خیال دیدار دوستی در عزیز در ذهنم تاب خورد. عطر سلامی صادقانه در فضا پیچید .برگشتم باقر بود با لبخندی زیبا و دلنشین که یک بار دیگر نیز تکرار شد.
«در لحظه شهادتش»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_پنجم*
🎤به روایت سید حمید عوض پور
فرمانده گردان بود . از همان اول لااقل سال ۶۱ که من به جبهه آمدم. از رفتارش نمیشد فهمید ، بلکه اندام درشت و ریشهای بر و پرپشت شدن آن هم میان بسیجیهای ریزه میزه آدم را برمی انگیخت به اینکه او باید فرمانده باشد.
هر وقت که می دیدمش ، چیزی مثل دوست داشتن توی دلم می ماند. این حس خیلی از بچهها بود که هر وقت دور هم جمع میشدند کله پاچه فرمانده ها را باید می گذاشتند ،اما نه از نوع معمول این روزها و به خاک موندن های امروزی که نقش همدیگه رو ندارند .
و من نمی فهمیدم که خیلی ها گوشه دلی برده و بسا که من دیر کردم.
همین حس بود که آشنایی ما را سرعت بخشید و دوستی ما همچنان ادامه یافت.
یک روز می رفتیم به طرف خط زبیدات ،با یک محموله مفصل تدارکاتی از آذوقه و تنقلات.
قلب تابستان بود . منطقه موسیان. تک و توک گلولههای خمپاره به زمین دوخته میشد ، اما روز کاملاً بالا آمده بود و عراقی ها هم حال جنگیدن و سر به سر گذاشتن نداشتند.
هوا هم به شدت گرم بود و زمین توی ظهر و عطش له له میزد و خوردن یک دونه از اون کمپوتهای نیمه خنک آدم را تا مرز بهشت میبرد.
همین طور که می رفتیم متوجه موتور سواری شدم که از پشت سرمون می آید. چفیه اش را دور سر و صورت پیچیده بود و از گرد و خاک ماشین ما حسابی در عذاب بود.
ایستادیم تا از ما جلو بزند به ما که رسید موتورش را نگه داشت ، احوالپرسی مختصری کرد می خواست حرکت کند من کمپوتی را که از محموله برداشته بودم به طرفش، همراه با عذرخواهی پرتاب کردم.اشاره کردم که هوا گرم است نوش جان کنید.
چند دقیقه بعد جلوی سنگر تدارکات توقف کردیم. بچه ها مشغول تخلیه محموله شدند. موتورسوار که تازه رسیده بود موتورش را مقابل سنگر فرماندهی پارک کرد و به طرف ما آمد ، کمپوت را داخل ماشین انداخت و در حالی که چفیه اش را از صورت می گرفت گفت:
«حمیدو !! این حق کی بود که می خواستی به خورد ما بدی؟! هر وقت تقسیم کردید و به همه رسید ما هم در خدمتیم.»
من چیزی نگفتم. فقط نگاهی به باور کردم و در حالی که سرم را به نشانه تصدیق و شاید هم تحیر تکان می دادم.
پرچم را از روی پیشانی عبور دادم .اما همه عرقم از گرمای ظهر نبود.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿