eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
(به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد) 🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آنطرف تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🌹 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! _من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده . _محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب! حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد. فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!» حبیب می‌گوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه» فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه» حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه! فاطمه می‌گوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم. حبیب می‌گوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام. فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقه‌ای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است. وقتی که حبیب محسن را توی بغل می‌گیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری! وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد. دخترها شروع می‌کنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد. 🌹🌹🌹🌹 خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت می‌کنند و از تجربه های خودشان به آنها می‌گویند آنها است. دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده می‌کنند و همانطور هم با هم فکر می‌کنند و سر به سر هم می گذارند. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻خاطره گویی جالب رهبرمعظم انقلاب از تلاش های شهید چمران در آزادسازی سوسنگرد روز ۲۶ آبان سالروز آزادسازی سوسنگرد گرامی باد🌷 ➖ روز آزادسازی سوسنگرد یکی از روزهای اختصاصی شهید دکتر چمران است. روزی که او مردانگی و شجاعت و شهامت و شهادت طلبی را به اوج خود رساند و تا پای شهادت پیش رفت و زخمی و خونین شد ولی بالاخره سوسنگرد آزاد شد ، و او نگاشت که رقصی چنین میانه میدانم آرزوست . سوسنگرد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷عملیات محرم بود. من جز نیروهای تبلیغات بودم، همراه با گردان پیشرو جلو رفتم. خط که گرفته شد، از فرمانده اجازه گرفتم، پیاده به سمت عقب شروع به حرکت کردم. نیمه راه دیدم یک موتور از کنارم رد شد. راننده را نمی‌شناختم، اما پشتش حبیب نشسته بود. تا من را دید گفت: آقای پیشوا بایست... کارت دارم. موتور ایستاد. حبیب پیاده شد و کنار من آمد و بعد از سلام و مصاحفه گفت: آقای پیشوا من دارم به خط مقدم میرم، یک وصیتی دارم. اگر من شهید شدم. این وصیت من را به بچه‌های تبلیغات و کسانی که بعد می‌آیند برسان. وصیت من این است که، بعد از پایان جنگ، کسانی هستند که برای بازدید به جبهه‌ها می‌آیند. می‌خواهم از جایی که عملیات‌ها شروع می‌شود تا خط‌های نبرد، روی تابلوهایی "اسماءالله" که در دعای جوشن کبیر آمده است را بنویسید و کیلومتر کیلومتر در مسیر، بازدید کنندگان قرار دهند، تا کسانی که برای بازدید جبهه‌ها می‌آیند، دعای جوشن کبیر را بخوانند. [که بدانند این جبهه‌ها محل ذکر و نام خدا بوده.] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 | 🔻 ابراهیم می گفت؛ خوشگل ترین شهادت را می خواهم! اگر جائی بمانی که دست احدی به تو نرسد، کسی هم تو را نشناسد، مولا هم بیاید سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل ترین شهادت است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️بشنوید ⬆️ ¹²‌سال‌سن‌داشت! میگفت : عاشقِ‌خُداشده‌ام ،واین عشق‌ازقلبم‌بیࢪون‌نمےࢪودتابھ‌، معشوقم‌بࢪسم! :) وچھ‌‌‌عـاشقـانہ‌ࢪسـید 🙃🧡 / 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهید سعید ابوالاحراری 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی حسن پورحسن* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌤️روزها اول صبـــح به درودی دل خود شاد کنيم ... و چه زيباست ، کنارِ ياران ، خنده بر صبــح زدن ...✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عید نــوروز بود.برای علی اکبر و برادرش شـلوار نو خریده بودم،دیگر متوجه نـشدم از آن شـلوار استفاده کرد یا نه! سیـزده عیـد بود ڪه علـی اکبرگفت: بابا شلوارم به دوچرخه گیرکرده و پاره شده، به من پول بده شلوار نو بخرم ! به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سرکار به خانه می آمدم علی اکبر و دوستانش ، محمد و علی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم : « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم . از شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش محمد ، خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت ، برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید ، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یکی از مهمان ها که از بستگان نسبتاً دور است از همه حال و احوال حبیب را می پرسد: «خبری هم ازش دارید؟ تلفن میزنه بهتون؟!» حمید می گوید: «بله خدا را شکر سلامت دیروز زنگ زده بود کتابخانه و به فاطمه گفته بود همین روزا میاد. خدا بخواد دو سه روز دیگه رسیده شیراز» مرد انشاالله می‌گویند و بعد می گوید :«سپاه هم چه جای خطرناکیه! جوانهای مردم رو زور میکنه که برن تو دل خطر. فرستادنشون کردستان اونم توی این آشوب؟!» حمید می گوید :چه حضوری حاجی؟! حبیب داوطلبانه رفته خودش خواست بره اونجا. مرد با تعجب می گوید :«داوطلب رفته؟! لا اله الا الله ! آخه این بچه جوانه کله اش باد داره ، تو که برادر بزرگترش هستی چرا نصیحتش نکردی؟! میدونی الان کردستان که اوضاع درهم برهمیه؟!» حمید بالحن مطمئن جواب می‌دهد: «چه نصیحتی؟! من خودم اگر گیر و گرفتاری خانواده را نداشتم باهاش میرفتم که با ضد انقلاب بجنگم.تازه گفته بعد هم که مأموریتم توی کردستان تموم بشه می خوام برم فلسطین» مرد استکان چای جلویش را بر می دارد و هورت می کشد:«وقتی مشوق از تو باشی باید هم از این برنامه‌ها داشته باشه» بعد که احساس می‌کند حمید از حرف‌هایش دلگیر شده می‌گوید: «ناراحت نشو همه جان من به خاطر خودتون میگم.به خدا دل نگران حبیب بودم که اینها را گفتم. انشاالله هر جا از خدا حفظش کنه» با پخش شدن سفره شام بحث و گفتگو ها خاتمه پیدا می‌کند و همه می روند دوره سفره و شروع به خوردن می کنند. سر سفره هم چند نفر با جمله ای ،جای همگی خالی می کنند. حمید یک دفعه احساس دلتنگی می کند. با خودش فکر می‌کند کاش امشب هم توی جمع و کنارشان بود بعد از شام شب نشینی ادامه دارد. تا جایی که دیگر کم‌کم رخوت خواب همه را می گیرد. حمید علی اشاره می کند که بلند شوند. میزبان تعارفشان می کند:«کجا ؟!حالا نشستین» حمید تشکر می‌کند: خیلی ممنون زحمت دادیم بچه ها خوابشون گرفته. و در همان حال خم می‌شود و محسن کوچولو را که گیج خواب از بغل میکند و سر پا می ایستد. سوئیچ ماشین دسته یکی از پسرعمه هاست. آن را بالا نگه داشته و می گوید: «حمیدخان بیمارستان تشریف میبری؟!» حمید می‌خندد:« قربون دستت بندازش بیاد» پسر عمه ببخشید می گوید و سوئیچ را پرت میکند :«بفرما حواس جمع» همین که بچه بغل ایستاده نمی‌تواند به موقع واکنش نشان دهد و سوئیچ یک مرتبه می‌خورد به پیشانی محسن.صدای جیغ گریه محسن خواب را از همه میپراند. ...
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷عملیات محرم بود با شهید مجید سپاسی از خط مقدم عقب می آمدیم. به سنگر تدارکات رسیدیم. حبیب کنار شهید حاج اسکندر اسکندری ایستاده بود. کنارشان رفتیم. حبیب صدایم زد. گفت: سید محمد بیا. به سمتش رفتم. با مهربانی دستی به محاسن تازه روییده‌ام کشید و گفت: سید بیا بشین، آبچک سبیل‌هاتو برات درست کنم. اصلاح کردن سر بچه ها توسط حبیب در منطقه معروف بود. مدت‌ها بود که به مرخصی نرفته و به سر و صورتم نرسیده بودم. با تعجب گفتم: اینجا وسط عملیات!!! با خنده و مهربانی گفت: آره اینجا! روی گونی‌های سنگر نشستم. قیچی آورد و با حوصله پایین سبیل‌هایم تا بالای لبم را گرفت. بعد چند نخ موی پراکنده‌ای که روی گونه‌هایم بود را با قیچی گرفت. آینه‌ای به دستم داد و گفت: سید این جور بهتر نشدی!نگاه کردم دیدم به محبت حبیب واقعاً زیبا شدم![حاج اسکندر هم از دوست‌داران حبیب بود و بعد از شهادت حبیب،‌ بارها برای پیدا کردن حبیب به محل شهادت او در دل دشمن رفت.] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... به روایت شهید مهدی زین الدین 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🚩شهید مهدی زین الدین ⭕️ یادشهدا...... هوای حرم دارم ع 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨در ندبه هاے جمعه تو را جست و جو کنم زیباترین بهانه ے دنیاے من...سلام!💚 ✨هذا یَومُ الجُمعه و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ فيهِ ظهورک ...✨ 🌤️امروز روز ، روز توست! و روزی‌ ست که در آن ظهور تو انتظار میرود.🍃 💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 | شهید ✍🏻 مهدی زین الدین: در زمان کبری به کسی #«منتظر» گفته می شود، که منتظر باشد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید که دست گذاشته روی پیشانی بچه و سعی می‌کند او را آرام کند می‌گوید :عیبی ندارد طوری نیست. زن صاحب خانه جلو میرود: قضا و بلا بود .چشمش کردن. الان اسفند میارم» محسن را که یکریز گریه می‌کند بغل مادرش می دهند که او را آرام کند. مهمانی به دهان همه تلخ شده. زن میزبان با آتشدان اسفند برمی گردد و دور سر محسن می گرداند و بقیه صلوات می فرستند. اطرافیان زخم را معاینه می کنند و هر کدام نظری می‌دهند.زخم عمیق نیست اما به صورت دایره ای سرخ رنگ در آمده یکی از بچه‌ها یک دفعه می گوید: «شده مثل زخم گلوله» بعضی ها لب می گذرد و چند نفر به دور از جان می گویند.اما خیلی‌ها با نظر پسرک موافقند زخم روی پیشانی محسن درست شبیه زخم گلوله شده. 🌹🌹🌹🌹🌹 ساعت از ظهر گذشته در آسایشگاه افسران شهر سنندج پاسدار های جوان بعد از نهار گروه گروه دور هم نشستند و صحبت می کنند. حسن پاکیاری رفیق صمیمی حبیب و اصغر خوشحالی ویژه‌ای دارد.برادرش محسن که او هم پاسدار است برای ماموریتی به غرب کشور اعزام شده و امروز برای دیدن برادرش که مدت‌هاست همدیگر را ندیده اند به سنندج آمده است. دو برادر صمیمانه کنار هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند. با ورود مسئول پایگاه همه زمزمه ها قطع می شود.ماموریتی در پیش است و لازم است چند نفر از بچه‌ها به این ماموریت بروند. مسئول پایگاه توضیح می‌دهد: «قرار دو نفر برای سرکشی و پرداخت حقوق پاسدارها به همراه یک راننده به مقر رادیو و تلویزیون و فرودگاه بروند.به عنوان نیروی تامین چند نفر را لازم داریم که از قبل برای این ماموریت انتخاب شدند» شروع به خواندن اسامی آن چند نفر می کند. نام اصغر حسین تاجیک و حسین پاکیاری هم در بین این افراد است.اصغر به سن به همراه دو نفر دیگر از جا بلند می شوند تا برای رفتن به ماموریت آماده شوند.برای لحظه نگاه حبیب محسن می‌افتد که باید زود برای اتمام مأموریت برود و هنوز سیر برادرش را ندیده است. حبیب بی هیچ تردیدی از جا بلند می شود .ابتدا به سمت مسئول پایگاه می رود و پس از صحبتی کوتاه برمی‌گردد به سمت اصغر و حسن که مشغول آماده شدن هستند.دست می‌گذارد روی شانه حسن :«تو بمون من به جای تو میرم!» حسن نگاهش می‌کند :چرا؟ _قیافه برادرت را نگاه کن دلت میاد ولش کنی بری؟!بنده خدا این همه راه اومده اینجا که جنابعالی را ببینی حالا میخوای پاشی بری ماموریت؟» حس نمی خواهد حرف بزند اما حبیب نمی‌گذارد و ادامه می‌دهد.:ولی نداره با مسئول مقر هم صحبت کردم و گفتم مشکلی نیست من جایگزین تو میشم» بعد از در آغوش گرفتن حسنین حبیب است که لباس سپاهی باشد و خشاب به کمر می بندد.سوار ماشین دو کابینی می‌شوند که راننده و دو نفر دیگر جلو نشستند و حبیب و اصغر هم به همراه دو نفر دیگر هر کدام در یک گوشه از چهار طرف قسمت رو باز عقب ماشین نشسته اند و اسلحه هایشان را در دست گرفته‌اند. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کہ دوست داشت مثل ع شهید بشود 🔰هنـوز جـنگ شروع نشـده بود. با احمـد هـم شـاگردے بودیـم. روزی دور هم در کلاس درس نشسته بودیم و از ارزوهایمان می گفتیم. احمد, با ان اخلاق حسنه اش همه دوستان را برادر صدا می زد. گفت: بـرادر من که دوست دارم امام حسین(ع),ســر از تنم جدا کنند و روز عاشورا مــرا به خاک بسپارند! از این آرزویش تنم یخ کرد و مو به تنم سیخ شد. 🔰ماه های اول جنـگ بود. به اتفـاق بچه های ڪازرون به سرپرستے علےاکبر پیـرویان در جـبهه سوسنـگرد در معیـت بودیـم. ان روزها تازه برنو را از ما گرفته و سـلاح سازمانی به ما داده بودند که باعث شادی ما شده بود. احمد بیش از بقیه شاد بود. می گفت:بچه ها من که امید دارم مثل حسین(ع) شهید بشم! 🔰روز عاشوراے سـال 59، بود.پـس از یڪ نبرد سـخت در سوسنگرد به عقـب می آمدیم. چشمم افتاد به پیکر بی سـرے که روےزمین افتاده بود. گفتم کسی این شهید را می شناسد؟ یکے از بچه ها گفت: احمد, خودم دیدم ترکش گلوله توپ را برد...😭 احمد داوودی نژاد 🌷🍃🌹🍃🌷🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻فکرم مشغوله به اینکه ابراهیم هادی که اینقدر رخ نشون میده... ما را دریابید .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📝 | ✍🏻شهید هادی علی دوست : اي جوانان نكند در رختخواب ذلت بميريد كه حضرت علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد شد. اي جوانان مبادا كه در غفلت بميريد كه امام حسين عليه السلام در ميدان نبرد شهيد شد. اي جوانان، مبادا كه در حال بی تفاوتی بميريد كه علي اكبر در راه حسين عليه السلام و با هدف شهيد شد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱آنها بارِ سفر، بستند و رفتند...🍃 و ما امّا دل ‌بسته شدیم، به مسافرخانه دنیا!🍂 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💌 🌹 شهـــید حسین معز غلامی: 🍃هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا‌ حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.🍃 🍃هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئتهای مذهبی به عنوان کمک بدهید. در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ابتدا به ساختمان رادیو و تلویزیون که به مقر باشگاه افسران نزدیک است می روند.سرکشی و پرداخت حقوق انجام می‌شود و بعد گروه هفت نفره به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند. گروهی از پاسدارها هم در آنجا مستقر هستند که کار در فرودگاه کمی بیش از زمان پیش‌بینی شده به طول می‌انجامد. آذر ماه و خورشید زود غروب می‌کند. هوا کم کم رو به تاریکی می رود که گروه عزم بازگشت می کند.دلشوره های درد دل بچه ها می‌افتد چرا که با تاریک تر شدن هوا امنیت هم کمتر می شود و با وجود اینکه آتش بس اعلام شده اما همه می‌دانند که گروهک‌های ضد انقلاب اعتنایی به این فرمان را ندارند. حبیب و اصغر اسلحه های شان را محکم و آماده در دست گرفته‌اند.به ورودی شهر که می‌رسند کندی عبور و مرور و تابلوی ایست بازرسی دلشان را می لرزاند.حزب دموکرات برای خودش در ورودی شهر ایستگاه ایست بازرسی درست کرده است.آنها به محض دیدن اتومبیل از سپاه فوراً ماشین های شخصی جلوتر از آنها را بدون بازرسی به سرعت رد می‌کنند که نوبت به آنها برسد. ماشین سپاه می‌ماند و ایست بازرسی دموکرات. فرمانده پایگاه که مردی بلند بالا چو تنها مانده است و اسلحه ای بر دوش دارد سبیل کلفت را تاب می دهد و با صدای بلند و لهجه غلیظ کردی فریاد می‌زند: «سریع پیاده شوید» حبیب و اصغر و دو نفر دیگر که عقب هستند نگاهی به هم می اندازند.خوب می دانند که پیاده شدن مساوی است با خلع سلاح شدن و بعد هم تیرباران شدن. با فریاد بعدی از سوی فرمانده کرد تعداد زیادی از افراد حزب دموکرات مثل مور و ملخ از درون پایگاه بیرون می‌ریزند و در حالی که همگی مسلح هستند در گوشه و کنار آرایش حمله می گیرند.مسئول گروه پاسدارها که جلو نشسته است پیاده می‌شود و رو به مرد کرد فریاد می‌زند: «چرا پیاده بشیم؟مگه الان آتش بس نیست؟!» مرد با چشمهایی که از تعداد صورتی به دو غار گداخته می‌ماند به او نگاه می‌اندازد و دوباره فریاد می‌زند: «همتون از ماشین پیاده بشید» مسئول گروه دوباره داد می‌زند :«الان زمان آتش بس !ما هم که کاری نکردیم که بخواهیم تسلیم شما بشیم .چرا باید پیاده بشیم؟» مرد گوشش بدهکار نیست فقط می‌گوید:« شما کاری نداشته باشید فقط همتون پیاده بشید.» کاملا مشخص است که پاسدارها در مخمصه خطرناک افتادند و آنها هم به راحتی دست بردار نیستند. سنگینیه فضا به آنها فشار می‌آورد مسئول گروه فکری می‌کند.باید هر طور شده نفراتش را از این مهلکه به در ببرد. با فریاد بعدی فرمانده کرده و هم فریاد می زند: «خیلی خوب من دارم میام سمت شما شلیک نکنید» به حالت تسلیم دست هایش را بالا می‌برد قبل از اینکه راه بیفتد نگاهی به افراد عقب ماشین می‌کند و زیر لب طوری که فقط آن را بشنود می گوید: «وقتی که من دوباره سوار ماشین شدم شما شروع به شلیک کنید» ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻حاج حسین یکتا: میخوای توام بشی یه تیکه لباس التقوا؟! آخر تیپیولوژی شهیدان که شدن یه تیکه لباس التقوا که خوشگل خوشگلا امام زمان نگاهشون کنه... ....به ما کنید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb