eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. ⁦حاجی از جبهه و کارهایش برای ما کمتر حرف میزد مجروح می‌شود و خم به ابرو نمی آورد. به ماموریت های خطرناک می رفت و ما نمی فهمیدیم در عملیات ها به سختی می کشید و چیزی نمی گفت. یکبار به اتفاق شهید اسلامی نسب برای ماموریتی حساس و چند روزه و عراق رفته بود و آن طور که دوستانش می گفتند و خودش رشادت های زیادی نشان داده بودند و حتی به سختی توانسته بودند بازگردند. اما باز هم ما بی خبر بودیم. همه کارهایش برای جلب رضایت خدا بود و استقامت و صبر عجیبی داشت. ما هم با مشکلات و کمبودها می ساختیم و راضی بودیم چراکه حاجی زنده بود.به سراغ ما نمی آمد ما گرد شمع وجودش میچرخیدیم زندگی می کردیم. اما از پاییز سال ۶۵ همه چیز برای ما دگرگون شد. تو به مرز شهادت نزدیک شده بود.چهره اش را رنگ و بوی خاصی داشت و به حرف هایش با زیباترین واژه ها همراه می‌شد.یک روز گفتم حاجی تو عاشق شهادتی و برای آن لحظه شماری می کنی اما ما چی؟! زندگی و بچه‌ها فکر اینکه روزی نباشی بدنم را می لرزاند.تو بیشتر جبهه و کمتر بچه ها را میبینی اما با این حال و رفتارشان با تو به گونه ای است که انگار هر روز با آنها هستی. بیشتر به تو نزدیک هستند تا به من! یادش آوردم که روزی که فاطمه گریه می‌کرد و در بغل او آرام گرفته بود گفت: از شما که دور میشوم دعایم در اضطراب و نگرانی هستم. لحظه ای شما را از یاد نمی برم.دلتنگ می شوم و در نماز شما را دعا می کنم و بچه ها همواره در خاطرم هستند.دلم برای آنها می تپد و به تنهایی تو و معصومیت بچه‌ها فکر می‌کنم،اما امروز صیانت از اسلام واجب تر از و هیچ چیز نباید مانع حضور ما در جبهه شود.ما پیرو آقا امام حسین علیه السلام هستیم که همه چیز خود را در راه اسلام فدا کرد. در آن ایام بیشتر به خانه می آمد،بچه ها را نوازش میکرد و حرف‌هایی می‌زد تو همیشه در خاطر ما بماند.دنیا دیگر برای روح بلندش کوچک شده بود و تنها شهادت او را رهایی می بخشید. چند روز پیش از شهادتش،مرخصی کوتاه مدت گرفت و با اصرار ما را به شیراز آورد.پیش بینی کرده بود فاصله تا شهادت ندارد و می دانست نمی‌توانم غم دوری او را در غربت با چهار فرزند بر دوش بکشم. وداع سختی بود. پس از چند سال او را ترک می کردیم و به شیراز می آمدیم. به آن روز فکر می کنم وجودم پر از غم و اندوه می شود و نمیتوانم لحظات وداع اش با بچه ها را از یاد ببرم. آنها را می بوسید و نوازش می کرد و با هر کدام سخن ها می گفت.بچه ها دورش حلقه زده بودند و از او جدا نمی شدند و طوری که بچه ها متوجه نشوند آرام آرام می گریست. دارد •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞روایتی از شهیده نجمه قاسم پور به نقل از مادر شهید 📚بر اساس کتاب ۰۸۲ خاطرات شهیده ... 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: https://heyatonline.ir/heyat/120/
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷 خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست می داشت. فرق این قرآن با سایر قرآن ها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش می کند و آقا از ایشان قبول می نمایند. شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است: «با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست می داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی این که هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را می گویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...» 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
تو نظر کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احوال گدایت به خدا جالب نیست 🌙 🥀 🌙 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌙 🗓 🌹 مهدی نظیری 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚 ✨خیالت را نفس میکشم؛ این عطر هوای توست ⛅که هر صبح، دلتنگی هایم را به دست باد میسپارد...🍃 سلام ای رویای صادقه من؛💚 کِی محقق می‌شوی؟ 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰از نامحــرم فرارے بود ، از بچگي خیلی با حیـــا بود پرده های اتاقش همیشــه کشیــده بود که چشمــش به کوچه نیفتہ... هیچوقت مراسماے عروسے نمیومد،میگفت : آنجا که نام (عج) نیست قرار نه فرار باید کرد با این عاشقے ها آخرش با نواے عج پر کشیـــد: ((بے تو اے صاحب زمان ...بےقرارم هر زمان...))😔 ‍ 🔰مسئول واحد شهداي كانون بود ، روي وصيت نامه شهدا كار مي كرد ، قرار بود براي شهيد عبدالحميد حسيني كتاب بنويسد ، نصفي از كارش را هم كرده بود . هميشه مي گفت : فكر نكنيد اين كارها را خودم مي كنم ، اين ها را خدا و امام زمان (عج) راه مي اندازند . مي گفت : باید شهدا را به همه نشان دهیم و این وظیفه بر گردن همه ما است . 🌱🌷🌱🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یک هفته اقامت ما در شیراز می گذشت. یک سبک در منزل مادرم با بچه ها خوابیده بودیم،محمد علی و فاطمه هر دو در خواب جیغ کشیدند و وحشت‌زده برخاستند.خیلی سعی کردم آنها را آرام کنم اما مرتب فریاد می زدند و پدرشان را می خواستند.با یک بدبختی آرامشان کردم. سر بچه ها را نوازش می کردم و بی صدا اشک می ریختم. فکر بود که پشت فکر می‌آمد به ذهنم. تاریکی شب برای زنی که شوهرش خانه نیست می دانید چقدر هول آفرین است. با کوچکترین صدای حس می کردم حاج‌مهدی است که برگشته،اما امان از وقتی که دل آدم از چیزی خبردار شود.آدم های مرتب می شکند مثل آن شب که  آشوبی در دلم برپاشد و تا صبح موقع نماز یک لحظه خوابم نبرد. دوشب بعد خواب عجیبی دیدم. چند نفر آمدند و در مقابل آن چند تابوت گذاشتند. ازپشت چوبهای یکی از تابوت ها حاجی را دیدم. همان لباسی بر تنش بود که خودم برایش بافته بودم و خیلی هم دوستش داشت. گفتم: «مهدی بلند شو تو که هنوز شهید نشده ای!» چیزی نگفت. دست راستش را تکان داد. اول آرام آرام و بعد با صدای بلند تری خندید و پارچه سفیدی را روی صورتش کشید. هراسان از خواب برخاستم. مضطرب بودم گریه میکردم. به نماز ایستادم. برای سلامتی ادا کردم اما قلبم گواهی می داد که او شهید شده و خداوند سرنوشت دیگری برایم رقم زده است «زندگی بدون حاج مهدی!» چیزی نگذشت که برادرش با یکی از بچه های سپاه به خانه مادرم آمدند و بعد از مدتی این پا و آن پا کردن گفتند: «حاج مهدی زخمی شده و در یکی از بیمارستان‌ها بستری است» از من خواستند برای ملاقات همراهشان بروم. من که چند روزی در انتظار بودم گفتم: «حاجی شهید شده !مرا بی جهت سرگردان نکنید .حقیقت را بگویید» آنها وقت روحیه مرا دیدند به حرف آمدند که بله حاج مهدی به همراه آقای اسلامی نسب شهید شدند. بعد از من خواستند به خاطر آشنایی بیشتر با همسر شهید اسلامی نسب او را مطلع کنم. پذیرفتم و خیلی راحت این موضوع را به او گفتم. باور نمی کرد و می گفت اگر شهید شدند را چطور راحت صحبت می کنی؟! من که قبلا گریه هایم را کرده بودم و آرامش دادم و گفتم: آنها در انتظار چنین روزی بودند و با خواست خداوند نمی توان مقابله کرد. مراسم تشییع نشان یکی از بهترین تشییع جنازه های شهدا در شیراز بود.خیلی باشکوه برگزار شد و من با روحی بالا چند دقیقه ای در شاهچراغ در مورد وظیفه خانواده شهدا در دفاع از آرمان‌های انقلاب صحبت کردم و یادآور شدم که حفظ اسلام مرهون خون شهدا است و باید به هر قیمتی از تجاوز دشمن جلوگیری کرد. حاج مهدی رفت. او به آرزوی خود رسید و من تنها ماندم.اما او از من خواست زندگی کنم هدفش را پی بگیرم به فرزندانش بگویم که شاگرد خوب مکتب پدر باشند. او را زنده بدانند و با یاد و نام او زندگی خود را گرم نگه دارند.اگرچه سال‌ها از شهادتش می‌گذرد اما هنوز یاد شیرینش در تمام وجودم می دود. ⁦✔️⁩پایان روایت همسر شهید دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻جوان امروز اگر میخواهد اقتدا کند به جوان دیروز،الگویش باید شهید بابایی شود... آسمان فرصت پرواز بلند است ولی، قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷خانمیرزا مدتی مسئول تربیت بدنی مرودشت بود چیزی که خیلی روی آن تأکید می‌کرد برگزاری مستمر دعای کمیل و توسل در منازل شهدای مرودشت بود. بعد از شهادتش که آن عبارت عجیب درباره خانواده شهدا را در وصیت نامه‌اش نوشته بود پی بردم به این تداوم و اصرار. خانمیرزا بعد از بیان تشرفش خدمت امام زمان می نویسد: «[مهدی جان] امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه‌هایت که محل خانواده شهدا بود می‌رفتم و متوسل می‌شدم. آخر درِ ورود به درگاه خدا از آنجا می‌گذرد. کجا را غیر از این راه می‌توانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی‌دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهدا می‌گذرد. درِ راه‌یابی به تو و اجدادت، از خانه‌ی شهدا نورش سوسو می‌زند. مهدی جان سلام مرا بپذیر. مگر امکان دارد فرمانده، سلام سرباز خطاکارش را جواب ندهد. در اسلام که تو می‌دانی جواب سلام واجب است. تو که معنای اسلامی، درود به روان پاک شهیدان، آن‌هایی که برای ماندن اسلام خون دادند و وارسته شدند» 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 خاطره‌ای از اقدامات جهادی 🔹 یک اقدام جهادی نسبت به زنان کارگر در محله‌ی محروم مشهد ❗️ شهید دارائی چطور با یک ابتکار، از آسیب اجتماعی کودکان جلوگیری کرد؟! دارایی 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 🔻سپهبدحاج‌قاسم‌سلیمانی: مهم ترین جاذبه‌ای که این جوان ها را به سمت خود می‌کشاند، جاذبه‌ی است. جاذبه‌ی شهادت یعنی حیات ابدی. یعنی همین که امام فرمودند: ما از درک مقام شهدا عاجزیم همین بس که آنها عند ربهم یرزقون اند، که پای همه می‌لنگد در تفسیر و تحلیل و فهم این آیه. اشتیاق به شهادت جاذبه‌ی کوچکی نیست. این تیزهوشی میخواهد، این یک عامل بزرگ و جذاب است مثل یک مدار مغناطیسی عظیم است. انسان های مستعد را به سمت خود می‌کشد این کاری به فرمان حکومتی ندارد. راه را هم ببندند، راه پیدا می‌کنند. 🌱🌷🌱 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊 ✨مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده 🍃وقتی می‌خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می‌پوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می‌دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو می‌پوشید یا کفشش را واکس می‌زد، فکر می‌کرد محمدرضا به مراسم عروسی می‌رود یا جایی دعوت است؛ درحالیکه می‌خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد. 🍃حرفش هم این بود که حزب‌اللهی باید شیک و مجلسی باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی را که می‌کرد، به طرف مقابلش نشان می‌داد. همیشه می‌گفتم تو می‌خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست را عوض می‌کنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد! اصلا با دمپایی برو! 🍃می‌گفت من دلم می‌خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می‌شوم و وقتی از در مسجد بیرون می‌آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن! همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند. ✍راوی:مادر شهید 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
عج و شهدا عج 👇👇 💢در این ایامی که با نام کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام می باشدو در آستانه شب‌های قدر، باز هم میخواهیم کاری کوچک برای نیازمندان و ایتام شهرمان کنیم .... 🔻🔻🔻 🔴شماره کارت جهت مشارکت در تهیه و توزیع بسته های معیشتی : 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔹🍃🔹🍃🔹 🔹 🔹 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🚨با نشر مطلب در ثواب کار شریک شوید !
🌙 🗓 🌹 محسن جعفری 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿•[نعمت‌ِآسمان‌فقط‌باران‌‌نیست گاهے‌خٌدا؛کسانی را‌نازل‌میکند🌷 به‌زلالےباران... مثلِ‌ شما❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 چند روز قبل از شهادت؛ "سید جواد" شیرینی در دست وارد مقر شد. خوشحال بود و می گفت: بخورید... این شیرینی خوردن دارد، آخه شیرینی شهادت منه... من دیگه بر نمی گردم... بعدا نگید شیرینی نداده رفت. همه خندیدم و کسی حرف جواد را جدی نگرفت. جواد راننده بود زیرا به این کار علاقه داشت. از ابتدای وردوش در سوریه رانندگی به او محول شده بود. عملیات آغاز شد. خبر رسید چند تن از بچه ها شهید شدند. ولی به علت محاصره نتواتسند پیکر شهدا را به عقب برگردانند. بعد از اتمام محاصره فرمانده گفت: چند نفری داوطلب می خواهم تا پیکر شهدا را برگردانیم. "سید جواد" سریع دستش را بالا برد. فرمانده اعتنایی به حرکت سید نکرد. "سید جواد" به سراغ فرمانده رفت و شروع کرد به اصرار کردن ولی فرمانده مخالفت کرد. بچه های داوطلب وقتی اصرار"سید جواد"را دیدند رو به فرمانده گفتند: ما مراقب سید هستیم. به هر حال فرمانده راضی شد و پذیرفت. و گفت به شرطی که نگذارید جواد جلو برود. عملیات شروع شد. جواد پیشتاز بود. هر چه سعی کردیم که جلوی او را بگیریم نشد. پس از کمی درگیری جواد به شهادت رسید و ما پیکر شهدا و جواد را به مقر برگرداندیم. وقتی پیکر خونی "سید جواد" را دیدم یادم به خنده ها و شیرینی شهادتش افتاد... تیپ فاطمیون 🍃🌷🍃 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید از آسمان و زمین بر سرمان آتش می بارید. عراقی ها دست بردار نیستند. مثل اینکه عصبانیت شان تمامی ندارد. هر چه هست اما نمی دهند کسی از جایش تکان بخورد.همه نگران اما نگرانی حاج مهدی چیز دیگری است. ناراحتی از خطوط درهم چهره اش پیداست. متفکرانه می گوید: باید فکری کرد این جور نمیشه! می‌گویم: حاجی وضع خیلی خرابه. به نظرم باید دستور عقب نشینی را بدین. به آتش و دود ای که منطقه را پوشانده نگاه می‌کند و می‌گوید: «نه با توکل به خدا ادامه میدیم. حیف این همه زحمت به هدر بره» خش خش بیسیم در فضا پیچید. بیسیمچی ناشناس با دلهره پشت سر هم صدا می‌زند: «مهدی مهدی قاسم» حاجی عباس را روی خاک آلود رو به من می کند و با اشاره به سر از من می‌خواهد تا جواب دهم. قاسم فرمانده گروهان سوم است با نگرانی می‌گوید «اینجا وضع خیلی مشکوکه یک نفر را برای بررسی بفرستید» بر نگرانی ما آن افزوده می‌شود نمی‌دانیم دست تقدیر چه چیزی را برایمان رقم زده. باورمان شده که امروز حادثه‌ای رخ داد.حاج مهدی از برادر فلاح می خواهد که جلوتر برود تا اوضاع را برانداز کند.بانک خستگی و نگرانی در چهره فلاح موج می‌زند و گلوله‌های خمپاره مثل نقل و نبات بر سر ما نمی ریزد بدون هیچ حرفی با شتاب به راه می‌افتد.ولی چیزی نمی گذرد که خاک آلود و نفس زنان بر می گردد و می گوید:«جای نگرانی نیست . نیرو و مهمات یه مقدار کم داریم که بایستی هرچه زودتر درخواست کنیم» حاجی قانع نمی‌شود و نگران تر از پیش دستم را می‌گیرد و می‌گوید: «این آتش سنگین بی جهت نیست, حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. ممکن فلاح دقت نکرده باشه حاضری بریم برای شناسایی؟!» بدون اینکه منتظر جواب من باشد به راه می‌افتد. دلم راضی نمی شود تنهایش بگذارم. از سنگر بیرون می‌روند و خودم را به او می رسانم.همانطور که آتش سنگین دشمن در شراب جهنمی از دود و آتش مبدل کرده به طرف خط حرکت می‌کنیم. حاجی می‌دود و قبل از من خودش را به خط می رساند.کماندوهای عراقی با پشتیبانی نیروهای زرهی ترک کرده‌اند و برای تصرف خاکریز ما تلاش می‌کنند. تعدادشان زیاد است و بچه‌های ما به سختی مقاومت می‌کنند برتری با آتش آنهاست. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷بارها دیده بودم که خانمیرزا در نمازهایش می لرزد و اشک می ریزد، یک روز پیله کردم و گفتم تا نگویی چرا در نماز اشک می ریزی رهایت نمی کنم! گفت:هر کس که کسی را دوست داره، یه جور دیگه متفاوت با بقیه باهاش حرف میزنه، من فکر میکنم خدا من را خیلی دوست داره! -چه طور؟ -وقتی فکر میکنم که این توفیق را به من داده که این ساعت بیایم و در برابرش بایستم، می فهمم که چقدر من رو دوست داره! -خوب. -خوب همین طور که خدا من رو دوست داره، من هم اون را دوست دارم. وقتی در برابرش می ایستم نمی توانم خودم را کنترل کنم. چون دوسش دارم، کلمات و آیاتی را که در برابرش میگم با احساسی میگم که نمی توانم خودمو کنترل کنم و اشکم جاری نشه. از طرف دیگر بار گناه روی دوشم سنگینی می کنه، باید یک جوری آن بار رو سبک کنم، این اشک ها باعث می شه بار گناهام هم سبک بشه. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
سالگرد شهادت🌸🍃 سردار رشید اسلام شهید رضا چراغی یکی از فرماندهان غیور لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) فاطمه خواهر رضا روایت میکند موقعی که پدرم پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید پدرم در خواب از رضا پرسیده بود آن چیست که روی صورتت می درخشد؟ رضا گفت وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی یک قطره اشک چشمت به روی صورتم افتاد این همان قطره اشک است که می درخشد ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎊یا امام حسن ع🎊🎊🎊 زهرا پسر آورده قرص قمر آورده💐 برای حیدر حیدر آورده💐 ✨🌺 ✨🌺 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75