حاج قاسم سلیمانی:
"عزت دست خداست و بدانید
اگر گمنامترین هم باشید ولی نیت شما
یاری مردم باشد،
میبینید خداوند چقدر باعزت و عظمت
شما را در آغوش میگیرد"....
📸 حاج قاسم و پدر شهید مدافع حرم
محسن حججی
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌹🌹🌹🍃
🍃🌹🌹🍃
🍃🌹🍃
🍃🍃
🍃
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت #حاج_عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست #تکفیری_ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
❤️شهید حاج عبدالله اسکندری
#شهیدبےسرمدافع_حــرم استان فارس
#سالروزولادت 🎊🎊
🍃🍀🍀🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_گلزارﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🌷
🍃🍃
🍃🌹🍃
🍃🌹🌹🍃
🍃🌹🌹🌹🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
دار علی نگاهی به همراهش کرد و بعد باهم چشم چرخاندند به تخت منصور. تازه به هوش آمده بود و زل زده بود به نقطهای. کلام نمیکرد. شاید می خواست و قدرتش را نداشت. ملافه روی پاهایش بود.از دیروز است که پایش روی مین رفته بود ضجه می زد و ناله می کرد. گاهی بلند و گاهی آهسته تر برای خودش. تنها وقتی که برای عمل بیهوش کرده بودند حنجره اش استراحتی کرده بود.
.دار علی به ملافه دقیق شد .زیر سفیدی ملافه یکی از پاها کاملاً دیده می شد پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود. تا نصفه بود.در هم کشید صورتش را رو به همراهش کرد و با لحنی موی مانند گفت: «وای پاشو قطع کردن!!»
دکتر با حسرت زل زده بود به دارعلی. دستش را زیر چانه برداشت دورگه و شکسته گفت: «کا.. ناراحت نکن خودتو هیچ راه دیگه ای نداشتیم .قطعش نمی کردیم جاهای دیگه بدنش هم عفونت میکرد»
دار علی به چین های ملافه روی جای خالی پای قطع شده زل زده بود گوش به دکتر داشت و چشم به منصور.لابد فهمیده بود عصب پای قطع شده منصور هنوز حس دارد و پای نداشته هاش می خارد و نمیداند که قطع شده.
به چشمهای منصور دقیق شد.التماسی دوستانه در آنها برای خاراندن پایش فریاد میزد و دارعلی نمیتوانست.حتی نمی توانست به او بفهماند دیگر پایی در کار نیست تا مثل روزهای کاپیتانی تیم جوانان برق،چالاک و سرحال اجازه ندهد زهردارترین مهاجم ها از او بگذرند،و نمی توانست به او بفهماند.
دکتر گفت:
_حالا این ترکش های سرش موج انفجار زده جابجا کرده، زودتر ببرینش بیمارستان گلستان بخش مغز و اعصاب.
🌿🌿🌿🌿🌿
«اگر آمدم خانه تان و لوبیا گرم درست کردی خدات داده !من می دانم و تو....!از وقتی اینجا برای بچه ها جریان لوبیا گرم را تعریف کردم هفته دو سه بار شب ها بهانه ای برای دست گرفتن و سر به سر گذاشتن و خندیدن پیدا کردهاند.
برای آن مسئله هم که گفته بودی اصلاً ناراحت نباش خداراشکر طرف آدم درستی است،تو باید مانند فولاد آب دیده شوی. تمام مشکلات را برای خدا تحمل کن...»
خودش هم نمی دانست از چند روز پیر که خبر از زخمی شدن منصور از ناحیه پا را آورده اند این چندمین بار است که نامه چند ماه قبل او را ،می خواند.
ولی در این که بعضی روزها بیش از یک بار سراغ چمدانه عروسیش میرود پاکتی اخرایی رنگ با طرح چند رزمنده در منطقه جنگی را بیرون میکشد و به جملاتی که دیگر بیشتر شان را حفظ شده خیره می شود شکی نداشت.
نیم خندی سرد خشک با طرح ثابت بر لبش نشسته بود چشمهایش را بازتر کرد. خطوط را در هم ندید و نگاهش ثابت شد به سطر سوم: «لوبیا گرم درست کرده بودی خدات داده! من می دانم و تو..»
زلالی چکید روی کاغذ تا خورده،بغل قطرههای خشکیده و لکه لکه های قبل. کاغذ را تا زد و در چمدان چپاند. زیر لباس ها و روی نامه ها و یادگاری نگارههای دوستان دوران تحصیل.
گره لچکش را محکم کرد و از اتاق بیرون زد.
شوهرش بارها از بابت نداشتن امکانات جهت تهیه خانه مستقل و حداقل اجاره ای به طور ضمنی لابلای حرفها و گاهی آشکار از او عذر خواسته بود.اما با آن که اهل خانه پدری شوهر نازکتر از گل به او نمی گفتند و با آنکه زن بسازی بود گاه مثل تمام تازه عروس ها ته دلش دوست داشت خانواده اش ببینند ظرفی را که می شوید خانه ای را که جارو می کند .تنها به اسم خودش و مردش است و دوست داشت در گستره باز خانهای که نبود یکی از دغدغه های همیشگی اش سفت گره زدن لچک نباشد.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✅آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
✅در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید. حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود:ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#سالروزولادت* 🎊🎊
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻شهادتی که به روضه "امان ....
🎙راوی: آقای #محمد_احمدیان
#شهید_محمد_پناهی🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
سرمای شدیدی خورده بود .
کلاهی به سر کرده بود ....
از آنطرف جلسه مهمی دراستانداری داشتند .
همکاران گفته بودن با این کلاه می خواین به جلسه استانداری بروید ؟
گفته بود : بله ، اشکالی داره ؟
گفته بودن درجلسه با کلاه نباشید، بهتره .
آخه ، شما ! تو استانداری ...
با این کلاه ....
گفته بود :
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ☺️👌
همچنین گفته بود این کلاه یادگاری است از آخرین سفر حج ...
و با همان کلاه در جلسه حضور پیدا کرده بود .
#سرداربی_سر
# جاویدالاثرشهید حاج عبدالله اسکندری
#رییس وقت بنیاد شهید استان فارس
شهادت خرداد٩٣، حماء
🎊سالروزولادت🎊
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨صفات اخلاقی مجاهد خیلی مهم است. مجاهد یک ظواهری در ابعاد مختلف دارد.
✨ پایه اول این صفات نماز است. برادر عزیز شما نباید #نافله_شب را ترک کنید و این یک صفایی دارد.
#مرد_ميدان
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از وسعت لبخنـدتان
جـان می گیرد زنـدگی ،
بگذارید لبخنـدتان
حـال تمــام روزهای مرا خـــوب کند....
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#دلنوشته
✍بارها و بارها خودت را در مقابل تعرض دشمن قرار دادی که ما آسوده بخوابیم چه شبها که نخوابیدی تا کشورت در امنیت کامل باشد. و چه دردها نکشیدی تا حق مظلومی پایمال نشود.تو باید میبودی تا میدیدی نابودی دشمنان کشورت را
اما خدا پیش دستی کرد و تورا پیش خود برد تا از آسمانها نظاره گر این باشی که میلیونها #سردارسلیمانی با همان تدبیر و غیرت و شرافت و مردانگیت سر تکتک دشمنان این خاک را بر سینهشان خواهند گذاشت..
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که به دشمن خودش هم رحم می کرد ...
روایتی از #شهیدحاج_منصورخادم_صادق
راوی:حاج محمد امیری
#شهدای_فارس
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
وقت فکر کردن به فقری که گاه به روی شوهر هم نمی آورد آزارش می داد .می رفت و در چمدان را باز میکرد و آن پاکت را از زیر لباس ها بیرون می کشید: «خواهرم تو باید مانند فولاد آبدیده باشی به خاطر خدا تحمل کن»
کتری را آب کرد ناگهان شوهر را در درگاه چوبی کوچک دید.
_سلام نصف جونم کردی چه خبر؟!
_خبر سلامتی ،آقا منصور رو آوردم خونه باباتون اینا..
دستپاچه شاد و غمگین چادر سر کرد و دم در حال رسید شوهر همراهش شد.خدیجه طبقه دوم کفش دانی چوبی را که می گشت کفش ورزشی استوک دار سیاهی دم دستش آمد با سه خط زرد در دو طرف ،آن را به کناری گذاشت و به شوهرش گفت یادش بیاورد تا برایش ماجرایی در مورد کفش ورزشی استوک دار تعریف کند.
آقای نجابت زیر آفتاب تند تابستانی کوچه ماجرا را پرسید و فهمید که در دوران تحصیل همسرش،روزی منصور کفش ورزشی استوک دارش را تمیز می شوید و به او میدهد که در مدرسه بپوشد برای زنگ ورزش.
خدیجه دل دل میکند و با سپاسی ظاهری از پوشیدن طفره می رود. اما منصور با گفتن:«عارت نشود !کفش ،کفش است و چه فرقی میکند »«وارسته تر از این حرف ها باش .»او را متقاعد میکند که از آن پس تا مدتها زنگ ورزش دبیرستانش را بی هیچ شرمی با آن کفش بگذراند و گاهی می شد که صبح منصور آن را میپوشید ظهر خدیجه و فردا صبحش یحیی.
غرق این تعریف ها بودند که در باز شد و در خانهای که همه فامیل جمع بودند بالای سر منصور رسیدند.
ملافه روی پاهایش بود زیر سفیدی ملافه فقط یکی از پا ها دیده می شد.پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود و یک چیزی از حالت معمول تا نصفه کم داشت.
منصور افتاده در رختخواب نگاه گیج و خندانش را به طرف آدمهای بالای سرش می سراند.
ریش هایش بلند تر از همیشه شده بود خدیجه بازوی مادر را گرفت و سعی کرد خود را عادی بنماید. انگاری که اتفاق خاصی نیافتاده بگوید، بخندد و با منصور شوخی کند ،مثل برگشتن های قبلی است هنوز نیامده بخندد:« با لوبیا چه طوری؟» و منصور دلخور از آزاری شیرین خندان تشرش بزند..
یا دانه های لوبیا ای را که مادر از بشقاب آبگوشت منصور سوا کرده ،ناگهان و یکجا برگرداند در بشقابش و دادش را درآورد.
نمی توانست هیچ یک را ملتهب چین پایین ملافه را دید زد. رو برگرداند و خودش را بیرون کشید از حلقه چند لایه آدمهای دوره رختخواب منصور و به آشپزخانه رفت کنار ظرف های نشسته.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#سیره_شهدا
🌷از شهربانی بازنشسته شده بود. یکی از اتاق های خانه را کرد مغازه.
خانه ما در یکی از محلات مستضعف نشین اباده بود. بیشتر مشتریان عشایر بودند یا مردم فقیر...
پدر عادت داشت به نسیه دادن. اسم کسی را هم نمی نوشت.
می گفت این مردم اگر پول داشته باشند خودشان می آورند!
نیمه شب بود که صدای در خانه بلند شد. پدر رفت پشت در.
مأمورهای گشت شهربانی بودند...
گفتند: آقای رجایی در مغازه شما باز است، ببندید!
پدر خندید و گفت: اشکال ندارد، اگر کسی چیزی نیاز داشته باشد و پول هم نداشته باشد، من راضی ام از مغازه ام بردارند!😳
#شهید فرامرز(غلامحسین) رجایی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌟 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 تقريباً مهمات ما تمام شده بود ،
ابراهيم بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برايشان صحبت كرد، بچه ها غصه نخوريد حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (س) می آيد و به ما سر ميزند.
بغض بچه ها ترکيد، صدای هق هق شان هم هی کانال را پر کرده بود، به پهنای صورت اشک می ريختند.
ابراهيم ادامه داد غصه نخوريد، اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد ! ....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨ شما آمده اید در راهی قرار گرفته اید و راه اختیاری ای را برای خدا و دفاع از حریم ها انتخاب کرده اید.
✨ دفاع فقط از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) نیست؛ دفاع از حریم گسترده ای است، دفاع از حریم اسلام است و دفاع از حریم اهل بیت و انسانیت است.
✨ یقین بدانید شما برای این انتخاب شده اید. چه این را حفظ کنید چه نکنید.
✍ سخنرانی سردار سلیمانی در جمع مدافعان حرم آبان 94
#مرد_ميدان
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📲 #استوری | #حاج_احمد
🔻 هرگاه پرچم محمد رسول الله را در افق عالم زدی حق داری استراحت کنی
#احمدمتوسلیان
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و چہ احساس قشنگے ستــــ
ڪہ در اول صبــ🌤ــح
یاد یڪ " #خـوبـــ"
تو را غـرق تمنـــــا سـازد...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم از زبان حجتالاسلامپناهیان
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی
توی خونهی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی میکردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایهها گیلاس رو دیدند؟
گفتم: بله
گفت: بهشون دادی؟
گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون میخرند...
سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاسها رو تقسیم کرد و به همهی خانوادهها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم میتونم بخورم...
🌹 خاطرهای از نوجوانی سردار #شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده،
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_سی_و_پنجم*
همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنهها را پیش چشم میدید.
هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظههای بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمهجان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند.
با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم..
در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند.
_ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...!
حلقه های چندلایه آدمهای دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره میکردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر.
_چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که....
آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون.
دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر.
نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید.
دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچهها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند.
هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بیهیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست.
نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیویی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه
🔺 #حضرت_رقیه (س)
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
#سیره_شهدا
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت...
خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟
کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم!
🌾🌷
#شهیدنظام_دانشور
#شهدای_فارس
#ﺷﺐ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨امام (ره) می فرمایند اوج بندگی در عالم معنویت #شهادت است و بندگی خالصانه و عبودیت منجر به شهادت می شود.
✨یکی از دلایل صحبت دشمن از ترساندن، عدم درک فرهنگ درون جامعه ایران است، چون دشمن جامعه ای که با گریه ای توام با شوق به سمت #شهادت می روند، درک نکرده است.
#مرد_ميدان
#سرداردلها
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آدمـ حسابےبودݩـــــ••🌱
نـهـ بہ سن|✨
نـهـ بہ تیــپ وقـیافہس|💥
نهــ بہ پـوݪ وحقوقـ|🚫
آدمحسابےاونےڪه••
خـــداعــاشقـِـششــدہ💓
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
*🔰خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)*
شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س) گفته بودند : اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
*#سرداردلها 🌷*
*https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99*
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید.
_چیه داداش با من کاری داشتین؟!
صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه.
منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی.
_خدیجه!
سرگرداند طرف بچهها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود.
_محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟!
رنگش زرد تر از همیشه مینمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونههایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند.
«حسین گم شدم ای رودم ای رود...»
موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک میشدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون.
«نهال خم شدم ای رودم ای رود.. »
برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید.
«حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...»
ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ.
آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمیزد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »میخواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿