eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷برای دیدار مادر شهید حاج علی نوری رفته بودیم به روستای اسیر. دوستان از رشادت های حاج علی در والفجر ۲ گفتند. در اخر گفتیم مادر شما هم خاطره ای از شهیدتان بگید. اشک در چشمش پیچید گفت کدام شهیدم؟ تازه فهمیدیم چهار پسرش شهید شدن. گفت شبی در همین اتاق که نشسته اید, در خواب بودم. دیدم امام حسین(ع) سوار بر اسب امد و گفت امده ام پسرانت را ببرم. دست یکی از پسرانم را گرفتم و گفتم اقا احمد برای من بقیه برای شما. چهار پسرم سوار بر اسب همراه اقا رفتند! انها رفتند, احمد هم هنوز هست. سنگین ادامه داد, پسرم من پسرانم را پیش از این به امام حسین(ع) بخشیدم, گله ای هم ندارم. 🌿🌺 هدیه به شهیدان نوری حاج محمد , حاج علی, حاج غلام و حاج حسین صلوات 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍دست نوشته شهید سعید ابوالاحراری در ١۴ سالگی.... ١_صبح یک ریال به فقیر درب دبستان دادم . ٢_شب فرمان مادرم را اطاعت کردم . ٣_رختخواب ها را خودم پهن کردم. ۴_تمام ظروف مادرم را شستم . 🍃🌷🍃 📚برگرفته از کتاب قلب های آرام (سعید)_ابوالاحراری 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆ ســــردار شهید حــــاج حسین خرازے🌿 بیسیم چے حاج حسین بودم. یه وقت هایے که خبرهاے خوبـــــ از خط می رسید، من به ایشون مے گفتم. حاجے هم با شنیدن خبر خوبـــــ ، به سجده مے رفتـــــ و خداروشکر می کرد. هر چه خبر بهتر بود، سجده هاے حاج حسین خرازے هم طولانے تر مے شد. گاهے هم دو رکعتـــــ نماز میخواند یادگاران "ڪتابـــــ شهید خرازے صفحه ۹۲ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آتش بہ جانـم مےزند ... آری ... با تمـام میخندی بہ آمال و آرزوهای دنیایےام! و میگویے : محل مانـدن نیست 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌹پدر شهید از خاطره مشترک حاج قاسم سلیمانی با فرزندش می‌گوید: ✍به من خبر دادند که حسین چریک هرشب از سنگر به بیرون می‌زند ، که گفتم مواظب حسین باشید. یک بار حاج قاسم به حسین می‌گوید حسین شما امشب پیش من بخواب و اسلحه اش را گرفتند و تحویل دادند که دیگر اسلحه ای نداشته باشد. حاج قاسم تعریف می‌کرد وقتی صبح از خواب برای نماز بیدار شدند, دیدند حسین نیست و به بیرون رفتند دیدند حسین با یک تکه چوب 3 اسیر عراقی را گرفته و آمده است😃 که با دیدن این صحنه قاسم سلیمانی به حسین می‌گوید؛ حسین تو لباس من را بپوش ومن لباس بسیجی تو را که حسین لبخندی میزند و میگوید شما در لباس خودت فرمانده باش و من هم در لباس خودم همان بسیجی و انجام وظیفه می‌کنم.😊 ❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨هدیه ی پدر خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭 روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...❤️ از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️ زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. همسر شهید💔 شهید مدافع حرم جلیل خادمی🌹 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از سردار مینایی فرد* تازه وارد تیپ شده بودم و هیچ آشنایی نداشتم . ظهر آفتاب کامل پهن بود روی منطقه . در نمازخانه توی آن گرمای دم کرده اش ، نماز جماعت بر قرار بود . صدای تالاق تالاق باعث می‌شد که اصلاً صدای سخنران بین نماز ظهر و عصر ، به گوش کسی نرسد هر از گاهی تعدادی می‌رفتند و می‌آمدند . کنار یکی از صفوف  ، جوانی بلند قامت با لباس خاک رنگ توجهم را جلب کرد .گوشه ای با خدایش خلوت کرده بود . حال عجیبی داشت و مدت زیادی در گرما قنوت می خواند . قطرات عرق از بالای پیشانی روی صورتش می‌ریخت . تا پایان سخنرانی ده ، پانزده رکعتی نماز را با حالت بسیار عرفانی خواند . مهرش به دلم نشست . لحظه ای  سیر به قاب بصورت زیبا و معصوم خیره شدم . پس از نماز هر کس به سنگر خود رفتند و رسول تاجیک و  شهید کاوه که جایی نداشتیم در نمازخانه ماندیم . هوا کم کم غروب می شد و تک و توکی به نمازخانه آمدند . یک مرتبه سر و کله همان جوان پیدا شد . خیلی مهربان به نظر می‌رسید به دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم از چشمانش می شد صداقت را حس کرد . ساعتی از شب نرفته بود که موتور برق نمازخانه هم خاموش شد. توی گرمای پزنده زمین و زیر آسمان خدا روی پشت بام سنگر نمازخانه افتاده بودم .سوسوی چراغ قوه کوچکی از فاصله های دور توجهم را جلب کرد ‌. کنجکاو شدم . از پشت بام سنگر پایین پریدم و آرام نزدیکش شدم . کنار سنگرها وسایل اضافه را جمع می‌کرد .پوتین ها را جفت کرده و کنار می‌گذاشت . کنار نمازخانه منبع آب را وارسی کرد . سپس پای شیر ایستاده آستین‌ها را بالا زد و از او گرفت و در همان جای قبلی به نماز ایستاد . مدت زیادی سر به سجده با خدا راز و نیاز می کرد . رفته صدایش با ناله آمیخته شد  . پس از دعا برای چهل مومن از خدا آرزوی مرگ با عزت می کرد . خود را از اسیر اشعه اش دیدم . اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک را بریده بریده می گفت و تا اذان صبح مشغول بود . صبح و خستگی و بی‌خوابی دنبال این و آن بودیم تا واحد ما را مشخص کنند، بالاخره سر از ادوات و زرهی درآوردیم ‌ . چند ماه گذشت. عده ای تسویه حساب کردند و عده ای هم به واحدهای دیگر می رفتند . مرا به واحد اطلاعات عملیات معرفی کردند . به محض ورودم با دیدن همان چهره متین و عارفانه که در نمازخانه دیده بودم میخکوب شدم !  همه او را آقا جلال صدا می کردند .. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🕊🌺 🌸علی خودش که خیلی خوب بود بعد از 4 ماه خوبتر شده بود. علی از اول خیلی خالص بود. به تیپ و لباسش نمیخورد که بچه مذهبی باشه ولی اعتقاداتش تو قلبش بود. 🍃 میخواست به کسی بکنه اینکه بفهمه انجام میداد. مثلا نمیگفت من امروز رفتم به فلانی کمک کردم یا پول به فلانی دادم یا مشکل فلانی رو حل کردم ، ریاکار نبود. که میخواست انجام بده انجام میداد.من همیشه میگم چون خدایی کار میکرد خدایی نتیجه گرفت.خیلی واقعا خدایی بود خیلی. 🌸مثلا اگه از یه نفر یه خطایی میدید میکرد ،نمیومد بگه که مثلا فلانی همچین کاری کرد یا فلانی رو بافلان نفر دیدم یعنی واقعا از عیبهای مردم، از چیزایی که میدید چشم پوشی میکرد 🍃وقتی بعد از 4 ماه برگشت، خیلی تغییر کرده بود. نگاهاش، طرز رفتارش با ما، نمیدونم حالا شاید یه خرده ازمون دور شده بود، شاید بیشتر قدر خونه و قدر نعمتی که داشت رو بدونه و واقعا از لحاظ ایمانی خیلی ایمانش قوی تر شده بود. 🌸حالا رو خیلی تاکید میکرد که وقت بخونه، مخصوصا نماز رو. منو بیدار میکرد میگفت پاشو نماز صبحت رو اول وقت بخون . کسی که ملتزم به نمازش و به مسائل مذهبیش نباشه نمیتونه جهادگر خوبی باشه. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
که زیارت امام رضا ع دوست داشت 🔻🔻🔻🔻 گفت :مادر اجازه بده برم زیارت امام رضا(ع). گفتم نه، تو تنها پسرمی میترسم توی راه برات اتفاقی بیافتد! مجروح شده بود، اشتباهی بردنش مشهد. همان جا کنار امام رضا(ع) شهید شد. پیکرش را اطراف ضریح طواف دادن بعد برگشت شیراز. فرید(اکبر)شهابی نژاد 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"جان"امانتی است که بایدبه "جانان"رساند. اگرخود ندهی،می ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است... آوینی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
میگوئیم خودمانے بگویم ... آنها نگاهمان مےڪنند ، ما نشدن را بلدیم ؟! ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
⭕ پس از اتمام دوره دانشگاهی به عنوان یک دامپزشک ماهر، در محروم ترین روستا های استان خدمت کرد. پدرش آیت الله نجابت :« جود و کرمش محمدحسین طوری‌ بود که‌ تمام‌ روستا و صحرا نشینان‌ که از دامپزشکی‌ ایشان‌ بهره‌مند می‌شدند، نسبت‌ به‌ افراد فقیر آنها دلجویی‌ می‌نمود به‌ نحوی‌ که‌ علاوه‌ بر اصلاح‌ امور آنها پول‌ نقد از جیبش‌ به‌ آنها می‌پرداخت‌.» ✅نیمه‌های‌ شب‌ بین‌ خطّ ایران‌ و عراق‌ در جبهه آبادان در حال کار کردن و زدن خاکریز بودیم‌. جای‌ بسیار خطرناکی‌ بود. محمد حسین بی هیچ ترسی می‌گفت‌:« فلانی‌، یک‌ کیلومتر بیشتر به‌ سنگر عراقی‌ها فاصله‌ داریم‌.» لودر و بلدوزرها باید جلوتر از خطّ مقدم‌ می‌رفتند و خاکریز می زدند، شدت بارش گلوله‌ خمپاره‌بیشتر از خط مقدم بود. محمّدحسین‌ با لبخند می گفت‌: «فلانی‌، بهشت‌ را می‌بینی‌؟» گفتم‌: «خدا پدرت‌ را بیامرزد، ما را کجا آورده‌ای‌؟ من‌ فقط‌ گلوله‌ می‌بینم! همین‌ الان‌ است‌ که‌ تکه پاره شویم‌.» خندید و گفت‌: *«نگران نباش، خداوند حافظ‌ ماست‌.* 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از حجت الاسلام عبدالمجید پرنیان* ۱۷ ماه از انجام عملیات ناکام توکل ، در منطقه پل نادری و شرق رودخانه کرخه می گذشت و دشمن همچنان در منطقه گسترده فکه ، شوش ، عین خوش ، چنانه و مناطق دیگری از جبهه جنوب به سر می‌برد ‌. سرانجام عملیات فتح المبین در چهار مرحله برای آزادسازی بخش وسیعی از خاک میهن و خارج ساختن شهرهای دزفول اندیمشک و جاده اهواز اندیمشک از برد توپخانه و سایت موشکی عراق طرح ریزی شد. ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ ، در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازماندهی شده از چهار محور شوش ، رودخانه کرخه ، کوه میشداغ و غرب دزفول ، با رمز یا زهرا به قلب دشمن زدیم . عصر دومین روز عملیات دشمن شروع کرد به آتش ریختن روی منطقه سبز . با جلال و چند تا از بچه ها سرازیر شدیم داخل کانال یک متری و دولا دولا رفتیم به سمت دشمن . در این عملیات کانال ها و تونل هایی در زمینه های رملی منطقه هفت شده بودند که از طریق آنها عراقی‌ها را دور میزدیم . هرچه پیش می‌رفتیم آتش دشمن روی منطقه سنگین تر می شد. شلاق خمپاره‌ها اجازه نمی‌داد سریع حرکت کنیم ‌ . سرهایمان از کانال بیرون بود و ما توی روز روشن و جلوی چشم دشمن پیش می رفتیم ‌ صدای تیراندازی گاه ضعیف می شد و سپس شدت می گرفت با شلیک گلوله های سنگین خیز بر می‌داشتیم بلند می‌شدیم و دوباره ادامه مسیر می‌دادیم .یکبار گلوله تانک ای از بالای سرم رد شد . همه درازکش شدیم کف کانال . به نظرم گلوله را به قصد ما زده بودند . یک مرتبه صدای یا حسین (شهید)عبدالحسین کریمی ،انگار در دشنه توی قلبم فرو رفت با اسلحه خیز رفتم طرفش . _چی شده؟! زانو زده بود . آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی از فرو رفت ! دلم ریخت . زانو زده بود آمدم بلندش کنم که دستم در پیشانی اش فرو رفت دلم ریخت . _یا فاطمه زهرا (س) عبدالحسین دستم را گرفته بود و فشار می داد و یک‌بار دستش را رها کرده آرام جان به جان آفرین تسلیم کرد . جلال همه را پس از با رنگ پریده و لبهای مرتعش عبدالحسین را در آغوش کشید . سرش را گذاشت روی سینه عبدالحسین و تند تند او را می بوسید و می‌گوید و زیر لب با او درد دل میکرد . _یادم بده.. چه کنم... نشونم بده ... شانه اش را گرفتم و بلندش کردم . جلال سر خونین عبدالحسین را آرام روی زمین گذاشت و با تحکم گفت :نمی‌تونم بزارم جسد عبدالحسین اینجا بمونه ! همه ساکت شدیم اطرافمان را گشتیم دو تا گونی گلوله آرپی‌جی پیدا کردیم .گونی ها را به هم گره زدیم و عبدالحسین را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم . جسد عبدالحسین سنگین شده بود .قطره های عرق از سر و صورت مان می‌چکید یک مرتبه چشم مان افتاد به یک جیپ نظامی که به سمت ما می‌آمد .خیلی به بسیج و سپاه نمی خورد . ارتشی‌ها بودند. با دیدن ما ایستادند .به سرعت خودم را رساندم و جریان را گفتم . _اگر مجروح دارین می بریم ولی شهید نه! جلال عصبانی اسلحه کلاش را بالا گرفتن گلوله شلیک کرد و محکم و قاطع گفت : می برید یا نه! افسر قفل کرده بود . _می بریم از من خودتون هم می بریم. سربازها کمک کردند جسد عبدالحسین را داخل گذاشتیم حرکت کردیم جلال ساکت و ماتمزده خیره شده بود و عبدالحسین و زیر لب با او وداع می کرد . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✍🏼 شهید سیدمجتبی هاشمی 🔻تا وقتی گوش به فرمان رهبر هستید مطمئن باشید چه دشمن خارج از این کشور و چه دشمنِ به ظاهر دوست در داخل هیچ‌ کاری از پیش نخواهد بُرد . 📌 انتشار بمناسبت سالروز شهادت 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دوباره سَرَم در هوای شماست تمامِ دلم سر سرای شماست... به سوی خدا رفتم و دیده‌ام فقط ردِ پا ردِ پای شماست... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
قاسم سلیمانی به روایت خاطرات🌷 آقای رکن‌آبادی که در حادثه منا به شهادت رسید خاطره‌ای برایم تعریف کرد گفت: یکی از کارهایی که حاج قاسم انجام می‌داد ایجاد حرکت در فرماندهان عالی سوریه بود که با شیوه‌های مختلف اینها را به حرکت وامی‌داشت. روزی جلسه‌ای گذاشتند و تعدادی از امرای ارتش سوریه را جمع کرد و گفت: «چرا به حمص، حلب، حماه نمی‌روید؟» گفتند: چون دشمن در آنجا زیاد و خطرناک است. حاج قاسم با لباس مبدل به منطقه رفت و برگشت و دوباره افراد را جمع کرد و گفت: تعدادشان زیاد نیست و می‌توان با آنها مقابله کرد و شیوه‌های کار را اعلام کرد. یکی از سرلشکرهای سوری در جواب حاج قاسم گفت: دکمه لباس شما به درجه سرلشکری من شرف دارد. شما از آن سوی دنیا آمدید و جان‌فشانی می‌کنید ولی ما در سرزمین خود نمی‌توانیم. 👤راوی: حجت‌الاسلام سعیدی؛ کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه ۱۹۰ سردار دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از محمدحسین فانیانی (همرزم شهید) در برابر حوادث و مشکلات همچون کوه مقاوم و صبور بود . اگر یکی از بچه ها بر سر مسئله ای ناراحت می‌شد یا مشکلی پیش می آمد ، با لبخند و خلوص نیت بهشان گوشزد می‌کرد و با رفتارش به آنها می‌فهماند که کارشان درست نبوده . از خودگذشتگی هایش را بارها دیده بودم به غذا و پوشاک اهمیت نمی داد . اگر توی جبهه لباس توزیع می کردند و می گفتیم لباست پاره شده ،عوض کن می‌گفت :« همین خوبه این چند صباح دیگه لباس را می خواهم چیکار !؟ بزارید این لباس هم رزمنده های دیگه باشه » لباس هایشان نم دار می کرد و زیر پتویش می گذاشت تا صاف و اتو کشیده شود . اگر غذا می‌آوردند و می‌گفتیم بیا از این غذا میل کن ، می‌گفت :« اول بزارید بچه ها بخورند اگه چیزی زیاد اومد چشم .» با ته مانده ی نان دور سفره خودش را سیر می کرد . در شناسایی ها ،لب و دهانش از بی آبی خشک می‌شد و التهاب تشنگی از چهره‌اش نمایان می‌شد ولی قطره آب نمی خورد تا آب را به دیگران ببخشد . جلال قدرت بدنی خوبی داشت . همیشه داوطلب انجام ماموریتهای سخت بود . در شناسایی های مشکل و پیچیده از وجودش بهره می بردند .اگر نگهبانی دچار مشکل یا بیماری می شد می گفت :برو استراحت کن خودم به جایت نگهبانی میدم. به کسانی که از خودش بزرگتر بودند خیلی احترام می گذاشت حتی اگر نیروی زیر دستش بود. گزارش بچه ها را به حالت خاص و دقیق گوش می‌داد و از آنها پشتیبانی می‌کرد.اگر هم اطلاعات مهمی به دست می‌آوردیم همانجا سجده و نماز شکر به جا می‌آورد . همیشه با متانت صحبت می کرد . آنقدر کلامش دلنشین بود که دوست داشتم ساعتها با او حرف بزنم. اگر شبی پیش مان نبود انگار چیزی از دست داده بودیم و لحظه به لحظه چشم به راهش بودیم ‌. همیشه صحبت از ازدواج که میشد شوخی اش گل میکرد . _اینقدر توی جبهه می مانم تا با حوریه بهشتی ازدواج کنم . هر دو از دانشگاه و تحصیل علم حرفی به میان می‌آمد می‌گفت: چه دانشگاهی به بزرگتر از اینجا ! اینجا هم دانشگاه اسلام از هم مکتب امام صادق و هم دانشگاه خدمت به نظام و مردم . در این دانشگاه انسان تربیت میشه .غیر از جبهه کجا دیده اید که دانشجویانش پزشک ، فقیه ، عالم و آگاه به مسائل اجتماعی و از همه اقشار جامعه باشد ؟در این دانشگاه انسان زندگی کردن با همنوعان ایثار و پایداری را یاد می گیرد . در مرحله دوم عملیات فتح المبین صبح پس از اقامه نماز مخور شوش شدیم . سر تا پای بچه ها مملو از نشاط جرأت و جسارت بود. گردان پشت خاکریز مستقر شد. دور هم مشغول صرف صبحانه شدیم . هنوز لقمه اول از گلومون پایین نرفته بود به یکباره خمپاره زوزه کشان خورد وسط جمع . بچه ها از زمین کنده شدن سراپای خون پاشیده بود صدای ناله توی گوشم پیچید عده ای شهید شدند و عده‌ای مجروح .باید سریع شهدا و مجروحین را به عقب منتقل می‌کردیم . چشمم به جلال افتاد که لنگ لنگان داشت کمک می کرد پای راستش ترکش خورده بود. _متوجه نیستی که داره ازت خوشم میاد چرا نمیری عقب؟! انگار گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. با هر مشقتی بود شهدا و مجروحین را فرستادیم عقب . آخرین کسی که رفت عقب جلال بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 همیشه به فقراکمک میکرد.میگفت:هیچ فقیری رادست خالی برنگردان! بعداز شهادتش،فقیری آمده بودپشت در.همه خانه را زیرو رو کردم چیزی درخانه نداشتیم.با خودم گفتم چطور به اوبگویم چیزی نداریم! ناگهان لحاف ها راریختم،بینش مقداری پول بود،باخوشحالی100تومنش رابه فقیردادم 🌱🌷🌱 جعفرتقی زاده 🌹🌱🌹🌱🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
○وصیت شهید علیرضا توسلی بنیان گذار لشگر فاطمیون: هرگز نماز اول وقت را ترک نکنید حتی اگر وسط آتش دشمن بودید ✅ و خودشان آخرین نمازش را وسط درگیری ها خواندند و سه ساعت بعد پرواز کردند💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اخلاقش شبیه هیچکدام از اطرافیانمان نبود. بی وقفه دنبال کار خیر و خدمت به مردم بود. همیشه از شهادت حرف میزد. عاشق شهدا بود. خیلی گلزار می رفت. ساعت ها کنار قبور شهدا می نشست و درددل میکرد. "اون قدر رفت پیش سهدا، که بالاخره شهدا اون رو بردن پیش خودشون" 👈ﺭاﻭﻱ:همسر شهید 🍁🌱🍁🌱🍁 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb