🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هفدهم
به آسمان نگاه میکردم منورها میسوختند .دست بالا بازویم را فشار داد و گفت:« اگه منو گم کرد این دنبالم نگردین»
با تعجب نگاهش کردم لبخند و ادامه داد:« وقتش که بشه خودم برمیگردم»
آتش دشمن قطع شده از کالا رو به من کرد و گفت:« به عقیقی بگو نباید محاصره مون کنند یادت میمونه!؟»
تکان دادم و گفتم: ها بله!
راه افتادیم اما کم جلوتر کالیبرهای دشمن به طرفمان شلیک شد. دوباره پناه گرفتیم دست بالا جلوتر از من پشت صخره ای نشست. به ما اشاره کرد که پناه بگیریم. آتش قطع شد. به سرعت شروع کردیم به دویدن و خودمان را به انتهای شیار رساندیم. حالا سنگرهای دشمن روبرویمان بودند. دوباره منور زدند. نور لرزان و لغزنده آنجا را روشن کرده بود. علی لبخند زد و گفت: حالا نشونشون میدیم..
هنوز کلامش تمام نشده بود که همه جا روشن شد. گلوله نیمی از صورت علی را با خود برد. مین منور بود. از همه طرف گلوله باران شدیم. آن جوان رشید که لهجه اصفهانی داشت ،فریاد میزد:« پناه بگیرین. پناه بگیرین»
یکی از بچه های گروه نجف اشرف خودش را روی مین منور انداخت و سوخت. از درد و سوزش جیغ میکشید .صدایش در شیار پیچیده بود باران گلوله ها تمامی نداشت و آسمان پر شده بود از من منور های که تا ابد می خواستند بسوزند.
جوان اصفهانی داد زد :« گروه دست بالا چیکار میکنه؟! شروع کنین. مهلت شون ندین. این آرپی جی زن کجاست؟!»
آرپی جی زن از سینه تپه بالا رفت و شلیک کرد اما بلافاصله فریاد زد :«آخ سوختم »
به زمین افتاد و پایین غلتید. هنوز جان نداشت که صدای تکبیر بچه ها را شنید .بدنش به رعشه افتاد و کمی بعد آرام گرفت .یکی از سنگرها را زده بود. زمین لرزه دوباره و خمپارهها خاک را زخم می زدند. آرپی جی زن دوم هم خودش را بالای تپه رساند .شلیک کرد الله اکبر الله اکبر..
دومین سنگر هم به آتش کشیده شد .سنگر سوم ساکت بود و شلیک نمیکرد .شیار و جاده شنی زیر آتش خمپاره بود. با اشاره دست بالا همه به سرعت خودمان را به جاده شنی رساندیم. دست بالا داد زد: سنگ رسوم خفه نشده...
رو به من کرد و گفت: نارنجک می خوام.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هجدهم
چیزی نزدیک ما منفجر شد جمله را کامل نشنیدم زمان کند شد .
_می. خواااااام م م
در هوا معلق ماندم.
_نااااارن ن ن ج ج کک می خوااااامممممم
احساسم این بود که زنده نخواهم ماند محکم به زمین کوبیده شدم همه جا داده شد و دیگر چیزی نشنیدم.
_یا زهرا..
از آن سوی تاریکی کسی ناله میکرد.کتفم تیر میکشید. گوشم زنگ میزد. به زحمت چشمم را باز کردم. سرگیجه داشتم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده.
_و اشهد و ان محمد رسول الله...
نیم خیز شدم .دوباره سرم گیج رفت زمین افتادم. تنها میتوانستم نجوای ناله های خفیف دست بالا را بشنوم .هنوزم زمین میلرزید از درد خمپارهها..
سفیر گلوله ها گنگ و دور شده بود انگار. کمی که گذشت شعله ی ناله دست بالا آرام آرام خاموش شد و باز پیش چشمانم تاریکی بود و تاریکی.
_صدامو میشنوی عامو...
_هااااا
_پاشو دلاور پاشو...
یک نفر که لهجه جنوبی داشت زیرا بغل مرا گرفت و مرا بلند کرد.
_میتونی راه بری؟!
_هنوز گیج بودم و گنگ.زیر نور لرزان منورها چهره ای مبهم داشت اما چشمانش برق میزد.
ساعت کانادا و سعی کردم به تنهایی قدم بردارم به سمت رفتم که در ناله های دست بالا را شنیده بودم. دیدمش کنار تخته سنگی افتاده بود و حالا معنی حرفش را درک میکردم.
«من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه»
زیر لب گفتم: شما که رفیق نیمه راه نبودی برادر دست بالا..
اشک میریختم و بغض کرده بودم. زیر نور لرزان منورهای ولگرد ،چشمم افتاد به زخمهای بیشمار، که پیراهن سبزش را ستاره باران کرده بودند.
جوان جنوبی نبض قلب دست بالا را بررسی کرد و گفت:« شهید شده»
ایستاد و بعد از آنکه چیزی بگوید شروع به دویدن کرد. دنبالش راه افتادم و چند دقیقه بعد به معبر رسیدم. از معبر که می گذشتم یکی بعد از دیگری چهره آشنای بچه های گروه و رزمندگان گردان را میدیدم.
باید عقیقی را پیدا می کردم.
_عقیقی رو ندیدی؟!
_از اون طرف برو...
_عقیقی اینجاس؟!
_نه برو جلوتر
سرانجام پیدایش کردم. تا مرا دید پرسید: غلامعلی کو؟!
اما انگار از بغضم فهمید چه اتفاقی افتاده. زیر لب گفت: خدایا خودت به فریاد برس.
رو به من کرد و گفت :یک تک تیرانداز برامون مونده با یک آرپیچی.
بازویم را گرفت و پرسید :چه کار کنیم حالا؟!
_نمیدونم فرمانده شمایین؟!
_چطور؟!
_دست بالا به من گفت فقط تا نیمه راه با ما میاد و از آن به بعد فرمانده شما هستید.
کمی فکر کرد و گفت :«بریم.. با کمین عراقیا درگیر میشیم..»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نوزدهم
از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود.
_این سنگر را خفه کن..
آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟!
_شهید شد .
سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن.
آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا..
_الله اکبر
تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد.
به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟
_گموننکنم.
چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم.
_تخریبچی ها ؟!!!
_همه شون شهید شدن ..
نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم.
_چه کار کنیم..
_من میتونم!
نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم.
وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم.
از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست.
عقیقی داد زد: پناه بگیرید!
کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت.
_چیزی نیست آروم باش.
_السلام علیک یا اباعبدالله..
از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است.
_می خوام کمکت کنم.
_بندش رو باز کن تا سبک بشم.
کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟!
_جعفر.
_جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه..
_آب نمی خوام.
دست صورت و پاهایش غرق خون بود.
_تکان نخور تا زخمت را ببندم.
با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور.
_یا بی بی فاطمه زهرا...
به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد.
_خوب میشی قول میدم.
هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم.
_برو ..برو..
_برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟!
صورتش از درد مچاله شده و صدایش میلرزید که گفت :شونزده...
_کمکت می کنم برگردی عقب..
حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچههای گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.میدوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد.
صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد.
_نه نمیتونم .
نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن.
_چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود.
_به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم
از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم.
کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیستم
دوباره از شدت ضعف از هوش رفتم. نمیدانم چه مدت در این حالت بودم .مسئول دسته آمد و مرا پانسمان کرد. آتش دشمن سنگین بود.
_من خوبم به جعفر برس.
_اون بچه؟!
_آره اسمش جعفر به اون برس. خونریزی داره درد میکشه.
_دیگه دیگه هیچ دردی نداره...
_منظورت چیه یعنی چی؟!
چشمای خیس شده بود .خیره نگاهش کردم. اشک بر چهرهاش روان شد سر تکان داد و گفت: همینجا بمون.
گفتم: کمک کن بلند شم.
_میتونی؟!
_اگه یه ذره آب بخورم میتونم.
_قمقمه ات که خالیه. منم که قمقمه ندارم.
به اطراف نگاه کرد به سمت پیکر جعفر رفت .قمقمه اش را برداشت و گفت: خدا بیامرز چه قمقمه سنگینی هم دارد.
تکانش دادم صدایی نداد. سرش را باز کردم و قمقمه را برگرداندم .شن ها به پایین سرازیر شدند .قمقمه را گوشه ای پرت کردم و گفتم: زیر بغلم را بگیر.
دست مرا گرفت به زحمت ایستادم و لنگان لنگان به راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم موجی از درد و سوزش به جانم می افتاد. نیم ساعت بعد خودم را به جمع رزمنده ها رساندم. حقیقی از من و بقیه جلوتر به افتاده بود. ده دقیقه بعد به بچههای گردان خودمان رسیدم.
_چی شده؟!
_زمین گیر شدیم
_دست بالا کجاست؟
_شهید شده خودم دیدم.
_لا اله الا الله
_ حالا چیکار کنیم؟!
_اگه غلامعلی بود مشکلی نداشتیم.
اذان و تاریکی درس و از جای دور صدای تانک های عراقی به گوش می رسید. بیسیم زدیم و گفتیم مهمات و اندازه کافی نداریم.
_یاسر ..یاسر..احمد..
_احمد احمد یاسر بله
گفتیم حلقه محاصره دارد کامل می شود عقبنشینی کنیم.؟!
_صبر کنید ان الله مع الصابرین!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_یکم
گفتند استقامت کنید نیروهای پشتیبانی در راه هستند و به شما می رسند که البته نرسیدند.
عقیقی به تپه کوچکی که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: میریم اونجا از خودمون پدافند می کنیم»
به سمت تپه دویدیم .افتان و خیزان تعقیبشان می کردم کم کم غرش تانکها را میشنیدم که بیشتر و نزدیکتر میشد .ما در کمرکش تپه پناه گرفته بودیم.
_میرم ببینم وضعیت اون طرف چطوره؟!
_منم بیام؟!
_یا علی مدد!
از شیب تند تپه بالا رفتیم .عقیقی رو به من کرد و گفت: دست بالا قبل از شهادت حرف دیگه ای نزد؟!
گفت: نباید محاصره همون کنن.
هردو بالای تپه بودیم آن پایین عراقی ها نورافکن ها را روشن کرده بودند و تانک های شان آرایشی تهاجمی داشتند.
_بی فایده است باید برگردیم.
_دارم محاصرمون می کنند؟!
_بله!
عقیقی رو به من کرد و ادامه داد: باید مقاومت کنیم دستور داریم.
از صفحه سرازیر شدیم دل توی دلم نبود.
_اون طرف چه خبر بود؟!
_ایشالله خیره!
رو به من کرد و گفت :اگر موفق شدیم باید پیکر دست بالا را برگردانیم عقب.
بعد هنگامی که صدای جیر جیر شنی تانک های دشمن با لرزش خفیف زمین همراه شد دستور عقب نشینی را شنیدیم.
به سرعت به راه افتادیم از جاده شنی و شیارهای خاکی گذشتیم. امدادگر های زخمی ها را عقب می بردند ایستادم و اطراف خیره شدم تام هالند شهادت دست بالا را پیدا.
کسی دستم را گرفت و گفت :راه بیفت دیگه.
مراحل داد بی اختیار به راه افتادم دوباره گلولهباران شدیم، و وقتی به موضع خودمان برگشتیم ،من مانده بودم و عقیقی و یکی از برادران افغانی.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_دوم
میشناختمش شهید دست بالا مربی تیراندازی و معلم عقیدتی مان بود یادم میآید همان روزهای اول که در میدان تیر بودیم شهید دست بالا آموزش مان میداد. سوم یا چهارم عید بود که به پادگان آموزشی منتقل شدیم .آمده بودیم به تیپ امام سجاد علیه السلام در منطقهای به نام عین خوش. از همان روز آموزش شروع شد.لاله های سرخ و زرد به همراه شقایق های وحشی منظره ای زیبا به وجود می آورد.
ایام نوروز بود و ساک بچه ها پر بود از خوراکی. سیزده بدر را در همان منطقه گرفتیم. قبل از ظهر ما را به میدان تیر بردند و به هر کس چند فشنگ دادند برای شلیک و هر کس به هدف می زد چند قشنگ دیگر به عنوان جایزه میگرفت. من از همه بیشتر فشنگ جایزه گرفتم احساس غرور می کردم. نه تنها بچه ها که حالا دیگر حتی مربی ها نیز متوجه من شده بودند. برای نخستین بار در زندگی احساس پیروزی را تجربه میکردم. یکی از مربی ها به سمتم آمد چهارشانه بود و محاسن بلندی داشت . کنارم نشست و گفت: خدا قوت دلاور.
_ممنون
_یکبار دیگه بزن ببینم
نشانه گرفتم. نفس را در سینه ام حبس کردم .گذاشتم تا تفنگ جزئی از وجودم شود .انگشتم را آرام روی ماشه گذاشتم و شلیک کردم .مربی با دوربین سیبل را برانداز کرد و با رضایت سر تکان داد.
پرسیدم :خوب بود؟! دقیق زدم به هدف!
_تو نزدی!!
_یعنی چی؟! مگه خودت ندیدی چطور زدم به هدف!
_تو نزدی!
_یعنی چی آخه؟ چرا زور میگی!؟
_اگه انگشت شست نداشتی میتونستی بزنی به هدف!
_خوب آخه من...
_اگه چشم نداشتی چی ؟اگه مریض بود این چی؟
ساکت شدم و چیزی نگفتم مربی کنارم نشست دست بر شانه من گذاشت و گفت غرور برای ما مثل زهر میمونه هر وقتی رتبه هدف خورد خدا را شکر کن و بگو :«ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی »
ایستاد و به من اشاره کرد تا از رحم را به او بدهم نشانه گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی»
شلیک کرد و به هدف زد.
هنوز اسلحه ام را در دست داشت. دوباره هدف گرفت زیر لب دوباره آن آیه را زمزمه کرد و شلیک کرد و دوباره به هدف زد.
کنارم روی زمین نشست و به من گفت: میدونی معنی این آیه چیه؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_سوم
_ جنگ برد یک اتفاق مهم بود واسه مسلمانان .چون تعدادشون خیلی کم بود و تجهیزات عمده هم نداشتند. اما کفار تعدادشان زیاد بود و امکانات خوبی داشتند .پس میشه جنگ بدر آن برد ایمان و کافر حساب کرد .به نظرت کی باید در این جنگ پیروز میشد؟!
_کفار
_اگه منطقه فکر کنیم به همین نتیجه هم میرسیم اما خواست خدا این بود که مسلمانان پیروز باشن. خداوند به رسول الله فرمود:« ای رسول خدا , آنگاه که تو تیر انداختی ,تو نبودی بلکه خدا بود که تیر انداخت» اگه بینایی دقت کنیم می فهمیم که خدا می خواست به من گوشزد کند که خیال نکنید استیصال کفر و به شما هم زیادی و طبیعی بوده ،چطور شماره کم تعداد انگشتشمار بودید آنهم بدون تجهیزات جنگی با یکی دو اسب و چند تا زره و شمشیر تونستید به لشکری مجهز به زبان و اسلحه و مردان جنگی پیروز باشید؟! فکر نمی کنی همین حالا هم ما داریم با ارتشی میجنگیم که همه دنیا دارند حمایتش میکنند و اگر تا حالا نتونسته شکسته مون بده آیا معنیش این نیست که خدا کمکم میکنه!؟
هنوز حرفی نزده بودم که یک نفر خودش را به ما رساند و گفت:« برادر دست بالا از آموزش تماس گرفتند و گفتند زودتر خودتون را برسانید» قبل از رفتن نگاهی به من کرد و گفت: پیروزی خوبه اما نا به هر قیمتی.
بلند شد و رفت بیشتر بچه های گروه دست بالا را میشناختم. قبل از عملیات همه دور او جمع شده بودند. دست بالا را به آنها کرد و گفت:« انشاالله هدف اصلی این عملیات در درجه اول تک به جبال حمرین و نکمیل تصرف آن و همینطور دستیابی به ارتفاعات منطقه است»
نزدیکشان رفتن و گوشه نشستم دست بالا کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد :«باید دشمن را مجبور کنیم تا دردشت قرار بگیرد و به این شکل بتونیم مقدمات پیشروی را به عمق مواضع دشمن فراهم کنیم»
غروب همان روز عملیات والفجر یک آغاز شد .اما قبل از صدور فرمان حمله و هنگام اذان مغرب، غلامعلی دست بالا پوتین را از پا درآورد و به نماز ایستاد. زیر باران با صدای خمپاره ۶۰ در همان شیاری که پناه گرفته بودیم نماز خواندیم.
بارها از نماز خواندن جهان آرا و بهروز مرادی در خرمشهر حکایت ها شنیده بودم. همینطور بعدها برای من از نماز اسلامی نسب گفتند ،از مناجات سپاسی زیر آتش دشمن یا نماز شهید روزیطلب و شهید محمدی که در پاسگاه و زیر آتش دشمن نماز خواندند. من بارها و بارها بر رشادتشان و ایمانشان غبطه خوردم .اما حالا زیر باران خمپاره هاتف نداده بود :«اگر مرد رهی بسم الله»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_چهارم
_نماز خواندیم زیر آتش دشمن. نمازی که در آن جمعی از عزیزانمان سر بر سجده عشق نهادند و هرگز سر از خاک بر نداشتند.
انگار همرزمانم نماز را در دنیا آغاز کردند و سلام را در بهشت دادند. بعد از نماز و قبل از عملیات به سمت منطقه مورد نظر به راه افتادیم و هم آنجا مستقر شدیم. دست بالا رو به بچهها کرد و گفت: شما بروید اما خودم را می رسانم.
هوا تاریک شده بود و گلوله های منور خورشید های ناتمام بودند که میسوختند و تیرگی آسمان را رنگ می زدند و برای لحظاتی لرزان شب عملیات را روشن می کردند.
گفتند کانال بکنیم. دست به کار شدیم .مشغول حفر کانال بودیم که از دور صدایی شنیدیم .مردی سوار بر موتورسیکلت به سمت مان میامد .به چند قدمی ما که رسید از موتورسیکلت پیاده شد .دست بالای خودمان بود. با بچه ها خوش و بش کرد. کیف کوچک به گردنش آویخته بود.
_خداقوت براتون هدیه آوردم.
از درون کیف بسته های کوچکی به ما دادو گفت: تربت اباعبدالله خاک کربلاست.
کمی بعد عملیات شروع شد با آغاز حرکت رزمندگان و تاریک شدن هوا طبق معمول عراقیها از شدت وحشت بدون وقفه منور می زدند و آسمان را روشن نگه میداشتند.
یگانهای عمل کننده به تناسب طرح مانور و مأموریتهای تعیین شده با اختلاف کمتر از یک ساعت ،با دشمن درگیر شدند.
در قرارگاه عملیاتی کربلا نیروها در دو جناح چپ و راست در عمق پیشروی کردند و پس از انهدام نیروهای دشمن نظر به اینکه محور وسط پاکسازی نشده بود و نیروهای خودی از جناحین تهدید می شدند ،با نزدیک شدن روشنایی هوا، دستور داده شد که از ادامه پیشروی خودداری کنیم.
همون شب ما خیلی از نیروهای ما را از دست دادیم و شهید دست بالا یکی از آن گلهای بود که چیده شد. البته عملیات تمام نشده بود .در اواخر روز چهارم که آخر عملیات بود، شدت برخوردها آنچنان بالا رفت که مجبور شدیم با نیروهای دشمن تنبهتن بجنگیم. غلامعلی اونشب حس و حال عجیبی داشت نیمه های شب به سمت هدف هایی از پیش تعیین شده حرکت کردیم. شهید اسلامی نسب آخرین نفری بود که با او خداحافظی کردم.
بعد از طی مسیر ۲۰ کیلومتری در عمق خاک عراق به آسانی می توانستیم تردد خودروها و تازه های عراقی را روی جاده مشاهده کنیم.
کمی بعد در ادامه حرکت خود به طرف مغازه عراقیها به سیم های ارتباطی تلفن برخورد کردیم. سیم ها را قطع کردیم دوباره به خودمان ادامه دادیم. بعد از طی چند متر ناگهان یک مین منور در برخورد با پای یکی از بچه ها روشن شد و همه زمینگیر شدند.
عراقیها به محض روشن شدن این منور به سمت ما تیراندازی کردند. بارش گلوله ها تمامی نداشت. بعد از کم شدن حجم آتش عراقیها مجدداً به راه خود ادامه دادیم.
پس از گذشت چند لحظه صدای انفجار شدیدی همه را مات و مبهوت کرد در یک لحظه متوجه شدیم که تعدادی از بچه ها بر اثر انفجار مین تکه تکه شده اند .یکی از با صدای بلند شهادتین می گفت و دیگری به پیشگاه اباعبدالله الحسین عرض ادب می کرد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_پنجم
شهدا را میدیدم .۴ نفر که گویی از مدتها پیش به خواب عمیقی فرو رفته بودند. بی آنکه بخواهیم در میدان مین دشمن قرار گرفته بودیم .اما به لطف خدا عراقیها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند و تنها گاهی به طور پراکنده تیراندازی میکردند.
تشنه شده بودم اما آبی نداشتم بچه ها زمین گیر شده بودند و هر لحظه ممکن بود عراقیها متوجه حضور ما بشوند.در آن شرایط سخت، بچه های گروه دست بالا را دیدم .خوشحال شدم .خودش کجا بود؟! به هر سمت که نگاه کردم ندیدمش. گردان بلاتکلیف مانده بود.
_حالا چیکار کنیم؟
_تخریب چی لازمه
نگاهی به اطراف انداختم همه شهید و زخمی شده بودند ۴ نفر بیشتر نبودند.
_تخریبچی ها شهید شدند
_چیکار کنیم؟
_نمیشه صبر کرد.
مرحله سر وظیفه ای که به عنوان تخریبچی برادرم بود داوطلب شدم. به سمتشان رفتم و گفتم: من میتونم!
به کولی هم اشاره کردم و گفتم :تجهیزات هم دارم.
آن شب خبری از نور مهتاب نبود .ابری تیره آسمان را پوشانده بود و تاریکی مطلق دشت را فرا گرفته بود و تنها منورهای عراق بود که هر از چند گاهی، در فاصله دور ازما شلیک می شدند و آسمان منطقه را روشن می کردند.
در همان لحظه ها هزاران اندیشه به فکرم خطور نمی کرد یادم افتاد به صحبتهای دست بالا که میگفت :«هر وقت ترسیدین به خدا پناه ببرید .ذکر خداوند تبارک و تعالی با بالاترین و بهترین آرامش بخشه»
_لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم
آستین دست چپم را بالا زدم تا در برخورد با سیم های کششی راحت تر بتوانند آن را تشخیص دهم و با دست راست نیز در تاریکی به دنبال مین های فشاری میگشتم .چند لحظه نگذشته بود که شیئی را احساس کردم. با دقت بیشتر متوجه شدم که سیم مین های کششی است.
شکر خدا را بجا آوردم و کار خنثی سازی را آغاز کردم.
_چیزی شده؟!
_اشتباهی وارد میدان مین شدیم.
_یعنی چی؟
_به خاطر اشتباه راهنما از عرض میدان مین وارد شدیم .حالا مجبوریم این های زیادی را خنثی کنیم!
_میتونی انجامش بدی؟!
_انشاالله
سرانجام پس از خنثی کردن تعدادی از آنها، معبری باز شد. به بقیه اشاره کردم.
_معبر آماده است.
رزمندگان به راه افتادند دوباره مین ها را خنثی کردم.
_خدا قوت پهلوان! میخواهی کمکت باشم؟!
_عالیه بسم الله!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_ششم
یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در میدان مشغول شد. کار به سرعت پیش میرفت تقریباً به آخر میدان مین رسیده بودم. چند ثانیه استراحت کردم و سپس کار را ادامه دادم. به من زخم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به یکی از آنها چیزی منفجر شد و من متوجه نور شدیدی شدم که مرا به عقب پرتاب کرد.
میان زمین و آسمان متوجه انفجار مین شدن پس از برخورد محکم بازم این همه چیز را تمام شده دانستم و احساس کردم روح از بدنم جدا شده شهادتین بر زبانم جاری شد و ذهنم را متوجه اباعبدالله کردم.
درد شدید دست هایم را فرا گرفته بود. کم کم متوجه شدم که دارم از هوش میروم و در آخرین لحظه ها احساس کردم دست بالا را میبینم که از جایی نه چندان دور ،خیره اما مهربان نگاهم می کرد .چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. چند که باز کردن دست بالا را برای سر خودم دیدم پرسیدم چی شده؟!
_زخمی شدی؟!
_دارم میمیرم؟!
_نمیدونم
_نمیتونم تکون بخورم.
_چشماتو ببند و نترس.
دستم را در دستش گرفتم و گفت :چشماتو ببند.
چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمید مدتی بعد صدایی را شنیدم که در سرم می چرخید.
_دکتر بهروزی جراحی.
_اخوی بیداری؟!
_ها
_چشماتو باز کن
به زحمت چشم باز کردم پرسیدم: من کجام؟! اینجا کجاست؟!
در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و بعد فهمیدم دست بالا شهید شده.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_هفتم
سلام اینجانب کرامت الله دست بالا پدر شهید غلامعلی دست بالا هستم. مدتی بود که از غلامعلی غلامحسین بی خبر مونده بودم راه افتادم سمت منطقه جنگی جنوب.
از روی نشونی نامه اش خود را به نزدیکی خط مقدم رساندم. آن روز وقتی آفتاب وسط آسمان رسید, راننده آمبولانسی که من و تا اینجا رسونده بود،با چفیه ای که به گردن داشت سر و صورت عرق کرده اش را پاک کرد و گفت: رسیدیم حاجی کرامت.
تشکر کردم و از جیپ پیاده شدم به سنگری اشاره کرد و گفت :مقر فرماندهی اونجاست گمونم پسرتون اونجا باشه.
خاک زیر پایم نرم نرم بود و با هر قدمی که برمی داشتم موجی رقیق از گرد و خاک بالا می آمد.
جوانی ورزیده و بلند قامت روبرویم ایستاده بود .جواب سلامم را داد. چهره ای آفتاب سوخته و مهربانی داشت. اسلحه اش را دست به دست کرد و پرسید: اینجا چیکار داری عمو!؟
_اومدم بچه هام را ببینم.
_این همه راه از شیراز اومدی غلامعلی و غلامحسین را ببینی؟!
_از کجا شناختیم؟!!
_از شباهت چهره و لهجه تون
هنوز چیزی نگفته بودم که به خیمه کنار سنگر اشاره کرد و گفت :«غلامعلی اونجاست سفارش ما را هم بکنید»
برگشتم و نگاهش کردم لبخند زد و ادامه داد :پسرتون فرمانده ما است..
پرسیدم ؛:میخوای برگردیم؟!
_می خوام جا نمونم!
به راه افتادم بادی گرم می وزید و گرد و خاک می کرد و چادر دوره فرماندهی را تکان میداد. از دور غلامعلی را دیدم .نماز می خواند. سر از سجده برداشت .نیم رخش را می دیدم آرام پشت سرش نشستم. تسبیحات حضرت زهرا را که تمام کرد بازویش را گرفتم و گفتم: قبول باشه.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد باورش نمیشه خندید و گفت: سلام بابا شما چطور اومدی اینجا؟!
خودش را در آغوشم رها کرد .درون خیمه کوچکش جابجا شدم و گفتم :شما که سراغی از من و مادرت نمیگیری...
غلامعلی خندید و گفت :مگه نامههای ما دستتون نرسیده....؟!
هنوز جواب نداده بودم که غلامحسین با عجله به درون خیلی آمد و کنارم نشست .گرم صحبت شدم آنها از اتفاقات جبهه گفتند و من از دلتنگی مادرشان.
_کی میتونی بیای مرخصی....؟
غلام علی رو به من کرد و گفت :من که نمیتونم بیام ولی حسین را میفرستم چند روز پیش تون باشه.
_تو نمیای؟!
نگاهم کرد ما چیزی نگفت.
_من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز به شیراز.
_من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز بیای شیراز.
_اگه خدا بخواد وقتی میام که بتونم تا همیشه پیشتون بمونم.
_قول میدی قول مردونه!
_ها قول مردونه مردونه!!
خندیدم و گفتم: الکی نگو تو جبهه را ول نمیکنی. میخوای تا آخر جنگ بمونی مگه نه...
سرتکان داد و گفت: اگه من نباشم حسین و دیگران هستند که بجنگن...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_هشتم
_راستی شما ناهار خوردین؟
همان جا ناهار خوردیم .نان و سیب زمینی و کنسرو لوبیا .هنوز سفره جمع نکرده بودیم که رزمنده ها وارد چادر شدند. سفره جمع شد . آنجا پر شده بود از رزمندگانی که چند تا چند تا دور هم پچ پچ می کردند، طوری که من نفهمم. به گمانم فرمان عملیات صادر شده بود .با اصرار زیاد غلامعلی و غلامحسین به شیراز برگشتم.
یک هفته بعد مشغول آب دادن به گل های باغچه بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را باز کردم و غلامحسین را دیدم،دو ساک در دستش بود یکی مال خودش و دیگری مال غلامعلی.
سراغ غلامعلی را گرفتم لبخند زد و گفت :جنگ هنوز تمام نشده و برای ادامه عملیات در جبهه ماند.
لبخندش طعم تلخی داشت .دلم گرفت. از خانه بیرون رفتم. همسایه ها به شکل غریبی به من نگاه میکردند .اشک در چشمانم موج میزد . یاد خاطراتی افتادم که از غلامعلی داشتم و چیزهایی که از دیگران شنیده بودم. از کوچه منتهی به سردزک که میگذشتم بچه هایی را دیدم که بی توجه به گرمای هوا فوتبال بازی میکردند .
یادم به زمانی افتاد که بچه های مسجد شاهزاده قاسم تیم فوتبال تشکیل داده بودند و این کارشان حسابی سر و صدا را انداخته بود.یادمه ماه رمضان بود و صدای ربنا در خانه پیچیده بود که در باز شد و غلامعلی سلام کرد و گفت: سلام بابا چطوری؟؟مادر کجاس؟
_سلام بابا ..رفته خونه خاله زهرا مجلس ختم قرآن.
مشغول وضو گرفتن بود که رو به من کرد و گفت :چه خبرا؟!
هنوز جواب نداده بودم که تلفن زنگ زد به غلامعلی گفتند فردا مسابقه فوتبال دارد .ساعت ۸ صبح استادیوم شهید دستغیب .
گوشی را سر جایش گذاشت .پرسیدم ؛میخوای اول افطار کنی ؟
جواب داد: اول نماز میخونم .
به نماز ایستاد سلام که داد دوباره تلفن زنگ زد. از پادگان بود. وضعیت فوقالعاده اعلام شده بود و باید هرچه سریعتر برمیگشت. گفتم :افطار کن بعد برو. گفت: نمیتونم باید برم.
لیوانی آب نوشید و رفت و بعد ها فهمیدم به خاطر فشار کاری نتوانسته بود هری بخورد اما با آن گرسنگی صبح روز بعد خودش را به استادیوم رسانده و مسابقه داده بود چرا چون به دوستانش قول داده بود.
به سمت شاهچراغ راه افتادم. وارد صحن شدم .صدای تلاوت قرآن را شنیدم .پسرم با قرآن انس گرفته بود هر وقت فرصت می کرد قرآن می خواند و بر این کار مداومت داشت. سوره الرحمن و واقعه را هر شب می خواند. پیش از خواب چند آخر آیه سوره کهف را تلاوت می کرد تا به موقع از خواب بیدار شود و شب های جمعه هم با صدای بلند سوره اسرا را میخواند.
یک شب پرسیدم :چرا سوره اسرا شبهای جمعه می خوانی؟! اشک در چشمانش چرخید .نگاهم کرد و گفت :خواندن سوره اسرا در شبهای جمعه دیدار آقا امام زمان را نصیب آدم می کند .
آه کشید ساکت شد و به نقطه ای خیره ماند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*