eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
اےکہ بعــد از شهادتش اسراییلی ها و منافقیــن برایش جــشن گرفتند😳😭🌹 فرمانــده عملیــات ایران در لبنان بود بعد هم شــد فرمانده عملیات قرارگاه حمزه. بین اسراییلے ها و منافقین معروف بود به ،،، اما خودش پایان نامه ها مے نوشت "امروز فردا ".💞 وقتی افتــاد زمین، یکے از منافقین فریاد زد این شــیرازیه، از ترس یه تیر خلاص تو سرش زدن، یکی تو دهنش، هفتاد تا هم به سینــش.... 😳😳😭 رادیو اســراییل و منافقـــین تا چند روز جشن گرفته بودند.... ابوالوردے 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوچه های دلت را به نام شهدا کن بدان در کوچه پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی تنهایت نمےگذارد!! شهدا با معرفتند رفیقشان باشی شهیدت میکنند 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. 🔸 خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده ی دل های پیامبران. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ: هدف ما هدفى است كه امام حسين در راه آن سرش از تنش جدا شد. هدف ما هدفى است كه حضرت على براى برقرارى آن شهيد شد. هدف ما هدفى است كه حضرت محمد(ص)براى برقرارى و حفظ آن سختيها و شكنجه هاى زياد كشيد. هدف ما هدفى است كه امامان ما براى آن زحمات زيادى كشيدند. هدف ما هدفى است كه امام امت ما سالها تبعيد شد. هدف ما برقرارى قسط و عدل در تمام جهان است. هدف ما برقرارى جمهورى اسلامى و تحكيم خط امام در دنيا است كه همان خط حضرت محمد (ص) و قرآن و امامان است 🌸🌸 ﺩﺭﺳﺎﻝ 1361 در عمليات رمضان مفقود گرديد و پس از گذشت 14 سال انتظار پیکرش تفحص و در رمضان 1374 به وطن بازگشت. 🌹 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * یا نه هول در دلت می‌افتد و از این راه ناگزیر، کنجکاوی ات را خفه می کنی و نقطه پایان داستان را با اقتداری لجوج همین جا می گذاری و ادامه داستان را به خواننده می سپاری؟! هر کدام از این ها را که بخواهی، لابد، مسلم، ماشین را که رد کرد، کنار می گیرد و با همراهان سر می‌چرخاند عقب و همینطور که قلب هایشان تاپ تاپ می زند، نگاه می‌کنند به کامیون که آن طرف جاده آرام آرام توقف می‌کند و راننده طلبکارانه از دور داد می‌زند و مثل همه اتفاق‌های سالم جاده بحثی باید در بگیرد و مسلم پیاده شود که با او بحث کند و منصور با صلواتی او را به آرامش دعوت کند و قضیه به خوبی و خوشی تمام شود و به راهشان ادامه دهند و مأموریت که تمام شد، منصور با بقیه به سلامت برگردد به خانه و دیار پیش راضیه و مرضیه و محمد مهدی و روزها را یکی یکی بگذراند و حالا همراه تو به خواندن این سطرها مشغول باشد... یا اینکه تصمیمی از این دست نمی گیری. دوست داری پایان این داستان هم مثل خیلی های دیگر، مرگ، حرف آخر را بزند و ناخودآگاه خواننده را برگشت دهی به روز تولد شخصیت داستانت. حتم، عرض جاده دست‌نخورده باقی می‌ماند. فرمان، آن گونه که دلخواه مسلم است نمی چرخد. منصور زیر لب چیزی دارد. در گستره افق خاکستری روبرو، سرخی غلیظی در آسمان صاف، جان می گیرد. پیچی از گوشه چپ ماشین در آن سرعت به یکی از پیچ های گوشه راست کامیون می‌گیرد. صدای کشیده ترمز و برخورد دو پیکره فلزی، سکوت صبح کاذب بیابان را می شکند. کوشش مسلم برای حفظ تعادل ماشین سودی نمی بخشد. ماشین چند بار معلق می زند و بعد، سقف کشیده می شود روی آسفالت. حاج منصور از ماشین به بیرون پرت می‌شود، اما سرعت ماشین را با خود دارد. کف آسفالت جاده می افتد و کشیده می شود با سرعت ماشین تا با سر، به دیوار سنگ چین باغ کنار جاده بخورد و همان جا بیفتد. یک تکه از سرش می رود. خون فواره می زند روی تخته سنگ و اطراف. پایین دیوار سنگ چین است و بالاتر از آجرهای اخرایی رنگ. بی نظم و بانظم. به اندازه طرح نامنظم پیکر یک آدم، آجرهای دیوار فرو می ریزد. هرچه چشم می گردد از مسلم خبری نیست. راننده کامیون گیج و ویج جنازه منصور را نگاه می کند. لابد ظهر که یحیی و بچه‌‌های لشکر با آمبولانس از شیراز می‌رسند لابلای درختان باغ را باید بگردند و بالاخره از صدای زوزه های میان شاخ و برگ درختان باغ، مسلم را با استخوان های شکسته و رنگ و روی پریده، بیرون بکشند و تا نزدیکی های اصفهان هم رمقی داشته باشد و توی جاده خلاص کند. و حتم یحیی باید مقتدرانه، مثل یک مرد، بالای سر منصور توی آمبولانس بنشیند و اشک هایش را نگه دارد برای فردا که با دیگر اعضای خانواده، در مراسم رویت و خداحافظی شرکت می‌کند. دست مادرش را بگیرند و نگذارند جنازه را ببیند. ضعف و غش و بیهوشی ...و خون که مانده روی تخته سنگ و اطراف...دورتر اما پای مصنوعی که با جوراب قهوه‌ای بلند و کفش سیاه رویش به فاصله از تخته سنگ، آن طرف جاده افتاده، یک لکه خون هم به خود ندارد... به هر حال پایان داستان با توست و هرگونه که بخواهی. اما اگر گذارت به دلیجان افتاد، دو سه کیلومتری که به طرف تهران حرکت کردی، کنار بگیر و دوباره نگاه کن به سرخی کمرنگ عقد خون روی تخته سنگ کنار دیوار باغ آنجا که با بارش سال ها باران آفتاب، هنوز هم به چشم می‌آید... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 هر کربلایی دارد ، خاک آن کربلا تشنه اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن بدان کربلا برسد و آنگاه خون جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز وجود ندارد. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت، یک قدم به طرفشان برداری صد قدم به طرفت برمی دارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می شنید به عنوان احترام بلند می شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می کرد در قنوت نماز بخوانید: « اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج) ».  🌹 مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود» شهید شد. 🌷 ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید قربانخانی بعد از تشییع پسرش رو به حاج قاسم کرد و گفت نگاه کن، جوون 25 ساله‌ام رفت و استخون‌های شکسته و سوختشو برام اوردن، حاج قاسم زار زار گریه می‌کرد ولی حاج قاسم یه جوری برگشت که شرمنده هیچکدوم از خانواده‌های شهدا نشد 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
عج و شهدا عج 👇👇 دیگه ماه مبارک رمضان هم داره تمام میشه 😔 هرکس هنوز در کمکهای مومنانه مشارکت نکرده ، عجله کند ...♨️♨️ 🔻🔻🔻 شماره کارت جهت مشارکت در تهیه و توزیع بسته های معیشتی بین نیازمندان در ماه مبارک رمضان در دهه سوم ماه مبارک : 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔹🍃🔹🍃🔹 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شـهادت‌سنـگ‌رابوسیدنے‌کرد . . . شـهادت‌خاـک‌هارادیدنے‌کرد . . . درآنجاـے‌کـه‌عقل‌وعلـم‌ماندنـد . . . شهـادت‌عشـ🌹ـق‌رافهمیدنے‌کرد . . 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ اجْعل سعیی فیه مشکورا وذنبی فیه مغفورا وعملی فیه مقبولا وعیبی فیه مستورا یااسمع السامعین 🔸 خدایا، دراین روز سعیم رادرراه طاعتت بپذیروگناهانم رادراین روز ببخش وعملم رامقبول وعیبم رامستورگردان ای بهترین شنوای دعای خلق. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🔰"یک روز با محمد به پارک رفته بودیم. یکی از دانش آموزش تماس گرفت. محمد به خاطر این که تنها می ماندم، می خواست کار دانش آموز را لغو کند. گفتم مشکلی نیست ، بگذار بیاید. او کار دانش آموز را انجام داد وقتی برگشت عذر خواهی کرد و گفت: "نمی خواهم دانش آموزان به بیراهه بروند، می خواهم جذب دین شوند." 🔰یکی از دوستانش هم تعریف می کرد زمانی که با محمد در شلمچه خادم الشهدا بودیم، نصف شب بیدار شدم دیدم محمد سر جایش نیست. هوای بیرون هم سرد بود. بعد از مدتی محمد آمد با یک پلاستیک پر از آشغال گفتم:"کجا بودی تو این سرما؟" محمد گفت:"رفتم زباله ها را جمع کردم.آخه زشته فردا که مردم به زیارت میان، ببینن روی خاک شهدا زباله افتاده." 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅در کلام مادر خداوند به من هشت فرزند عطا کرد . پنج پسر و سه تا دختر . جلال چهارمین پسرم بود. یادم میآید پنج شش ماهگی است که توی گهواره دست و پا میزد و خندان بود . خانه ما در محله قدیمی مسجد نو بود و پدرش توی بازار چه صفایی (بازارچه قدیمی در مرکز شهرستان جهرم ) مغازه عطاری داشت . جلال بعضی مواقع اوقات فراغتش را در مغازه پدر می گذراند . توی خانه چند تایی وزنه و دمبل داشتیم که بچه ها از آن استفاده می کردند . جلال علاقه زیادی به ورزش وزنه‌برداری داشت . برادرانش خیلی به ورزش تشویقش می کردند . نوجوانی ساکت و کم حرف ، ولی در کار جدی بود . حوصله زیادی داشت و کمتر عصبانی می‌شد . اوقات فراغتش را توی کوچه با هم بازی هایش می گذراند و یا سرگرم مطالعه کتاب های شهید مطهری ، شهید دستغیب و دکتر علی شریعتی می شد . به مدرسه علاقه زیادی داشت درسش خوب و شاگردان ممتاز بود . با شروع انقلاب به تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام پرداخت و اغلب مواقع با دوستانش مشغول کشیدن نقشه و طرح هایی برای مقابله با رژیم بودند . در حیاط خانه اتاقی انباری داشتیم که جلال و دوستانش برای مقابله با رژیم کوکتل مولوتوف و سه راهی درست می کردند .به من که چیزی نمی گفت می دیدم که چند تا بطری و چیزهای دیگر به دست دارد و با بچه ها می رود توی انباری . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید به جلیل می گفتم : _جلال با بچه ها توی انباری چه کار می کنند؟! برو مواظبش باش ‌! جلیل که می‌دانست آنها چه می‌کنند به من می گفت ،هیچی  کاری نمی کنند. در بحبوحه انقلاب با شدت گرفتن فعالیت‌هایش در ۱۱ فروردین ۵۷ دستگیر شد که برادرانش آزادش کردند. یک ساعت مانده بود به اذان ظهر ،سر و صدای سربازان رژیم و تظاهرکنندگان را شنیدم که ریختند داخل کوچه باریک ما . یکباره در خانه باز شد و جلال و بچه ها نفس زنان پریدند توی حیاط و در را بستند و از پله های پشت بام فرار کردند . سربازها دست بردار نبودند در چوبی خانه را با قنداق تفنگ شان پی درپی می کوبیدند . صدای استوار بلند شده بود . _باز کن وگرنه می شکنیمش ! یک مرتبه چیزی به پیشخوان جلوی در خانه خورد .آن را خراب کرد و افتاد توی حیاط . تمام خانه و کوچه را دود و گاز گرفته بود . از شدت گاز اشک آور چشمانمان می سوخت . هر چه آب به سر و صورتمان میزدیم فایده ای نداشت . سربازها که خودشان هم تحمل گاز را نداشتند بالاخره رفتند . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💟از همان ابتدا و زمان آشنایی با هدف و خواسته آقاجواد آشنا بودم همه ما برایمان جا افتاده بود که در کنار علاقه ای که به خانواده اش، من و  بچه ها دارد ادای تکلیفش را مهمتر می داند.  برایمان جا افتاده بود که آقا جواد خانواده اش را دوست دارد اما تکلیف را مهمتر از خانواده می دانست ما هم هرگز مانع رفتن ایشان به ماموریت نمی شدیم ✅در جواب اینکه چرا اصرار بر رفتن به سوریه دارد به همه می گفت اگر به سوریه نرویم باید در ایران با دشمن رو به رو شویم. آیا شما دوست دارید دشمن وارد تهران بشود و خانه و زندگی ما را ویران کند؟ پس بهتر این است که در سوریه با دشمن رو به رو شویم و او را عقب بزنیم. 💥معتقد بود حتی اگر حرم حضرت زینب(س) هم در سوریه نبود باید می رفت و چیزی از اهمیت رفتنش کم نمی شد چه برسد به اینکه بحث حرم هم پیش آمده بود. میگفت سوریه محور مقاومت ماست. اگر از دست برود خطر بزرگی برای انقلاب اسلامی است. از طرف دیگر غیرتم اجازه نمی دهد که زنان و کودکان مسلمان در این کشور بی دفاع و بی سرپناه بمانند. جواد الله کرم* تهران* ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔴دفتر یکی از دانش آموزان افغان که در انفجار دیروز کابل شهید شد. ✍️خدایا برایت روزه گرفتم و با روزیت افطار میکنم ای بخشنده ی گناهان مرا ببخش. 🏴 تسلیت افغانستان 🏴شیعه 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بیست و هشتمین مرحله کمک های مومنانه عج و شهدا عج 🔹🔸🔹🔸🔹 در دهه سوم ماه مبارک رمضان و با عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(ع)و همت خیرین محترم تعداد ۷۲ بسته مواد غذایی و بهداشتی( شامل برنج، ماکارانی ، مرغ، مایع دستشویی و ظرفشویی، ماسک، روغن و حبوبات ) به ارزش هر کدام ۲۳۰ هزار تومان تهیه و در بین نیازمندان، توسط خادمین شهدا در حال توزیع می باشد خداوند از بانیان خیر قبول کند ⬇️⬇️⬇️ شماره کارت جهت مشارکت 👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔺🔺🔺🔺🔺 * شیراز* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☆∞🦋∞☆ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے! شهیدمحمد ابراهیم‌ همتــــ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌺🌺🌺🌺 هر‌صـبح☀️ زندگۍ‌‌براۍ‌‌ادامہ‌پیدا‌ڪردن بہ‌دنـبال‌بھانہ‌مۍ‌گـردد، و‌چہ‌بھانہ‌ای بھتر‌‌ازتو..🌿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز بیست وهفتم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ ارزقنی فیه فضل لیله القدر وصیراموری فیه من العسر الی الیسر واقبل معاذیری وحط عنی الذنب والوزر یارئوفا بعباده الصالحین. 🔸 خدایا، دراین ماه فضیلت شب قدر را روزی ام ساز وکارهایم راازسختی به آسانی برگردان وپوزش هایم رابپذیر وگناه وبارگران راازگردنم بریز.ای مهربان به بندگان شایسته. شهدای گمنام ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * . ✅در کلام ابراهیم کوشا برادر شهید عصر ، توی خانه نیمه تمام ، افسری با چند گروهبان و سرباز جلویم سبز شدند . به سرزده آمدنشان عادت داشتم . از وقتی آنجا را انبار مرکبات کرده بودیم هر از گاهی سرباز ها به بهانه های واهی می ریختند توی خانه . بیشتر به خاطر بچه‌های بود که برای پلاستیک کردن مرکبات می‌آمدند ‌. از که کارشان تمام می شد از جلوی خانه و نزدیکی های پادگان شروع می‌کردند به شعار دادن . آن خانه ، محل تجمع جوانها و دوستان جلال شده بود . بعضی مواقع شبها تا دیر وقت کار می‌کردند و همانجا می خوابیدند . حداکثر فاصله خانه نیمه تمام من با دیده بان پادگان قریب به ۵۰ متر بود . در اتاق پشت بام  ، با دستگاه حرارتی از رول پلاستیکی کیسه های نایلونی می‌ساختیم. دیده‌بان پادگان هم مشرف بود به این اتاق . افسر دست به کمر چرخی توی اتاقها زد و یکباره هوار کشید: _شما اینجا چه غلطی می کنین؟! اشاره کردم به صندوق های میوه _همین طور که خودتون می‌بینین داریم میوه انبار می کنیم. افسر صورت گرد و پف کرده اش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود به صورتم زل زد و با لحنی محکم تر گفت : _نخیر آقا! شما دارید از پشت بوم اینجا از پادگان عکس برداری می کنید ! یکباره جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این .من منی کردم. _سرکار همچین چیزی نیست! در حالی که سیاهی چشم های افسر از زهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور می‌شد ,گفت :راه پشت بوم کجاست ؟ _از این طرف. افسر جلو شد و چند تا سر باز هم پشت سرش از پله ها رفتند  بالا. نگران در اتاق را باز کردم و وقتی افسر چشمش به دستگاه پلاستیک زنی افتاد خنده ای سرد و ناخوشایندی کرد و از پشت بام پایین آمد . بر اثر باز شدن رول پلاستیکی و انعکاس نور خورشید دیده بان خیال کرده بود فلش عکس برداری است .با دیدن بچه ها در خانه تجسس شان را شروع کردند ولی هر چه گشتند چیزی در دستگیرشان نشد . افسر انگار تیرش به سنگ خورده باشد با دندان سیبیلش را جوید و باد توی غبغب انداخت و برایم خط نشان کشید و رفت . همین که سربازها پایشان را از خانه بیرون گذاشتند جلال سراسیمه از راه رسید و تند گفت :اینا  اینجا چی می خواستند ؟! خیلی خونسرد جریان را برایش تعریف کردم .جلال را بچه‌ها دور هم رفته بودند و پچ پچ می کردند .بعد از چند دقیقه جلال آمد طرفم. _ابراهیم ماشینت کجاست؟! _برای چی میخوای؟! دستم را گرفت و گفت: بیا. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿