eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
5.5هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
608 ویدیو
835 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
ع زمانى كه حضرت مسلم را بالاي دارالعماره بردند در حال ذكر گفتن بود ،ديدند از گوشه ى چشمش اشك جارى است ،گفتند پسر عقيل اگر شجاعى را مي خواستند مثال بزنند نام تو را مي بردند، چه شده گريه مي كني؟ فرمود گريه ى من براى خودم نيست براى اون آقايي است كه بهمراه خانواده اش عازم اينجاست. راوى مي گه قبل از شهادت ذكرش عوض شد دائما مي فرمودند السلام عليك يا ابا عبدالله وقتى مسلم ابن عقيل عليه السلام را با لب تشنه به شهادت رساندند ، بدن مطهرش را ميان كوچه هاى كوفه انداختند و اولين سري كه قبل از سر امام حسين بالاى نيزه رفت سر مطهر حضرت مسلم بود . ?گريز روضه اينجاست همه مي دانيم هر سلامى جوابي دارد حضرت جواب سلام مسلم رو داد اونم تو گودال قتلگاه بود، راوى مي گه بدن پاره پاره شده بود تا جايي كه نمي توانست بلند شود ، تكيه زد به نيزه ى غريبي روى دو كنده ى زانو بلند شد ، خون تمام بدن رو گرفته ، همه ى اصحاب روى زمين افتادند يك وقت صدا زد ( يا مسلم ابن عقيل يا هانى ابن عروه ، يا زهير ...) فَقوموا عَن نَومَتِكُم ايها الكِرام اي ياران حسين بلند شيد ببينيد حسين تنها شده يه جمله فرمود دل عالم و آدم رو سوزاند اِدفَعوا عَن حرمِ رسولِ الله يا حسين يا حسين يا حسين لا حول ولا قوة الا باالله العلى العظيم منابع الارشاد ج٢ ص ٦٣ سوگنامه آل محمد ص١٧٨
گریزهای مداحی روضه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام تا ریختند تو خونه ی طوعه، (مقتل ا لحسین مرحوم ذهنی) مسلم رو به طوعه صدا زد: مادر ! شمشیر من را بدید، لباس رزم پوشید تا آماده شد، طوعه گفت: آقاجان ! فکر کنم خودتون را آماده ی مرگ کردید، راه چاره ای ندارید، فرمود بله راهی ندارم … . این صحنه آدم را یاد اون لحظه می اندازد که ابی عبدالله برای وداع آخر از خیمه بیرون آمد، لباس رزم پوشیدند، فرمود: زینب جان ! شمشیر من را بیاور، بی بی رو کرد به بردار، صدا زد: حسین جان ! کاَنَّ آماده ی مرگ شدی، داری می ری؟ فرمود: زینب جان ! راهی غیر این ندارم، امام حسین (علیه السّلام) از خیمه روانه شد، زن و بچه از خیمه بیرون آمدند، دور و بر بابا رو گرفتند، یکی می گه بابا ما را به دست کی می سپاری … . دید مرکب حرکت نمی کنه، دید سکینه پای اسب را بغل کرده، بابا با دختر مسلم چه کردی؟ من هم دارم یتیم می شم … . منبع:کتاب گلواژه های روضه ************** گریزهای مداحی روضه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام (زبانحال) از سرشب تا صبح دور مسلم می گشت، می گفت تو چقدر بوی حسین می دهی، وقتی ریختند مسلم را دستگیر کردند، خیلی غم تو دل این پیرزن نشست، بردند جناب مسلم را دارالاماره برای شکنجه، سر مسلم را از بدنش جدا کردند، بدن بی سرش را از دارالاماره انداختند رو زمین، طوعه داره تو کوچه دنبال مسلم می گرده، مواجه شد با بدن بی سر که پاهاش را به اسب بستند و تو کوچه ها می کشند، خیلی غصه خورد، این مهمون من بود، چرا اینجور کردند، باید خودش بگه مهمون یه شبه ی من بود، خونه ی من بود، خونه ی من را نورانی کرد، بی دعوت اومد، ولی کاری کرد که من حسینی باشم. می خوام بگم این اولین مهمون یه شبه ی کوفه نبود، یه خانم دیگه هم دید تو کوفه از تنور خونش نور بلند می شه، خدایا تو خونه ی من چه خبره، چی شده، اومد جلو، درِ تنور را برداشت، دید یه سر بریده است، یه مرتبه دید یه صدایی داره می یاد، صدای مادرانه است، هی داره می گه پسرم منبع:کتاب گلواژه های روضه *************** گریزهای مداحی روضه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام دید از راه دور، دو نفر از سمت کوفه می آیند، صداشون کرد، آقا سلام کردند، جواب سلام را دادند، فرمودند: از کوفه چه خبر؟ گفتند: آقا ! خبری داریم اگر صلاح بدانید در خفا بگیم، آقا فرمودند: ما غریبه ای نداریم همین جا بگویید، گفتند: داشتیم از کوفه بیرون می آمدیم، دیدیم شهر شلوغه، دیدیم یه بدنی را مثله کردند، سرش را بریدند، دست ها را بریدند، بدن پاره پاره، دیدم طناب بستند و می کشند، گفتیم این بدن کیه؟ با کافر این کار را نمی کنند؟ پیغمبر مگر نفرمود: بدن را مثله نکنید، گفتند: این بدن مسلم بن عقیل است. اما با بدن مسلم هر کاری کردند، دیگه زیر سم اسب نگذاشتند، اومدند گفتند: امیر به ما بیشتر پاداش بده، ما یه کاری کردیم که دیگران نکردند، بیشتر پاداش می خواهیم، مرکب ها را همه نعل تازه زدیم و اینقدر بر بدن حسین (علیه السّلام) تاختیم … منبع:کتاب گلواژه های روضه ***************** گریزهای مداحی روضه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام راوی نقل می کند: وقتی خبر شهادت مسلم (علیه السّلام) را به امام زمان دادند، آقا دست رو دست گرفت، فرمود لاخیر بعدک یا مسلم ! بی خود نبود اول تا به نیزه ی غریبی تکیه داد، اول گفت کجایی مسلم ! مقامش را ببین،؟ امام زمان کجا ظهور می کند؟ از کعبه، حکومتش را کجا تشکیل می دهد؟ مسجد کوفه محل دفن مسلم عقیل است، اینقدر عظمت داره … . منبع:کتاب گلواژه های روضه *************** گریزهای مداحی روضه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام امشب خود فاطمه (سلام الله علیها) تو رو دعوت کرده، بهت گفته پاشو بیا روضه ی حسین (علیه السّلام)، اگه کربلا می خوای بیا، پسر من روضه خون می خواد، اگه مریض داری بیا … آخه مدینه هر چی درها را زد، یه نفر در را باز نکرد، ای کاش فقط در را باز نمی کردند، اومدند به علی گفتند از صدای فاطمه خسته شدیم بگو بره تو بیابونا گریه کنه … اما بازم مردم مدینه، از اول در را باز نکردند، می دونی اما وای از کوفیا، اول دست محبت دادند بعد همه مسلم را تنها گذاشتند چقدر دو رنگی و پستی، خودشون نامه نوشتند بیای، زن و بچتم با خود بیار … . آری محبت نشونه می خواد، نمی تونی بگی من عاشق ولیّم ، ولی قیمتش را ندی … . منبع:کتاب گلواژه های روضه .
مداحی_آنلاین_تو_التهابه_و_بی_تابه_بنی_فاطمه.mp3
8.39M
‌. 💥سبک: 🎤مداح: 🏴 (ع) 🏴 (ع) تو التهابه و بی تابه تو اضطرابه و بی خوابه فقط رفیقش اینجا انگار میون کوفه نور مهتابه دروغ بود ، تموم نامه ها دروغ بود ، سلام کوفیا شبونه ، می خونه زیر لب دروغ بود پسرعمو نیا نیا که حتی روزاش تاره نیا که کار زینب زاره نیا به خاطر شیر خواره نیا سفیر تو شکسته باله نیا به جان دختر سه ساله خدا نیاره حیرون باشی تو شهر کوفه مهمون باشی غریب که باشی تازه می فهمی چجوری میشه دلخون باشی دروغ بود ، تموم بیعتا دروغ بود ، همه ارادتا یه مَردَم ، نبود کنار من دروغ بود ، پسرعمو نیا نیا ، که قلبشون تاریکه نیا ، که کوچه ها باریکه نیا ، که مرگ من نزدیکه نیا سفیر تو شکسته باله نیا به جان دختر سه ساله از آسمون رسید فریادی تو عاقبت غریب جون دادی تو از بالای کاخ کوفه با صورتت زمین افتادی شلوغ بود ، پر از سر و صدا شلوغ بود ، تموم کوچه ها یه روزم ، رسید تو کربلا شلوغ بود ، کنار قتلگاه میاد ، هنوز صدای ناله حسین ، تو گودی گوداله حسین ، چرا تنت پاماله نیا سفیر تو شکسته باله نیا به جان دختر سه ساله
محرومم اگر کنی ، فَمَن یَرزُقُنی؟! مخذولم اگر کنی ، فَمَن یَنصُرُنی؟! ما جز تو مگر خدای دیگر داریم؟! ماییم و امید بر تو ، با ما چه کُنی؟
منه دربه در چه دری زنم-واحد.mp3
3.14M
( ) منه دربه در، چه دری زنم؟ بانوای من ِدربه در چه دری زنم زدرت اگرتوبرانی ام؟ تواگربه خانه نخوانی ام چه ثمرزمرثیه خوانی ام منم و به گوشۀ مأمنت من وتوشه خوشه زخرمنت چوغبارم و روی دامنت تونشاندی ام نتکانی ام به حضور وخلوت من تویی همه فخر و عزت من تویی تو ولیّ نعمت من تویی پی این و آن ندوانی ام به ره وفا بنشان مرا زمِی وَلا بچشان مرا سوی باوری بکشان مرا که به داورت برسانی ام به نمازم اشک غمت وضو نبرم نیاز به هیچ سو که مرا تو بوده ای آبرو چه به پیری ام چه جوانی ام توصدا وسوز وگدازمن تونوا وشور وحجازمن تو بزن تو زخمه به سازمن بکشان به جامه درانی ام به یقین مرا ز گمان رسان زخطر مرابه امان رسان نه مرا به نان که به آن رسان مگر از خودی برهانی ام نبود مرا به جز ازتوکس همه عزتم زتو هست وبس زشما زدم همه دم نفس تو مگو که من ز شما نی ام! به فدای خشکی حنجرت سربی تنت تن بی سرت به نگاه آخر خواهرت نگهی به سوز نهانی ام من وبیدلی چه تمتعی چه ردیف وبحر وتنازعی زکسی چومن چه توقعی چه به لفظ ها چه معانی ام 📚« کتاب "گلاب وگل " -حاج – ص399 »
. مجمع الذاکرین یاس کبود ؛پیرامون جنگ احد و شهادت حضرت حمزه علیه السّلام در 15 شوال سال سوم هجرت در روز جنگ احد، حضرت سیّد الشّهداء و 69 نفر از مسلمانان به شهادت رسیدند. در این روز دندان و پیشانی پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله را شکستند. فداکاری های امیر المؤمنین علیه السّلام در احد در این روز بر اثر فداکاریها و شجاعتهائی که أمیر المؤمنین علیه السّلام در دفاع از وجود شریف خاتم الانبیاء صلّی اللَّه علیه و آله و حفاظت از آن حضرت نشان داد 90 زخم بر بدن مبارکش رسید. این در حالی بود که دیگران فرار کرده بودند، و پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله فرمود: یا علی، آیا می شنوی که از آسمان مدح تو را می کنند. یکی از ملائکه به نام رضوان می گوید: «لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی». أمیر المؤمنین علیه السّلام می فرماید: از خوشحالی گریستم و خداوند سبحان را بر این نعمت حمد کردم. در این جنگ پیروزی در ابتداء از آن مسلمانان بود، ولی مقداری که به تعقیب دشمن رفتند و میدان خالی شد، بازگشتند و مشغول جمع غنائم شدند و اکثر نگهبانان مخالفت دستور پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله نمودند، و محل نگهبانی خود را رها کردند و مانند بقیه مشغول جمع غنائم شدند. خالد بن ولید که از سر دسته های کفار در این جنگ بود از همان قسمت با کفار حمله کردند. تعداد اندکی از نگهبانان دره که نرفته بودند شهید شدند و کفار از پشت سر به مسلمانان حمله کردند. فراریان کفار هم تا این وضع را دیدند باز گشتند و حمله به مسلمین شدّت گرفت. جراحتهای فراوانی بر بدن مبارک پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله رسید و شیطان(خلیفه دوم) فریاد بر آورد که محمّد کشته شده است! مسلمانان با شنیدن این ندا فرار کردند، و فقط چند نفری از وجود مبارک پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله محافظت می کردند که عبارت بودند از امیر المؤمنین علیه السّلام و أَبُو دُجَانَه که شهید شد و زنی به نام نَسیبَه و انس بن نَضر که تازه از مدینه رسیده بود. در اینجا بود که این آیه نازل شد: « إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطان بِبَعْضِ مَا كَسبُوا...» روزى كه دو گروه [در اُحد] با هم روياروى شدند، كسانى كه از ميان شما [به دشمن‏] پشت كردند، در حقيقت جز اين نبود كه به سبب پاره‏اى از آنچه [از گناه‏] حاصل كرده بودند، شيطان آنان را بلغزانيد... شهادت حضرت حمزه در این روز جناب حمزه بن عبدالمطلب علیه السّلام عموی پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله به شهادت رسید. آن حضرت برادر رضاعی پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله بود، چون هر دو بزرگوار از زنی به نام ثُوَيْبَه شیر خورده بودند. آن حضرت مردی شجاع و با هیبت بود و در این جنگ به دست وحشی و به دستور هند همسر ابوسفیان کشته شد. هند به خاطر کشته شدن پدر و برادر و عمویش در جنگ بدر، ابتدا قصد نبش قبر مادر پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله را داشت، ولی کفار قریش از ترس نبش قبور امواتشان مانع شدند. این بود که او وحشی را با وعده هائی به کشتن پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله یا علی مرتضی علیه السّلام و یا حمزه تحریک کرد. وحشی گفت: «از کشتن پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله و پسر عمویش علی علیه السّلام عاجزم، ولی برای کشتن حمزه کمین می کنم.» او در میدان جنگ با نیزه ای بر سینه و یا شکم مبارک آن حضرت زد و آن حضرت را شهید کرد. وقتی خبر به هند دادند، آن خبیث دستور داد سینه آن حضرت را بشکافد و جگر مبارک آن حضرت را بیرون آورد. وقتی خواست به جگر حمزه دندان بزند دندانهای نحسش کارگر نشد. همچنین هند با خنجری گوشها، بینی و. .. آن حضرت را جدا کرد و به گردن انداخت. پیامبر کنار بدن حمزه پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله هنگامی که حمزه را با آن وضع دیدند، گریستند و عبای مبارک را روی او کشیدند که خواهرش صفیه او را به آن حال نبیند. أمیر المؤمنین و فاطمه زهرا علیهماالسّلام و صفیه و دیگران بر آن حضرت گریستند. پیامبر صلّی اللَّه علیه و آله بر بدن مبارک او نماز خوانده و او را در احد دفن نمودند. بعد از چهل سال که معاویه خواست نهری از احد عبور دهد با قبر حضرت حمزه برخورد نمود و سر بیلها به پای حمزه رسید و فوراً خون جاری شد! .
. 📎متناسب سازی قصص انبیاء الهی با شهدای کربلا ۱۱ 📌داستان حضرت یوسف نبی (ع) و روضه ی حضرت زین العابدین علیه السلام بسم الله الرحمن الرحیم برابر آیات شماره 95 تا 99 سوره مبارکه یوسف در قرآن کریم داستان حضرت يوسف و يعقوب (بخش پنجم) قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى‏كند و می فرماید: يوسف گفت پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى‏كردند ، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند . يعقوب پيامبر با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توام با خوشحالى به فرزندش چنين گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادران بازگو مكن چرا كه آنها براى تو نقشه‏هاى خطرناك خواهند كشيد... بدانکه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند و از تعبير خواب به تو تعليم مى‏دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى‏كند…. بازگو كردن سرگذشت براى پدر در پاره‏اى روايات آمده است يعقوب از يوسف خواست تا داستان خويش را هنگامى كه با برادرانش به بيرون شهر برده شده بود براى او بازگو نمايد. ابتدا يوسف از پدر خواست تا او را از اين كار معاف دارد ولى هنگامى كه اصرار يعقوب را ديد به بازگوئى شمه‏اى كوتاه از آن وقايع پرداخت او داستان برهنه كردنش توسط برادران و تهديد با كارد و سپس سقوط در قعر چاه را براى يعقوب بازگفت، پدر وقتى جريان را شنيد بيهوش بر روى زمين افتاد. بکائون امام صادق (ع) مى‏فرمايند: «بكّائين» يعنى كسانى كه بسيار گريسته‏اند پنج نفر مى‏باشند ، «آدم(ع)» ، «يعقوب(ع)» ، «يوسف(ع)» ، «فاطمه زهرا (س) » و «على بن الحسين (ع) ». گريه آدم به خاطر فراق از بهشت بود... و يعقوب در فراق يوسف آنقدر گريست كه بينائى خويش را از دست داد و يوسف نيز آنقدر به خاطر دورى از يعقوب گريست كه زندانيان از ناله او به شكوه درآمدند و اما فاطمه سلام اللَّه عليها در غم از دست دادن رسول اكرم (ص) آنقدر گريست كه اهل مدينه به او گفتند : ناله تو ما را به زحمت انداخته است و از آن پس بود كه دخت گرامى پيامبر به قبرستان شهداء در بقيع پناه مى‏برد تا اشك چشمانش را نثار خاك بيابانها سازد . و امام‏ زين العابدين (ع) نيز مدت چهل سال در شهادت پدر بزرگوارش گريست او هيچ طعامى را در برابر خود آماده نمى‏ديد مگر آنكه مدتى بر آن خيره گشته و مى‏گريست . ✨مورد استفاده (نمونه شعر) بغضش شکست زخم دلش بی حساب شد سجاده اش معطر با اشک ناب شد او سیدالبکاء حسینیه ی خداست ناگفته های مرثیه بود و کتاب شد عمری ز داغ روضۀ سخت تنور سوخت ذره به ذره یاد لب تشنه آب شد عکس غروب روز دهم بین چشم او با عکس آن هلال سر نیزه قاب شد یادش نمی رود بدن بی سر حسین یا آن محاسنی که به خونش خضاب شد رگ های روی حنجر زخمی گواه بود در بردن سر پدر او شتاب شد سینه زده برای تنش مثل بادها وقتی که نوحه خوان تنش آفتاب شد دیگر لبش به آب خنک!!!! نه نخورد و رفت او روضه دار دائم طفل رباب شد ✨مورد استفاده (نمونه روضه شماره یک) یعقوب وقتی خبر از یوسف بهش رسید رو کرد به یوسف گفت بابا برادرات باهات چه کردن؟ گفت بابا پیرهنمُ درآوردن، منُ تو چاه انداختن، فرمود: دیگه نمیخواد بگی بسه. تاریخ میگه یعقوب صیحه ای کشید غش کرد اما دل ها بسوزه ، امام سجاد علیه السلام در فراق یوسفش همه عمر ناله می زد تا چشمش به آب می افتاد گریه می کرد صدا می زد قُتلَ ابنُ رسولِ الله جائِئا ، آب می آوردن بنوشه تا می دید گریه می کرد روضه می خواند صدا می زد قُتل ابنُ رسولِ الله عَطشانا . . . . حسینُ با لب تشنه کشتن... اما ... اما امان ازون لحظه ای که می دید قربانی رُ می خوان ذبح کنن جلو می رفت سوال می کرد آیا آبش دادین یا نه؟! می گفتن بله، نالش بیشتر می شد، می فرمود کربلا پدر منُ با لب تشنه کشتن... ✨مورد استفاده (نمونه روضه شماره دو) می خواین با امام سجاد (ع) گریه کنید ، حضرت چهل سال برا مظلومیت باباش حسین (ع) گریه می کرد. کنیزش میگه آقا بس نشده اینهمه گریه کردی ، آب می بینی گریه می کنی ، غذا می بینی گریه می کنی ، فرمود: ساکت باش یعقوب یازده پسر داشت یکیش یوسفه چند وقت از نظرش دور شد می دونست یوسف زنده است چشماش از گریه سفید شد وقتی یوسفش دید از هوش رفت اما من سر یوسفم رو بالای نیزه ها . . . 📚منبع: سلسله کتب آموزش مداحی جلد دوم صفحه 208 تا 210 ( و نکات تکمیلی در فصل سوم از جلد سوم) .
. 📎متناسب سازی قصص انبیاء الهی با شهدای کربلا ۱۰ 📌داستان حضرت یوسف نبی (ع) و روضه ی حضرت سیدالشهدا علیه السلام بسم الله الرحمن الرحیم برابر آیات شماره 94 تا 96 سوره مبارکه یوسف در قرآن کریم داستان حضرت يوسف و يعقوب (بخش چهارم) قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى‏كند و می فرماید: يوسف گفت پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى‏كردند ، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند . يعقوب پيامبر با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توام با خوشحالى به فرزندش چنين گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادران بازگو مكن چرا كه آنها براى تو نقشه‏هاى خطرناك خواهند كشيد... بدانکه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند و از تعبير خواب به تو تعليم مى‏دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى‏كند…. سرانجام لطف خدا كار خود را كرد فرزندان يعقوب پيراهن يوسف را با خود برداشته، همراه قافله از مصر حركت كردند، همزمان با حركت كاروان از مصر، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل صدا زد من بوى يوسف عزيزم را مى‏شنوم اما گمان نمى‏كنم شما اين سخنان را باور كنيد. بعد از چندين شبانه روز، صدا بلند شد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است، قبل از همه بشير (همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب در يك لحظه، احساس كرد تمام ذرات وجودش روشن شده است، همه جا را مى‏بيند. قرآن مى‏گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد! يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفت نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نمى‏دانيد؟! ✨مورد استفاده از این قسمت داستان می توان در ذیل اشعاری که به پیراهن حضرت یوسف و بینا شدن حضرت یعقوب اشاره کرده است استفاده نمود و در ادامه به روضه پیراهن امام حسین (ع) گریز زد . عشق سر در قدم ماست اگر بگذارند عاشقان را سرِ سوداست، اگر بگذارند در عقيق لب من موج زند خاصيتى كه شفابخش مسيحاست، اگر بگذارند آب بر آتش لبهاى عطشناك زدن آرزوى من و سقّاست اگر بگذارند طفل شش ماهه من زينت آغوش من است جاى اين غنچه همين جاست، اگر بگذارند اين به خون خفته كه عالم ز غمش مجنون است تشنه بوسه ليلاست، اگر بگذارند يوسف مصر وجودم من وَاين پيراهن جامه روز مباداست، اگر بگذارند ريشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس سند روشن فرداست، اگر بگذارند ✨اشاره به داستان و روضه پیراهن امام حسین (ع) قرآن می فرماید: بعد از سالها «... جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً...» بشارت دهنده ای آمد پیراهن یوسف را روی چشمان یعقوب قرار داد، بینا شد. یک روز هم مدینه، ديدن بی بی زينب (س) آمد كنار قبر رسول الله (ص) ، صدا زد: «يا جَدّا! برای شما از سفر سوغات آوردم.» همه منتظرن ببینند، حضرت زینب (س) چه سوغاتی برای پيغمبر آورده، ديدن (( يه بسته اي را بيرون آورد ، گره بسته رو باز كرد يک پيراهن خون آلود... )) 📚منبع: سلسله کتب آموزش مداحی جلد دوم صفحه 203 تا 206 ( و نکات تکمیلی در فصل سوم از جلد سوم) .
. 📎متناسب سازی قصص انبیاء الهی با شهدای کربلا (شماره نه) 📌داستان حضرت یوسف نبی (ع) و روضه ی حضرت سیدالشهدا علیه السلام بسم الله الرحمن الرحیم برابر آیات شماره 58 تا 69 سوره مبارکه یوسف در قرآن کریم داستان حضرت يوسف و يعقوب (بخش سوم) قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى‏كند و می فرماید: يوسف گفت پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى‏كردند ، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند . يعقوب پيامبر با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توام با خوشحالى به فرزندش چنين گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادران بازگو مكن چرا كه آنها براى تو نقشه‏هاى خطرناك خواهند كشيد... بدانکه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند و از تعبير خواب به تو تعليم مى‏دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى‏كند…. ✨برادران يوسف به سوي مصر بعد از اینکه خشکسالی شد، مردم نواحى رو به سوى مصر مى‏نهادند تا براى خود آذوقه‏اى فراهم سازند. در آن ايام برادران یوسف، برای تهیه آذوغه از کنعان به مصر آمدند و وارد قصر او شدند نتوانستند يوسف را بشناسند. يوسف از آنها پرسيد آيا شما غير از خودتان برادر ديگرى نيز داريد؟ و از آنها خواست تا در مراجعت مجدد به مصر وى را نيز همراه خويش بياورند و إلا بار ديگر پيمانه خويش را پر از غله نخواهند يافت در عين حال به مامورين خويش دستور داد تا كالايى را كه همراه آورده بودند پنهانى در ميان بار شتران آنها قرار دهند تا بار ديگر به مصر بازگردند فرزندان يعقوب در مراجعت از پدر خويش خواستند تا بنيامين را همراه آنها به مصر بفرستد. يعقوب ابتدا نپذیرفت اما بعد از اینكه اصرار فرزندانش را ‏ديد از آنها پيمان گرفت كه مجدداً بنيامين را به وى بازگردانند و سپس با رفتن او به مصر موافقت نمود. و سفارش نمود تا براى در امان بودن از چشم بد از دروازه‏هاى مختلف وارد شهر شوند. ✨آمدن بنیامین به مصر فرزندان يعقوب به همراه بنيامين كنعان را به سوى مصر ترك گفتند تا آنكه به نزد يوسف رسيدند، در اين لحظه يوسف دستور داد تا برادرانش بيرون روند و در خلوت خود را به بنيامين معرفى نمود. كاروان فرزندان يعقوب پس از دریافت غلات آماده حركت بود كه يوسف به يكى از خواجگان خويش دستور داد تا پيمانه غله پادشاهى را پنهانى در ميان اثاثيه بنيامين جا دهد لحظه‏اى كه فرزندان يعقوب قصد خروج از نزد يوسف را داشتند فرياد كسى را شنيدند كه مى‏گفت: اى كاروانيان شما متهم به سرقت هستيد جزاى كسى كه مشخص گردد دزد بوده است چيست؟ برادران يوسف قبول كردند تا هر كس كه پيمانه در ميان رحل او پيدا شود زندانى گردد. آنگاه پيمانه پادشاهى را از درون توشه بنيامين خارج ساخته و طبق شرطى كه با فرزندان يعقوب نموده بود او را على الظاهر زندانى ساختند. فرزندان يعقوب از يوسف خواستند تا بنيامين را آزاد ساخته و يكى از آنها را گروگان خويش گيرد اما يوسف گفت : ما تنها كسى را مسئول مى‏دانيم كه پيمانه در ميان اثاثيه او پيدا شده است. برادران يوسف به كنعان بازگشتند اما . . . ، . آنها اينك به كنعان و نزد يعقوب رسيده بودند و جريان را براى پدر تعريف نمودند اما يعقوب به آنها گفت : در حقيقت اين چنين نيست بلكه قلوب شما همان كارى را كه خواسته‏ايد در نظر شما آراسته است... و در فراق يوسف گفت فرزندم بيا كه ديگر وقت ديدن‏ توست ، ديدگان يعقوب از غم فراق سپيد گشته... مورد استفاده از این بخش داستان می توان در اشعاری که به داستان نابینا شدن حضرت یعقوب در فراق یوسف اشاره دارد استفاده نمود و از آن به روضه امام سجاد (ع) گریز زد . ✨نمونه شعر : چشم یعقوب به دیدار تو حیران ماند یوسف از حسن تو انگشت به دندان ماند پرده بردار که از شرم تماشای رخت تا صف حشر قمر سر به گریبان ماند برتر و بهتر و زیباتر و پاکیزه تری که بگویم گل روی تو به رضوان ماند گر چه در دیده ی ما تاب تماشای تو نیست مهر در ابر روا نیست که پنهان ماند همه شب بر سر آنم که ز ره آیی و من جان نثار قدمت سازم اگر جان ماند یوسف مصر ولا بیشتر از این مگذار چشم یعقوب به دروازۀ کنعان ماند چند باید ز فراق تو به حبس دل ما ناله بیکسی عترت و قرآن ماند .✨اشاره به داستان و روضه امام حسین (ع) امام سجاد علیه السلام بعد از واقعه عاشورا ٣٥ سال گریه می کرد و مي فرمود : قُتِلَ اِبْنُ رَسُولِ اللهِ جائِعاً، قُتِلَ اِبْنُ رَسُولِ اللهِ عَطْشاناً. یک روز يكي از غلامان مخفيانه نگاه کرد ، ديد آقا به سجده افتاده و گريه مي كنند ، عرض كرد : (آيا وقت پايان حزن نرسيده است؟) آقا فرمود : واي بر تو، يكي از دوازده پسر حضرت يعقوب ، از نظرش غايب شد، گريه مي كرد و مي گفت : يااَسَفي عَلي يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ وَ هُوَ كَظِيمٌ. من خودم ديدم ، پدر و برادران و عزیزانم را سر بريدند، چگونه گريه نكنم ؟
. 📎متناسب سازی قصص انبیاء الهی با شهدای کربلا ۸ 📌داستان حضرت یوسف نبی (ع) و روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بسم الله الرحمن الرحیم برابر آیات شماره 16 تا 20 سوره مبارکه یوسف در قرآن کریم داستان حضرت يوسف و يعقوب (بخش دوم) قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معنى او آغاز مى‏كند و می فرماید: يوسف گفت پدرم! من ديشب در خواب يازده ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى‏كردند ، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند . يعقوب پيامبر با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توام با خوشحالى به فرزندش چنين گفت: فرزندم اين خوابت را براى برادران بازگو مكن چرا كه آنها براى تو نقشه‏هاى خطرناك خواهند كشيد... بدانکه پروردگارت تو را بر مى‏گزيند و از تعبير خواب به تو تعليم مى‏دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى‏كند…. یوسف در چاه برادران ، يوسف را در قعر چاه ، در آنجا كه سكو مانندي براي كساني كه پائين چاه مي روند (نزديك سطح آب) ساخته مي شود قرار دادند ، به اين ترتيب كه طناب به كمر او بسته ، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند. قرآن مى‏گويد: در اين هنگام ما به يوسف ، وحى فرستاديم، و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور ، روزى فرا مى‏رسد كه آنها را از همه اين نقشه‏هاى شوم آگاه خواهى ساخت ، در حالى كه آنها تو را نمى‏شناسند. برادران يوسف شب هنگام ، گريه كنان به سراغ پدر رفتند و گفتند : پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و در اين هنگام گرگ یوسف را دريد ! و پيراهن يوسف را با خونى دروغين آغشتند . آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر همينكه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد... مورد استفاده این بخش داستان را در اشعاری که اشاره به داستان حضرت یوسف کرده است، به عنوان مقدمه روضه می توان مورد استفاده قرار داد؛ ✨نمونه شعر اول : آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد کاش می آمد و از دور تماشا می کرد فال من ، یوسف گمگشته اگر می آمد با دل مرده ی من کار مسیحا می کرد گرچه پرونده ی اعمال سیاهی دارم کاش می آمد و با این همه امضا می کرد من اگر منتظر واقعه ی او بودم کِی قرار دل ما امشب و فردا می کرد کاش می آمد و یک شب وسط سینه زنی در عزای پدرش ناحیه نجوا می کرد ✨نمونه شعر دوم : باران چشمان تو را باران ندارد ای آسمان که بارشت پایان ندارد هرروز یعقوبی ز داغ یوسفی که پیراهنی را هم از او کنعان ندارد حداقل آبی بنوش آقا که چشمت دیگر برای گریه کردن جان ندارد هنگام قران خواندنت هم گریه کردی بر حرمتی که قاری قرآن ندارد ✅اشاره به داستان وقتی یوسف پیامبر را برادرانش در چاه انداختند ، حضرت یوسف از هوش رفت ، خدا به جبرئیل خطاب کرد ، به شکل یعقوب ، بر یوسف نازل شو تا وقتی به هوش می آید نترسد ، وقتی یوسف چشمانش را گشود ، دید در آغوش پدرش یعقوب قرار دارد ، صدازد : بابا برادرانم مرا به روی زمین انداختن د، سیلی به صورتم زدند ، مرا با پای برهنه روی خار و سنگ بیابون دواندند ، می خواستند سر از بدنم جدا کنند... اینجا طاقت جبرئیل تمام شد، و صدا زد : من طاقت شنیدن ندارم ... ✨نمونه روضه اول : ( از ناقه افتادن حضرت رقیه (س) ) عرضه بداریم یا جبرائیل ! چه حالی داشتی اون لحظه ای که دختر سه ساله حسین سر بابا را روی نیزه دید، صدا زد : «يا أبَتَاهُ قَتَلوُكَ ظُلماً وَ عُدوَاناً وَ سَمُّوكَ بِالخَارِجِي» بابا! کشتنت ، تو را خارجی نام نهادند؛ چه کردند؟ یک وقت نانجیبی ، این دختر را از روی ناقه به زمین انداخت ... ✨نمونه روضه دوم : ( ناقه افتادن حضرت رقیه (س) ) وقتی از بالای چاه دست یوسفُ گرفتند، درون چاه آویزانش کردند، با یه طنابی کمرشُ بستند؛ فریاد زد نکنه پدرمُ از این قصه با خبر کنید، به شما خشمگین می شه، نگید به پدرم... لج کردند طنابُ قطع کردند، از بالا افتاد درون چاه اما تا قبل از این که به ته چاه برسه، به امر الهی جبرئیل خودشُ رسوند تو چاه، بالشُ پهن کرد، آروم یوسف اومد رو بال جبرئیل، غذای بهشتی براش آورد، کنار این بچه بود... بچه از بالا بلندی بیفته باید جبرئیل بیاد، باید بالشُ فرش کنه، اما نانجیب ، رقیه رُ با سیلی از بالای مرکب به زمین انداخت، هی نازدانه داد می زد عمه... 📚منبع: سلسله کتب آموزش مداحی جلد دوم صفحه 176 تا 179 ( و نکات تکمیلی در فصل سوم از جلد سوم) .