eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
75 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر رمان نویس✍️💕
#حافظ_قلبــم⁦♡⁩ #پارت_35 رسیدیم خونه تشکر آرومی کردم و وارد خونه شدم . +سلام بر اهل خانه مامان از
⁦♡ _اون امیر علی همیشگی نبود! با خنده گفتم : حقشه تا باشه منو از درسو دانشگاهم نندازه _ پس آتیش سوزوندی!؟ +هی بگی نگی! بابا با خنده گفت : آتیش پاره برو لباس عوض کن امیرم صدا کن بیاین غذا بخوریم + چشم. رو به مامان گفتم: مامان جان رخصت مامان: دوباره اینطوری حرف زدی! دختر ۱۹سالته من همسن... + بله بله همسن من بودین امیر حسین رو داشتین و یه زندگی اداره میکردین ... مامان جونم اینقدر حرص میخوری پوستت چروک میشه هاااا بعد بابا می‌ره یه زن جوون میگیرع از ما گفتن بود. بابا ب کل کل من و مامان می‌خندید مامان: برو دختر برو بیشتر از این اذیت نکن بابا: من همچین کاری نمیکنم ، من با کت و شلوار مشکی مخمل اومدم تو این خونه با کفن سفید میرم! مامان: خدا نکنه حاجی ،انشالله سایتون سالیان سال رو سر منو بچه ها باشه لپ مامان رو بوسیدمو گفتم: خدا جفتتون رو برامون نگه داره مامان: کم زبون بریز خنده کنان رفتم سمت اتاقم توی راه مقنعم رو در آوردم اتاق من و امیر علی دیوار ب دیواره خواستم برم پیشش که منصرف شدم لباس عوض کردم خواستم در بزنم که در باز شد با چشم ابرو درهم بهم نگاه کرد _چیزی میخایی؟! + امم......نه.... چیزه...راستش! ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
https://harfeto.timefriend.net/16650717576408 سلام دوستان😍 چه کتاب هایی خوندی که خیلی دوست داشتی و قشنگ بودن؟ توی لینک اسمشو بگو☺️♥️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 همان موقع یاسمن از پنجره داد زد: یاسر بیاین شام. هردو به طرف پنجره برگشتن و بعد از مکثی کوتاه راه افتادند. تمام فضای خانه پر بود از غذای منیره خانم. همه سر سفره بودند به غیر از آقا مرتضی . منیره گفت: مرتضی جان بیا ! غذا یخ کرد. بعد رو به محمد گفت: شما بکش الان میان. تا محمد خواست جواب دهد آقا مرتضی در حالی که دستانش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت: به به! چه کردی خانم.. هیچوقت اینجوری نبوده ها؟! منیره خانم درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود گفت: یعنی میخوای بگی این بورو تا حالا حس نکردی؟! آقا مرتضی حالت تسلیمانه ای گرفت و گفت: نه نه! منظورم اینه امشب خیلی شاهانه شده. منیره خانم با لبخندی به محمد نگاه کرد و گفت: به خاطر آقا محمد دیگه! یاسر: پس من چی؟ _ول کنید این بحثو، غذاتون رو بخورین از دهن میفته. پس از مدتی یاسمن گفت: فکر نکنم مامان آقا محمد همچین دستپختی داشته باشه. غذا در گلوی محمد گیر کرد به سختی قورتش داد. بعد از غذا چیز دیگری در گلویش گیر کرده بود، چیزی از جنس سنگ. اجازه نداد اشک هایش فرود بیاید. دنبال راه فرار می گشت. با یک قاشق دیگر بغضش را قورت داد. آقا مرتضی وقتی متوجه سنگینی جو شد ، گفت: محمد جان بشقابت رو بده تا بارم برات بریزم. محمد لیوان آبی را سرکشید و بلند شد: نه ممنون ، سیر شدم. منیره خانم عینکش را بالا زد و گفت: اِ ، کم خوردی که؟!! محمد: نه زیاد هم بود. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! _نوش جان! بالاخره راهی پیدا شد که محمد فرار کند تا اشک هایش را بدون خجالت رها کند. به طرف در چرخید و آن را باز کرد و طولی نکشید که در چارچوب در غیب شد. ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
دختر رمان نویس✍️💕
#حافظ_قلبــم⁦♡ #پارت_36 _اون امیر علی همیشگی نبود! با خنده گفتم : حقشه تا باشه منو از درسو دانشگاهم
⁦♡ _ آیه حرفی داری بگو والا می‌خوام برم غذا بخورم! کنار کشیدم و با دلخوری گفتم:چه بد اخلاق، برو کسی جلوتو نگرفته اومد رو ب روم ایستاد و دماغمو کشیدو گفت: یه دختر لوس وروجک بد اخلاقم کرده. میدونست روی کلمه لوس حساسم از سر لجم. می‌گفتم : لوس عمته! با خنده گفت : کی گفت تو اینکارو کردی گفتم یه دختر ! +آخه بنده خدا غیر از من امروز با کدوم دختر رفتی بیرون که اینطوری بزنه تو برجکت! قبل اینم که با من بیایی بیرون و اون اتفاق بیفته شادو شنگول بودی غیر از اینه! با صدایی که رگه های خنده توش مشخص بود گفت : ن والا ،بریم شام؟؟ +بریم! چند قدمی برداشت :+ امیر علی _ بله! « +اوح خیلی اوضاع داغونه که! _چطور؟! + جانم نگفت! امیر کمتر از جانم بهم نگفته بود تا حالا!» رفتم جلوش ایستادم دستامو تو هم قفل کردم و با نگاهی سرشار از التماس گفتم : می‌بخشیم!؟ _چشماتو برا من اونطوری نکن بیل بریم شام! خواست بره دستشو گرفتم : جوابمو بده بخدا شام از گلوم پایین نمیره ! _ شرط داره + عه بد جنس نشو دیگه! _ یا با شرط یا بخشش بی بخشش + اه خیلی خوب بگو _ بوسم کن + چیییییی؟؟؟ _نگفتم جیغ بکش گفتم *اشاره کرد ب لپش که کنار صورتم بود *لپمو بوس کن لبخند شیطونی زدمو گفتم: چششششمممم ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
بسم رب حبل حسین💕🌱 میدونی چرا اینجور شروع کردم چون میخوام یه کانال بهت معرفی کنم که وقف امام حسین هس و نوکرای امام حسین اونجا جمعا واقا اگر خودتو نوکر ارباب میدونی پاشو بیا❤️ میدونی چرا به امام حسین میگن ارباب چون نوکرای دل شسکته ای رو مثل من و تو رو خریداره💔 پس بیا که وقف امام حسین شی😍 به قول بزرگان {حسی❤️ن حرف مادر پدر بزگامون بود حسین راه حل مشکلاتمون بود} زیبایی میدونی تو چیه تو ظاهرت نیس تو اینکه نوکر سیدالشهدا باشی این یعنی تهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه زیبایی😌🦋 بیا ک نوکرا جمعشون جمعه😍 از گفتن کلمه نوکر بدت نیاد چون توووو الان واسه امام حسین کار میکنی نه کس دیگه ای🌝✨❤️ پس با افتخار منتظرتم🌺❤️💙🍭🌈💕🌚✨😌 @Hobo_lhossein
💙 به حیاط رفت و روی چمن های کوتاه اطراف خانه نشست. آن شب ماه کامل بود. محمد به ماه خیره شد و گریه کرد، با ناله گفت: مامان! دلم برات تنگ شده. به ۸ سال پیش برگشت، همان موقعی که در روستایشان زلزله آمد. مادرش در خانه تنها بود. و او با پدرش در زمین کشاورزی بودند. وقتی زلزله را حس کردند به خانه برگشتند تا اینکه دیدند خانه شان کامل فرو ریخته. وقتی جسد مادرش را از زیر آوار بیرون آوردند، تمام بدنش شکسته و خونی بود. هیچ وقت آن تصویر یادش نمی رفت. هنوز هم صدای فریاد های ناله وار پدرش در گوشش بود. بعد ها پدرش به او گفته بود که مادرش یک بچه هم باردار بوده. اشک هایش به پهنای صورتش می ریخت و بادی که می وزید باعث سوزش گونه اش میشد. صدای در خانه از پشت سرش آمد. اشک هایش را پاک کرد و سرش را پایین انداخت. فکر کرد یاسر است ؛ اما صدای دخترانه ای شنیده شد. _منو ببخشید ، من نمی‌دونستم مادرتون فوت شدن. روحشون شاد. امیدوارم که از دست من ناراحت نباشید. محمد بلند شد و به طرف یاسمن برگشت. یاسمن چند قدم به جلو آمد که دوباره گفت: مامانم گفت جلیقه ات رو بهت بدم، هوای بیرون سرده. محمد نگاهی به یاسمن و جلیقه اش انداخت و زیر لب گفت: ممنون! _بخشیدی؟! محمد در حالی که جلیقه اش را از دست یاسمن می گرفت لبخند زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. یاسمن خوشحال به طرف در رفت ، که در باز شد و یاسر بیرون آمد و یاسمن به داخل رفت. یاسر در حالی که دستانش در جیبش بود به طرف محمد راه افتاد. محمد به او نگاه می کرد. ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 یاسر سرش پایین بود و آرام جلوی او ایستاد. گفت: معذرت می خوام. خواهرم نمیدونست که... _خودش گفت. +ناراحتی؟ _بودم ولی الان آرومم. +واقعا حالت خوبه؟! _آره خوبم، شاید اصلا یه روز نشده باشه که من اینجام ولی همین چند ساعت باعث شد که ، از غم هام دور باشم. یاسر لبخند زیبایی زد و در یک چشم به هم زدن اورا به آغوش گرفت. محمد تعجب کرده بود؛ اما او را در این امر تنها نگذاشت و دستانش را محکم به کمر یاسر گذاشت و او را بیشتر فشرد. اشک هایش ناخودآگاه روی شانه های یاسر افتاد. محمد به خودش آمد و یاسر را آرام از خود جدا کرد. یاسر دستش را روی شانه محمد گذاشت و کمی به جلو خم شد و نجواگانه در گوشش گفت: من هستم! تا ابد... هروقت دلت گرفت بیا پیش خودم. محمد سرش را بالا آورد و به چشم های قهوه ای روشن یاسر چشم دوخت. لبخند زد ، لبخندی که هیچوقت روی چهره اش نیامده بود، لبخندی از جنس امید و محبت. یاسر گردن محمد را جلو آورد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و گفت: هستی؟! تا تهش؟ محمد سرش را به نشانه تایید تکان داد. یاسر گردنش را رها کرد و و خودش چند قدم به عقب رفت و به طرف ماه آسمان چرخید. محمد هم آمد و کنارش ایستاد و دوباره به ماه خیره شد. هردو لبخند بر لب داشتند. معلوم نبود که چند دقیقه و یا چند ساعت گذشت که صدایی از پشت سرشان آمد: کجایین پهلوونا؟! هردو به طرف صدا برگشتند. آقا مرتضی گفت: شما نمیخواید بخوابید؟ فردا یه عالمه کار داریم ها؟! محمد نگاه تعجبی به یاسر انداخت. یاسر خندید و گفت: چی فکر کردی؟ تا وقتی اینجایی تنبلی تعطیل!! محمد زیر لب گفت : یا خدا ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
⁦♡ لپش رو نزدیک صورتم آورد منم نامردی نکردم و گاز محکمی گرفتم . امیر علی از درد کبود شده بود چنان عربده ای کشید که من خودم ترسیدم . صورتش رو با دستش گرفت و رو به من با اخم گفت : خیره سر مامان و بابا هردو سرا سیمه از آشپز خونه اومدن طرف ما مامان: امیر علی چیشدی مادر!؟ چرا لپت اینطوریه!؟ دعوا کردی؟!؟ بابات می‌گفت یکم حالت خوش نیس! .... امیر علی با عصبانیت و کلافگی بهم نگاه میکرد منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم مامان:وا چیشدی تو!؟؟ بعد رو به بابا گفت: حاجی این خونه جن داره بچه هام جنی شدن این الکی الکی عربده میکشه این می‌خنده! خدایا ب جوونیشون رحم کن بابا رو به امیر علی گفت : طوری شدی!؟ جاییت درد گرفت! امیر علی انگار داغ دلش تازه شد نگاهی بهم کرد با دست به لپش اشاره کرد: دست گل عزیز دردونتونه! مامان وبابا یکم چپ چپ نگاهم کردن و رفتن! امیر علی معترضانه به مامان و بابا گفت: همین!؟ نگاه چپ چپ!؟ مامان : بیاین ناهارتونو بخورید اون موقع که میگم بچه این میگید نه ما بزرگ شدیم و فلان....! ادامه حرفشو توی آشپزخونه زد که من و امیر علی نشنیدیم. امیر علی همینطور که مات و مبهوت به جای خالی مامان بابا نگاه میکرد من پریدم لپش رو یک بوس آبدار کردم . +حالا شد! _ بیا از گردن من پایین ، عین کوالا میچسبه به آدم مگه من درختم! +ع ع ع توهین نکن دور از جون درخت . خندیدم با خنده گفت : از دست تو +آشتی!؟ با حالت پرسشی گفت: مگه قهر بودم! ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩