eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
من نیز چو خورشید دلم زنده به "عشق" است راه دل خود را نتوانــــم که نپویـــم... هر "صبح" در آیینه‌ جادویی خورشید چون مینگرم او همه من "من همه اویم سلام صبحتون خجسته روزتون بخیر❤️❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿 🕰 انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشم‌هایم باز شده بود و شاید ذره‌ایی خدا را می‌فهمیدم و دلم نمی‌خواست از این فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد می‌شود و فقط در آغوش مادرش آرام می‌گیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند. در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان می‌آمد. نظری به آنجا کردم. توانستم از همانجا پشت دیوار را ببینم. پشت دیوار کوچه‌ی خلوت و دنجی بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت. داخل کوچه‌ موجوداتی بودند که با دیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه می‌توانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقه‌ها وجود داشت. البته سیاه‌تر و مخوف‌تر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم. آنها بسیار زشت و چندش آور بودند. با حیرت نگاهشان می‌کردم. صدایی داخل سرم گفت: –آنها شیاطین هستند. حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودند و از خودشان صداهای عجیبی درمی‌آوردند. حرف نمی‌زدند ولی من متوجه می‌شدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ می‌کنند. به داخل ماشین توجه کردم. پسر و دختری داخل ماشین نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. چهره‌ی مرد در نظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم. پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و می‌گفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر می‌کنم فقط تو اول بیا با خانوادم حرف بزن.» در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا می‌رفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک می‌آورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یاد خودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهره‌ی پسر انداختم. صدای داخل سرم گفت: –خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جا افتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمی‌کند. آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دود را از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کند و حرفهای عاشقانه‌تری‌ بزند. یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری از خودش خارج می‌کرد داخل ماشین شد و کنار گوش آن دختر شروع به صدا درآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک می‌گفت: –قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخره‌ی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی. خدا اونقدر بخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی می‌بخشه تموم میشه. این که اختلاس و دزدی نیست. تو به کسی کاری نداری، حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری، دیگران مال مردم رو می‌خورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همه‌ی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست می‌کنی؟ در عین حال که آن موجود این حرفها را در ذهن دختر تبدیل به کلمه می‌کرد مدام برمی‌گشت و به دوستانش نگاه می‌گرد. انگار از آنها انرژی می‌گرفت. شاید هم بچه‌شیطانی بود که در مرحله‌ی کار آموزی بود. بوی تعفن خیلی آزار دهنده‌تر شده بود. آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین می‌پریدند و می‌خندیدند و سعی می‌کردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کرد آنها وحشتناک‌تر و با سر و صدای بیشتری جست و خیزشان را ادامه دادند. رامین ماشین را روشن کرد و با خوشحالی راه افتاد. من ناراحت از ماشین به بیرون سُر خوردم. دیگر نمی‌توانستم آن اتفاقها را ببینم. در لحظه‌ی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام می‌دهند و قهقهه سر می‌دهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه می‌گفت در خیابان با صدای بلند نخندید. آنها از ما دور شدند، هاله‌ایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هاله‌ایی از سیاهی که باعث ترس من شد. ...
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن خدا در اکنون است .... در گذشته هر کس خطا و لغزش هست پس نگران دیروز نباش امروزت را دریاب فقط امروز دوست من ، خداوند با توست روزتون پر از اتفاقهای دلپذیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیست ویکم تقسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
30.11M
✴️ شماره ۲۱ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ 🔸 امیرالمومنین(علیه السلام): ◻️و تَعَلَّمُوا الْقُرْآنَ فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الْحَدِیثِ‏ وَ تَفَقَّهُوا فِیهِ فَإِنَّهُ رَبِیعُ الْقُلُوبِ‏ وَ اسْتَشْفُوا بِنُورِهِ فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ وَ أَحْسِنُوا تِلَاوَتَهُ فَإِنَّهُ أَنْفَعُ الْقَصَصِ‏ وَ إِنَّ الْعَالِمَ الْعَامِلَ بِغَیْرِ عِلْمِهِ کَالْجَاهِلِ الْحَائِرِ الَّذِی لَا یَسْتَفِیقُ مِنْ جَهْلِهِ‏ بَلِ الْحُجَّةُ عَلَیْهِ أَعْظَمُ‏ وَ الْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ‏ وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَم‏؛ را بیاموزید که است و آن را نیک بفهمید که ‏هاست. از نور آن و خواهید که شفای سینه ‏های بیمار است. و قرآن را که ‏ترین داستان ‏هاست؛ زیرا عالمی که به غیر علم خود عمل کند، چونان جاهل سرگردانی است که از بیماری نادانی شفا نخواهد گرفت بلکه حجّت بر او قوی تر و حسرت و اندوه بر او استوارتر و در پیشگاه خدا سزاوارتر به نکوهش است. 📚 نهج البلاغه، خطبه ۱۱۰ ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن اندیشه ات سبز آسمان دلت آبی و قلب مهربانت طلایی زندگی زیباست اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم روزتان به رنگ مهربانی عصر تون اینجا👆😊 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👒♥️دوست داشتن به معنای عشق نیست . . . 👒♥️دوست داشتن یعنی داشتنِ كسى ڪه . . . 👒♥️ستایش ڪردنش . . . تمامی ندارد مثل تو . . . آره خودِ خودِ تو ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨ خدایا 🙏 تو را عاشق دیدم❤️ و غریبانه عاشقت شدم ❣ تورا بخشنده پنداشتم🌹 و گنه کار شدم😓تو را گرم دیدم❤️ ودر سردترین لحظات به سراغت آمدم😔 تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ...⁉️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن_جـان....❤️ هر روز،صبحِ زود،بہ گوشم صداے توسٺ "حَےّ عَلَے الحســـین ، وَ حَےّ عَلَے الحَرم" با یڪ ســـلام، رو بہ شما، رو بہ ڪربلا جـــا مےدهم میان دلــم یڪ بغـل حـــرم به رسم ادب و ارادت سلام میدهیم به ارباب بی کفن✋ السلام علیك یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائك علیكم منی جمیعا سلام الله أبدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتكم ⚘السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ ⚘وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن خدا در اکنون است .... در گذشته هر کس خطا و لغزش هست پس نگران دیروز نباش امروزت را دریاب فقط امروز دوست من ، خداوند با توست روزتون پر از اتفاقهای دلپذیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👒♥️دوست داشتن به معنای عشق نیست . . . 👒♥️دوست داشتن یعنی داشتنِ كسى ڪه . . . 👒♥️ستایش ڪردنش . . . تمامی ندارد مثل تو . . . آره خودِ خودِ تو ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃در همه حال با پروردگار بزرگی فرمود : مدت بيست سال نه از کسی چيزی گرفتم و نه کسی را چيزی دادم . گفتند : چگونه ؟ گفت : اگر می گرفتم از وی(خدا) گرفتم و اگر می دادم بدو می دادم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیست و دوم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
27.68M
✴️ شماره ۲۲ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
🕰 با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم می‌خواست ببینم در چه حالی است و چه کار می‌کند. صدای سرم پرسید: –میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود. گوشی‌اش در دستش بود و با یکی حرف میزد و می‌گفت: –آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشد فردا صبح زود برات میارم. –آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم... –حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟ –خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ ما قولنامه نوشتیم. –باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت می‌رسونم. –این شماره‌ی حساب به اسم خودته؟ –نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون. گوشی را که قطع کرد و فوری شماره‌ی دیگری گرفت و با خودش گفت: –از دیروز دارم می‌گیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه. بعد زنگ خانه‌ایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانه‌ی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده می‌کردم می‌توانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان را ببینم. فقط باید به هر چیزی که می‌خواستم ببینم توجه کنم. آن خانه‌ی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازه‌ی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک در آهنی بود که نیمه‌باز بود و پرده‌‌ی کهنه‌ایی از آن آویزان بود. پشت پرده دو اتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند. آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچه‌‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود. دوباره راستین صدای زنگ را درآورد. خانم با خودش گفت: –باز این دختره‌ی خیره سر کلیدش رو نبرده. ول کنم نیست. خب می‌بینی که باز نمی‌کنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه. بعد پاچه‌های شلوارش را پایین زد و از جایش به سختی بلند شد. هیکل چاق و گوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف در حرکت می‌کرد دوباره نجوا کرد. –عه، راستی پری‌ناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه‌ که... پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟ به طرف کمد زوار در رفته‌ایی رفت و روسری‌اش را از داخلش بیرون کشید و روی سرش انداخت. هن هن کنان به سمت حیاط رفت و دمپایی جلو بسته‌ایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت و روی زمین پرت کرد. راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه با خودس گفت: –بازم خاموشه. زن، همانطور که دمپاییها را پایش می‌کرد هوار زد: –امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار. پشت در ایستاد و دستی به روسری‌اش کشید و در را باز کرد. راستین با دیدنش سر به زیر شد و گفت: –ببخشید حاج خانم، پری‌ناز خونه... آن خانم از حرف راستین اخم کرد و گفت: –حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم. راستین مبهوت نگاهش کرد. – ببخشید، شما خاله‌ی پری ناز هستید دیگه؟ –خب که چی؟ راستین دستهایش را باز کرد و گفت: –خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم... خانم حرفش را برید. –تو خودت کی هستی؟ راستین گفت: –در مورد من چیزی بهتون نگفته؟ خانم لبهایش را بیرون داد. –باید می‌گفت؟ اون هزارتا دوست و رفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟ راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت: –مسئله جدی‌تره، ما قراره که با هم ازدواج... زن با خنده‌اش حرف راستین را برید. –پری‌ناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پری‌ناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت. راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه می‌کرد. –اون صبح امد هول هولکی وسایلش رو جمع کرد و گفت می‌خواد بره خارجه، گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمی‌گرده. احتمالا تو هم جزو همون هر کسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزد خبر می‌داد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر. بعد همانطور که در را می‌بست آرام شِکوِه کرد: –دختره‌ی بی‌عقل آخه دیگه چی می‌خواستی، خواستگارم که داشتی، می‌تمرگیدی زندگیت رو می‌کردی دیگه، از آواره بودن خوشش میاد. در را بست و نفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد: –عین بابات بی‌عقلی، خوبه حالا هزار بار زندگی خودم رو براش تعریف کردما، گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه، آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده. ‌...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 زائرات میگن چقد آقایی قاضی الحاجات این دستایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 خاله‌ی پری‌ناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه می‌کرد. کم‌کم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت: –اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دختره‌ی ترسوی ‌بز‌دل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقه‌ایی فکر کرد. بعد شماره‌‌ایی را گرفت. –الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟ –آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه. پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد. – خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟ –نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن. –من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون. –باشه. تلفن را روی صندلی کناری‌اش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او می‌خواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد: –خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه. همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمی‌خواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظه‌ی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا می‌رفت. ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشم‌های اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر می‌گفت. استرس از چهره‌اش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم. صدای‌درونم گفت: –قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی. این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشه‌ایی در خودم احساس کردم. تمام صحنه‌هایی که به مادرم بی‌احترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلی‌اش ناراحتی آن صدا بود که من وابسته‌اش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همه‌چیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا... صدای هیجان‌انگیزی فریاد زد: –برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت: –خدا رو شکر. دیگر صدایی نشنیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشم‌هایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق می‌کرد. با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت: –خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میا‌ی‌ها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمه‌ی شانس چشم‌هایم را بستم. –من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همه‌ی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت: –باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همه‌ی کاسه کوزه‌های ما رو به هم ریختی‌ها...بعد روی برگه‌ایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت: –سریع‌تر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت. از دکتر پرسیدم. –من چند روزه اینجام؟ فکری کرد و گفت: –فکر می‌کنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان می‌برنت سی‌تی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسه‌ایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سی‌تی‌اسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه. بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت: –میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون. بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی می‌کردم. دلم می‌خواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد. دوباره چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با‌ٺو‌میشه‌دو‌عالم‌‌باهم‌داشت دوست‌داشتم‌ و‌دارم‌ و‌خواهم‌داشت❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز نزدیک است صدای خش خش برگها.... بوی مهر،عطرتلخ یار،، لبخند مهربانت و نم نم باران به زیر چتر و بوی خوش مهربانی، حس خوب پاییز نثارت ای دوست...... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌾هر که بلند می شوم ..... 🌼آراسته روی قبله می ایستم و 🍁می گویم: 🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی" 🌼وقتی به این میکنم که خدا 🍁جواب را واجب کرده است، 🌾قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه 🌼 یک جواب سلام به من می 🍁کنی از جا کنده می شود. آقاجانم! دارم.😍 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
❤️🎈 . . آنھـا ڪہ از پلِ صراط مےگذرند؛ قبلا از خیلے چیز ها گذشـتہ‌انـد🚶🏻‍♂🖐🏻 بایـد بگذرے تا بـگذرے :)! . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نیستی و برای من کسی شبیه تو نشد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‎‌‌‌‌‌‌ ‌
🕰 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل خانم، پاشو باید بریم سی‌تی. من روی تخت چرخ دار از اتاق بیرون آمدم. در راهرو که تخت در حال حرکت بود و من به سقف و تمام زوایا دقت می‌کردم، یاد خوابم افتادم. نه خواب نبود. دستم را بلند کردم و نگاهش کردم. ملافه را نیمه، کنار زدم و تنم را بررسی کردم. لباس بیمارستان تنم بود و خبری از آن سپیدی ابر مانند نبود. غمگین شدم، دلم گرفت. –چی رو بررسی می‌کنی؟ نگاهم را به پرستاری که این سوال را پرسید دوختم. با تعجب نگاهم می‌کرد جوابی برای سوالش نداشتم. آه مملو از دردی از سینه‌ام بیرون آمد. پرستار شروع به دلداری دادنم کرد. ولی من نیاز به دلداری نداشتم. نیاز داشتم در مورد موضوعی که می‌دانستم باورش برای همه سخت است حرف بزنم. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آن حس و حال را دوباره تجربه کنم. دوباره تک‌تک آن لحظات را با خودم یادآوری کردم. حتی از فکرش هم غرق لذت ‌شدم. ناگهان تکانی خوردم و چشم‌هایم را باز کردم. پرستار گفت: –ببخش عزیزم، باید روی اون تخت بزارمت تا داخل دستگاه بری. داخل دستگاه، سرد و خوفناک بود. یک ترس خاصی مرا گرفت. شبیه ترس و ناراحتی آن زمانی که آن صدا به من گفت که قدر مادرم را ندانستم. احساس دلتنگی شدیدی نسبت به مادرم پیدا کردم. همینطور نسبت به آن صدا به آن شخص که نمی‌دانم چه کسی بود فقط می‌دانم پر بود از چیزهایی که من در تمام عمرم دنبالش می‌گشتم، من فقط صدایش را شنیدم. فقط یک صدا اینقدر قدرت داشت. شاید تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم تا آن صدا دوباره برگردد این بود که همانطور باشم که او می‌خواهد. هنوز هم ناراحتی که در صدایش بود وقتی که گفت قدر مادرم را بدانم به یاد دارم. صدایش روی قلبم زخم زد. خدایا چقدر دلتنگش بودم. دوباره نفسم را محکم بیرون دادم. دلم می‌خواست زودتر مادر را ببینم. می‌دانستم که در این چند روز چقدر اذیت شده. خودم اشکهایش را دیدم که چطور برای من بی‌قرار بودند. چقدر دیر فهمیدم. دل تنگی و تنهایی باعث شد اشکهایم بر روی گونه‌هایم جاری شود. وقتی از دستگاه سی‌تی بیرون آمدم پرستار به طرفم آمد و بادیدنم گفت: –عه؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و پرسیدم: –مادرم کجاست؟ لبخند زد. –آهان از این دختر مامانی‌ها هستی؟ بیچاره مامانت که همش اینجا بود. فکر کنم وقتی گفتیم به هوش امدی خیالش راحت شد و از خستگی از هوش رفت. بردنش خونه تا استراحت کنه. او چه می‌گفت؟ دختر مامانی؟ آن هم من؟ بیچاره مادرم، من کی قدرش را فهمیدم؟ کی درکش کردم که حالا مامانی هم باشم. زیر لب با خودم گفتم:«خدایا من رو ببخش.» از حرف پرستار نگران شدم. پرسیدم: –بیهوش شد؟ –منظورم از خستگی بود. وقتی به اتاق برگشتیم پرسیدم: –می‌تونم از تخت بیام پایین؟ –باید صبر کنی، جواب سی‌تی رو که دکتر ببینه معلوم میشه، فعلا باید احتیاط کنیم. لبهایم را روی هم فشار دادم. دلم مادر را می‌خواست باید زودتر جبران کردن را شروع می‌کردم. شده بودم مثل سرباز آماده به جنگ ولی نه این بار جنگ با مادرم، جنگ با غرور و تکبر و خودخواهی‌ام. من این همه سال اصلا مادرم را ندیده بودم. اینبار می‌خواستم ببینمش، می‌خواستم نگاهش کنم. باید از ته دل مرا ببخشد. با رفتن پرستار تنها شدم و دوباره دلتنگ آن صدای آرام بخش. زمزمه کردم: –تو کجایی؟ پس وقتی دل تنگت میشم باید چیکار کنم؟ همان موقع صدای اذان را از بیرون شنیدم. کسی نبود کمکم کند وضو بگیرم و نماز بخوانم. دستهایم را روی پتو گذاشتم تیمم کردم و نمازم را با حرکت چشم‌هایم خواندم. دلم خانواده‌ام را می‌خواست ولی فعلا چه‌کار می‌توانستم انجام دهم جز این که صبر کنم. کم‌کم دوباره خوابم برد. در یک دشت سرسبز می‌دویدم. سبک شده بودم. آنقدر سبک که با نسیم خنکی که وزیدن گرفت از زمین کنده شدم و به طرف بالا پرواز کردم. به اطرافم نگاه کردم، انگار دنبال عاملی می‌گشتم که باعث پروازم شده بود. بال نداشتم ولی می‌توانستم خیلی آرام حرکت کنم. گاهی به چپ و راست منحرف میشدم ولی دوباره به مسیر اصلی برمی‌گشتم. این پرواز آنقدر برایم لذت بخش بود آنقدر حس خوبی داشتم که سرشار از شادی‌ام کرد. شادی که شاید هیچ وقت تجربه‌اش نکرده بودم. همان موقع صدایی در قلبم به صدا درآمد. –تو می‌توانی... همان صدای آشنا بود. همان صدا که دلتنگش بودم. همان که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتنی که غیر قابل وصف بود. به زمین نگاه کردم مسافت زیادی بالا نرفته بودم ولی سعی می‌کردم که فاصله‌ام را از زمین بیشتر کنم. احساس می‌کردم با این کارم صدا خوشحالتر می‌شود. ولی هر چه فاصله‌ام از زمین بیشتر میشد به همان اندازه هم پروازم سخت‌تر میشد. جالب بود که این سختی و تلاش مرا خوشحال‌تر می‌کرد. غرق بودم در خوشی که‌ناگهان متوجه شدم دستم گرم شد. ...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🕰 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علی‌رغم میلم چشم‌هایم را باز کردم. سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همه‌اش خواب بوده. دیدم نورا با چشم‌های شفاف کنارم ایستاده است. تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانواده‌ام کنارم باشد. نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت: –خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا می‌دونه چقدر نگرانت بودم. من‌هم لبخند زدم. –آره دیدم. چشم‌هایش گرد شد. –دیدی؟ دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم. –نورا جان مامانم کجاست. راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم. راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود. کنجکاو شدم. –چه خبری؟ چی شده؟ –دکتر بعد از این که سی‌تی‌اسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه می‌تونن مرخصت کنن. –یعنی دکتر گفته بود توی سرم لخته‌ی خون هست؟ –آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سی‌تی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لخته‌خون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم. –ببخشید خیلی اذیت شدی. –تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد. –ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد. من سرم را برگرداندم و به پنجره‌ی اتاق که با پرده‌ی کرکره‌ایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر می‌کردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را می‌دانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش می‌برد. دلم نمی‌خواست دوباره به اینجا برگردم. با صدای نورا به خودم آمدم. –اُسوه، نگاهش کردم. –یعنی اینقدر از دست پری‌ناز ناراحتی؟ ابروهایم را بالا دادم. –پری‌ناز؟ چرا اون؟ –فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد. –چه ربطی داره؟ –خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه. لبخند زدم. –نه بابا، منظورم اصلا اون نبود. بامِن و مِن پرسید: –میگم... پری...‌ناز رو می‌بخشی؟ پرسیدم: –معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمی‌خواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش می‌دادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟ –نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی می‌‌بینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر می‌دونه. ...
جلسه بیست وسوم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29.67M
✴️ شماره ۲۳ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه عشق مثل ستاره میدرخشه عشق مثل خورشید گرم میکنه عشق مثل گل ها لطیفه و عشق مثل نگاه خدا زیباست ... عصرتون دلچسب😍✋ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ﮔﺎﻫﯽ،ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ، ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﺯﻡ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎﺷند...!🍃 عصرتون اینجا👆 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه _باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی ما باش . بای _به سلامت . توام مواظب باش داداشی میدونستم احسان آدمی نیست که پیگیر چیزی باشه و کلا همین یه بار بود که اومده بود تحقیقات و فردا عمرا یادش میموند که امروز چی گفته ! بنابر این با خیال راحت رفتم تو اتاق و شروع کردم به طراحی کارایی که محمودی در موردشون برام توضیحاتی داده بود!..... اون شب وقتی بابا در مورد شرکت و محیطش از احسان سوال کرد استرس گرفتم یکم چون اصولا این خان داداش من توی گند زدن استاد بوده همیشه ! ولی در کمال تعجب احسان با آرامش گفت : خیالت راحت بابا ... اوال که به جز الهام چند تا خانم دیگه هم اونجا کار میکنن بعدشم مدیرش خیلی آقا بود فکر نکنم مشکلی باشه حالا باز اگر دوست داشتین میتونیم بریم خودتون نظر بدید بازم . امیدوار بودم کسی چشمک خبیثانه اش رو نبینه ! بابا نگاه مشکوکی به من و احسان کرد و گفت : این هفته که خیلی سرم شلوغه نمیتونم جایی برم .. قراره جنس بیارن توام که یه بار نمیای اونجا ببینی ما کاری داریم یا نه یکم کمک به حالمون باشی احسان : بابا جون آخه منو چه به بنکداری و عمده فروشی ! اونم با وجود حاج کاظم که انقدر رو همه گیر سه پیچه ! اصلا اگه شغل خوبی بود که حسام اول از همه پیش قدم بود . دیگه نمیرفت سراغ شغل دولتی ! بابا : حسام روحیاتش فرق میکنه اونو با خودت یکی نکن . در ضمن دیگه نبینم در مورد بزرگترت مخصوصا حاج کاظم اینطوری حرف بزنی ! همیشه همین بود اسم حاج کاظم که تو خونه میومد همه باید با احترام برخورد میکردن . چون هم بزرگتر محسوب میشد هم یه جورایی مقتدر و سختگیر بود . بابا و عمو و حاجی توی بنکداری کار میکردن ... یه عمده فروشی خیلی بزرگ طرفای بازار ... هر سه تاشون از وقتی که نوجوان بودن تقریبا همونجا کار میکردن . با این تفاوت که تا قبل از مرگ اقاجون .. بابا و عمو توی همون مغازه آقاجون بودن و انبار پشتش ... ولی بعد از مرگ آقاجون یعنی همین چند سال پیش به پیشنهاد شوهر عمم مغازه و انبار کناری که سهم حاجی از ارث پدریش بود رو با مغازه ما یکی کردن و یه جورایی وسعت دادن به کارشون خداییش از وقتی که سه تایی شراکت کردن وضع هممون بهتر از قبل شده بود . چون حاج کاظم تو بازار سرشناس تر بود و بیشتر روش حساب میکردن . خدا پدرشم بیامرزه انقدر همیشه سرشون شلوغه که بابا فرصت نمیکنه به من و احسان گیر بده ! نمونش همین شرکت ... مطمئن بودم اگه یکم وقت آزاد داشت کروکی خیابونای اطراف شرکت رو هم در میاورد ! چه برسه به تحقیقات اولیه ! _چطور بود آبجی بزرگه ؟
خدایا ، آنگونه زنده‌ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار حاج میثم مطیعی این شعر رو برای این روزهای پر از حسرت و دلتنگی ما خونده 😭 میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راه میخوام میخواستم مثل اهل بیت حسین با اهل و عیالم پیاده بیام آه حسرت تو سینمه میباره چشام به پای غمت این غم کم نیست لیاقتش ندارم آقااا بیام حرمت جاااده به جاااده‌ پااای پیاده جاااا موندم امااااا زائر زیاده😭😭😭 به تو از دور سلام السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ❤️