«🌿»
•••
#شایدتلنگرے🤷♀
بیو یکینوشتهبود...
قبلاً دعا میکردم #شهیدشم
الان دعا میکنم آدم شم (:... ! !
چهخوبگفتهبود😃🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشتم گرمه😎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت3
دوران کودکی ام پر بود از خاطره . از وقتی که وارد راهنمایی شدم و کمی بزرگ تر ، دیگه از مهیار شرم کردم . او هم کم حرف شد . گاهی نِگاهِمان با هم خاطره ساز می شد و حتی اگر نگاهمان هم با یکدیگر تلاقی نمی کرد ، خانم جان و عمه افروز با مرور خاطرات ، ما را وادار به گذر در زمان می کردند .
هر وقت جمع خانوادگی ما در خانه ی خانم جان جمع میشد ، خانم جان با خنده می گفت :
ـ یادش بخیر ... اون روزایی که مستانه شیطونی می کرد و صدای جیغ جیغ هاش کل حیاط رو بر می داشت ... مدام غر می زدیم ولی حالا که ما شاء الله خانم شده باز دلمون برای اون روزا تنگ میشه .
عمه افروز با خنده کنایه می زد :
ـ بیچاره آفتابه ی دستشویی حیاط که از دست مستانه اسیر بود .
و من خجالت می کشیدم از این حرف ها . و مهیار می خندید . ریز و متین . قصد کردم دیگر خانه ی خانم جان نروم و نرفتم . پدرم هم بخاطر کارش به تهران منتقل شده بود و با این انتقالی رابطه ی ما و خانم جان و عمه افروز کمتر و کمتر شد . بعد ها شنیدم مهیار رشته ی مهندسی عمران قبول شده و به من چقدر به او غبطه خوردم . پدر من مدام می گفت :
ـ لازم نیست دانشگاه بری ... دختر باید کارای هنری بلد باشه .
و با همین شعارها بود که من دیپلم گرفتم و دوره های مختلف آشپزی ، شیرینی پزی ، خیاطی و هزار دیپلم هنری دیگه را گرفتم و قاب دیوار اتاقم کردم . روزها گذشت و دل من در قاب کوچک سینه ام تپید برای خاطرات قشنگ کودکی ام و در همان روز ها بود که رازی بزرگ برایم به یقین فاش شد . من عاشق مهیار شده بودم . پسر عمه ای که دو سه باری برای دیدنش منزل خانم جان رفتم و او به بهانه ی درس و دانشگاه نیامد و من حس کردم تمام روز های دوران بچگی مان را به دست فراموشی سپرده است . همین باعث شد که دیگر قید خانه ی خانم جان را هم بزنم و هزار بهانه تراشیدم برای ماندن در خانه و نرفتن به دیدن خانم جان تا اینکه خبر فارغ التحصیلی مهیار پخش شد . عمه افروز خودش به ما زنگ زد و ما را برای جشن فارغ التحصیلی مهیار دعوت کرد و حتی خیلی هم تاکید کرد که برخلاف همیشه ، اینبار من هم همراه مادر و پدرم بروم و همین اتفاق بود که حالم را دوباره دگرگون کرد . انگار برگشتم به روزهای کودکی . صدای خنده های مهیار در سرم باز زنده میشد و قلبم دوباره جان گرفت برای تپیدن عاشقانه ای که خیلی وقت بود ضرباتش در سینه ام خاموش شده بود .
همه ی زندگی من از همان سفر آغاز شد . من هم همراه مادر و پدر راهی دیدن خانه ی خانم جان شدم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌸یا صاحب الزمان(عج)
ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت
ای گردش روزگار هم منتظرت
فریاد"لثارات"،بلند است،ببین
ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت
#االهم_عجل_لولیک_فرج
✨🍃
حضرت آقا روی هیئتیها حساب باز کرده! اگر حسابِ نائب امام مهدی رو خراب کنیم؛ حساب کتاب زندگی ما خراب میشه...!!
#حاجحسینیکتا🌷
#شـــهــیـــــدانـــه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ،
استاد حضرت امام آمد و گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم😞 ،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که.....📖
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟🤔🎶
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ذکر لازم نیست،موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند
ودر نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده
و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔
#گوش_دادن_به_موسیقی_حرام_ممنوع🚫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت196
وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم !
نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم
ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد
_خسته نباشید
_ممنون ، توام همینطور
_به نظرت کجا بریم بهتره ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه
_باشه
_تو به مامان زنگ زدی حسام ؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
_ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده
_آهان
_راستی خوب شد گفتی عوضش کردم
_چی رو ؟
_آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه
خنده ام گرفت ، بیچاره حامد !
تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام !
بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت :
_رسیدیم ، پیاده شو
محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی
_چپ یا راست ؟
با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود
روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم !
جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟
منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش
گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن
#حضرتعشق♥
ڪسۍبه عمق نگاه تومیرسد ?!🤔• هرگز😁
ڪسۍ به نیمه ۍ راه تومیرسد ?!🤨• هرگز🙂
به اعتقاد و شجاعت مگر ڪه سید علۍ🌿
ڪسۍبه گردسپاه تومۍرسد ?!🧐• هرگز😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپتصویری 📹
♨️ آخرالزمان عصر حیرت و سردرگمی
اݪلہماݪزقݩاشہادٺہفےسبیݪڪ
|🌿🕊|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻امر به معروف به سبک حاج قاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای قرارِدلِ بیقرارم.....♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بچه های انقلابیم😌🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
・・●●♥●●・・
«•[جورےباش✨
ڪہهروقت
حضرتمهدے(عج)
یادتوافتاد🙂
بالبخندبگہخداحفظشڪنہ:)🌱
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت4
ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید :
ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو !
لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید .
وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید :
ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟
سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد :
ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم .
چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید .
وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم .
دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد .
صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد .
چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم .
و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے🥀
ما عشق را پشٺ درِ آݩ خانه دیدیم
زهرا در آتش بود امّا #حیدر داشٺ
میسوخت..؛🔥🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با خودت تکرار کن؛☺️
امروز زیباتر ازهر روز نفس میکشم،
زیباتر ازهمیشه میبینم 🥰
وبهتر ازهمیشه زندگی میکنم
من احساسم را،
امروزم را وخدایم را
بیش از همه دوست دارم 🤍
❄️خدایا شکر 🙏
#صبح_بخیر
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
#اولصبحسلاممبهتوخیلیچسبید
سلیمان گر شوم، بر تو غلام حلقه بر گوشم
بهشتا! ناز کمتر کن، که من شیدایِ شش گوشم ..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼 #پروفایل
📝 بیا ای صاحب عزای فاطمیه
📌ایام شهادت #حضرتزهرا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت197
_دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات
دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم :
_پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا
_ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی
با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده ..
_شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب !
از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ...
_حرف حساب نداره جواب !
آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه
جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه
!
بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم
_ پس چرا نمی خوری؟
_سیر شدم
-تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه
_من ترشی مادرجونُ دوست دارم
_عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها
_کاریه که از دستش بر میاد
_الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟
_خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم!
_نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی
_باشه
_تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟
حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم !
_خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد
_شرایط درونی یا بیرونی ؟
_هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت
نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی
دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید :
ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°#رهـبرانهـ❤️
حرف های رهبرمون با آقا ❤️
من جان ناقابلی دارم ...😔💔
💜─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•