eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نمی دانم چرا از خانم جان به دل گرفتم . زیادی هوای مهیار را داشت . اما با این حال ، مهیار تمام سفره صبحانه را جمع کرد و بعد همراه هم برای کلاس های عقد به آزمایشگاه شهر رفتیم . با همه ی دلخوری که از خانم جان داشتم ، دلم از مهیار هم گرفت . شاید کمی ناز نازی بودم و می خواستم تلافی حرف های خانم جان را سر مهیار بیچاره خالی کنم . سکوتم چنان قهر آلود بود که حتی مهیار هم متوجه غیر عادی بودنش شد . در تاکسی بودیم که آهسته سر خم کرد کنار گوشم : ـ مستانه ! .... قهر کردی ؟ جوابش را ندادم و او متعجب شد : ـ من کاری کردم ! با دلخوری گفتم : ـ نه ... ولی از اینکه خانم جان اینقدر هواتو داره حرصم میگیره ... از حالا چه معنی میده همه طرف تو باشن . خنده اش گرفت : ـ خیلی با مزه میگی از حالا ... من و تو نداریم عزیزم ... من به تنهایی به جای همه ، هوای تو رو دارم . با همه ی آن حرف ها ، باز هم دلخور بودم که دستش را روی دستم گذاشت و در حالیکه انگشتان دستم را تصاحب میکرد ، گفت : ـ دلخور باشی حالم گرفته میشه ها . مقاومت می کردم در مقابلش که زیر گوشم گفت : ـ نذار توی تاکسی قلقلکت بدم تا صدای خنده ات کل ماشینو برداره . ناچار از تهدیدش لبخند زدم و او فشاری به دستم داد تا فراموش نکنم چقدر همراه من است . حتی در لحظات دلخوری و ناراحتی . آن هم از نوع سطحی اش . خنده دار بود . حالا که به آن روز ها فکر می کنم ، می بینم چقدر بچه بودم . سر کوچکترین حرفی دلخور می شدم . شاید هم زیادی لوس بودم و عجیب بود که مهیار هم تک فرزند بود اما آنقدر مستقل بود که وابسته ی توجهات دیگران نبود یا آنقدر عاشق بود که می توانست با همه ی بچگی های من کنار بیاید . اما کلاس های قبل از عقد . چقدر خجالت آور بود ! و شاید هم خنده دار . اما بعد از کلاس واقعا حس مرگ داشتم . جرأت نگاه کردن به مهیار را نداشتم و او بر خلاف من ، خیلی خونسرد پرسید : ـ تا کلاس بعدی بریم یه چیزی بخوریم ؟ سرم را کامل از نگاهش برگرداندم و او متعجب سرش را جلوی صورتم آورد : ـ مستانه ! باز دیگه چرا قهر کردی ؟ از اینکه درکم نمی کرد که بعد از کلاس ، نمی توانم مستقیم به چشمانش نگاه کنم ، خنده ام گرفته بود اما همچنان از نگاه کردنش فرار می کردم . ناچار دست برد زیر چانه ام و و آن را محکم گرفت تا به چشمانش نگاه کنم . جاذبه ی دو سیاره ی نگاهش مرا سمت خودش کشید . حتی فکرم را ، و تمام تپش های قلبم را هم خواند و شِمُرد و گفت : ـ خوبی ؟ و من با صدای او بود که از تسخیر سحر آمیز نگاهش خارج شدم و با خنده سرم را پایین گرفتم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|🤔| وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ، با هوای نفست مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود ، وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت در راه امام حسین (ع) شدی ، وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی و راه بری ، و خیلی وقتی های دیگه ؛ شهید میشی.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح عالیتون متعالی امروز روز زیبایی خواهد بود اگر با اکسیر مهربانی اندوه از دل بزداییم وبا اعجاز لبخند شادی آفرین باشیم سلام صبحتون بخیرو شادی دوستان 🌺
‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری فرازی از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم... ولی ناموس اسلام حفظ بشه ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به مدافعان حرم؛ تو را حسین علی دیده و تو را خوانده که تو شهید حفاظت از دختر حیدری شهید مدافع حرم صبحتون شهدایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۵ دستای سردم رو گرفت تو دستش ، هوا سرد بود اما من از درون گرم بودم ، به حمایتش و حضور نزدیکش نیاز داشتم _ خیلی وقت پیش تو همین شهر ، تو یه اداره بزرگ ، پسری بود که همیشه خدا سرش گرمِ کار کردنش بود ... چند وقتی می شد که دلش بندِ دخترداییش بود با فکر اون لحظه هاش رو سر می کرد ... همه چیز خوب و آروم بود ، کسی به دل بی قراره پسر کاری نداشت تا اینکه یه روز دختر رئیس بخش پاش رو گذاشت تو اداره و پسر رو دید ... و از اونجایی که افسار دلش دست خودش نبود با یه نگاه عاشق شد البته فکر می کرد که عاشق شده ، چون فقط هوسِ که انقدر زود و پر سر و صدا مهمون قلب آدم میشه خلاصه رفت و بدون هیچ خجالتی چشم تو چشم پسر ایستاد و از دلدادگیش گفت ! پسره تعجب کرد ، باورش نمی شد که یه دختر اینجوری غرورش رو فراموش کنه و پا پیش بذاره ... اما خیلی طول نکشید که فهمید اون بار اولش نیست که دنبال هوای نفسش میره ! به دختر گفت که اشتباه می کنه بره سراغ کسی که از جنس خودش باشه ، گفت دنیای ما هم رنگ نیست ، پر از تضاده ، پر از تفاوته اما دختر خندید و بازم حرف خودش رو زد ، اون اصلا گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود ! توقع داشت چون پولدار بود و از نظر خودش همه چی تموم ، با یه اشاره همه رو شیفته خودش بکنه ! ولی اشتباه می کرد ، پسر بهش گفت خودش عاشق یه فرشته زمینی شده ، یکی از جنس خودش ، کسی که خانواده اش هم با همه سخت گیریشون بدون چون و چرا قبولش می کنند که هیچ منتشم می کشند ، دختره باورش نشد ، فکر کرد طرفش می خواد بازیش بده بی خبر از پسر افتاد دنبالش تا فرشته دوست داشتنیش رو ببینه و بلاخره هم دیدش ... وقتی فهمید دروغی در کار نبوده دلش سوخت ، هوسش شد نفرت و خواست تا مثل یه گلوله آتیش پرتش کنه به زندگی پسر ، فکر کرد بهتره ضربه رو از جایی بزنه که پسر بیشتر از همه روش حرف شنویی داره یعنی از طریق پدرش ، حاج کاظم ، پس چی بهتر از این که از دوتاشون عکس گرفت و با لحنی که سعی می کرد مثل خود حاجی باشه نامه ای نوشت و بی اسم فرستاد بنکداریش غافل از اینکه هر کاسبی جنس خودشُ بهتر از مشتری ها می شناسه ! اون دختر اگر می فهمید که توکل به خدا و حکمت و مصلحت یعنی چی هیچ وقت به اینجایی که الان بود نمی رسید ! هیچ وقت حاجی که می دونست پسرش خبط بزرگی نکرده تا حالا، نشست پای درد دل بچه اش و وقتی قصه دلدادگیش رو تو لفافه شنید ، همون کاری رو کرد که دلش رضایت داد رفت و فرشته خانمُ خواستگاری کرد .... حالا هم عروسش شده و قراره که پسر قصه با تمام وجود سعیش رو بکنه تا خوشبخت بشوند ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° تبریک محمد چه گلی داده خدایت 💐🌱 🥳 🤍 | 📸 °| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم اینبار متوجه شد . خودش هم خندید . خنده ای آمیخته به شرم . دستش را از زیر چانه ام برداشت و به پیشانی گرفت . سایه بانی درست کرد مقابل چشمانش و من دزدانه نگاهش کردم و او هم یواشکی نگاهم و در یک لحظه نگاه هردویمان به هم خورد . خنده ی هردویمان برخاست که دستم را گرفت و در حالیکه مرا سمت در خروجی می کشید با همان خنده گفت : ـ وقتی یه نوشابه با کیک خوردی ، حرفای کلاس یادت میره . صاف و سادگی آن روزها برایم هنوز هم خاطره انگیز است . بعد از بازگشت دوباره به آزمایشگاه ، صدای پیج کردن پرستاری را شنیدیم : ـ جناب آقای مهیار پارسا و خانم مستانه تاجدار به مدیریت آزمایشگاه . همان لحظه بود که حس بدی در قلبم جاری شد . اما در زیر فشار پنجه ی دست قوری و مردانه ی مهیار خودم را امیدوار کردم که مشکل خاصی نیست . همراه هم وارد اتاق مدیریت آزمایشگاه شدیم . ـ ببخشید اسم من و همسرم رو صدا زدید . خانمی از پشت میز برخاست : ـ آقای پارسا ؟ ـ بله خودم هستم . ـ بفرمایید . با اشاره ی دست خانم مدیر ، سمت صندلی های درون اتاق پیش رفتیم . روی صندلی ، کنار هم نشستیم که خانم مدیر گفت : ـ طبق برگه ای که پر کردین نسبت فامیلی با هم دارید ... درسته ؟ مهیار جواب داد : ـ بله ... دختر دایی من هستند . سر تاییدی تکان داد و مقابلمان نشست : ـ بخشنامه اومده که تمام زوج هایی که نسبت فامیلی نزدیک دارند ، مثل دخترعمو و پسر عمو ... پسر خاله دختر خاله و پسر عمه و دختر دایی باید حتما آزمایش ژنتیک بدهند . نگاهم سمت مهیار رفت . ابروانش بی دلیل شاید درهم گره خورده بود . چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت : ـ مشکلی نیست اگه لازمه آزمایش میدیم . و نمی دانم از کجا اضطراب درون قلب مرا فهمید که انگشتان دستم را میان دستش فشرد و اطمینان را جرعه جرعه به جانم بخشید . حالم کمی بهتر شد ولی نمی دانم چرا ثانیه ها مدام به نگرانی ام می افزود . شاید قرار بود اتفاقی عجیب رخ دهد تا زندگی ما را دستخوش تغییر کند . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش پرده دارش سماء، ملک بنده‌اش دامنش، پرورش دهنده حُسن اِی به قربان پنج فرزندش! ⁦❤️⁩مادرتمامِ عالم خوش آمدی⁦❤️⁩ روز زن و روز مادر بر همه خانمهای محترم کانال مبارک باشه 😊🌹🌹🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 وحیات.. انعکاس‌نام‌توست ؛ مادر.. در‌روح‌نیمہ‌جانِ‌عالَم..:)♥️🖇 •«أنا سائلُ الَّذی أَعطَیتَــ»• 🖐🏻 🕊 شادمانه‌ ولادت‌حضرت‌زهرا 🥳 🤍 📸
"شـب" شروع سکوت خداست... او آمده تا نزدیکیِ زمین تا تــو آرام تر از همیشه به خـواب بروی... عیدتون مبارک شبتون آروم یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🦋⃟💙•• ❤️ ای‌پـادِشَــہ‌خـوبـان داد‌ازغم‌تـنـهـــایـی(:'' دل‌بی‌تو‌به‌جـان‌آمد وقت‌است‌که‌بازآیی ... ! 🌿°•
- ناشناس.mp3
2.99M
انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم... 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۶ تا اشک به چشم عشقش نیاد ، تا کامش هیچ وقت هیچ وقت تلخ نشه و همیشه مثل بستنی هایی که دوست داره ، شیرین بمونه دستش اومد سمت صورتمُ اشک هایی که دیگه تقریبا بند اومده بود رو آروم پاک کرد ، یه حالی شدم انگار دیگه ضربان قلبم دست خودم نبود ، ترسیدم طاقتم طاق بشه ... _به شرافتم قسم که هرگز جایی پامُ کج نذاشتم که حالا خوف داشته باشم از اینکه تو بفهمی و نبخشیم هر چیزی هم که گفتم حقیقت محض بود الهام دیگه هیچ وقت بخاطر چیزایی که ارزش نداره اشک نریز ، معذرت می خوام که اولین قرار زندگیمون اینجوری خراب شد درسته اتفاقی که افتاد برام یه شوک بود اما اصلا حالم بد نبود ، چون باعث شد بفهمم که چقدر دوستم داشته و حتی وقتی من از همه چیز بی خبر بودم بهم خیانت نکرده با خجالت انگشت هاش رو که هنوز روی صورتم بود کنار زدم یهو اخم کرد و با ناراحتی گفت : _ببخش الهام ، اصلا ... اصلا حواسم نبود بلند شد و دستاش رو گذاشت توی جیبش ، فکر کرد از اینکه دستم رو گرفته یا اشک هام پاک کرده ناراحت شدم ، نمی دونست که با این کاراش فقط باعث شد تا شیشه نازک شرم دخترونه ام ترک برداره و درگیر یه حس گرم قشنگ بشم ، جوری که اگر به اراده من بود اینبار خودم دستش رو می گرفتم ! دلم نیومد بیشتر از این رنجیده ببینمش ،من یه عمر باهاش بزرگ شده بودم ، بحث امروز و دیروز نبود که نتونم بهش اعتماد کنم ! رفتم پیشش و صداش زدم _حسام ؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت : _جانم ؟ _یه چیزی بگم ؟ از شنیدن لحن لوسم فهمید که حالم بد نیست ، با ذوق سرش رو کج کرد و منتظر نگاهم کرد با ناز گفتم : _بستنی می خوام !! حدس می زدم که حال و هواش عوض بشه ، اما پیش بینی نمی کردم که ذوق مرگ بشه و از ته دل بخنده ! راستش شاید اگر دختره نمی گفت که داره میره خارج همیشه دلشوره داشتم که بازم برگرده به زندگی حسام و بخواد از هر طریقی به عشقش برسه ! اما خارج رفتنش نوید خوبی بود ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زيبا ازتصاوير شهدای مدافع حرم جوونيم وبا احساسيم به روي حرم حساسيم بي بي دو عالم ماها همه واسه تو عباسيم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادره میپرسه آقا گمنام ۶۱ ای داری؟ ۱۸ ساله؟ 😢 (هنوز تراشه‌های اون جنگ هست، چه دل‌هایی که نشکست، چه مادرانی که به انتظار فرزندانشون نابینا نشدند، از شدت گریه‌های بی‌امون، چه معشوقه‌هایی که به جای نفس گرم، جسد عشق‌شونو بغل کردن...) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃نبی رحمت(ص) هر لحظه ای که بر انسان بگذرد و به یاد خدا نباشد، قیامت حسرتش را خواهد خورد.🌸🌷 📚نهج الفصاحه۲۶۷۷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💐امام هادی(ع) به آنکه تمام محبتش را نثار تو می‌کند، با تمام وجود خدمت کن.❤️ تحف العقول۴۳۸ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـــــداے من ❄️میان این همه چشم 💫نگاه تو تنها نگاهے ست ❄️ڪہ مرا از هرنگهبان 💫و محافظے بے نیازمی کند ❄️نگاهت رابرای تمام 💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. شبتون آرام ☃️💫 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول مهربانی(ص) نگاه محبت‌آمیز✨ به چهره پدر و مادر عبادت است. بحار۷۴:۸۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•