🔴آدرس غلط
⁉️آیا تورم در کشور ناشی از نقدینگی است یا تحریمها
🏝مستند آدرس غلط برنامه ثریا
⛔️مشکلات بسیار عمیق داخلی مالیاتی، بانکی که اتفاقا راه حل هم دارند، اما به خاطر فشار، دولت فعلی اجازه عملی شدنش را نداده و کمر مردم در حال شکستن زیر چکمه اقتصاد و نقدینگی مهار نشده است.
⛔️آدرس غلط ندهند ... مشکل از تحریم نیست، بلکه عدم مدیریت مالی داخلی مسبب مشکلات اقتصادی معیشتی است.
#ثریا
#آدرس_غلط
🌺🇮🇷
بیانات رهبری(رئیس جمهور)_۲۰۲۱_۰۵_۲۲_۱۹_۳۴_۴۵_۷۱۲.mp3
1.38M
🛑 خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب
در بیانات رهبر انقلاب
#انتخابات
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
دوستان عزیز و همراهان گرامی
ممنون از استقبال و لطفی که نسبت به ما و رمان پیچک دارین♥️
لطفا صبور باشید جواب همه شما دونه دونه داده میشه...
حجم پیام ها بالاست .صبور باشید🙏🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_199
سادگی زندگی در روستا را دوست داشتم. چیزی که انگار گنج آرامش بهمراه داشت و در شهر یافت نمی شد.
پاقدم من برای روستا خوب بود. البته بهتر است بگویم پاقدم مراسم ازدواجمان. چون بعد از دو روز، کلنگ احداث یک درمانگاه برای روستا، درست در چند متری بهداری زده شد.
اهالی روستا آنقدر خوشحال بودند که کادر درمان روستا تکمیل میشود که حتی برخی هر روز برای کار احداث درمانگاه به کمک کارگران می آمدند.
یک ماهی از ازدواج من و حامد گذشت.
همه ی این سی روز، به خوبی و خوشی گذشت. یک هفته ی اول آن ماه، خانم جان هم در روستا بود. عمه دو روز پس از مراسم ما، نیامدن مهیار را بهانه کرد و به شهرشان برگشت. اما خانم جان که در آن چند روز رفیق شفیق بی بی، شده بود، تا یک هفته در روستا ماند.
بعد از رفتن عمه و خانم جان، من ماندم و لقب همسر دکتری که قبل از آن، بد اخلاق بود.
اما خیلی وقت بود که آن روی بد اخلاقش را ندیده بودم.
صبح ها تا از خواب بیدار میشدم، من بودم و کار و کار و کار.
از جارو کردن اتاقمان گرفته تا غذا درست کردن و رسیدن به کارهای بهداری.
البته حامد بیشتر کارهای بهداری را خودش انجام میداد و حتی گاهی در کارهای خانه داری هم به من کمک میکرد.
روزهایمان کنار هم خوش بود. چایی میان وعده را با هم میخوردیم و زمان استراحتش، تنها زمانی بود که چشمانش را وقف نگاه کردن به من میکرد.
و من از کارهای روزانه ام میگفتم. از غذایی که درست کرده بودم. از گلنار و پیمانی که هنوز تکلیفشان روشن نبود. از مریضهایی که به بهداری آمده بودند و من داروهایشان را داده بودم و...
هوا کم کم رو به سردی میرفت. روستا حال و هوای کوهستانی داشت و قطعا زودتر از مناطق دیگر سرما و باران و گاهی برف، به خود می دید.
در یکی از همان روزهای خوب و خوش زندگی مشترک اتفاقی افتاد که نه تنها برای ما خاطره ساز شد، بلکه حتی زندگی پیمان و گلنار را هم تغییر داد.
وقت چای و استراحت بود. همراه سینی چای به اتاقش رفتم و تا در را باز کردم گفتم:
_دکتر جان... وقت استراحته.
لبخندی زد و لیست داروهایی که مقابلش بود که با دستور من کنار زد.
سینی چای را روی میزش گذاشتم و صندلی کنار دیوار را تا جلوی میزش کشيدم.
_به به کلوچه!
_دست پخت بی بی و گلناره.
تکه ای از کلوچه را کند و من هم همینطور اما نه برای خودم.
کلوچه را سمت لبان او گرفتم که با دیدن دست او با همان تکه ی کلوچه ای که کنده بود و سمت لبانم گرفته بود، خندیدم.
_دیگه شناختمت مستانه جان.
هر دو لقمه ی کلوچه ای از هم به محبت گرفتیم که حامد گفت:
_من خیلی ازت ممنونم مستانه... هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز توی زندگیم اینقدر آرامش داشته باشم... اما یه چیزی منو میترسونه....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو
سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃
جان و دلت
از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃
لبخـند بـه لـب
در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃
هر لحظه ات
آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃
صبحتـون زیبــاترین
روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
رهبر انقلاب : هیچکس نگوید
رأی منِ تنها چه تأثیری دارد گاهی
یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت
یک کشور اثر میگذارد.
#انتخابات
#انتخابات_1400
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
#بدونتعارف🖐🏼!'
+میگفت:
اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!
ولی...
مامانشبھشمیگفتفلانکارُانـجامبده،
صدتاخونہاونورتر
صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت
#فقطادعانباشہلطفا😄💔
#اولازخودمونشروعکنیم!
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود!
※ #FreePalestine
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توےایݩانتخاباٺپیشرۅ...🖇
ڪسےرۅانتخابڪݩکہ...✋🏻
حرفࢪهبࢪٺروزمیݩنندازه...♥️
#دولتجوانحزباللهی
#سعیدمحمد✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدونشرح...😔
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_200
حلقه های سیاه چشمانش، سیاه چاله ای فضایی بود انگار... چنان لحظه ای محو تماشا کرد که آن واژه ی ترسی که گفت را فراموش کردم.
اما حرفی که زد، خوشی آن یک ماه زندگی مشترکمان را از ذهنم پاک کرد. تازه با حرف او بود که سایه های ترس از گوشه و کنار ذهن خفته در خوابم سرک کشید.
درست وقتی که فکر میکردم روزها و روزها کنار او خواهم بود!
_من با این ریه ی داغون... فقط ترسم از اون روزیه که تو رو تنها بذارم.... حالا تموم فکرم شده همون لحظه ای که این اتفاق می افته... دلم به حال خودم نمیسوزه... دلم واسه دل شکسته ی تو میسوزه که بعد از داغ سنگین پدرو مادرت...
نفهمیدم چی شد که یکدفعه جیغ کشیدم:
_حامدددددددد.
توقع داشتم آن لحظه از جیغ من خشکش بزند یا تعجب کند اما او فقط سرش را پایین گرفت و من از این عکس العمل او حرصم بیشتر شد.
_چطور میتونی از مرگ حرف بزنی؟!... ما فقط یه ماهه ازدواج کردیم... کلی آرزو داریم... هنوز...
آرزوهایم را ردیف کردم که بگویم که با اخم و همان نگاه گریزان از چشمانم جوابم را داد:
_تا چشم بهم بزنی این روزها میره... ماه میشه سال و سال میشه دهه... گاهی فکر میکنم نباید خودمو با این حال خراب، درگیر عشقی میکردم که میدونستم بعد از رفتن من چقدر شکننده است!
طاقت نیاوردم. حالا چیزی در قلبم مثل صدای مهیب یک انفجار اتمی، صدا کرده بود. از جا برخاستم و از میزش فاصله گرفتم. بغضم گرفت اما قبل از شکستن حرفهایم را زدم.
_چطور میتونی از حالا این حرفا رو بزنی... تازه یه ماه بود که غم ها مصیبت های گذشته ام رو فراموش کرده بودم... تازه یه ماه بود یادم رفته بود که چقدر بدبخت بودم و چقدر شکست خورده!
سرش از شنیدن صدای بغضم بالا آمد و با دیدن اشکانی که هنوز توده ی ابر بهاری اش غرش نکرده، بر روی صورتم روان شده بود، میزش را دور زد و کف دستانش را سمتم دراز کرد.
_ببخشید... بیا... معذرت میخوام.
اما من، در آن ثانیه فقط فرار میخواستم. از همه ی ترس ها و ناامیدی ها.
معطل نکردم. در اتاق را گشودم و دویدم. حتی صدای فریاد حامد هم مانعم نشد.
_مستانه!
از بهداری بیرون زدم. با بغضی که حالا بدجوری شکسته بود و آشوبی به وسط یک جهان که تمام سرزمین کوچک قلبم را تصاحب کرده بود.
سرازیری روستا را دویدم. درست وقتی به خودم آمدم که به انتهای باغ های گردو رسیده بودم.
دلم عجیب میخواست بلند جیغ بکشم. بر سر این دنیای بی رحم که به هر کسی وابسته شدم از من گرفت!
اما مطمئنا آنجا صدایم شنیده میشد. روی تکه سنگی نشستم و تنها گریستم. سکوت دور و برم بهترین مکان امنی بود برای گریه هایم تا اینکه گلنار را از دور دیدم. کاش سمتم نمی آمد. کاش مرا نمیدید تا راحت و آسوده میگریستم ولی کاش هایم به اجابت نرسید.
نفس نفس زنان جلو آمد:
_وای دختر... چه جوری دویدی اینهمه راه رو؟!
_چی جوری پیدام کردی؟!
_منو ندیدی واقعا؟!... از باغ بابا برمیگشتم که صدای گریه شنیدم، یه لحظه نگاه کردم دیدم به سرعت از جلوی چشمام رد شدی... منم همینجوری دنبالت اومدم.
جلوتر که آمد نگاهش خیره ی چشمان پر اشکم شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_201
_گریه کردی؟... با دکتر دعوات شده؟
تنها بینی ام را محکم بالا کشیدم و گفتم:
_میشه اینقدر نپرسی....
نشست کنارم و او هم آهی سر داد.
_اتفاقا منم با پدرم دعوا کردم... همین دیشب... آخه مراد گیر داده که چرا نمیذارید بیام صحبت کنیم... بابام هم میگه جوابشو بده... منم گفتم اگه قرار باشه جواب یک نفر رو بدم اون آقا پیمانه.
نگاهش کردم. بغضی در گلویش بود که قورتش میداد.
_خب چی شد؟
شانه هایش را بالا داد.
_هیچی دیگه... دعوامون شد... گفت دیگه اسم پیمان رو نيارم... منم گفتم زن مراد نمیشم.
سکوت کردیم چند دقیقه ای تا اینکه گلنار این سکوت را شکست. گریه اش گرفت.
_خسته شدم مستانه... الان چند ماهه درگیر این قضیه ام... آقا پیمان همین چند روز پیش با بابام حرف زده بود... بالاخره تونسته پدرش رو راضی کنه ولی پدر من راضی بشو نیست که نیست.
نگاهم به اطراف چرخید. دلم میخواست منم گریه میکردم. از دست همه ی وسوسه هایی که ترس های خفته ی ذهنم را، داشت باز بیدار میکرد.
_دلم میخواد داد بزنم گلنار... بغض توی گلوم فقط اینطوری آروم میگیره.
_یه جای خوب واسه داد زدنت سراغ دارم.
_کجا؟!
_همون دم غار.
نگاهی به صخره های روی هم سوار شده ی پشت سرم انداختم. راه طولانی بود اما شاید می ارزید.
برخاستم و مصمم گفتم:
_خوبه... من میرم.
_نه مستانه... هوا بدجور گرفته است... نزدیک غروبه و ممکنه بارون بیاد... دیره واسه رفتن بذار بعد.
عصبی از بهانه ای که تراشید جواب دادم:
_تو نیا... من دلم یه جای خلوت میخواد واسه گریه و جیغ زدن.
و راه افتادم اما او هم دنبالم آمد.
_حالا نگفتی با دکتر دعوات شده یا نه!؟
_غیر اون از کی میتونم اینقدر دلخور باشم؟!... از مریض ها واسه مریض شدنشون؟!!
خندید.
_آره... راست میگی... حالا سر چی دعواتون شده؟
چرخیدم نگاه گذرایی به او انداختم.
_مگه نمیگی هوا داره تاریک میشه؟... پس واسه چی اینقدر حرف میزنی... دنبالم بیا دیگه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•