🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_255
#مستانه
صبح بود. قصد کرده بودم آنروز کارهایم را طوری تنظیم کنم که کتابم را بنویسم بلکه تمام شود و دست انتشارات بسپارم. اما از همان اول صبح، بلاها نازل شدند.
درست سر صبحانه!
محمد جواد باز عجله داشت که بهار گفت:
_عجله نکن.... دیرت نمیشه.
لیوان چایش را سر کشید و گفت :
_شده... بدم شده...
و تا برخاست تلفن زنگ خورد. من سمت تلفن رفتم و محمد جواد سمت کتش.
_بله.
_سلام مستانه جان.... خوبی؟
صدا آشنا بود اما تا ذهنم درگیر شناختن صوت صاحب صدا شد او ادامه داد:
_مستانه جان دستم به دامنت.... دیگه بُردیم.... دیگه نمیتونم... کلافه شدم از دست این دختر.... دیشب ساعت ۱٢ اومده خونه!.... به کی بگم آخه.... بعدشم با یه حال خرابی که نگو.... مستانه.... ارواح خاک پدرو مادرت به دادم برس.... من حریف این بلادیده نمیشم.... چشم سفید به من میگه به تو چه.
شناختم. آه بلندی کشیدم و از بلایی که قرار بود باز سرمان نازل شود، به محمد جواد چشم دوختم.
کتش را پوشیده بود و میرفت سمت جاکفشی که گفتم:
_باشه.... به محمد جواد میگم بیاد دنبالش.
ناچار شدم و همان حرفم محمد جواد رو در جا کنار جاکفشی خشک کرد.
تلفن را که قطع کردم نگاه بهار و محمد جواد سمتم آمد.
حدس میزدند که چه اتفاقی افتاده. بهار با تعجب پرسید:
_مامان!.... بازم؟
سرم را ناچار پایین گرفتم از نگاه عصبی محمد جواد.
_چکار کنم مادر جون؟.... اون پیرزن که حریف اون دختر نمیشه!.... دیشب ساعت 12 اومده خونه... میترسم شر بشه اونوقت من جواب باباشو چی بدم؟
محمد جواد باز از کوره در رفت.
_چی میخوای جوابشو بدی مادر من!.... دخترش درست بشو نیست خب.... به ما چه؟!.... وقتی دخترش، دیشب تا ساعت 12 تو پارتی بوده و گیر مأمورا میافته، جواب باباش رو ما باید بدیم؟.
_محمدجواد!... تو از کجا میدونی دیشب پارتی بوده؟!... نکنه تو... تو دیشب رفتی عملیات و...
عصبی جوابم را داد:
_بله... خودم خانوم رو گرفتم .... اونم با چه وضعی... خودمم ضامنش شدم تا کسی با خبر نشه و باباش نفهمه .... _درست حرف بزن محمد جواد.... بابای اون، بابای تو هم هست!
بلند گفت:
_لااله الاالله... اون بابای من نیست.
عصبی نگاهش کردم و به حالت قهر از روی صندلی کنار تلفن برخاستم و رفتم پشت میز ناهارخوری نشستم. ولی او ادامه داد:
_در ضمن من دنبال اون دختره ی مورد دار نمیرم.... خوبه یادتون هست که آخرین باری که اینجا بود چی شد.
بهار فوری اعتراض کرد.
_محمدجواد!
و صدای فریادش بند دلم را پاره کرد.
_محمد جواد چی؟!!.... بابا ولم کنید.
و رفت. در خانه که بسته شد، نگاه بهار سمتم آمد.
_مامان.... خوبی؟
بغض کرده بودم. حالم خراب بود. خودم هم طاقت روبه رو شدن با دلارام را نداشتم اما چاره چه بود!
_مامان به خدا محمدجواد الان عصبی بوده... الان برسه سرکارش بهت زنگ میزنه تا از دلت در بیاره.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک #رمضان سه بار بندهاش را مورد خطاب قرار میدهد!
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_256
من حالم بخاطر رفتار محمدجواد بد نبود، بیشتر روحم خسته بود از آنهمه جنجال و دیگر طاقت آمدن دلارام و شنیدن کنایه هایش را نداشتم. اما نمیدانم چرا دلم غوغا بود برای این دختر!
دختری که مادرش را چند سال قبل از دست داده بود و به من به چشم هوی مادرش مینگریست.
و من احساس میکردم در دنیای خیالی ذهنم، صدای مادرش را میشنوم که مدام صدایم میزند:
_مستانه.... دلارام من را رها نکن.
آهی کشیدم و دردی به دردهایم اضافه شد.
بهار بی دلیل نگرانم شده بود. مدام نگاهم میکرد و با هر آهی که میکشیدم میپرسید :
_مامان... خوبی؟
_خوبم عزیزم.
و همان حدس بهار درست درآمد. تا محمدجواد به اداره اش رسید زنگ زد. اما بهار گوی را برداشت.
_الو.... به به آقای پشیمان!
تا اینرا گفت فهمیدم محمدجواد است. خودم را با درست کردن ناهار سرگرم کرده بودم. دیگر میدانستم کلمات به ذهن آشفته ام نمی آید که پای قلم و کاغذ بروم. بههمین خاطر ناهار آنروز را به بهار نسپردم.
_تازه آروم شده.... تو رو خدا باز بهمش نریز.
میدانستم محمدجواد چه گفته که بهار این جواب را داده که بلند گفتم :
_بهش بگو من باهاش حرفی ندارم اگر بعد از اداره رفت دنبال دلارام که هیچ وگرنه دیگه با من حرف نزنه.
و بهار ناچار پرسید :
_شنیدی چی گفت مامان؟
و تلفن قطع شد. بهار مقابلم پشت میز نشست. حتم داشتم ماموریت راضی کردن من را، محمد جواد به او سپرده. و درست حدس زدم.
_مامان... میگم میخوای من زنگ بزنم به بابا بگم شاید اون بگه دلارام بره پیش عمه افروز یا بره پیش خانوم جان.
نگاه تندی بهش انداختم که سکوت کرد.
_عمه ات و خانم جانو میخوای دق بدی؟... اونا حوصله دارن؟.... تازه اینجا خونه ی پدر دلارامه... بگم خونه ی پدرش هم نیاد که غوغا میشه.
بهار باز آهی کشید.
_خب آخه اون بیاد با محمد جواد نمیسازه و شما رو حرص میده.
_میگی چکار کنم؟.... بالاخره باید بیاد تا حالا باباش که از ماموریت برگشت یه خاکی تو سرمون بریزه.
_دور از جون.
_بهار حالم بده اینقدر ایده نده.... محمدجواد گفته منو راضی کنی که دنبال دلارام نره؟
_نه.... یعنی... خب.... حق داره اونم.
_پس محمدجواد گفته!
_مامان.... تو رو خدا یه فکری کن.... بذار من با عمه حرف بزنم بگم یه مدت دلارام بره اونجا.
عصبی فریاد زدم:
_چی میگی تو آخه؟!... دلارام پیش مادر مادری اش نمیمونه.... اونوقت بره پیش عمه!.... بس کن بهار حالم خوش نیست.
نشد. نشد همان ناهار را هم درست کنم. قلبم نکشید. از جا برخاستم و فوری یه قرص قلب زیر زبانی، به دهان انداختم.
کجا بود طاقتم حامد!.... آنهمه خوشبختی که داشتیم.... آنهمه آرامش!
آهی کشیدم و محکم به قلبم چنگ زدم. دلم هوای خاطرات را کرده بود.
هوای روستا.... هوای گلنار... هوای بی بی!
اشکی از چشمم افتاد و باز آه!
بهار که مثل عقاب چهار چشم حواسش به من بود، همان دو قطره اشکم را دید.
_الهی بمیرم.... مامان گریه نکن.... جان بهار.
بغضم را فرو خوردم و او میز را دور زد و سمت آشپزخانه آمد.
_الهی فدات شم.
_خدا نکنه....
_پس گریه نکن.
حتی حرف زدن بهار هم برایم کلی خاطره زنده میکرد. خاطرات تلخی که چنگک قوی و مردانه اش را زیر گلویم گذاشته بود تا خفه ام کند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#حرف_حسـاب⚖
#بدون_تعارف✋🏻❌
اذانگوشیشفعالهولیهمیشه
خاموششمیکنه
وبهادامهکارشیاخوابشمیرسه
غیرفعالشکناذیتنشی؟!
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
☘️با حال خوب برو در خونه خدا...
🌸استاد پناهیان
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_257
آمد. سر ظهر بود . شاید حتی کمی زودتر از همیشه. خودم را سرگرم کار کرده بودم که سراغم آمد.
_به به.... چه بوی غذایی!
داشت سمتم می آمد که رفتم سمت یخچال. بی جهت در یخچال را باز کردم و نگاهی بین طبقات انداختم. برای اینکه وانمود کنم کار دارم گوجه و خیاری برداشتم و در یخچال را بستم.
_مامان جان....
جوابم همچنان سکوت بود. خیار و گوجه را در ظرفشویی شستم و شروع کردم به پوست گرفتن خیار که شانه به شانه ام ایستاد.
شاخه گل سرخی خریده بود که مقابل صورتم گرفت.
_خدمت مامان گلم.
جوابش را ندادم. سرش را خم کرد جلوی صورتم تا مجبور شوم ببینمش. اما من باز هم با چشمانم جنگیدم برای دیدنش.
لبخند روی لبش را میدیدم که گونه ام را بوسید.
_فدات بشه محمد جواد.... باشه؟
حرفی زد که مجبورم کرد سکوتم را بشکنم.
_دور از جون....
_ای جانم بالاخره مامانم حرف زد.
سرم ناچار سمتش چرخید.
_خیلی ازت....
نگفته روی سرم را بوسید.
_غلط کردم....
_دور از جون....
_نه دیگه.... غلط کردم صدامو روی مادرم بالا بردم.... الان اگه بابا اینجا بود.... گوشمو محکم میپیچوند.
آه غلیظی کشیدم و او ادامه داد.
_الان میرم دنبال دلارام خانوم.
و اسم دلارام را چنان با غیض ادا کرد که انگار بدش نمی آمد به جای لقب خانوم به او، لقب دیگری بدهد.
و رفت. فقط آمد شاخه گلی بدهد و از دلم در آورد. درست مثل حامد. چقدر شبیه حامد بود! گاهی که دلم برای حامد تنگ میشد، به محمدجواد خیره میشدم.
و چقدر خوب که خیلی از خصوصیات حامد را داشت.
اما با رفتنش، حال خراب من خوب نشد.
بهار ناهار را آماده کرد و طولی نکشید که بلا نازل شد.
محمدجواد آمد. تا وارد خانه شد، با دیدن آن اخمهای سفت و محکمش متوجه ی حالش شدم.
و پشت سرش دلارام وارد شد. سلامی نکرد و تنها من و بهار بودیم که سلام دادیم و جوابی نشنیدیم.
بهار را فرستادم تا اتاق دلارام را برایش آماده کند.
و تا بهار و دلارام رفتند، محمد جواد نشست پشت میز ناهارخوری.
_خدا بخیر کنه فقط.
میز ناهار را چیدم و من و محمدجواد منتطر آمدن بهار و دلارام شدیم.
که آمدند.... با چه وضعی!
شروع شد!.... جنگی که طاقتش را نداشتم از همان لحظه شروع شد. نگاهم سمت بهاری که پشت سر دلارام بود رفت. با اخم به بهار نگاه کردم که مستاصل شانه هایش را بالا داد و بی صدا لب زد:
_من چکار کنم؟!.... خودش خواست اینو بپوشه.
و میدانم که عمدا آن تیپ و قیافه را زده بود. برای حرص دادن محمدجواد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_258
نشست درست مقابل محمدجوادی که سرش را پایین گرفته بود.
غذا را کشیدم و هر چهار نفرمان سکوت کرده بودیم که محمدجواد با همان اخم محکم رو به بهار گفت:
_بهار جان.... بی زحمت بعد ناهار اون کتابایی که بهت دادم رو بیار میخوام ببرم.
_کجا؟
من پرسیدم. میدانستم هر وقت محمدجواد مسافرت کاری دارد، کتابهایش را میبرد.
_میخوام برم منطقه.
دلم ریخت. خشک شدم. حتی جریان گرم خون درون رگ هایم هم خشک شد.
_محمدجواد!.... تو گفتی الان اعزام نمیشی که؟
_میرم درخواست اعزام میدم.
_چرا مادر؟....
_بمونم که چی بشه؟.... به خدا اونجا راحت ترم.... اینجا که بمونم از بی عقلی جوونا حرص میخورم.
و دلارام فوری منظورش را گرفت.
_قبول باشه برادر.... دعا میکنم به حول و قوه ی الهی تیکه تیکه شی.
من و بهار با فریاد اعتراض کردیم.
_دلارام!
لبخند آتشینی زد.
_چرااااا..... چرا نمیذارید بره داعش تیکه تیکه اش کنه.
قلبم چنان تیری کشید که قاشق از دستم افتاد. بهار جیغ زد.
_مامان.... مامان جان!
نفهمیدم چی شد.... حالم خیلی خراب شد. سرم را روی میز گذاشتم و در میان درد زیاد قفسه ی سینه ام، صدای دعوای بهار و محمدجواد و دلارام را شنیدم.
_همش تقصیر توئه.
محمد جواد گفت و دلارام باز جواب داد:
_خونه ی بابامه.... میخوام راحت باشم... به تو چه برادر؟.... چشماتو بنداز زمین و نگاه کن.
بهار محکم فریاد زد:
_بس کنید.... با هردوتونم.
و من دیگر نفهمیدم چی شد. حس کردم از درد، رگی از رگهای قلبم پاره شد. از درد بی حال شدم و بیهوش.
وقتی به خودم آمدم توی اتاق خودم بودم. روی تخت. بهار بالای سرم بود. و دکتر اورژانس کنار تخت.
_بذارید استراحت کنه امروز.... دور و برش سر و صدا نباشه.... نذارید عصبی هم بشه.
_ممنون لطف کردید.
با رفتن آنها در اتاق باز شد و محمدجواد هم وارد اتاق شد.
_مامان.... خوبی؟
تنها با اشاره ی چشم جوابش را دادم که خوبم. نگاهم جلب چارچوب در شد.
یک لحظه دلارام را دیدم.
سرکی کشید و نگاهم کرد.
چیزی در چشمانش بود که حس کردم حسرت است.
فوری دستم را سمت در دراز کردم.
_دلارام....
محمد جواد آهسته گفت:
_ولش کن.... میخوای باز بیاد حالتو خراب کنه.
_دل اون دختر هم.... شکسته.
_از چی؟.... اون میاد نیش و کنایه میزنه شما بازم به فکرشی؟!
_از اینکه میبینه تو و بهار مادر دارید و اون نداره.
محمدجواد نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد.
_ای بابا.... چه دلی داری شما به خدا!.... بگیر بخواب مامان... استراحت کن باشه؟
_محمدجواد.
_جانم.
_نرو مادر.... حالم بده... قلبم دیگه نمیکشه تو بری منطقه.
چشمانش را لحظه ای بست و نفسش را حبس کرد.
_نمیرم.... ولی فقط بخاطر شما.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگر
بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
____________________
🌱||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•