eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ کجا داریم میریم ما ؟؟ حداقل حرمت رو نگھ دارید ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق مولامون حضرت علیه السلام.... ۱۱۰ پرس غذای نذری درست کنیم.... هرکس میخواید در این نذر و اطعام به نیت مولا شریک باشه ،حتی به اندازه یک پرس غذا..... 🌸نذر خود رو به این شماره کارت واریز کنه🙏 6037997321794357 به نام : قربانی جوان ✅ان شالله گزارش از تهیه براتون تو کانال قرار میدیم.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 رسیدیم. بالای آن کوه، همان غاری بود که چه فریادهایی از گذشته ی من و گلنار که هنوز در خاطر دیوارهایش، باقی بود. همان جلوی غار نشستم و گریستم. صدای گریه ام بلند بود تا جایی که حال حامد را هم دگرگون کرد. ناگهان از گذر آنهمه خاطره، در خاطر پریشانم، فریاد کشیدم: _گلناااااار...... کجایی؟.... چرا تنهام گذاشتی؟ ندیدی بعد تو چه به روز منو بهار اومد؟!.... من به دخترت چی بگم؟.... چطور از تو یا پیمان حرفی نزنم. حامد در دهانه ی ورودی غار قدم میزد. حالش مثل من پریشان بود اما ابراز نمیکرد. کمی که گریستم و جیغ کشیدم، راه گلویم باز شد. عقده هایم سر باز کرد تا آنقدر گریه کنم که صورتم خیس از اشک شود و چشمانم خسته از آنهمه سوختن. اما دلم هنوز حرفها داشت. حرفهایی که شاید زبان برای بیانش کم بود. آرام تر که شدم، سرم را تکیه زدم به دیواره ی غار و نگاهم به سرسبزی درختان روستا که از آن بالا پیدا بود، خیره ماند. حامد هم سمتم آمد و مقابلم روی پاشنه ی پا نشست. _مستانه جان.... حالا که فریادت رو کشیدی و اشکات رو ریختی.... میخواستم یه خبری بهت بدم. نمی‌دانم چرا با گفتن همان کلمه ی خبر،. بمب اتم در وجودم منفجر شد. سرم سمت نگاه نگران حامد برگشت. کمی نگاهم کرد و کاغذی از جیبش در آورد. _این چیه؟ _نامه ی پیمان.... چند روز پیش با پست به دستم رسید. نامه را فوری از دستش کشیدم و خواندم. « سلام حامد جان.... رفیق روزهای جنگم.... آره... رفیق روزهای جنگم.... تو خوب جنگیدن را از همان روزها یاد گرفتی و من نه... من نتوانستم در روستا بمانم چون خاطره های روستا از در و دیوار خانه و باغ مش کاظم وخانه اش که حالا خالی خالی است، میخواست روی سرم خراب شود. من طاقت دیدن دخترم را هم ندارم.... دختری که می‌دانم حتی اگر نگاهش کنم مرا به یاد چشمان گلنار می اندازد و آرزوهایی که دود شد و رفت! نمیتوانم.... به خدا نمیتوانم.... دست من نیست. من پدر خوبی برای بهار نخواهم شد. به خانم پرستار بگو بابت حرفهای آن شبم معذرت میخواهم.... لطفا برای بهار من، مادری کند. می‌دانم که حتما می‌پذیرد و تو.... قطعا بهار را مثل دختر نداشته ات خواهی دانست. حلالم کنید.... پیمان.» باز اشک مهمان چشمانم شد. سرم از روی کاغذ نامه بالا آمد و مستقیم خیره در چشمان حامد گشت. آهی کشید و به جای من که حالا واقعا لال شده بودم گفت: _فردا بیا با هم میریم فیروزکوه، اسم بهار رو توی شناسنامه مون ثبت میکنیم.... بهار.... دختر منه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 این پسره ی دو متر ریشی، بالاخره مجبورم کرد که سر قولم بمانم. اسمم را برای سفر زیارتی با کاروان بسیج مسجد نوشت و بهار هم همراه ما شد. حالا نوبت او بود انگار، که به من، از ته دل بخندد. مخصوصا با آن چادری که بزور میتونستم روی سرم نگهش دارم. می‌دانستم که به من خواهد خندید اما درست همان روزی که چمدان به دست، با آن چادری که فقط از طریق کش پشت سرم، روی سرم مانده بود، از پله ها پایین آمدم، نگاه مستانه و بهار و حتی محمد جواد هم جلب من شد. فکر میکردم هر لحظه ممکن است صدای بلند خنده هایشان را بشنوم اما وقتی پایین پله ها رسیدم و چمدانم را زمین گذاشتم، بهار با لبخند سراغم امد. _ماشالله چه خوشگل شدی خانم! _مسخره ام نکن بهار.... این دو متر پارچه چیه ازم آویزون شده! مستانه هم طرف بهار را گرفت. _بهت میاد دلارام جان.... التماس دعا دارم ازت دخترم. _از من!! مستانه با مهربانی سر خم کرد. _آره عزیزم.... از بهار شنیدم تا حالا مشهد نرفتی. _نشد برم. _پس منو دعا کن. نمی‌دانم مسخره ام می‌کرد یا جدی میگفت. همان موقع محمد جواد از جا برخاست و گفت: _خب بریم که دیر شد. نگاه بهار با نگرانی خاصی سمت مستانه رفت. _مامان.... هنوز دیر نشده.... با ما بیا.... اتوبوس جا داره. _نه عزیزم.... من باید آخر ماه کتابم رو بدم برای انتشارات.... باید تا آخر ماه تمومش کنم ولی هنوز به نصفه هم نرسیده. بهار آهی کشید و محمد جواد گفت : _پس دیگه سفارش نکنم.... نشینی گریه کنی مامان جان.... قرص های قلبت رو به موقع میخوری ها. مستانه تنها لبخندی زد و سینی قرآن و کاسه ی آب را برداشت و بدرقه مان کرد. تا جلوی در که رفتیم، ایستاد. هر سه ی ما را از زیر قرآن رد کرد و گفت: _برید به سلامت.... التماس دعا. محمد جواد، پیشانی مادرش را بوسید و خم شد بوسه ای به دست مادرش زد. و من نمی‌دانم چرا از دیدن همین حرکت ساده ی او، قلبم لرزید. کاش مادر داشتم! اشکی به آنکه کسی ببیند در چشمم نشست و نوبت بهار شد. او مستانه را در آغوش گرفت و باز مادر و دختر، چند ثانیه ای در آغوش هم ماندند، تا بهار گفت: _موبایلت دم دست باشه که هر چند ساعت زنگ بزنم برنداری، دق میکنم. مستانه با خنده ای بی صدا گونه ی بهار را بوسید. _بر میدارم عزیزم. و نگاه مستانه سمت من آمد و نمیدانم جی در چشمانم دید که، خودش جلو آمد و مرا بی هیچ حرفی در آغوش گرفت. آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _یادت نره.... واسم دعا کن. آغوشش چقدر آرامش داشت. درست مثل مادرم بود. مهربان و صمیمی. خودم را از آغوشش جدا کردم و گفتم : _باشه. _برید به سلامت. تا جلوی در رفتیم و کاسه آبی که در دست مستانه بود پشت سرمان ریخته شد. و اینگونه سفر به یاد ماندنی من به مشهد، آغاز همه چیز شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هيچ بارانی نمیبارد مگر صفا دهد هيچ گلی جوانه نمیزند مگر هديه شود هيچ خاطره ای زنده نميماند مگر شيرين باشد هيچ لبخندی نيست مگر شادی بياورد بگذار باران شوق بر زندگيت ببارد😊🌧 بفرمایید صبحانه عزیزان😍🍳
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ پست ] ویژه اباعبدالله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمی‌ڪند... 🌸 💙 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•