فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀𝑴𝒂𝒏 𝒄𝒉𝒆𝒍𝒆𝒉 𝒏𝒆𝒔𝒉𝒊𝒏 𝒆𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝒕𝒐 𝒉𝒂𝒔𝒕𝒂𝒎 𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏√↷
⛓محکمگرھبزندلمارابہزلفخویش
ا؎دستگیرھدرگنہافتادھهاحسیـטּ؏…!ジ
♾صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟...✨
♾چــݪـہ ۍعاشقـیسٺـــ17🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انامجنونالحسين♥️
آبروۍحسینبھڪھڪشانمۍارزد
یڪموۍحسینبردوجھانمۍارزد
گفتمڪھبگوبھشتراقیمتچیست
گفتاڪھحسینبیشازآنمۍارزد..!♡
❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ غلط میکنی قانون
رو قبول نداری🤨💣!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه خوبی تو را...😍💣
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_313
به روستا برگشتیم. روستایی که حتی مثل سال های قبل بوی عید نمی داد.
چه روزهای قشنگی برایم خاطره مانده بود از گلنار!.... از بی بی.... از مش کاظم.
روزهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم، یک روزی، از یادآوری خاطراتش، آنگونه سر تا پا آتش شوم.
اولین کاری که بعد از رسیدن به روستا کردیم این بود که سر خاک بی بی و مش کاظم و گلنار برویم.
اگر آن سنگ قبر ها با اسم بی بی و گلنار و مش کاظم نبود، قطعا هنوز هم باور نداشتم که آنها فوت کرده اند.
چه عید بدی بود ان سال. اولین سالی که بدون گلنار سپری میشد.
اما نعمت بزرگی هنوز کنارم بود که من از آن غافل بودم.
وقتی اشکانم را بالای سر خاک گلنار ریختم، حامد دستی روی بازویم کشید.
_مستانه جان.... بهار هنوزم کنار غذاهای کمکی به شیر تو احتیاج داره.... پس طوری غصه نخور که شیرت روی بچه اثر داشته باشه.
همانجا سر خاک گلنار بودیم که مردی از دور، حامد را صدا زد.
_دکتر؟
_بله....
مرد به اهالی روستا نمیخورد. کمی جلو آمد. آشنا به نظر می رسید ولی من او را نشناختم.
نگاهی به سنگ قبر گلنار انداخت و گفت:
_من پدر مراد هستم.
از شنیدن اسم مراد، قلبم لرزید.
حامد بی معطلی پرسید:
_با من چکار دارید؟
_مراد تا چند ماه دیگه آزاد میشه.... قضیه ی مرگ دختر مش کاظم رو هم بهش گفتم....
_خب....
_از شما خیلی کینه به دل گرفته.... فکر میکنه شما تو مرگ گلنار مقصرید که گذاشتید با اون پسره پیمان ازدواج کنه.
با عصبانیت گفتم :
_پسر شما خیلی احمقه که همچین فکری میکنه.
حامد اخمی نشانه ام رفت یعنی سکوت کنم و خودش جواب داد.
_اینکه پسر شما چی فکر میکنه به من ربطی نداره آقا.
و دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید که پدر مراد بلند گفت:
_من نمیخوام باز یه دردسر دیگه درست بشه.... تو رو خدا توی همین چند ماه باقی مونده برو رضایت بده بلکه تخفیف بهش بخوره، منم بتونم نظرش رو نسبت به شما عوض کنم.
حامد سر برگرداند و بی تامل گفت:
_همچین کاری نمیکنم.... مراد بیشتر از اینا حقشه تو زندان بمونه.
و بعد با هم سمت روستا حرکت کردیم که فریاد بلند پدر مراد، آخرین هشدار را داد:
_من فقط خواستم جلوی یه دعوا رو بگیرم.
_ممنون از شما.
حامد اینرا گفت و ما از آنجا دور شدیم.
و این شروع یک فاجعه ی دیگر بود!
از همان روز دلهره خوراک هر نفسم شد.... میترسیدم از آنروزی که فرا برسد و مراد بخواهد با حامد رو در رو شود.
ولی حتم داشتم آدم مغرور و کله شقی چون مراد، حتی به قیمت یکبار دیگر زندان رفتن، باز سراغ من و حامد خواهد آمد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_314
از آنروز، حس شوم اتفاقی نوظهور در قلبم جان گرفت.
نمیخواستم نفوس بد بزنم اما آزاد شدن مراد، خودش بدترین اتفاقی بود که میتوانست در آن شرایط رخ دهد.
اما با گذشت روزها و ماه ها، کم کم خاطرم از آن حس بد خالی شد و درگیر روزمرگی زندگی شدم.
سال 74، سال خوبی برای اهالی روستا بود. با آمدن خطوط تلفن به روستا و درمانگاه، همه راضی بودند.
و من هنوز درگیر خاطره ی تلخ شب فوت گلنار!
اولین سالگرد گلنار رسید و همزمان با آن یکسالگی بهار.
نمیدانستم برای بهار تولد باید بگیرم یا نه. هنوز غم گلنار در دلم زنده بود و از طرفی بهار، دخترم، تازه راه افتاده بود و با دلربایی خاصی، توانسته بود حامد را چنان راضی کند که به من برای گرفتن تولد، اصرار کند.
بالاخره من هم راضی شدم که آدم های زنده باید از دنیای مُرده ها فاصله بگیرند.
البته می دانستم بیشترین اصرار حامد برای گرفتن تولد برای بهار، بخاطر روحیه ی من است!
حامد تمام کارها را خودش انجام داد. ما را به فیروزکوه برد، در آتلیه عکاسی چند عکس خانوادگی با بچه ها گرفتیم و شام همگی مهمان حامد شدیم در یک رستوران.
شب زیبایی بود آنشب و شاید آخرین خاطره ی خوشی که قرار بود در آن سال رخ دهد.
چند هفته بعد از تولد یکسالگی بهار، به عمه تلفن زدم و از او خبر تلخ دیگری شنیدم.
رها نتوانسته بود بارداری اش را حفظ کند و درست اوایل 7 ماهگی بچه اش نارس متولد شد.
نوزاد رها در دستگاه ویژه نوزادان بستری شد و رها هر روز برای شیر دادن به او یک مرتبه به بیمارستان میرفت.
از شنیدن این خبر خیلی متاثر شدم. بعد از دیدار سر سال نو با رها، واقعا برایش آرزو کرده بودم که صاحب فرزندی شود ولی انگار خواست خدا چیز دیگری بود.
روزها گذشت تا اینکه همان روز شوم فرا رسید.
پایان ساعت کاری درمانگاه بود. حامد قبل از بستن درب ورودی، مشغول جمع و جور کردن وسایل بود که به کمکش شتافتم.
سالن را با هم تی کشیدیم و خسته از اتمام کارها، دو لیوان چای ریختم و به اتاقش رفتم.
پشت میزش نشسته بود و برگه های بیمه را مرتب میکرد که با دیدنم لبخند زد.
_امروز خیلی کمکم کردی.... نمیخوای بری بچه ها رو از خاله رعنا بگیری؟... داره شب میشه.
_میرم.... چایی بخوریم.... بعد با هم میریم سراغ بچه ها.... خاله رعنا چون یه زن تنهاست، خیلی دوست داره با بچه ها بازی کنه.... کلی بهم اصرار کرده که در طول روز بچه ها ببرم پیشش.
لبخند کمرنگی به لب آورد و نگاهش را عمیق به چشمانم دوخت.
_خسته ای مستانه جان؟
_نه.... اصلا....
_از زندگی با من چی؟
_این چه حرفیه میزنی؟!.... معلومه که نه.
_منو ببخش مستانه.... من با موندن توی این روستا باعث زحمتت شدم.... میتونستم بهترین زندگی رو توی شهر برات بسازم ولی....
_اینجوری نگو حامد.... من کنار تو همیشه خوشبختم.... حالا هر جا که باشم.
لبخندش پر رنگ تر شد.
_خوشحالم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" لشکرعشق💛💣! "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:)
مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده
بود ، چے میشد بچہ ها
اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره
این سختے ها با اومدن آقا
تموم بشہ:)
اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ
بہ نظر خودمون هستیم جزِ
یارایہ منجے؟!🌱
#امامزمـان🌸!'
•.🌼 ➺˹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•