هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" لشکرعشق💛💣! "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:)
مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده
بود ، چے میشد بچہ ها
اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره
این سختے ها با اومدن آقا
تموم بشہ:)
اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ
بہ نظر خودمون هستیم جزِ
یارایہ منجے؟!🌱
#امامزمـان🌸!'
•.🌼 ➺˹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرفدل🧕
وقتیمشکیمدباشهخوبه
وقتیرنگمانتوشلوارباشهخوبه
وقتیرنگعشقهخوبه
وقتیرنگکتوشلوارباشهباکلاسه...
اما
وقتیرنگچادرمنمشکیشد بدشد،اخشد 👀
افسردگیمیاره 🖤
دنبالحدیثوروایتمیگردیدکهرنگمشکیمکروهه🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یـابـابالـحـوائـج
آسـودِه خٰاطریـم و نَداریـم دِلــهُره
تا مـُبتلایِ عِترتِ مـُوسـَی بنِ جَعـفَریم♥️!'
•.✨ ➺˹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع)
🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیهالسلام مبارک باد💫🌸🎊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|رویاییهبوسه
بهجایجایِشیشگوش💔|•
#کمیماندهتامحرمارباب
════════════
ᴊᴏɪɴ°•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_315
لیوان چایش را بالا آورد و به لب رساند که صدای محکم بسته شدن در شیشه ای ورودی، به گوش هر دویمان رسید.
حامد برخاست و لیوان چایش را روی میز گذاشت.
_حتما در باز بوده، باد زده، در رو بسته.... من میرم در رو ببندم.
تا میزش را دور زد و سمت در اتاقش رفت، در اتاق باز شد.
با دیدن کسی که در چهارچوب در ایستاده بود، روحم از ترس، از جسمم پرواز کرد!
مراد بود. نگاهش چنان نفرتی داشت که تمام وجودم از ترس سرد شد.
_به به جناب دکتر.... خوبی؟.... حال و احوال؟
حامد قدمی به عقب، سمت داخل اتاق، برداشت.
_تو اینجا چکار میکنی؟
_حالمو نمیپرسی؟... عجب!
قدمی به داخل آمد.
_یادته اون روزی که توی کلانتری بودیم؟
نفسم از ترس حبس شد و مراد جلوتر آمد.
یک دستش را روی تخت معاینه ی مریض گذاشت و وزن شانه اش را روی آن انداخت.
_یادته وقتی پدرم بهت التماس کرده بود که رضایت بدی چی گفتی؟... من یادمه... هنوز حرفت توی گوشمه.... بعضی چیزا از یاد آدم نمیره.
مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد.
_منم بهت گفتم، شده ده سال دیگه از زندان آزاد بشم.... میشم و منت تو رو نمیکشم.... اما بدا به حال تو وقتی من از زندون در بیام.
دستش را از روی تخت برداشت و همراه با سری که بلند میکرد در مقابل حامد گفت:
_حالا همون روزه دکتر.... فقط یه فرقی کرده... اون روزی که من توی کلانتری بودم... فقط مراد بودم.... پسر کدخدای ده بالا.... ولی وقتی چند سال حبس کشیدم.... خیلی چیزا یاد گرفتم.... با خیلیا آشنا شدم.... خلاصش کنم دکتر.... من چند سال با چاقو کش ها حبس کشیدم.... ترسم از زندان و این حرفا ریخت.... بد کردی دکتر.... بد کردی!.... در حق خودت بد کردی.... در حق اون دختره گلنار بد کردی.... اگه مخالفت نکرده بودی... اگه با مش کاظم حرف نمیزدی تا دخترش رو به من نده.... حالا من رو به روی تو نبودم و گلنارم زنده بود.... زن من بود.... داشت بچه ی منو بزرگ میکرد.
فوری با ترس گفتم:
_اشتباه میکنی گلنار....
نگاهش به من افتاد.
_به به.... دوست شفیق گلنار.... چه خبر از بچه ی بی پدر و مادر گلنار؟.... برو بیارش ببینم.
انگار قلبم ایست کرد. و چشمانم قادر به تمرکز برای دیدن نبود.
مراد هم پوزخندی به لب آورد که عرق سردی را روی پیشانی ام نشاند.
_خب دکتر.... وقت تسویه حساب شده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_316
نگاهم روی صورت مراد خشک شد.
آنقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای هر تپش قلبم را در گوشم میشنیدم.
_میخوام باهات یه معامله ای کنم دکتر.... بچه ی گلنار رو بده به من....
اصلا انتظار همچین حرفی را نداشتم. هین بلندی کشیدم و به جای حامد من بلند فریاد زدم:
_بهار دختر منه.... به هیچ کسی نمیدمش.
نگاه تندش سمت من اومد.
_تو.... خود تو باعث مرگ گلنار شدی.... حالا واسه من ادعای مادری میکنی؟!
حامد نگذاشت من حرف بزنم. دستش را به نشانه ی سکوت من بالا آورد و رو به مراد گفت:
_بریم بیرون باهم حرف میزنیم.
مراد محکم فریاد کشید :
_نه.... همین جا حرف بزنیم.
حامد رو به من گفت:
_تو برو بیرون مستانه.
_نه حامد.... من هیچ جایی نمیرم.
حامد عصبی صدایش را بالا برد.
_بهت میگم برو بیرون.
_حامد!.... من بهار رو به این آدم عوضی نمیدم....
مراد عصبی سمتم خیز برداشت. چسبیدم به دیوار که محکم روی میز کنار من کوبید.
_عوضی تویی که باعث مرگ اون زن بیچاره شدی.... عوضی تو و این شوهرته که زندگی گلنار رو تباه کردید.... با زبون خوش میگم.... دختر گلنار رو به من میدید.... وگرنه اون بلایی که بخاطر چند سال حبسم، کشیدم، سرتون میارم.
مکثی کوتاه کرد و چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون کشید.
صدای فریادم را با دو دست، پشت لبانم، خفه کردم که مراد با لحنی آهسته اما تهدید وار گفت:
_اینم از خوبیهای زندانه دکتر.... توی این چند سال حبسی که کشیدم خیلی نترس تر و کله شق تر از قبل شدم.... اون مراد قبلی مُرد.... حالا یا حرفی که من میگم میشه یا تیزی کار خودشو رو انجام میده.
حامد با اخمی نگاهم کرد. بیشتر از شدت عصبانیت از دست مراد بود تا من.
_مستانه.... برو بهار رو بیار....
_چی؟!
نگاهش طور خاصی در چشمانم نشست. مقصود نگاهش قطعا آوردن بهار نبود.
_زنگ بزن بهار رو بیارن.
مراد فریاد کشید:
_زنگ نه.... بره خودش بیارتش.... بی سر و صدا.... اگه اهالی روستا رو خبر کنی این تیزی میره توی شکم شوهرت.
همان لحظه حس کردم روح از بدنم پر کشید.
یک نگاه به حامد انداختم که سری تکان داد و من با ترس آهسته از کنار مراد گذشتم و دویدم.
تا بیرون درمانگاه دویدم و بعد نفس زنان به اطرافم نگاه کردم. گیج و منگ بودم. از طرفی اضطراب ناشی از تهدید مراد، هوش از سرم پرانده بود، چند دقیقه ای دور خودم چرخیدم و به اطراف نگاه کردم تا توانستم تصمیم بگیرم که چه باید بکنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
~💧|
.
.
.
بر رشتھ هاے معجـر
زهرا قـسم سید علے
خنجر بھ حنجر میڪشم
گر ٺو هواے سر ڪنے
[♥️؛🦋]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشت میکنم 🕊❤️
فقط به خاطر حال خوب خودم
به دنبال نور خورشیدند✨
و من هر صبح به دنبال تو...
خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻
بدون نور خورشید میمیرد :(
•○ #سحر_رستگار
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_317
چنان با مشت به در خانه آقا جعفر میکوبیدم که دستانم درد گرفت.
_تو رو خدا کمک کنید.... یکی بیاد کمک.
با سر و صدایی که راه انداختم آقا طاهر هم از خانه اش بیرون آمد.
_چی شده خانم پرستار؟
_زنگ بزنید کلانتری.... بگید نیرو بفرستن.... مراد اومده درمونگاه.... شوهرم رو با چاقو تهدید کرده.... میخواد بچه ی گلنار رو به زور از ما بگیره.... تو رو خدا یه کاری کنید.
آقا جعفر هم که با سر و صدای من سراسیمه از خانه بیرون امده بود، متوجه ی ماجرا شد.
_نگران نباش من الان زنگ میزنم کلانتری.
و آقا طاهر هم که مثل من نگران به نظر میرسید گفت:
_بذار برم منم تفنگ شکاری مو بیارم باهم بریم سراغش.
و اینگونه بود که من در کوچه های روستا منتظر آمدن آقا جعفر و آقا طاهر شدم.
آقا طاهر و آقا جعفر هر دو با من به درمانگاه آمدند. پشت در ورودی درمانگاه بود که گفتم:
_بذارید من خودم برم داخل.... اگه سر و صدا کردم شما بیایید.
و آنها قبول کردند. وارد درمانگاه شدم. سکوت محض درمانگاه کمی دلم را لرزاند.
آهسته سمت اتاق حامد رفتم که صدای مراد آمد.
_پس چرا نیومد؟
با شنیدن صدای مراد پشت در اتاق ماندم که حامد گفت :
_واقعا فکر کردی من، زنم رو میفرستم که بهار رو بیاره دو دستی تقدیم تو کنه؟!.... اون رفت تا اهالی روستا رو خبر کنه.... دیگه راه فراری نداری.... به جرم چاقوکشی و تهدید دستگیر میشی و این دفعه باید بیشتر حبس بکشی.
صدای بلند فریاد مراد، تنم را لرزاند.
_عوضی کثافت.... تویی که باید به جای گلنار میمردی.... تویی که اون دختر رو بدبخت کردی.... اگه قرار باشه بازم بیافتم پشت میله های زندان، دلم میخواد برای کشتن تو باشه تا چاقو کشی و تهدید.....
با همان تهدید مراد فریاد کشیدم :
_آقا طاهر.... آقا جعفر..... بیایید کمک.... یک کمک کنه.....
با صدای فریادم مراد سراسیمه از اتاق حامد بیرون زد و چنان مرا پرت کرد سمت زمین که دستم از درد داغ شد.
اما آقا جعفر و آقا طاهر جلوی مراد را گرفتند و با او درگیر شدند.
و من در حالیکه به سختی با دستی که از درد حتی تکان هم نمیخورد، سمت اتاق حامد پیش رفتم.
_حامد.... حامد جان.
در نیمه باز اتاق، خودش همه چیز را نشانم داد. حامد در حالیکه با دو دستش پهلویش را گرفته بود سمت زمین خم شده بود.
از لابه لای انگشتانش خون میچکید که جیغ کشیدم.
_حامدددد!
جلو رفتم و مقابلش روی زمین نشستم.
_حامد جان.... الهی بمیرم.... چی شده؟!
سرش را کمی بلند کرد. رنگ صورتش پریده بود.
_مستانه....
_جانم.... جانم..... چیزی نیست الان میریم بیمارستان.
نفهمیدم با همان دستی که حتی قادر به تکان دادنش نبودم چطور برخاستم و از درمانگاه بیرون زدم.
آقا جعفر و آقا طاهر بیرون درمانگاه بودند، گویی مراد از دستشان گریخته بود که با گریه گفتم:
_کمک کنید تو رو خدا.... مراد حامد رو با چاقو زده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_318
با کمک آقا طاهر و آقا جعفر، حامد را سوار پیکان خودش کردیم تا به بیمارستان فیروزکوه ببریم.
اما شدت خونریزی بالا بود. در حالیکه با دست سالمم به پهلوی حامد محکم فشار می آوردم تا جلوی خونریزی را بگیرم به آقا جعفر که رانندگی میکرد گفتم:
_نمیشه سریعتر برید؟
_من رانندگی بلد نیستم خانم پرستار.... هوا هم تاریک شده.... جاده رو نمیشه دید... خطرناکه.
نگاهم سمت حامدی برگشت که رنگ به رو نداشت. به زور لبخندی زدم و گفتم:
_خوب میشی حامد جان...
به زحمت لب زد.
_دستت.... شکسته.
نگاهی به دست آسیب دیده ام که بخاطر مراد و پرت شدنم روی زمین، شکسته بود و حتی نمیتوانستم تکانش دهم، انداختم.
اشکی از چشمم بخاطر آنهمه محبتش به من، فرو افتاد.
خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم.
_بمیرم برات که به فکر منی.... طوری نیست.
سرم را سمتش هنوز خم کرده بودم، که یک لحظه در گوشم گفت:
_مراقب.... خودتو... بچه ها.... باش.
اشکانم از شنیدن این حرفش سرازیر شد.
_حامددددد.... چرا میخوای نا امیدم کنی؟.... الان میرسیم.... تحمل کن.... خواهش میکنم.
سرش را به زحمت کمی جلو کشید و پیشانی ام را بوسید.
نمیشد جلوی اشکانم را بگیرم اما در همان حال هم گفتم :
_سعی نکن حرف بزنی.... تحمل کن فقط.
و او دیگر حرفی نزد.
سکوتش هم دلم را میلرزاند هم امیدوارم میکرد که حرفم را پذیرفته.
نمیدانم چقدر طول کشید که بیمارستان فیروزکوه رسیدیم.
با فریاد آقا جعفر، دکتر اورژانس سمت ماشین آمد و دیگر ثانیه ها گم شدند. بلند بلند می گریستم و در حیاط بیمارستان زیر لب دعا میکردم که خدا حامد را به من ببخشد.
هوا تاریک شده بود و من با آن دست شکسته، حتی درد را هم فراموش کرده بودم.
هر چیزی که تمرکز ذهنم را از حال حامد منحرف میکرد، در وجودم جایی نداشت. حتی درد دست شکسته ام!
نمیدانم چقدر طول کشید تا پرستاری سراغم آمد.
_خانم تاجدار؟
_بله....
_شما همان پرستار روستای زرین دشت نیستید؟
_چرا.... من همون همون پرستارم.... حال همسرم چطوره؟
_دکتر پورمهر همسر شماست؟
با گریه نالیدم.
_بله.... حالش چطوره؟
_آروم باشید.... اول بفرمایید داخل بیمارستان.... انگار دستتون شکسته.
_من خوبم.... لطفا بگید حال همسرم چطوره؟
_شما بفرمایید داخل.... بهترین دکترهای بیمارستان بالای سرش هستن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست
🌼زندگی تلخ نیست
🌸زندگی همچون نتهای موسیقی
🌼بالا و پایین دارد
🌸گاهی آرام و دلنواز
🌼گاهی سخت و خشن
🌸گاهی شاد و رقصآور
🌼گاهی پر از غم
🌸زندگی را باید احساس کرد...
🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه
بفرمایید صبحانه😋🍳
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔
دوست دارے با یکے درد و دل کنے ولی
میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ؟! ☹️
یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی
به کسی نمیگہ😌🌱
تازه مشکلت رو هم حل میکنہ↻💌
مهدےفاطمہ🙃♥️
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⛅️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خداجبرانکنندس🌿•.
.
تآزهمےخواستازدواجکنه..💍!'
بهشوخےبهشگفتم:
خیلـےدیرجنبیدۍ..تابخواۍازدواجکنے
وانشاءاللهبچهداربشےوبعدبچهبعدۍ
دیگهخیلۍسنتمیرهبالا . .👴🏼!'
یهنگاهبهمکردوگفت:سید،
خداجبرانکنندس . .🧡'
.
گفتم: یعنۍچے . .🤭؟!'
گفت: فکرمیکنےبرایخدا
کارۍدارهبهمدوقلوبده . .🚶🏻♂؟!' سیدجان،اگهنیتتخدایـےباشه
خداجبرانکنندس.. :)
.
وقتۍخدابهشدوقلوعنایتکرد،
تازهفهمیدمچـےگفتهبود🔥!'
.
🌸⃟💓¦⇢ #شهیدمحمدپورهنگ🌸•.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه خبر خوش..
این هفته روحانی صبح جمعه بعد خواب میفهمه😁😂
آخر هفته روحانی رفته...
#علیبرکتالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یہچیزیکہنمیذارهدلمونباروحانے
صافبشہ
نبودنشماستحاجے...💔
بہخاطراینقابکہدیگہهیچوقتتکرار
نمیشہ
#حلالتنمیکنیم !
「🍃➜ 🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آیا میبخشیدش؟!
#دولتروحانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه نگـام کنی؟ ...
#شهیـدابراهـیمهـادی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خوابیم، یا مَستیم، یا دیوانهایم..🙄
#حرف_حساب 🌿••|
به قولِ حاج آقا قرائتی
هر معتاد سالی یک نفر رو
با خودش همراه میکنه !
شما که مسلمونِ مسجدۍ
سالی چند نفر رو
مسلمون مسجد میکنی !؟
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙