#بیـو 🏴
-•-
جز روضہۍتو دࢪد مراکیدوا بُوَد؟!
دࢪمانڪننده تر، زِ همہ نُسخہها حسین🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_333
بعد از شام تازه وقتی بهار و محدثه برای شام به هتل برگشتند، من قصد رفتن به حرم را کردم.
درست درب ورودی هتل دیدمشان.
_سلام خانم کتاب خون.
بهار گفت و من تنها جوابش را با سلامی دادم که پرسید :
_کجا با این عجله؟!
_میرم حرم....
_الان؟!... تا برسی حرم و بخوای برگردی ساعت ۱٢ میشه.
_خب بشه.
بهار متعجب نگاهم کرد و بعد رو به محدثه گفت:
_شما برو رستوران هتل برای منم سفارش غذا بده تا من بیام.
محدثه که رفت، بهار کلافه نگاهم کرد.
_دلارام جان.... چرا هی میخوای لج محمد جواد رو در بیاری؟
_من به محمد جواد چکار دارم؟!.... میخوام برم حرم همین.
_آخه الان دیره.... با ما هم که نیومدی.... حالا تنهایی میخوای بری حرم؟
_من بچه نیستم بهار.... خودم میتونم برم.
بهار عصبی شد. شاید این اولین باری بود که او را عصبی می دیدم و متعجب از این عصبانیت که گفت:
_دلارااااام.... محمد جواد روی این چیزا خیلی غیرتیه.... تو رو خدا.
لبخندی از شنیدن اسم غیرت که مرا یاد کتاب او و آن جمله ی معروفش می انداخت، روی لبم نشست.
« مرد غیرتمند شد تا حافظ جان ناموسش باشد.... پس مردی که روی زیبایی و جمال ناموسش بی غیرت است، بد نیست که به او بگوییم نامرد! »
لبخند روی لبم بهار را عصبی تر کرد.
_به چی میخندی الان؟!
بدم نمی آمد آن آقای اخمالو را غیرتی کنم.
_پس همین الان برو بهش بگو دلارام تنهایی رفته حرم و گفته تا قبل اذان صبح برمیگرده.
اینرا گفتم و راه افتادم و صدای اعتراض بهار را شنیدم که گفت:
_دلارام!... تو رو خدا.... لج نکن.... دلارام!
و من آهسته و با قدم های آرام به راهم ادامه دادم.
منتظر بودم تا بهار حرفم را به گوش محمد جواد برساند.
کمی کنار مغازه ها تامل میکردم بلکه برسد آن جوشش غیرت مردانه ای که انقدر از آن دم میزد!
و رسید.... گوشی موبایلم زنگ خورد. همین که اسم محمد جواد را که فرمانده سیو کرده بودم، دیدم، لبخند زدم.
_بله....
_کجایی تو؟
_تو راه حرم....
_مگه نگفتم تنهایی حق نداری بری حرم؟... مگه نگفتم ساعت ۱۱ تا اذان صبح بی همراه حرم نرید؟
_من نیازی به همراه ندارم در ثانی همراه های من خودشون تازه از حرم اومدن، دیگه همراه من نمیشن.
نفس پُرش را توی گوشی خالی کرد.
_دم یه مغازه ای واستا من دارم میام.
لبخندم بی دلیل کشیده شد.
ذوق کردم چرا؟!؟!
سرم را بالا آوردم و نگاهی به مغازه ی مقابلم انداختم و خونسرد تا حدی که ذوقم را نشان ندهد، جوابش را دادم:
_من دم یه مغازه لوازم خانگی واستادم... تلویزیون های ال ای دی پشت شیشه مغازه اش گذاشته .... ولی زحمت نکش برادر، خودم میتونم برم.
تنها جدی جواب داد:
_گفتم واستا تا بیام.
و قطع کرد. با لبخند نگاهی به صفحه ی گوشی ام که تماس را قطع کرده بود انداختم و زیر لب گفتم:
_خب بیا برادر غیرتی.... من واستادم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_334
و همانجا کنار همان مغازه آنقدر ایستادم که آمد. از همان دور که دیدمش یک لحظه از دیدن قدم های تندش و آن گره کور اخم های جدی اش که انگار بخاطر رگ غیرتش، این دفعه کمی با دفعات قبل فرق داشت، دلم لرزید.
سرم را پایین انداختم و او را نادیده گرفتم که آمد کنار شانه ام ایستاد.
_پس لج میکنی؟
_اِ... اومدی!
در حالی که سمت حرم راه می افتادیم ادامه داد:
_واقعا داری اون روی سگ منو در میاری.
خندیدم.
_اختیار دارید فرمانده.... شما که اون روی سگ ندارید!.... شما اون روی فرمانده دارید.... خب راستی در مورد اون شاخه گلی برای همسرم بگو... کی همچین کتاب عاشقانه ای نوشتی؟!... نکنه خودت عاشق شدی فرمانده!
ایستاد چنان نگاه تندی به من انداخت که با خودم گفتم؛ کاش سر به سرش نمیگذاشتم.
اما کمی دیر شده بود.
_بهت گفتم اون کتاب به دردت نمیخوره.... یه بار دیگه اسمشو بیاری نیاوردی.
_خب حالا بد اخلاق!.... تو با اینهمه بد اخلاقی چه جوری میخوای واسه همسرت یه مرد غیرتی ولی مهربون باشی!
شنید ولی جوابمو نداد و من عمدا یک جمله از کتابش را به تمسخر به زبان اوردم:
_خوبه مردا برای همسرانشون اونقدر عاشق باشند که قرار همه ی بیقراری هاشون دیدن همسرشان باشد.
باز ایستاد و کلافه چنگی به موهایش کشید. عجیب مقاومت می کرد که نگاهم نکند و من بی دلیل از این فرار چشمانش لذت میبردم. چون خوب توانسته بودم اذیتش کنم.
نفس های بلندی کشید و نگاهش را تا آسمان بلند کرد.
منتظر یه واکنش تند و خشن بودم که خوب خودش را کنترل کرد و بعد دوباره راهش را ادامه داد.
چقدر اذیت کردنش کیف داشت!
خوب حرص میخورد. اما عجیب روی اعصابش کنترل داشت.
یک آن دلم خواست شروین هم مثل او غیرتی بود ولی نبود.
بارها و بارها بعد از مهمانی های شبانه حتی نپرسید چطوری میخواهم به خانه برگردم!؟
اما محمد جواد برای همان حرم رفتن هم همپای من می شد!
تا حرم سکوت کردم. وقتی از درب ورودی وارد حرم شدیم ایستاد و باز نگاهش فرار کرد از من.
_یه ساعت دیگه همین جا کنار همین ستون باش.
_یه ساعت کمه.... من میخوام دو سه ساعتی بمونم.
_باشه ساعت 12 خوبه؟
_اِی.... بد نیست.
_پس 12 اینجا باش.
این را گفت و رفت و من ایستادم تا رفتنش را تماشا کنم.
از من که دور شد سرش بالا آمد. نگاهش حتی به مقابل خیره شد اما وقتی مقابل من می ایستاد یا به زمین خیره بود یا به آسمان !
علت اینهمه کنترل نگاهش را نمی فهمیدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دو آفتِ #محرم ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با همه فرق داری...
حُسـینجانم✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همبازےامامحسیـن - @Emamzaman_12.mp3
1.66M
چـون حسینـو دوسـدارهـ منم
دوسش دارمـ..🍀
#استادامینیخواه
#محرم🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️
#شبجمعه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم
🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم
🌺رمزش رو هم نداشتم
🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم
🌼ولی از خود پرداز دلم
🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم
🌸روزتـون عالی و شـاد
🌼دوشنبهتون گلباران
🌓
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری🌱
🖤[ حسین جان ، بیا و دل شکسته را بخر... ]🖤
#امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه میکند
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•