eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ سفره رو با کمک بقیه چیدیم و مشغول شدیم. موقع غذا خوردن همه کلی حرف زدن و خندیدیم. وسط غذا یهو یه چیزی یادم افتاد که با دهان پر و اصواتی نامعلوم دهانم و باز و بسته کردم، که باعث شد لقمه بپره تو گلوم و شبنم که بغلم نشسته بود، بهم آب بده. همه با نگرانی نگاهم می‌کردن که بعد از تموم شدن آب خوردنم، لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم: _عکس نگرفتیم! همه با غیض نگاهم می‌کردن، اگر رودربایستی نداشتن قاشق که هیچی، کاسه‌هایی که جلوشون بود و با مخلفاتش، روم می‌ریختن. حق داشتن خب، یه جوری رفتار کردم همه ترسیدن، از نگاهای خیره و پر از حرص بقیه، خنده‌م گرفت و بعد سرم و زیر انداختم و مشغول شدم. سرم و بالا می‌آوردم و یه نگاه می‌کردم، می‌دیدم هنوز نگاها روی منه، دوباره، سه باره و... لبخند مصنوعی زدم و با صدای تقریبا بلندی یا بهتره بگم رسایی، گفتم: _مشغول شید دیگه!!! و با این حرفم همه یکبار دیگه یه دل سیر خیره و باچشم غره نگاهم کردن و بعد مشغول ادامه غذا خوردنشون شدن! پس چی؟ من از اونام که حرفم برو داره! البته فقط تو فامیل... بعد از شام، یه تعارف الکی به خاله و زندایی کردم که برین کنار، خودم ظرفا رو می‌شورم، اونا هم گرفتن چسبیدن و من الآن درحال شستن یه کوه ناتموم ظرفم، شبنمم که مثل همیشه... سرش با ایلیا گرمه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -کمک نمی‌خوای؟ نگاهی به ورودی و آشپزخونه و قد و بالای آرمان توی چارچوبش کردم و گفتم: _مهربون شدی؟ می‌آد نزدیک سینک می‌ایسته و آستینای پیراهن مردونه‌ش رو می‌ده بالا: -اون موقع‌ها سرت با شبنم گرم بود، مهربونیای ما، به چشمت نمی‌اومد! درجوابش فقط به لبخند زدنی اکتفا می‌کنم، مشغول کفی کردن ظروفم و آرمان هم مشغول شستشو. -نگفتی؟ متعجب می‌گم: _چی و؟ -عه! اینکه چرا قصد ازدواج نداری دیگه! حرصی می‌شم و بهش چشم غره می‌رم و دستای کفیم و می‌گیرم جلوی صورتش که باعث می‌شه و صورتش و عقبتر ببره: _آرمان یه بار دیگه این بحث و جلو بکشی، همین دستکشای کفی و می‌کنم تو چشات! یه خنده‌ی بلندی می‌کنه و بعد که من و مصمم می‌بینه برای اجرای تصمیمم، به خنده‌اش خاتمه می‌ده. _آرمان راستیی! سری به علامت سوال تکون می‌ده: _اون دختر خوشگله بوددد، همون که عاشق پیشت بود و می‌گما! از اون چه خبر! آرمان از همین دختری که تعریفش و کردم، نفرت زیادی داشت و هردفعه اسمش و می‌آوردم، کلی عصبی می‌شد، دختر به سیریشه این تو عمرم ندیده بودم، با اینکه آرمان گوشه چشمیم نشونش نمی‌ده اما ول کنش نیست! -از اون متنفرم یاسمن چندبار بگم! با شیطونی جواب می‌دم: _بالاخره نفرت زیادی عشق می‌آره ها! حواست به خودت باشه... همین حین ایلیا وارد آشپزخونه می‌شه و می‌گه: -به به خبریه؟ _بلهههه! آرمان براش خواستگار اومده، همین روزاس که بیاد قاطی مررغاا! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آرمان چشم‌هاش و گرد می‌کنه و می‌گه: -چرا چرت و پرت می‌گی؟ ایلیا قاه قاه می‌زنه زیرخنده و بین خنده‌هاش می‌گه: -وای خدا... چادر سفیدم سر کن، کفش پاشنه بلندم بپوش، البته همینطوری نردبون هستی ماشالا، چایی خوش رنگم دم کن براش ببر، بلکه بپسندتت. _آقاداداش ما رو باش! اون که اومده خواستگاری حتما پسندیده که اومده دیگه! -آهاا... پس کار تمومه دیگهه؟ شبنمم همین لحظه به جمعمون اضافه می‌شه و فکر می‌کنه بحث ما درمورد ظرفاس که می‌گه: -باریکلااا! ظرفا رو تموم کردیدد؟ همه می‌زنیم زیر خنده و شبنم از همه جا بی‌خبر می‌گه: -چیش خنده داشت؟ _شوتی تو زنداداش گلممم! ایلیا همه چی‌ و برای شبنم توضیح می‌ده و شبنمم کلی به آرمان می‌خنده، چون همه‌مون از جریان اون دختر سیریشه خبر داشتیم، بحث و کش ندادیم و بیشتر از اون آرمان و اذیت نکردیم... بالاخره ظرفا تموم می‌شه و می‌ریم مثل قبلا چهارتایی کنار هم می‌شینیم و گل می‌گیم و گل می‌شنویم تا خانواده‌ها آماده رفتن می‌شن: _نخود نخود! هرکه رود، خانه‌ی خود! آرمان می‌گه: -دو کلام از خواهرشوهر عروس! غیر از منی که بهش چشم غره رفتم، همه به خنده افتاده بودن! البته خودمم خندیدم اما توی دلم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ در اتاق ایلیا رو بی‌وقفه می‌کوبم و وقتی ازش صدایی دریافت نمی‌کنم، با حالت تهاجمی در و باز می‌کنم؛ ایلیا درجا صاف می‌شینه و گیج اینطرف و اون طرفش و نگاه می‌کنه. _هی! پاشو دیگه! خودت گفتی می‌بری و میاریم! سعی می‌کنه با همون قیافه خوابالوش تعجبش رو نشون بده اما پلکاش روی هم میوفتن و بسته می‌شن؛ الهی، داداشم چقدر خوابش می‌آد، شبیه جنازه ها شده، عه زبونت و گاز بگیر یاسمن! _قیافت و اونطوری نکن بلندشو! می‌خواستی تا صبح با اون شبنم وروه جادو، ویزویز نکنی. -یه روز کلاس و هیچی نداشتیم گرفتیم راحت بخوابیما! ببین چجوری از دماغمون درمی‌آری. بعد هم با غرغر لباساش و می‌پوشه و می‌آد جلوی من، کماکان هنوز چشماش بسته‌ان! -بریم دیگه! _با همین چشما؟ خودش و تو آینه نگاه می‌کنه و بعد از آب زدن به دست و صورتش، به من می‌گه: _الآن اوکی شدم یاسمن بانو؟ رضایت می‌دید برسونمتون؟ تک خنده‌ای می‌کنم و با هم از خونه بیرون می‌ریم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ همراه ایلیا وارد یکی از آموزشگاهای رانندگی می‌شیم، بالاخره بعد از سه سال، یکی پیدا می‌شه که جوابمون و بده. ایلیا به آقایی که پشت میز نشسته بود می‌گه: -سلام جناب، ما برای ثبت نام اومدیم. یکساعت جوابش رو می‌ده و فقط پنجاه و پنج دقیقش اینه که، همه تایما ظرفیتش پره و کلاس خالی ندارن، تااا، دو هفته‌ی دیگه! هی... یه بار هم خواستم کلاس ثبت نام کنم که اینجوری شد! بزک نمیر بهار می‌آد... -آبجی غمت نباشه! به آرمان می‌گم حلش کنه، صاحب اینجا رفیق آقاپرویزه. اصلا از پارتی‌بازی و اینجور چیزا خوشم نمی‌اومد، ترجیح دادم دوهفته صبر کنم و امتحانام و که یکم پاس کردم و بار روی دوشم سبک‌تر شد، با خیال راحت این کلاس شیرین و شرکت کنم، پس برای دوهفته بعد ثبت‌نام کردم. *** حسم می‌گه امروز قراره حسابی اوقاتم تلخ باشه! یه روزایی هست وقتی از خواب بلند می‌شی همین حس و داری، و امروز برای من جزو همون روزاس، کاش می‌شد چندروز فارغ از هیاهوی جهان دور و برم و برای خودم باشم؛ منتهی آغاز امتحانای ترم این اجازه رو بهم نمی‌ده! امروزم کلاس نداشتم و تصمیم گرفتم زودتر برم آتلیه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ به سمت آتلیه نگاه، یعنی همون آتلیه‌ای که خانم فراهانی معرفی کرد، راه افتادم؛ از اون روزی که اینجا رو بهم معرفی کرده، کمتر می‌رم پیشش، یه بار که زنگ زدم بهش، مهلت حرف زدن بهم نداد و گفت: -نو که اومد به بازار، کهنه شد دل آزار دیگه؟دیگه این طرفا نمی‌آی یاسمن خانم! بعد هم با اظهار شرمندگی من، کلی خندید و انگار که شوخی کرده باشه گفت: -قریونت برم ما که باهم این حرفا رو نداریم! بزار اونجا حسابی جا بیوفتی، اینجا واسه تو همیشه کار هست و درش به روی تو بازه! مهربونتر از آرام، تاحالا ندیده بودم، خوش برخورد، باشخصیت، بامرام و معرفت! به محض ورودم با یه دختر شیک‌پوشی روبرو شدم که به چهره‌اش می‌خورد، دو الی سه سال ازم بزرگتر باشه. با اخمای درهم می‌آد جلوی من می‌ایسته و می‌گه: -بفرمایین امرتون؟ این کیه دیگه! اینجا چیکار می‌کنه؟ تاحالا ندیدمش، جوری حرف می‌زنه انگار آتلیه باباشه. _سلام! با حالتی که یکمی زور قاطیشه می‌گه: -علیک سلام! نگفتم امروز قراره اوقاتم تلخ باشه؟ این برج زهرمار اینجا چی‌ می‌خواد! دستام و از جیب پالتوم درمی‌آرم، پوزخندی می‌زنم و می‌گم: _من یکی از عکاسای این آتلیه‌ام! عرض شما چیه؟ درکسری از ثانیه قرمز می‌شه و چشم‌هاش و درشت و کوچیک می‌کنه! جوابی برای گفتن پیدا نمی‌کنه و به سمت اتاق خانم زارعی می‌ره. انگار ارث باباش و خوردم، اخماش و واسم توی هم می‌کنه و بیست سوالی ازم می‌پرسه! تازه درست و حسابی، سلامم نکرد! به اتاقی که توش عکس بچه‌ها رو می‌گیرن، می‌رم و یکم وسایل توش و مرتب می‌کنم و صحنه رو برای عکاسی، آماده می‌کنم. حسنا رو باید یبار بیارمش اینجا، ازش عکس بگیرم بزنه به دیوار اتاقش، فندوق کوچولو. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ قربونش برم فسقلیم و! قالب تخم مرغی که بچه‌ها می‌رفتن توش و عکس می‌گرفتن و برمی‌دارم و با خودم می‌گم: _قشنگ قااالب حسناس! بیاد توی این، انگار جوجه‌ای می‌شه که از تخم اومده بیرون. -یاسمن؟ با صدای خانم زارعی سرم و برمی‌گردونم سمتش، لبخندی می‌زنم و با خوشرویی می‌گم: _جانم؟ همون دختری که لحظه ورودم دیدمش کنار خانم زارعی می‌ایسته. -ماهلین دختر خواهرم و عروسمه! با این حرف دختره سرخ و سفید می‌شه که ادامه می‌ده: -اگر من نباشم، یا حتی... درحضور منم، اگر ماهلین جان چیزی گفت، باید مثل من باهاش رفتار کنی و احترامشم نگه داری! حس بدی بهم دست داده بود، یه حسی که انگار خانم زارعی داشت توبیخم می‌کرد که چرا اونجوری باهاش حرف زدم. کمی مکث می‌کنه، روی مبلی که برای ارباب رجوع بود می‌نشینه و یه پاش و روی اون یکی می‌اندازه. -از چندروز آینده پسرم و ماهلین، اینجا رو می‌گردونن! یعنی قراره به جای من، اینجا حضور داشته باشن و بالای سر بقیه باشن! حسابی جا می‌خورم، از حالت تعجب می‌آم بیرون و بدون اینکه فضولی کنم فقط می‌گم: _اطلاع نداشتم! چشم. چشم‌هاش و به نشونه تایید باز و بسته می‌کنه. -سعی کنید باهم دوستانه رفتار کنید! خیلی باهم کار دارید. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم با دختره کنار بیام! به هم نمی‌خوردیم هیچ جوره و آبمون توی یه جوب نمی‌رفت، از همون دیدار اول فهمیدم! معلوم نیست پسرش کیه که عروسش باشه! مردم چه پرتوقعن! با چندتا نصیحت دیگه که نفهمیدم چی بودن، چون به حرفاش دقتی نمی‌کردم، آتلیه رو ترک کرد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ دیگه واقعا خسته شده بودم. امروز این منشی هم معلوم نیست چرا نیومده بود و من جاش وایساده بودم و تلفنای مردم و جواب می‌دادم. حساب کتابای ارباب رجوع، عکاسیاشون، تحویل عکسا و همه و همه با من بود، و انگار ماهلین جان، عروس خانم هم که توی اتاق مدیریت، مگس می‌پروند! بعد از ساعت‌ها خانم از اتاق اومد بیرون و گفت: -اینجا آبدارچی نداره؟ بعد یه نگاهی به من کرد و با لبخند مرموزی گفت: -عزیزم تو که همه کارا رو انجام دادی یه اسپرسو هم واسه من درست می‌کنی، می‌آری اتاقم! بعد هم رفت توی اتاق و در و بست. چه سریع صاحب همه چی شد! پولدار که باشی همینه دیگه! آتلیه می‌زنی، بزرگ و مشهورش می‌کنی، روز و شب پاش وقت می‌ذاری، کارمند براش می‌گیری؛ وقتی به یه جایی رسوندیش و سر زبونا اندختیش، هدیه می‌کنی به عروست! من از این مادرشوهرا تو کل عمرم ندیده بودم! نوبره واقعا! دختره انگار کوزت گرفته! خودت پاشو برو یه قهوه واسه خودت درست کن! جوری دستور می‌ده انگار نوکرشمم. البته خانوووم، پرنسس تشریف دارن اصلا شاید قهوه درست کردن بلد نباشه! چه احمقی اومده اینو گرفته، واقعا فکرم و مشغول کرده! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ اصلا من که دیگه اینجا کاری ندارم برای چی موندم! وسایلم و جمع می‌کنم و آماده رفتن می‌شم. بدون اینکه در اتاقش و بزنم، چون هیچ کس توی آتلیه نبود، با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم: _من کاری واسم پیش اومده باید برم، فعلا! بعد هم بدون اینکه بخوام جوابش و بشنوم، از آتلیه اومدم بیرون و تاکسی گرفتم به مقصد خونه. به محض اینکه کلید و توی قفل در چرخوندم و وارد حیاط شدم، صدای خنده حسنا به گوشم خورد! قربونش برم اینجاااست! پس سرگرمی امشبمونم جور شد! تا در سالن و باز کردم با چشم دنبال حسنا گشتم و وقتی نگاهم به چهره شیطونش خورد از خود بیخود شدم و پریدم بغلش کردم و انداختمش هوا و گرفتمش. -سلامت و خوردی، آبجی؟ مثل همیشه با انرژی لاینصف گفتم: _سلاااام! اونا هم شاد و خندون جوابم و دادن. سایه نگاهی به شبنم و ایلیا می‌کنه و بعد با تاسف نگاهی به من می‌اندازه و می‌گه: -تروخدا نگاه کن! مردم اینطوری می‌پرن تو آغ.وش یارشون! خواهر ما می‌پره بغل بچه‌آبجیش! همه ریز می‌خندن و من بلند بلند: _اینم از شانس ماعه دیگه! موقعی که شانس و تقسیم می‌کردن، ما رفته بودیم غاز بچرونیم! با این حرفم همه ریزیز خندیدناشون تبدیل می‌شه به قهقهه. تا آخرشب می‌گفتیم و می‌خندیدیم، خوشحال بودم چون امروز... امروز که زیاد خوب نگذشت اما به هرحال! فردا پنجشنبه بود و بازم کلاس نداشتم، می‌خواستم اول برم آتلیه آرام جون. از اون روزی که من و به این خانم زارعی معرفی کرده بود، یه تشکر درست و حسابی ازش نکرده بودم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بلند می‌شم می‌رم وسایل یه جعبه شیرینی سه کیلویی رو مهیا می‌کنم. یه شیرینی خوش رنگ و لعاب و خوشمزه‌ای درست کردم که خودم دلم نمی‌آد بخورمش! قربون این استعدادای نهفته‌م برم! با خودم گفتم خب اینا یکم زیاده... یکمش و می‌چینم توی یه ظرف خوشگل و می‌برم توی سالن. سایه اینا و شبنم، با دیدن شیرینی گل از گلشون شکفته می‌شه و اشتهاشون باز! به به و چه چهی می‌کنن و ته ظرف و درمی‌آرن. منم هیچی نمی‌گم از اینکه از شیرینیا بازم هست، چون اگه می‌گفتم هیچی برای فردا نمی‌موند! *** _مامان می‌گم زشت نیست جعبه نداره؟... بعد خودم جواب خودم و می‌دم: _اصلا بهش می‌گم خودم درست کردم! مامان ریلکس و بیخیال، می‌گه: -نه بابا چه عیبی داره! مطمئنم کلی هم خوشش می‌آد! شیرینی‌ها رو تو بهترین ظرفی که داریم، می‌ریزم و بعد از خداحافظی از مامان، راه میوفتم. وقتی می‌رسم به آتلیه آرام، خشکم می‌زنه؛ چرا درش بسته‌س؟ وای نکنه امروز تعطیل کرده باشن؟ زحماتم به باد می‌ره که! زحمات هیچی، از خوابم زدم بیام یکم واسه رسیدن به ماشینم تلاش کنم که انگار قسمت نشد! وقتی می‌رم جلو و با همین چشمام می‌بینم که امروز و تعطیل کردن، ناامید می‌خوام برگردم خونه، اما یهو یادم می‌آد امروز پنج‌شنبه‌ست و آتلیه نگاه حسابی شلووغ! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ از اوناش نیستم که بخوام بهونه بیارم و از زیر کار در برم! همیشه عاشق اون دسته آدم‌هایی بودم که سفت و سخت می‌چسبیدن به درس و مشق و کارشون! یه آدم باپشتکار، که هیچوقت بیخیال هدفاش نمی‌شه؛ حتی اگه سالها طول بکشه تا به هدفش برسه، مهم اینه مقصد مشخصی و انتخاب کرده و تو جاده‌اش حرکت می‌کنه. همین افتادن تو مسیره که سخته، بقیه‌ش و باید بسپاریم اول به خدا، بعد به خودمون و اراده و پشتکارمون! اون دسته آدمایی که عاشق می‌شدن، بیشتر برام جنبه‌ی طنز داشتن تا درام. عشق و عاشقی؟ همه‌ش کشک و دوغه! یکی یه چیزی می‌گه و بقیه به تبعیت از اون، اسم الکی روی چیزی می‌ذارن، براش فلسفه می‌بافن و هزار تا فکت و فلان و بهمان می‌آرن که این چیز وجود داره، اما کسی مثل من، اگه نخواد نمی‌تونه قبول کنه! حالا تو هی آب تو هاون بکوب! چیه آخه... عاااشق شدن، موفقیت حتی اسمشم آدم و به وجد می‌آره، چه برسه به رسیدن بهش! به خودم اومدم و دیدم سوار تاکسی‌ام و راننده داره بهم می‌گه که پیاده شم. من کی تاکسی گرفتم؟ کی رسیدم؟ پیاده می‌شم و در تاکسی و می‌بندم. قدم زنان به سمت ساختمون آتلیه نگاه می‌رم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ امروز روز تعجب کردن منه! چرا برعکس همیشه که پنجشنبه ها شلوغ بود، هیچ کس اینجا نیست؟ هرچی چشم می‌چرخونم نه اون دختره ماهلین و می‌بینم، نه منشی، و نه خانم زارعی رو! در اتاق مدیریت بسته‌س، حتما کسی توشه که در و بسته دیگه! به سمت اتاق پا تند می‌کنم، چند تقه‌ی ریزی به در می‌زنم و بدون شنیدن جواب وارد اتاق می‌شم. یه پسری هست که چهارشونه و خوشتیپه، اما عیبی که داره اینه که پشتش به منه! اما از لباساش معلومه چقدر خوشتیپه! وایسا ببینم! شاید این همون پسر خانم زارعیه؟ آره، آره حتما! چند سرفه‌ی الکی می‌کنم، اما سرش و از عکس‌هایی که جلوشه بیرون نمیاره که نمیاره. یه چندتا اهم اهمی هم می‌کنم اما افاقه نمی‌کنه! این زبون خوش حالیش نیست! البته منظورم زبون بی زبونی بود، هرکاری کردم نفهمید پس باید با زبون خوش حالیش کنم! _ببخشید پشتم به شماست! چندثانیه می‌گذره بدون اینکه جواب بده، عکسا رو از جلوی صورتش می‌گیره پایین. بعد چندثانیه‌ی طولانی دوباره عکسا رو نگاه می‌کنه و با پررویی تمام می‌گه: -گل پشت و رو نداره! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️