eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ امروز روز تعجب کردن منه! چرا برعکس همیشه که پنجشنبه ها شلوغ بود، هیچ کس اینجا نیست؟ هرچی چشم می‌چرخونم نه اون دختره ماهلین و می‌بینم، نه منشی، و نه خانم زارعی رو! در اتاق مدیریت بسته‌س، حتما کسی توشه که در و بسته دیگه! به سمت اتاق پا تند می‌کنم، چند تقه‌ی ریزی به در می‌زنم و بدون شنیدن جواب وارد اتاق می‌شم. یه پسری هست که چهارشونه و خوشتیپه، اما عیبی که داره اینه که پشتش به منه! اما از لباساش معلومه چقدر خوشتیپه! وایسا ببینم! شاید این همون پسر خانم زارعیه؟ آره، آره حتما! چند سرفه‌ی الکی می‌کنم، اما سرش و از عکس‌هایی که جلوشه بیرون نمیاره که نمیاره. یه چندتا اهم اهمی هم می‌کنم اما افاقه نمی‌کنه! این زبون خوش حالیش نیست! البته منظورم زبون بی زبونی بود، هرکاری کردم نفهمید پس باید با زبون خوش حالیش کنم! _ببخشید پشتم به شماست! چندثانیه می‌گذره بدون اینکه جواب بده، عکسا رو از جلوی صورتش می‌گیره پایین. بعد چندثانیه‌ی طولانی دوباره عکسا رو نگاه می‌کنه و با پررویی تمام می‌گه: -گل پشت و رو نداره! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلامم و درود🌱 پارتای جدید و جذاب تقدیم نگاهتون😍 https://gkite.ir/es/10356979 واسه شنیدن حرفاتون من اینجاما💆🏻‍♀♥️ همه‌ی پیامهاتون رو میخونم✨
جواب سوالهای پرتکراری که دیدم داخل پیامها: 👇🏻🤍 دوستان رمان +500 پارته و کامل تایپ شده. امکان بیشتر پارت دادن و طولانی‌تر نوشتن، واقعا نیست🥲 درمورد رمان خانم یگانه، لطفا و خواهشا دیگه سوال نپرسید! من چندبار باید بگم که دست من نیست واقعا جوابتون! 🙂 من فقط رمانمو داخل این کانال میزارم و باقی چیزها هم سنجاق کردم. اگر گلایه هست چرا به من میگید؟! بعد از چندین روز و چندین پارت، وقتی یه ناشناس میزارم، تا نظرتون و درمورد رمان بخونم، خستگی به تنم میمونه، با خودم میگم کاش کلا ناشناس نمی‌گذاشتم! همش درمورد رمان قبلی... باور کنید جوابتون توی پیام سنجاق شده هست!! این ناشناس آخریشه. اگر حرفی صرفاااا درمورد هست میشنووم♥️ باقی عزیزان هم که رمان و دوست دارید، خوشحالم که به دلتون نشسته... تا آخر بمونید مطمئنا عاشقش میشید✨🌱
📨 📝 متن پیام : سلام درود بر شما نویسنده توانا خسته نباشید ممنون برا رمان خیلی خوبتون(برنده عشق) درسته که 500 پارت بیشتر نیست وخب شاید یکم بیشتر ولی اگر مقدوره یکم پارت هارو طولانی تر کنید من خودم تا میخوام بخونم تموم میشه. ... انقد خوبه قلم شما خیلی برای ما محبوبه ای کاش شما هم‌به درخواست ما توجه کنید پارت هارو طولانی تر و همچینین بیشتر کنید با تشکر درپناه ایزد منان باشید همیشه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1403/10/29 🆔 @gkite_ir ___ سلام و نور✨ خیلی خوشحالم که اینو میشنوم، خیلی زیاد! واقعا بعضیاتون به من خیلی زیاد محبت دارید♥️ عزیزان چون پارتها از قبل نوشته شده، من نمیتونم کوتاه یا بلندشون کنم🥲 و اینکه قراره روزی 2پارت داشته باشیم تا این یه فرصتی باشه برای اینکه خانم یگانه دوباره بتونن ادامه‌ی رمان رو پارتگذاری کنن✨🌱
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ منکر این نمی‌شم که صداش بییش از حد آشنا بود، انگار هرروز صداش و می‌شنیدم. وقتی می‌چرخه به طرف من، عین برق گرفته ها صاف سرجام می‌ایستم. الله اکبر! این همه آتلیه، این همه عکاس، این همه پسر تو دنیا! من باید با این دیو دو سر روبرو بشم همش؟ نکنه... نکنههه این پسره خانم زارعیه؟ گمون نمی‌کنم اون باشه، پس تو اتاق مدیریت چیکار می‌کنه؟ شاید آبدارچی باشه! آخه احمق به تیپ و قیافه این می‌آد آبدارچی باشهه!؟ عقلم پاره آجر برداشته! الان بگن دو دو تا چندتا می‌شه، می‌گم بیست تا! در این حد آچمز شدم. -تو باید یکی از عکاسای اینجا باشی درسته؟ _سلام! آخه یکی نیست بگه تو که به خانواده خودت سلام یادت می‌ره بکنی، برای چی به کسایی که بهت سلام نمی‌کنن سلام می‌دی! خب البته دست خودمم نیست، وقتی هول می‌شم سلام می‌کنم، البته نه همیشه، فقط اول صحبتا! _کاملا درسته! یکی از عکاسای حاذق و زبردست اینجا! انگار هردوتامون تعجب و گذاشتیم کنار و با اینکه هردوتامون الآن توی یه محل کاریم کنار اومدیم! -خب خانم زبردست!... رفت پشت میز و یه برگه از لای برگه‌های دیگه بیرون کشید و اومد جلو و برگه رو داد دستم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ متعجب به محتوای برگه خیره شده بودم. _این چیه؟ خیلی خونسرد می‌گه: -فرم استخدام! با صدای نسبتا بلند و پر از اعتراضی می‌گم: _اما من قبلا یه بار اینجا استخدام شدم! کم مونده بود پا به زمین بکوبم، اما خیلی خودم و کنترل کردم. پس حدسم درست بود! پسر خانم زارعیه! -خودت داری می‌گی قبلا! همونطور که می‌دونی، از الآن مدیریت اینجا با منه! و کسی روی حرف من حرف نمی‌آره! از شدت عصبانیت دستام و مشت کرده بودم و دندونام و روی هم می‌ساییدم. -باز شدی لبو که! خب زیادی حرص نخور! لب گزید و چشم‌هاش و ریز کرد و با صدای ملایم‌تری گفت: -خب... من شرط دارم واسه موندنت اینجا! چشم‌هام و درشت می‌کنم و منتظر ادامه‌ی حرفاش می‌شم: -می‌دونی که کم عکاس زبردست نریخته واسه‌ی همچین آتلیه‌ای! برای ما اولویت کسیه که بیشترین احتیاج و به این کار و پولش داشته باشه. باز هم مثل اون اوایل دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم. هیچی نگفتم و همچنان منتظر ادامه حرفاش بودم. -اگر می‌خوای این فرصت و از دست ندی، کشکی کشکی هم نمی‌شه باشه که! همینجا حرفش و با عصبانیت قطع می‌کنم و می‌گم: _آتلیه‌تون ارزونی خودتون! عمرا بتونم با یه آتلیه‌ای که تو توش وجود داشته باشی کنار بیام. -آ آ! نمی‌شه!... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
مهیار میخواد اذیت کنه، آره؟! 😬
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _چرا اونوقت؟ -طبق قرداد قبلی که امضا کردی، اگر وسط کار بزنی زیر همه چی و و ول کنی بری، اونجاست که باید... جریمه بدی! مرغ من یه پا داره: _جریمه‌شم هرچی باشه می‌دم! چندقدم به در نزدیک می‌شم، اما همونجا می‌ایستم. هنوز پام و از اتاقش نذاشتم بیرون، دو دلم. بعضی موقعا هست آدم بین دوراهی ‌ای گیر می‌کنه که هر دوتاش بد و بدتره. شک و دلهره و دودلی مثل خوره‌ای میوفته به جونمون و مغزمون و می‌خوره، کم کم به خودمون میایم و می‌بینیم با زوم کردن روی یه موضوع بی‌اهمیت داریم دیوونه می‌شیم. این ماییم که باید از این دیوونگیا، دودلیا، از این منجلاب خودمون و بیرون بکشیم؛ و اینطور می‌شه که گاهی می‌ریم سراغ بد، گاهی هم سراغ بدتر. تفاوت چندانی نداره، چون هر دو از یه قماشن! چنددقیقه‌ای دستم و میون در نگه داشته بودم تا بسته نشه. هنوزم نمی‌دونستم باید چیکار کنم؟ همون دوراهی عجیب. بالاخره راه بد رو انتخاب می‌کنم. اینکه نتونم آرزوهام و واقعی کنم، نتونم مستقل زندگی کنم، نتونم خیلی از کارایی که دوست دارم و انجام بدم، خیلی بدتره تا اینکه با مهیار سر و کله بزنم. خیالی نیست! راه تحمل کردنش و پیدا می‌کنم، اما بعید می‌دونم آدم غیرقابل تحمل رو بشه تحمل کرد، البته بعید نیست، اما خیلی سخته! این می‌شه درس عبرتی واسم، که هرچیزی و که نخوندم امضا نکنم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ همون چندقدمی که اومدم و برمی‌گردم. هنوز هم نگاهش با وسایلای روی میزش مشغوله. با دیدن من که منتظرشم و می‌خوام حرفی بزنم، سرش و بالا میاره و دوباره نگاهش و می‌ده به برگه‌های روی میزش. اون ورقه‌ها چی هستن که اینو انقدر به خودشون مشغول کردن، کاش می‌دونستم. با خودم کلی کلنجار رفتم تا حرفم و بگم: _شرطت... چی هست؟ نگاهی توی چشم‌هام می‌اندازه و ابرویی بالا می‌ده: -شرط نه، شرط‌هام! ابروهام و درهم می‌کنم، با اینکه راه بدی که انتخاب کردم و سختترش کرد، اما چه کنم که باید تا آخر مسیری که انتخاب کردم و برم! _هرچی باشه می‌شنوم. -د نشد! اول از همه این لحن صحبت برای رئیست، اصلا صحیح نیست! درستش اینه که بگی لطفا شرط‌هاتون و بگید! نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هام و ثانیه‌ای روی هم می‌ذارم. لعنت به من که هرراهی انتخاب می‌کنم و تا تهش می‌رم! وگرنه می‌تونستم همین الآن بزنم زیر همه حرفای یک دقیقه پیشم. همه‌ی توانم و به کار می‌گیرم تا مثل یه مرد غریبه باهاش حرف بزنم، مثل رهگذر توی خیابون، شایدم بقال سر کوچه! نه مثل کسی که در هفته هزار بار تیکه و کنایه بار هم می‌کنیم. _لطفا... شرط‌هاتون و... بگید... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با زبون دور دهانش و تر می‌کنه و چشم‌هاش و ریز: -نشنیدم؟ لعنت به این که می‌شنوه اما ادای نشنیده‌ها رو درمی‌آره! مشتاق اینه که من بهش بگم لطفا! عقده‌ست؟ حسرتشه؟ یاسمن به خودت بیا! به یه لطفا گفتن که کوچیک نمی‌شی! این لطفا گفتنت ارزش این و داره که به خواسته‌هات برسونتت. با صدای بلندتری می‌گم: _لطفا! شرط‌هاتون و... بگید! -شنیدم! با اینکه گوشم کر شد ولی قبول کردم. نگاه منتظرم و می‌بینه و شروع می‌کنه: -یــــــک! مثل همین الآن، با احترام صحبت می‌کنی، کمتر از شما بشنوم حسابت با کرام الکاتبینه! دو! هرزمانی که چای، اسپرسو، قهوه، خواستم، سه سوت برام آماده می‌کنی و خودت شخصـــا می‌آری توی اتاق! ســــــه! حق نداری قبل از من بری خونه! چهـــار! مرخصی؟ خیلی کم! اونم فقط درمواقع ضروری! بهونه مهونه نداریم! سفت می‌چسبی به کارت! و پنـــج که مهمترینشه! به هیچ وجه تو کارهای من دخالت نمی‌کنی! فضولی و کنجکاوی و فلان و بهمان ممنوع! بقیه‌شم هروقت یادم اومد بهت می‌گم... اگر قبوله که این برگه رو امضا کن، اگر نه که جریمه رو آماده کن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با اینکه شرط‌هاش خیلی سخت بود، خیلی حرصم و درآورد، اما فقط یه کلمه گفتم: _قبوله! من آبدارچی شرکت نبودم ولی انگار از الآن قراره باشم! اضافه کاری نمی‌موندم ولی انگار از امروز به بعد قراره بمونم. سخت بهم نمی‌گذشت اما قراره از این به بعد حسابی سخت و عذاب ‌آور بگذره! درهرحال من قبول کردم با همه‌ی این شرایطی که گذاشت اینجا بمونم. برگه‌ای که جلوم گذاشت و امضا می‌کنم و از اتاقش می‌آم بیرون! -خانوم رضوی! دوباره برمی‌گردم توی اتاق. _بله؟ -یه قهوه واسم بیار! راستی... فقط اینجا خانم رضوی، توی دانشگاه همون یاسمن خانووومی! لب و لوچم و آویزون می‌کنم؛ مثل اینکه از الآن شدم آبدارچی اختصاصی مهیار خان! می‌رم توی آشپزخونه و دو تا قهوه می‌ریزم، چرا اون قهوه بخوره من نخورم؟ همین اول کاری یه فکر خبیثانه‌ای به ذهنم می‌رسه. نمکدون و برمی‌دارم و خالی می‌کنم توی استکان قهوه مهیار! سینی و برمی‌دارم و به سمت اتاقش می‌رم. استکان و برمی‌داره و می‌گه: -راستی! اومدی یه ظرف شیرینی دستت بود! فکر کنم خودت درست کرده بودی، اونم بردار بیار! پررویی تا چه حد! به شیرینیای عزیزم چشم داره. می‌رم چندتا شیرینی می‌چینم تو بشقاب و براش می‌آرم، این شیرینیا سهم آرام جون بود، اما شد روزی مهیار! درسته که می‌گن روزی کسی و یکی دیگه نمی‌تونه بخوره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ به محض اینکه شیرینی و می‌آرم یه قلپ از قهوه می‌خوره و بعد گازی به شیرینی می‌زنه. چشم‌هاش و ثانیه‌ای روی هم می‌ذاره و بعد دخل کل قهوه رو می‌آره. متعجب به من که هنوز وایساده بودم نگاهش می‌کردم، نگاه می‌کنه و می‌گه: -تو هنوز اینجایی؟ دستت درد نکنه خیلیی خوشمزه بود! برخلاف تصورم با لبخندی ازم پذیرایی کرد، من گفتم الآنه که قهوه‌ش تموم شه اخراجم کنه، اما این واقعا دیوه! قهوه به اون شوری رو چجور خورد؟ شاید به خاطر وجود شیرینیای کنارش بود! مثل بچه‌ی خوبی که هیچ خطایی ازش سر نزده می‌گم: _خواهش می‌کنم. سینی و از جلوش برمی‌دارم و پشت سرم در و می‌بندم، سینی و تو آشپزخونه می‌ذارم و مشغول عکاسی از ارباب رجوع‌هایی که روی صندلی ها منتظر نشسته بودن می‌شم. مهیار چندباری حین عکاسی اومد سرکشی کرد و بعد با رضایت کامل از کارم، رفت توی اتاق خودش. انقدر درگیر کار بودم که نفهمیدم کی ساعت سه شد! مهیار ایندفعه از توی آشپزخونه صدام‌ می‌زنه و می‌گه: -خانم رضوی نهار سرد نشه! چه عجب این دیو دو سر فکرش به نهار گرفتن قد داد! خوشحال و خرسند به سمت غذا هجوم می‌برم و مثل قحطی‌زده‌ها، یک دقیقه نشده کلش و می‌خورم. _دستتون درد نکنه! همونطوری که گفته بود بااحترام کااامل باهاش حرف می‌زدم. البته آخر شاهنامه خوشه! الآن که تازه اولشه! هنوز دونگی از شب نگذشته. متعجب بهم نگاه می‌کنه و بعد زیرلب یه خواهش می‌کنم ریزی می‌گه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️