eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌دانستم یه سرگیجه ی ساده کل خانه را بهم می‌ریزد! به اصرار عمه به اتاقی که برایمان آماده کرده بود، رفتیم و عمه با لیوان آب قند از من پذیرایی کرد. اما همان جرعه ی اول کار خودش را کرد و لیوان آب قندی که عمه دستم داده بود را سمتش گرفتم. که عمه باز با سر اشاره کرد، که بیشتر بنوشم. _دیگه نه... بسه. حامد، سر دسته های گوشی را از گوشش بیرون کشید. _فشارش خوبه... خسته است فقط. عمه لیوان آب قند را دو دستی فشرد. _بریم مادر جون تا استراحت کنند. عمه تا دم در رفت ولی خانم جان نگاهش روی صورت حامد مانده بود که حتی من هم متوجه ی آن نگاه نشدم. اما حامد تیزتر از من بود. _عمه خانم میشه یه اتاق مجزا به من بدید؟ و عمه انگار حساسیت ها و رسم و رسوم های ما را از یاد برد: _چرا!.... همین خوبه که... خانم جان چشم غره ای رفت سمت عمه و عمه اما کوتاه نیامد. _ول کن مامان... بیا بریم... اتاق از کجا بیارم حالا. خانم جان به زور عمه از اتاق بیرون رفت و در بسته شد. سرم پایین و نگاهم روی دستانم بود . _خب... آن «خب» خودش حرف داشت. _من باید در یه مورد باهات حرف بزنم. همانطور که روی لبه ی تخت طوری جا به جا میشد که تمام رخ، سمت من باشد گفت: _بگو. _من و مهیار.... _مهیار! طوری اسم مهیار را گفت که لحظه ای جانم رفت! نگاهش کردم. از جدیت چهره اش ترسیدم : _به خدا ما فقط یه نامزدی ساده داشتیم که بعد از آزمایشات عقد فهمیدیم مشکل ژنتیک داریم و... _خب... باز خب گفت و من دستپاچه تر شدم. _همین... _یعنی گذشته ای که من باید میدونستم فقط همین بود؟ _آره... باور کن... میخوای از عمه بپرس. _پس چرا پسر عمه ات اونطوری حرف زد؟!... یه طوری که انگار یه راز بزرگ رو ازم مخفی کردی! _باور کن نمیدونم حامد. نفس بلندی کشید. آهسته سر بلند کردم تا ببینمش که نیشخندی زد: _واسه همچین چیزی رنگت پرید!؟ _خب... فکر کردم ممکنه خیلی ناراحت بشی. پوزخندی زد و آهسته با نوک انگشت اشاره، به پیشانی ام زد. _چرا باید ناراحت بشم؟... خب منم یه نامزدی ساده داشتم که بهم خورد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اجباری های زندگی رامش چقدر با اجبارهای زندگی سخت من و باران فرق داشت! آه غلیظی کشیدم و تنها سکوت کردم. گفتن نداشت واقعا.... وقتی دختر 19 ساله مدیر شرکت می شد از سر بی نیازی! و من و باران از سر نیازمندی تا پای جانمان، از صبح تا شب می دویدیم.... تنها شاید یک آه.... گویای تمام سختی های زندگی ام بود. _باز سایلنت شدی چرا؟.... نمی گی چند سالته؟ جوابی ندادم و همچنان با اخمی که‌ چند دقیقه ای بود که روی صورتم ظاهر شده بود، به خیابان خیره شدم. _یعنی واقعا با این همه اَخم، کی زنت می شه! سرش را روی دستانی که روی صندلی شاگرد خوابانده بود گذاشت و خیره ام شد. _ولی می دونی چیه.... من از اَخمات خوشم میاد... از بس دور و برم به قول تو آدم چاپلوس دیدم که الکی بهم لبخند می زنن.... یه جورایی از اَخمات که از روی صاف و سادگی خودته، خوشم اومده.... اون داداش محسن رو باز می ذاری؟ یه لحظه از جمله ی آخرش هنگ کردم. _کی؟! _همون آهنگه که اول گذاشتی دیگه..... همون که می گفت، درکم کن یه کم.... نفسم را از لای لبانم به جلو فوت کردم و با فشار انگشت اشاره ی دستم روی دکمه ی بَک ضبط، چند تَرک به عقب برگشتم. این بار او هم داشت همراه آهنگ می خواند و صدایش بدجوری روی مغز سرم بود. من تاب می آوردم که آن قدر راننده ی شخصی اش بمانم تا بتوانم اعتمادش را جلب کنم و پا به شرکتش بگذارم؟ بعید بود واقعا..... دقیقا ما دو دنیای متفاوت بودیم. من از جنس آتش بودم برای انتقام و او از جنس آب بود.... صاف و ساده.... آن قدر که همان روز اول آشنایی.... با منی که به اصطلاح راننده اش بودم، صمیمی شد. چی کم داشت در آن زندگی اَشرافانه اش که این قدر زود با همه ارتباط برقرار می‌کرد. و جواب این سوال خودش، راز بزرگی محسوب می شد. تا آدرس مهمانی راهی نبود. همان اطراف خانه ای که مهمانی در آن برگذار می شد، ماشین را پارک کردم و دزدگیرش را زدم. رامش که از ماشین پیاده شده بود و کنج پیاده رو منتظر من ایستاده بود، با نزدیک تر شدن قدم هایم، گفت : _خدایی یه اُبهت خاصی بهت داده این کت و شلوار ها. و همان کلمات ساده، مثل اَره برقی بود که به جان تن من افتاد تا از وسط به دو نیمم کند. عصبی از این حرفش، چرخیدم سمت او و بی اختیار به او توپیدم. _می شه این قدر این دست کت و شلوار رو تو سرمون نکوبی. خشکش زد. انتظار همچین برخورد تندی را از من نداشت، اما برایش لازم بود. _من ازت تعریف کردم! _این اسمش تحقیره نه تعریف! چشمانش طوری مظلومانه نگاهم کرد که یک لحظه از کار خودم پشیمان شدم اما با فرار از نگاهش، به خودم حق دادم که آن گونه از دستش عصبانی شوم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با اینکه شرط‌هاش خیلی سخت بود، خیلی حرصم و درآورد، اما فقط یه کلمه گفتم: _قبوله! من آبدارچی شرکت نبودم ولی انگار از الآن قراره باشم! اضافه کاری نمی‌موندم ولی انگار از امروز به بعد قراره بمونم. سخت بهم نمی‌گذشت اما قراره از این به بعد حسابی سخت و عذاب ‌آور بگذره! درهرحال من قبول کردم با همه‌ی این شرایطی که گذاشت اینجا بمونم. برگه‌ای که جلوم گذاشت و امضا می‌کنم و از اتاقش می‌آم بیرون! -خانوم رضوی! دوباره برمی‌گردم توی اتاق. _بله؟ -یه قهوه واسم بیار! راستی... فقط اینجا خانم رضوی، توی دانشگاه همون یاسمن خانووومی! لب و لوچم و آویزون می‌کنم؛ مثل اینکه از الآن شدم آبدارچی اختصاصی مهیار خان! می‌رم توی آشپزخونه و دو تا قهوه می‌ریزم، چرا اون قهوه بخوره من نخورم؟ همین اول کاری یه فکر خبیثانه‌ای به ذهنم می‌رسه. نمکدون و برمی‌دارم و خالی می‌کنم توی استکان قهوه مهیار! سینی و برمی‌دارم و به سمت اتاقش می‌رم. استکان و برمی‌داره و می‌گه: -راستی! اومدی یه ظرف شیرینی دستت بود! فکر کنم خودت درست کرده بودی، اونم بردار بیار! پررویی تا چه حد! به شیرینیای عزیزم چشم داره. می‌رم چندتا شیرینی می‌چینم تو بشقاب و براش می‌آرم، این شیرینیا سهم آرام جون بود، اما شد روزی مهیار! درسته که می‌گن روزی کسی و یکی دیگه نمی‌تونه بخوره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️