eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حوصله ام واقعا داشت سر می رفت . بعد از گذشت سال ها ، هنوز از تنهایی بیزار بودم. گاهی فکر می کردم شاید این تنبیه بخاطر ناشکری بوده که داشتم. نمی دانم سِرّ این همه انتظار چه بود که بعد از گذشت سال ها ، اما هنوز من و رادمهر بچه دار نشده بودیم. و باز هر بار که ناامیدی بر وجودم غلبه می کرد و می خواستم که دکتر زنان را که دستور داده بود هر سه ماه تحت مراقبتش باشم ، را نروم ، باز دوباره منشی دکتر زنگ می زد و امیدوارم می کرد و می گفت دکتر می خواهد مرا ببیند. این عجیب نبود! روی مبل نشسته بودم و طبق عادت مجله می خواندم که خاله زهرا گفت: _باران جان ...شام چی بپزم ؟ _شام؟!... نمی دونم . _قورمه خوبه؟ _نه ... _فسنجون چی؟ _نه... _الویه ... _نه.... _باران!... منو دست انداختی؟ _نه.... شام مهم نیست اصلاً... خاله ول کن شامو من حال روحیم خرابه. _چرا ؟!... آقا که صد هزار بار خدا رو شکر اخلاقش عالی شده.... _فقط اخلاق مهم نیست... _پس چی دیگه مهمه؟! و همان موقع صدای زنگ تلفن همراهم برخاست. رادمهر بود. _الو ... با چنان ذوقی صدایش را شنیدم که بی اختیار منم ذوق زده شدم. _باران ... حاضر باش شب شام دعوت شدیم. _چی؟!... کجا؟! _دایی شدم ... رامش بارداره ... و من بهت زده خشکم زد. _واقعا میگی؟!... پس چرا بهنام هیچی بهم نگفت؟! _خب به منم نگفتن... _پس تو از کجا فهمیدی؟! _مامان زنگ زد الان... اسم زن عمو که آمد باز مرا ملتهب کرد. _خب ...چی گفت بهت ؟ _باورت میشه...بعد این همه سال بابا خواسته همه ی ما دور هم جمع بشیم. _عمو!!!!! _آره .... فکر کنم ما رو بخشیده ... فکر کنم بهنام رو قبول کرده ... دیگه دور هم جمع میشیم همه چی تموم میشه... عالیه نه؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حوصله ام واقعا داشت سر می رفت . بعد از گذشت سال ها ، هنوز از تنهایی بیزار بودم. گاهی فکر می کردم شاید این تنبیه بخاطر ناشکری بوده که داشتم. نمی دانم سِرّ این همه انتظار چه بود که بعد از گذشت سال ها ، اما هنوز من و رادمهر بچه دار نشده بودیم. و باز هر بار که ناامیدی بر وجودم غلبه می کرد و می خواستم که دکتر زنان را که دستور داده بود هر سه ماه تحت مراقبتش باشم ، را نروم ، باز دوباره منشی دکتر زنگ می زد و امیدوارم می کرد و می گفت دکتر می خواهد مرا ببیند. این عجیب نبود! روی مبل نشسته بودم و طبق عادت مجله می خواندم که خاله زهرا گفت: _باران جان ...شام چی بپزم ؟ _شام؟!... نمی دونم . _قورمه خوبه؟ _نه ... _فسنجون چی؟ _نه... _الویه ... _نه.... _باران!... منو دست انداختی؟ _نه.... شام مهم نیست اصلاً... خاله ول کن شامو من حال روحیم خرابه. _چرا ؟!... آقا که صد هزار بار خدا رو شکر اخلاقش عالی شده.... _فقط اخلاق مهم نیست... _پس چی دیگه مهمه؟! و همان موقع صدای زنگ تلفن همراهم برخاست. رادمهر بود. _الو ... با چنان ذوقی صدایش را شنیدم که بی اختیار منم ذوق زده شدم. _باران ... حاضر باش شب شام دعوت شدیم. _چی؟!... کجا؟! _دایی شدم ... رامش بارداره ... و من بهت زده خشکم زد. _واقعا میگی؟!... پس چرا بهنام هیچی بهم نگفت؟! _خب به منم نگفتن... _پس تو از کجا فهمیدی؟! _مامان زنگ زد الان... اسم زن عمو که آمد باز مرا ملتهب کرد. _خب ...چی گفت بهت ؟ _باورت میشه...بعد این همه سال بابا خواسته همه ی ما دور هم جمع بشیم. _عمو!!!!! _آره .... فکر کنم ما رو بخشیده ... فکر کنم بهنام رو قبول کرده ... دیگه دور هم جمع میشیم همه چی تموم میشه... عالیه نه؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _همین طوری.... خیلی وقته ازشون سر نزدیم. لبخند کجی زد و گفت: _آخه.... _با رادمهر مشکل داری؟! چنگی به موهایش زد. _نه بابا.... واسه باران میگم. _واسه باران؟! _رادمهر گفته چند وقتی شده که حساس شده.... بعد خبر بارداری تو .... میگه همش تو فکره.... متعجب گفتم: _خب.... چه ربطی به رفتن امشب ما داره؟! _خب چون نمی تونه باردار بشه ...حسرت می خوره. _بهنام؟!... یعنی الان ما بخاطر باران نباید بریم؟!....من می خوام برم خونه داداشم .... مردد شد که گفتم: _خودم زنگ می زنم به باران.... اخم کرد. _رامش!.... نگی یه وقت چی بهت گفتم. _مگه بچه‌ام.... نه ... فقط میگم می خوام شب بیاییم خونتون. بهنام تنها نفس عمیقی کشید و گفت: _باشه.... زنگ بزن... من رفتم شرکت...دیرم شد. بهنام رفت و من در حالیکه بیسکویت هایی که بهنام کنار تختم گذاشته بود را می جویم به باران زنگ زدم. برخلاف تصورم و حرفهای بهنام ، با روی باز از آمدن ما استقبال کرد .... تماس را که قطع کردم ، سیب سرخ کنار تخت را از پیش دستی برداشتم و گاز زدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد. رادمهر بود. _سلام داداش....خوبی؟ _سلام... شما شب می خواید بیاید خونه ی ما؟ _آره چطور ؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _ببین رامش.... باران تازه قضیه ی پزشکی پرونده اش رو فهمیده.... تازه متوجه شده که نمی تونه باردار بشه.... حالا.... مکث کرد و ادامه داد: _نمیگم نیاید ولی....اومدی هواشو داشته باش.... هی از خودتو و بچه نگو.... از اینکه رفتی سونو دادی و نمی دونم لباس چی خریدی و دکترت کیه و این حرفا دیگه. دلخور شدم و گفتم: _رادمهر!... یه طوری حرف می زنی انگار من اهل پُز دادنم .... عصبی شد. _چرت نگو .... من کی این حرفو گفتم ؟... میگم هوای دلشو داشته باش.... اون حتی به رو نمیاره ولی خیلی حسرت مادر شدن داره.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 بعد کلی سفارش رادمهر در مورد باران ، کمی به باران حسادت کردم اما شب وقتی او را دیدم به او حق دادم که حسرت مادر شدن داشته باشد. من بخاطر قولی که به رادمهر داده بودم ، حرفی در مورد بارداری ام نمی زدم اما باران عجیب تشنه ی شنیدن بود! در سالن پذیرایی نشسته بودیم که باران گفت: _خب رامش تعریف کن.... کی می ری برای تعیین جنسیت ؟ و تا این سوال را پرسید رادمهر با صدایی نیمه عصبی گفت: _حالا نگاه کنا.... یعنی هیچی دیگه واسه پرسیدن نداری جز سونوی تعیین جنسیت بچه ی این دوتا؟! بهنام سر برگرداند سمت رادمهر و کنایه زد. _میگم این دوتا آدم هستن .... به در و دیوار و درخت میگن این دوتا !!!! باران شوکه شد. _من فقط پرسیدم ! و رادمهر عمدا عصبی شد. _می خوام نپرسی..... همه ی زندگی کوفتی ما شده بچه ی رامش و بهنام .... ولمون کن دیگه. و به عمد از سالن خارج شد . نگاه بهنام سمت باران چرخید. _میدونی شوهرت حساسه واسه چی می پرسی خب. _بهنام!.... مگه من چی پرسیدم؟! _خب دوست نداره دیگه. باران با ناراحتی سکوت کرد که بهنام گفت: _حالا برو برش گردون.... یه شب مثلا اومدیم خونه خواهرمون.... زهرمار نکنید این مهمونی رو برامون دیگه... باران با همان ناراحتی که در چهره اش مشهود بود برخاست و رفت دنبال رادمهر که نگاه سرد بهنام سمتم آمد. _دیدی واسه چی گفتم نیآییم..... _رادمهرم شورش رو در آورده.... باران که چیزی نگفت! و بهنام آهسته جواب داد: _می خواد کاری کنه که باران دیگه به مریضی و بارداری و حسرت بچه دار شدن ، فکر نکنه.... منم بودم همین کارو می کردم. متعجب نگاهش کردم. _بهنام! تکیه زد به پشتی مبل و ناراحتی اش را در چهره اش مخفی کرد.اما من خوب می توانستم حالش را بفهمم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 سمت اتاق خواب رفتم. در اتاق را آهسته گشودم و رادمهر را دیدم که عصبی در حیاط خلوت اتاق ، رو به گلدان های سرامیکی حسن یوسف ، ایستاده و سیگار می کشد. آهسته وارد اتاق شدم و سمت در حیاط خلوت رفتم. در کشویی و شیشه ای حیاط خلوت را کشیدم و تکیه به چهارچوب آلومینیومی آن ایستادم و نگاهش کردم. دود غلیظ سیگارش را در هوا فوت کرد که گفت: _برو تو .... دود سیگارم اذیتت می کنه. با ناراحتی آهسته لب زدم. _نه به اندازه ی حرفی که زدی.... نگاهش را سمت آسمان بلند کرد و سرد و جدی جوابم را داد. _بهت گفتم دیگه حرف بچه رو توی این خونه نزنی.... چند ثانیه ای سکوت کردم که باز گفتم: _منم خیلی گفتم که دیگه نمی خوام ببینم سیگار می کشی.... ولی گوش نکردی. چرخید سمتم. هنوز تنه ی باریک سیگارش را بین دو انگشت نگه داشته بود که نگاه جدی اش را به من دوخت. _تا وقتی حرف بچه توی خونه بزنی .... این سیگار از لبم دور نمیشه.... می خوای نکشم باید لال بشی باران.... فهمیدی یا نه؟ بغض کردم. حساس شده بودم شاید اما بیشتر از آن جمله ی « باید لال بشی » دلم شکست. _باشه.... به سختی بغضم را خوردم اما نگاهم به اشک نشست و سرم سمت چشمانش بالا رفت. _لال میشم .... نگاه غرق در اشکم را دید و تا چرخیدم سمت در کشویی حیاط خلوت تا برگردم به سالن ، بازویم را گرفت و کشید سمت خودش و مرا بین بازوانش محکوم به اسارت کرد! _اَه لعنتی .... بغض نکن .... اشک تو چشمات قلبمو آب می کنه.... نمی کشم بابا.... سیگار نمی کشم .... سرم روی جناق سینه اش بود و عطر تلخ و سرد مردانه اش زیر مشامم که گفتم: _نه اصلا دیگه بحث سیگار کشیدن تو نیست.... اون جمله ی آخری که گفتی منو خیلی سوزوند.... و انگار یادش رفت چی گفته است. _چی گفتم؟! _گفتی لال بشم.... باشه.... اگه حرف زدن من تو رو ناراحت می کنه .... لال میشم. عمدا چنگی به موهایم زد . با آنکه تارهای نازک موهایم زیر پنجه ی دستش کشیده می شد اما حتی آخ نگفتم و او با حرص گفت: _باران !.... من اینو گفتم ؟!.... من گفتم در مورد بچه لال بشی.... _تو فقط گفتی لال شو .....اسمی از بچه نزدی. دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و از فاصله ای کم به چشمانم زل زد. _بزنم تو سرت تا مغزت کار کنه آخه.... تو لال بشی من دق می کنم دیوونه.... حرف مفت می زنی ها .... اسم بچه رو دیگه جلوی روم نمی آری .... همین. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 شب شد . شام خوردیم و بهنام و رامش رفتند . رادمهر هم نگذاشت حتی دست به ظرفها بزنم و همه را گذاشت برای خاله زهرای بیچاره و دستم را کشید و برد سمت اتاق خواب. همین که در اتاق را باز کرد باز با اخم و صدایی عصبی تکرار کرد. _ببین چی میگم.... باز فردا حرفهای ممنوعه نزنی .... اسم اون لعنتی هم که بهت گفتم رو جلوی روی من نمیاری. همه ی شرایطش را می توانستم قبول کنم اما اینکه او با پدرش می خواست چکار کند برایم جای سوال بود. _باشه.... من لال میشم و حرفی از بچه نمی زنم.... اما.... همان امایی که گفتم نگاه تند رادمهر را سمتم آورد. سر برگرداند و نگاهم کرد. تند و عصبی.... _اما چی ؟! _پدرت چی میشه؟ سوالم را تکرار کرد. _پدرم چی میشه؟ _تهدیدم کرد که از زندگیت برم و .... _بس کن باران.... الان تو گیر یه تهدید ساده ای؟! _ساده بود رادمهر؟! عصبی صدایش را بلندتر کرد. _ببند دهنتو دیگه.... هی کش میدی این بحث لعنتی رو .... سکوت کردم. وقتی عصبی میشد اگر حرف می زدم عصبانیتش بیشتر می شد. دراز کشیدم روی تخت او همچنان غر زد و بعد دراز کشید روی تخت و عمدا ، پشتش را به من کرد. از این حرکتش بیشتر دلخور شدم. بغضم گرفت و چشمانم باز و نگاهم سمت سقف اتاق ، بیدار بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم که.... یکدفعه چرخید و صورتش دقیقا رو به روی نیم رخم شد و باز در یک حرکت ناگهانی نشست و دو زانو زد روی تخت و نگاهش از بالا روی صورتم. _باران سر جدت بگیر بخواب .... من واسه خاطر اون شرکت کوفتی اونقدر دغدغه دارم که وقتی برای درگیر حرفهای پدر شدن ، ندارم. بحث نکردم. جواب هم ندادم . سکوت کردم و چشم بستم که آرام گرفت اما من مطمئن بودم که همان تهدید ساده ی عمو دردسر ساز می شود. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 بعد از دعوای بهنام و رامش ، که به خوشی ختم به خیر شد ، دنبال راهی برای فهمیدن گره کاری شرکت رادمهر بودم. اما غافل از آنکه خود گره ، سراغم می آید و آمد.... یک روز عمو زنگ زد و از من خواست شرکتش بروم. از همان لحظه ای که زنگ زد و خواست به شرکتش بروم و او را ببینم دچار دلشوره شدم. حتم داشتم باز نقشه ای دارد و حدسم درست بود. به شرکتش رفتم و قبل از ورود به اتاق ، منشی شرکت گوشی ام را از من گرفت! همین اقدام ساده که به قول منشی شرکت تنها ، یک اقدام امنیتی بود ، دچار اضطراب شدم. وارد اتاق عمو شدم و باز خاطره ی اولین دیدارمان تازه شد. همان دیداری که با صبوری ، برای اولین بار آشنا شدم. جلوی در ایستاده بودم که گفت: _بیا بشین ...حرفام طولانیه.... جلو رفتم و روی مبل نشستم که سر بلند کرد و نگاهم. نگاه یخ زده اش هم درست مثل گذشته ها بود. _نمی دونم می دونی یا نه.... اما رادمهر رو انداختم توی یه دردسر بزرگ که فقط تو می تونی نجاتش بدی. اسم رادمهر که آمد یاد همان گرفتاری مالی شرکتش افتادم و عمو ادامه داد: _یکی از شرکای شرکت رو انداختم به جونش.... طرف رباخواره... رادمهر هم ازش اونقدر پول گرفته که قشنگ بیافته تو هچل.... دلم ریخت . تازه مفهوم کلام رادمهر را درک کردم که گفته بود: _باران برام دعا کن یه گرفتاری مالی دارم .... عمو نیشخندی زد و ادامه داد: _اما حالا تو .... یا میذاری و از زندگی پسر من میری بیرون .... یا میذاری من خودم برای پسرم دوباره یه زن بگیرم.... هنگ کردم. زمان هم شاید با آن گفته ی عمو متوقف شد و به تماشای من ایستاد! اما من از زندگی ام پا پس نمی کشیدم. نگذاشتم عمو حالم را بفهمد و مصمم برخاستم و گفتم: _واسه همین منو کشوندید اینجا.... براش زن بگیرید... من مشکلی ندارم.... روز خوش. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 تا کنار در رفتم که گفت: _پس تو مشکلی نداری ؟!... حتی اگه بگم همون شریک سهام شرکت ، همونی که رادمهر بهش چک داده.... همون رو می خوام برای رادمهر بگیرم؟ چرا ...مشکل داشتم.... قلبم تند می زد و تنم می لرزید اما باز گفتم: _نه ... چه مشکلی داشته باشم.... من نمی تونم بچه دار بشم و می پذیرم که همسرم بخواد پدر بشه.... اصلا مشکلی نیست. لبخند کجی زد. _باشه.... پس مطمئن باش که براش زن میگیرم. _مبارکش باشه... روزتون بخیر. و از اتاق عمو بیرون زدم و موبایلم را گرفتم و برگشتم خانه . اما وقتی در خانه تنها شدم. وقتی خاله زهرا رفت و من ماندم و سکوت خانه.... دلم شکست. یک دل سیر اول گریه کردم و بعد خودم را برای آمدن رادمهر آماده. یک سرهمی قرمز داشتم که با دو بند نازک روی شانه هایم سوار می شد. موهایم را با گلسر نگین دار و براقم جمع کردم و یک مداد چشم و یک رژ لب کشیدم و کمی عطر زدم. و آمد ... همین که ماشین را در حیاط خانه زد ، در ورودی را باز کردم و نگاهش. دلبر بود.... شاید همان تیپ مردانه ی جذابش بود که اولین بار راضی ام کرد از او انتقام نگیرم.... انتقامی که بخاطر خون مادر زحمت کشیده ام ، تشنه اش بودم. از همان کنار ماشینش مرا منتظر خود ، دید. _به به ... لعنتی من ببین باز می خواد چطور دیوونم کنه... چطوری لعنتی جان؟! لبخند زدم و با ورودش به خانه ، کتش از پشت سر گرفتم تا راحت در بیاورد. _نتونستم این لعنتی رو از زبونت بندازم انگار. خندید. _چکارش داری خب؟!... لعنتی به این قشنگی ... خودش به تنهایی ، به کلی خوشگلم و جیگرم ، می ارزه. کتش را انداختم روی ساعد دستم و نگاهش کردم که پرسید: _خب... قضیه چیه؟! _یه کم دلم خواست با هم حرف بزنیم.... ابرویی بالا انداخت و گفت: _جان... من عاشق اینجور حرف زدنتم....خب بریم که حرف بزنیم.... و او سمت اتاق خواب رفت و من سمت سالن که با نیم نگاهی از این تفاوت فکری هر دو خندیدیم. _گفتم حرف بزنیم رادمهر جان.... خندید. _آهان ...حرف بزنیم ...باشه ...دستامو بشورم میام. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ ___@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نشستم روی مبل منتظرش. با سینی از میوه و چای و کیک که روی میز گذاشته بودم. آمد . تیشرت نایک و شلوارش را پوشیده بود که مقابلم نشست. _چرا کنارم ننشستی؟! _کنارت بشینم که نمی تونیم حرف بزنیم. از حرفش خندیدم و نگاهش کردم. باز اشک داشت در چشمانم می نشست که نگذاشتم و گفتم: _چایتو بخور سرد میشه. دست دراز کرد لیوان چایش را برداشت که گفتم: _مشکل مالی شرکت چی شد؟! _درست میشه... _پس هنوز درست نشده؟! نگاهم کرد. _نه هنوز.... _چقدره؟ نگاهش روی صورتم ماند. چایش را کمی مزه مزه کرد و لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: _یه جوری هستی امروز....اصل حرفاتو بزن . نگاهش کردم و لبخند زدم. _قضیه ی گرفتاری مالی شرکت رو بهم بگو. _چیز مهمی نیست. و از این خونسردی اش عصبی شدم. _رادمهر چیز مهمی نیست ؟! _نه.... _اما هست... اونقدر مهمه که عمو امروز منو بکشونه شرکتش و باهام حرف بزنه. به جلو خم شد و پرسید: _چی؟!.... پدر من تو رو کشونده شرکتش؟!... چکارت داشته؟! _وقتی تو بهم نگی ... یکی هست که بهم بگه... قضیه نزول تو رو بهم گفت....رادمهر چرا پول نزول کردی؟!... من نگفتم پول حروم نمی خوام... عصبی شد. _دیگه چی بهت گفته ؟ _پس مهمه که عصبی شدی! و ناگهان سرم داد کشید. _میگم چیا گفته.... _گفته که می خواد برات زن بگیره.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نفس را لحظه ای حبس کرد و بعد خندید. اما عصبی. _چه مزخرفاتی!... من تو همین به زنم موندم.... _نمون عزیزم... برو ...حقته پدر بشی... حقته یه زن سالم داشته باشی. عصبی نگام کرد. _باران باز گند نزن به اعصابم.... این چرندیات چیه به خوردم میدی؟! _چرت نیست رادمهر جان... عمو امروز گفت که همونی که ازش پول نزول کردی رو می خواد برات بگیره. اخمی بین ابروانش نشست و پرسید: _یا خدا....سیمین رو ؟! اینبار من تنم لرزید و با بغض گفتم: _پس اسمشو می‌دونی. عصبی نگاهم کرد. _باران همین لیوانو میزنم تو سر خودم ها.... لعنتی فقط شریکمه.... و من چرا نمی توانستم حتی بغضم را کنترل کنم؟! _هر کی هست رادمهر جان... پدر شدن حقته.... ناگهان لیوان چای را زمین زد و فریاد. _وای خدا .... نمی‌فهمم چرا باز دارید یکی مثل شراره رو می ندازید توی زندگیم... بابا من زن نمی خوام... نمی خوام پدر بشم....ولم کنید ... برخاست و کمی از من فاصله گرفت و کلافه وسط سالن ایستاد که گفتم: _من حرفی ندارم.... اگه حتی تو با این ازدواج از پس اون مشکل مالی خلاص بشی هم راضیم....پدرته که سفت و سخت واستاده پشت این قضیه که دامادت کنه.... حقم داره... تک پسرشی.... برات آرزوها داره.... چرخید سمتم و نگاهم کرد. _دیگه بهت چیا گفته ؟ _همین .... فکر کرد من خیلی ناراحت میشم و ممکنه مقاومت کنم اما من خیلی راحت بهش گفتم ؛ مبارکش باشه و از شرکتش زدم بیرون. کمی نگاهم کرد و بعد چنگی به موهایش زد. _بلند شو بریم خونه شون... می‌خوام باهاش حرف بزنم. برخاستم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس عوض کنم. دلم خیلی گرفته بود... برای خودم ... بغضی داشت گلویم را پاره می کرد تا بشکند اما من مقاومت می کردم اما... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 من سکوت محض و رادمهر عصبی به خانه ی عمو رفتیم. زن عمو با دیدنمان کمی جا خورد اما حرفی نزد و رادمهر همان بدو ورود گفت: _اومدم با بابا حرف بزنم. _تو اتاقشه...بشینید الان میگم بیاد . من و رادمهر کنار هم نشستیم و زن عمو برایمان شربت آورد و کمی بعد ، صدای پای عمو از پله ها شنیده شد. وارد سالن که شد نیم نگاهی به ما انداخت و بی سلام گفت: _چه عجب! و رادمهر جواب داد: _عجب از شما... واقعا متوجه نمیشم... اون روزی که بهتون گفتم من مشکل مالی دارم ، کمکم نکردید و گفتید خودتون گرفتارید و بهم گفتید از خانم بهادری کمک بگیر.... بعد که منو راضی کردید ازش نزول بگیرم و دیدید از پسش بر نمیام ، حالا به باران گفتید می خواید برام زن بگیرید... اونم خانم بهادری؟! لبخند عمو تنم را لرزاند. نشست روبه روی ما و زن عمو هم صندلی کنارش. _که چی بالاخره...زنت نازاست... تو هم تک پسر منی... نباید یه وارث داشته باشی...نباید این مال و منال من به تو و پسرت برسه؟!... نکنه می خوای بخاطر نداشتن وارث ، بعد خودت ، همه چی رو باران و برادرش صاحب بشن... و رادمهر عصبی گفت: _اخه چطور مال و اموال من به بهنام برسه؟! _همون طوری که الان شرکت رامش و ماشین و خونش بهش رسیده... تو احمقی و نمی فهمی ... این دختره و داداشش مثل باباشون تموم زندگی ما رو بالا می کشند... رادمهر کلافه سری تکان داد. _ولم کنید تو رو خدا با این چرندیات... شرکت رامش رو خودتون دادید به بهنام...از بس رامش ولخرجی کرد... ماشینم که رامش براش کادوی تولد خرید... آخه کی می خواید دست از سر زندگیمون بردارید؟! و اینبار صدای عمو بالا رفت. _خاک تو سرت کنم....بفهم ...اگه بچه نداشته باشی مال و اموال من مفتکی می رسه به دختر رخام....بابا من نخوام مالم به دختر و پسر رخام برسه باید کیو ببینم . و زن عمو هم به حمایت از عمو گفت: _رادمهر این حق من و پدرته که بخواهیم بچه ی تو رو بغل کنیم... اصلا نام خانوادگی ما با بچه ی تو به جا می مونه نه بچه ی بهنام... بچه ی بهنام که به نام خود بهنام می خوره... سکوت من و رادمهر باعث شد تا عمو باز ادامه دهد. _فکراتو بکن... سیمین زن زندگیه... شریک شرکتم که هست...مبلغ چک هاتو می بخشه و در عوض ازدواج با تو از سهام شرکت بهش میدی. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 در راه برگشت به خانه بودیم. رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود. وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش. کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم. حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند. دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت: _باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش. و من از این برخوردش دلگیر شدم. شاید خیلی‌ وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه... _باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که این‌همه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم! عصبی صدایش را بالاتر برد. _باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی... و‌ نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود. دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم: _باشه... و از اتاق بیرون زدم. رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم . اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد. و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت: _غذا چی داریم... گرسنمه. برخاستم و سمتش رفتم. وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت: _لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه. پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد. _با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟! اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت: _قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀