#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_127
_خب پسرم، از خودت بگو... خوبی؟... دوستت چطوره؟... آقای دکتر رو میگم.
پیمان سربلند کرد.
_الحمدالله... از وقتی خانم پرستار چمدونش را بسته و گفته دیگه پاشو توی روستا نمیذاره...
همان جمله اولی که حتی فکر نمیکردم آقا پیمان به زبان بیاورد، شر به پا کرد:
_ چی؟!... یعنی چی دیگه پاشو توی روستا نمیزاره!؟
_مستانه تو این حرف رو زدی؟
_من.... خب راستش...
آقا پیمان به جای منی که مانده بودم چه بگویم گفت:
_ حالا این مهم نیست که خانم پرستار رفته... دکتر حالش بدتر شده.
_چرا؟
خانم جان این را پرسید و آقا پیمان جواب داد :
_فکر کنم حال روحی اش خرابه... بیمارستان بستری شد.
اینبار من بلند و ترسیده پرسیدم:
_ بیمارستان!
آقا پیمان سری تکان داد و خانوم جان که معلوم بود جواب سوالاتش را به درستی نگرفته است گفت:
_ درست حرف بزن ببینم چی شده؟... حالا الان حالش چطوره؟
_خوبه خانم بزرگ... نگرانش نباشید... دیگه کار دله... وقتی دل آدم میشکنه مریض میشه دیگه.
لبم را از این حرف آقا پیمان گزیدم و خانم جان که منظور پیمان را متوجه نشده بود، باز پرسید:
_ کار دل؟! دل و جگرش مشکل داره؟
از سادگی خیال خانم جان خندهام گرفت و همان خنده نگاه خانم جان را کشید سمتم.
_غش غش میخندی تو؟!... میگه پسر مردم، سینه ی بیمارستان خوابیده، اونوقت تو میخندی!
_وا خانوم جان!... من کی غش غش خندیدم؟!
خانوم جان راستی راستی از من عصبانی شده بود و داشت بازخواستم میکرد
برای خنده ی نابجا، که آقا پیمان به فریادم رسید:
_ نه خانوم بزرگ... دل و روده اش سالمه...
خانوم جان عصبی گفت :
_جون به لبم کردی... درست و حسابی بگو چی شده؟
آقا پیمان با لبخندی که این بار کاملاً برایم معنا پیدا کرده بود، سر به زیر انداخت.
_عاشق شده خانوم بزرگ .
_عاشق!
خانم جان هنوز متعجب بود که آقا پیمان ادامه داد:
_ بله... عاشق خانوم پرستار ما و چون به قول خودش می خواسته فداکاری کنه و به رو نیاره... با رفتن خانم پرستار... مریض شد.
خانم جان بالاخره آرام گرفت. گره میان ابروانش باز شد و در حالیکه .
نگاهش را به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود گفت :
_مستانه چایی بیار.
نمیدانم آن دستور برای این بود که میخواست در خلوت با آقا پیمان صحبت کند یا واقعاً چایی در آن زمان لازم بود! ناچار چارهای جز تبعیت نداشتم. به آشپزخانه برگشتم و سینی چایی را آماده کردم. دو لیوان چایی ریختم و به اتاق آمدم. سکوت عمیقی بین خانم جان و آقا پیمان برقرار بود که چای را تعارف کردم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_127
همین جمله اش قفل زبانم را باز کرد.
_قید منو بزن..... خدا رو شکر سایه ی خدایی بالای سرمه که نیازی به تو ندارم.... امشبم دیدی که تو پارک نموندم.
و درست همین جای حرفم، بغضم گرفت.
_حاج خانم منو دید و آورد تا تو پارک نمونم.... بله آقا بهنام خدای ما بی پناه ها بزرگه.... شما تشریف ببرید پیش عشقتون..... قید خواهرتون رو بزنید و فکر کنید اصلا خواهری نداشتید..... اونم خواهری که همش مایه ی دردسر شماست.
_بس کن باران.... داری باز منو دیوونه می کنی ها.
پوزخندی زدم و رو به ملوک خانم گفتم :
_چی گفتم من ملوک خانم؟! .... من که نشسته بودم تو پارک و گفتم نه مادر دارم نه پدر دارم..... نه..... برادر.
و شکست بغض سنگ شده ی گلویم.
_ولی.... خیلی بدجور دلم شکست ازت بهنام..... بزن قیدمو داداش..... ولی داداش، تو سر زندگیتی.... منم که بی پناهم..... اینو خواهشا درک کن.
عصبی برخاست و مقابلم ایستاد.
_من نگفتم برات خونه کرایه می کنم..... نگفتم بگو چقدر پول می خوای بهت بدم ولی سراغ رادمهر نری؟... نگفتم؟..... تو حرفمو گوش دادی؟!
اشکانم دانه دانه، پشت سر هم از چشمانم می چکید که بهنام با دیدن من و حال خرابی که قابل مخفی کردن نبود، گفت :
_آخه چرا با من این جوری می کنی باران؟!.... به خدا من نوکرتم هستم.... یه خونه برات کرایه می کنم توپ.... ماهیانه هر ماه پول می ریزم به حسابت فقط بشین سر جات و سر جدت، دست از سر این رادمهر بردار.....حالا هم بلند شو ببرمت هتل....
_کجا پسرم؟..... مگه من بذارم..... خونه ی من هتل نیست.... اما به خدا از همون موقعی که خواهرتو تو پارک دیدم، مهرش به دلم نشست..... از قیافه اش پیداست چقدر خانومه..... منم تنهام.... از خدام بود یه همدمی یه هم خونه ای داشته باشم.... خدا خواست و خواهرت رو دیدم.... می خوای ببریش تک و تنها براش خونه کرایه کنی، خب خونه ی من هست.... منم تنهام.... میشیم همدم هم.... مثل دخترم می مونه والا.... بذار.... یه دقیقه بذار....
بعد به سرعت رفت سمت میز تلفنش و دفتر تلفنش را آورد.
و بهنام بی انکه بداند او میخواهد چه بگوید گفت :
_درست نیست حاج خانم.... میرم براش خونه کرایه میکنم.... مشکل مالی که نداریم الحمد لله...
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_127
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
*روز بعد*
حتما تا الآن یادگاری من و دیده روی ماشینش! چی میخواد بگه، البته نمیدونست که کار منه! وگرنه جون سالم به در نمیبردم، اونجوری که این حساسه...
ببین چه جنگ اعصابی هرروز راه میندازهها!
حوصلش و ندارم! پسر پررو و حاضرجواب و خودشیفته و مایه دار!
درست حدس زدم! وقتی اومد توی کلاس به قدری جوشی بود که کارد میزدی، خونش در نمیاومد!
-چته پسر! چرا میخوای قیمه قیمه کنی همه رو؟
پیمان بود که بعد از کلی بلند و باخشم حرف زدنای مهیار، صداش دراومده بود! نسبت به کیان و مهیار خیلی آروم بود، همیشه متعجب بودم اینا چجوری باهم میسازن و رفیق فاب همدیگن!
انبار باروت بود، با جواب پیمان بهش، رفت روی هوا:
-یه حسودِ، نظرتنگِ، بــــیشعور! روی عروسک خط انداخته!
موندم به عروسک گفتنش بخندم یا از اون لحن عصبانیش بترسم! لب گزیدم و خندم و خوردم.
کاش نفهمه من بودم! البته اگر بفهمه میخواد چیکار کنه؟ جرعت کاری نداره! دهانم پر و خالی شد که بهش بگم کار من بوده! اما زبون به دهن گرفتم، بزار تو خماریش بمونه!
انقدر عصبی شدن نداره که! این نشد یکی دیگه!
خلاصه بعد از کلی نصیحت کردنای پیمان و غر زدنای کیان، مهیار دست از غر زدن و ناله سر دادن برداشت.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️