#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_166
نگاهم به حامد بود. آنقدر عصبی بود که حتی جرات حرف زدن با او را نداشتم.
بی آنکه حتی بگوید، داشتم تمام کارهای بهداری را خودم، پیش پیش، انجام میدادم.
گردگیری کمد داروها، محض احتیاط!
مرتب کردن انبار داروها، گردگیری اتاق واکسیناسیون و حتی اتاق خودش و در آخر، تی کشیدن سالن.
سطل بزرگ آبی وسط سالن گذاشتم و تی را درونش زدم. از بالا به پایین را محکم و پر قدرت کشیدم. اما تا چرخیدم از پایین سالن، سمت بالا بیایم، مقابلم ظاهر شد.
با همان اخم پر جذبه.
_بده به من... چکار میکنی تو!؟... از صبح داری همه جا رو تمیز میکنی که چی؟
نگاهم به کفی تی میان دستش بود.
_میخوام بهونه دستت ندم واسه غر زدن.
_بهونه دستم دادی... چقدر گفتم تو کار پیمان و گلنار دخالت نکن... بفرما... حالا برو به جای تی کشیدن اینجا،... اشتباه خودت رو یه جوری ماست مالی کن.
دلخور از این حرفش، دست دراز کردم تا دسته ی تی را بگیرم که نگذاشت.
_دیگه به این چکار داری؟
_میخوام کارمو تموم کنم.
و باز کنایه ی دیگری زد :
_شما بفرما گندی که زدی رو جمع و جور کن.
چنان دلخور شدم که سرم بالا آمد و نگاه دلخورم با اشکی که بی اختیار در چشمم جوشید، به صورتش خیره شد.
همان لحظه، اخمش باز شد و من.، در همان لحظه دلم خواست، دل به طبیعت بسپارم برای فرار از همه ی کنایه هایش.
تا قدمی سمت در خروج برداشتم، مرا با دو دست گرفت.
_مستانه.
_ولم کن حامد... هی داره کنایه میزنی.... مگه من میدونستم قراره چی بشه؟
تمام دلخوری ام اشک شد و طاقتم تمام.
_اون از مسافرتمون که از توران خانم کنایه شنیدم... اینم از برگشتمون که ضدحال شد.
مرا سمت خودش چرخاند.
_خب حالا.... چیزی نگفتم که گریه میکنی!
_چیزی نگفتی!... اون اخمات... اون حرفات... دیگه چی باید بگی؟... بگو خب...
نفس بلندی کشید و سرم را سمت سینه اش و با لحنی که حالا نرم و رام شده بود گفت:
_ببخشید... حق با توئه... خب آخه حرصم گرفته از این جریان... کاری هم نمیشه کرد... مش کاظم از پیمان بابت رد کردن خواستگار دخترش، طلبکاره... پیمان هم از من و تو....
سکوت کردم و او دیگر ادامه نداد. تنها بوسه ای رو سرم زد.
_ولش کن اصلا... حیف چشمات که بخاطر کله شقی پیمان و سوتفاهم مش کاظم اشکی بشه.
آرام شدم. آنقدر خوب بلد بود آرامم کند که حتی حافظه ی بلند مدتم فراموش کرده بود او همان دکتر بداخلاق و بهانه گیر روستاست!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_166
گیج و منگ همان مشتی بود که نثارش کرده بودم که از جا برخاستم و حرصی با عصبانیت به رامش نگاهی کردم.
_کجا تشریف می برید؟
چند قدمی به عقب رفت و گفت :
_حواست باشه داری با من چطور حرف میزنی ها.... تو فقط راننده ی منی.
هر قدم که او به عقب می رفت، یه قدم بیشتر به او نزدیک می شدم.
_کی گفته؟!.... مادر شما به من گفته، محافظت باشم.... حقوق راننده ی شرکت بودنم رو شما بده.... حق محافظت رو خانواده ات.... حالا مثل یه دختر خوب میری سمت ماشین تا من بیام.
با قدمی به عقب رفت.
_نمیام.... می خوام با سپهر حرف بزنم.....
_حرف زدی.... زیادی هم حرف زدی.... دیگه تولد تعطیل.... بفرما....
و هنوز رامش جوابی نداده، مردمک های چشمانش به پشت سرم جلب شد.
حدس زدم باز آن پسرک چلغوز می خواهد به من حمله کند، فوری چرخیدم سمتش که دیدم بله.... همان چند قدم را دویده بود تا به من حمله کند که با چرخش به هنگام من، نقشه اش نگرفت و من تنها با یک زیر پایی که گرفتم، سپهر را باز نقش زمین کردم.....
بالای سرش ایستادم و گفتم :
_چطوری سیب زمینی؟.... انگار بدت نمیاد از وسط دو نصف بشی.
و پوزخند زنان بالای سرش مکث کردم که یک لحظه حس کردم فرق سرم داغ شد.
به عقب چرخیدم. رامش بود!
سنگی کوچک میان دستش بود که آن را محکم میان سرم زده بود.
گیج شدم.... چشمانم تار شد. باورم نشد که او همچین کاری کند!
افتادم روی چمن ها که رامش با همان سنگ میان دستش بالای سرم آمد.
آهسته می گریست که گفت:
_ببخشید.... باشه؟.... مجبورم.... منو ببخش.
و همان موقع سپهر فریاد زد:
_رامش.....
نگاه هردو لحظه ای بالای سرم، جلب من شد و بعد هر دو فرار کردند.
هر قدر زور زدم روی پا بایستم و دنبالشان بروم، نشد که نشد.
نمی خواستم در محافظت از رامش کوتاهی کنم اما خودش نگذاشت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_166
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
لبخند جمع و جوری زدم و گفتم:
_دکوراسیون اینجا رو تغییر میدم، معلوم نیست کدوم بیسلیقهای اینجا رو اینجوری چیده...
-خودم چیدم!
خدایا من و گلابی کن از دست این! اونوقت رفیقش به من میگه بی سلیقه! بیاد اینجا رو ببینه نظرش عوض میشه.
خب بیسلیقهاس دیگه!
-خیل و خب دوباره حوصله لبو شدنت و ندارم بنابراین کلکل نداریم اوکی؟ امروز تو دست و پای من نباش که اصلا حوصله ندارم! اینجا هم فکر کنم دیگه تموم شده باشه، برو به عکسای مردم برس!
رفت توی اتاقش و در و نیمهباز گذاشت، هنوز هم راه واسه اذیت وجود داره!
پس چیی؟
از موقعی که وارد دانشگاه شدن تا الآن، یکسره و بکوووب داره رو اعصاب من رژه میره، حالا یعنی یه ساعت اذیت از طرف من به اون نمیرسه؟ امکان نداره! معلومه که میرسه!
گوشی تلفن و برداشتم و بعد از مدتها به نیلوفر زنگ زدم.
_سلاااااممم! چطورییی تو؟
منم خوبم، عالیام...
نه وقت ندارم کهه... سرم خیلی شلوغه، بالاخره زندگیه دیگه!
خودمم نمیفهمیدم دارم چی بلغور میکنم، فقط بلند بلند به زبون میآوردم.
بعد از خداحافظی از نیلو، زنگ زدم به یلدا...
کلی حرف زد که باصدای خنده قشنگی که داشتم، یه جورایی آتلیه رو روی سرم گذاشتم، اون میگفت و من میخندیدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️