eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد. _تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟ حس کردم بمانم حالم بدتر می‌شود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم. وارد خانه که شدم، گلنار پرسید : _چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟ کنار در افتادم و گفتم: _همونی که حامد عاشقش بوده! گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم. و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت می‌سوزاند. گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد. استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم. نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید. _خانم پرستار... _بله. _الان دیدن حامد نرید. _چرا؟ _خیلی عصبیه. نمی‌دانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم : _باید همین حالا باهاش حرف بزنم. و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند. تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد. در را پشت سرم بستم و گفتم: _همین حالا باید حرف بزنیم. نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمی‌توانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم: _اون زن کیه؟ _همونی که مدت ها منتظرش بودم... جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم: _اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟ جوابم را نداد و من باز پرسیدم: _همونی که.... دوستش داشتی؟ باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم: _حامد.... سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد. _آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟ نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود. فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام. فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم. باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید. خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم. نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم. اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم. _چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا. و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند. و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی می‌کرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم. نباید دل بشکند... دل که می‌کند گویی عقل تمام زورش را می‌زند که دل را قانع کند اما مگر قانع می‌شود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در اتاق را برای اطمينان قفل کردم و راهی حمام شدم. چقدر یک حمام گرم لازم داشتم. تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر خسته ام! از حمام که بیرون آمدم همان دست لباس راحتی که در کشوی دراور بود را پوشیدم. تیشرتش کمی برای بازوهای عضلانی ام تنگ بود. کلافه شدم. عادت نداشتم تیشرت به آن جذبی بپوشم. ناچار تیشرت را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. گرسنه بودم خیلی. اما دیگر به غذاهای خانه ی آوا هم اطمینان نداشتم. از شدت گرسنگی حتی خوابم نمی برد. دوباره همان تیشرت جذب را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. از همان بالای پله ها بلند گفتم: _یا الله.... دو سه باری که یا الله گفتم صدای اعتراض آوا بلند شد. _بیا ببینم چی میگی. به کنایه گفتم: _لباست مناسب باشه. فریادی حرصی کشید. _هسسسسسست.... خنده ام را جمع و جور کردم و پایین پله ها ایستادم. از کنار ستون آشپزخانه ای در کنج خانه قرار داشت، نگاهم کرد. _غذاهایی که سفارش دادی رسید؟ کمی نگاهم کرد و طولی نکشید که صدای خنده اش بلند شد. _بیا.... غذاها تازه رسیده. سمت آشپزخانه رفتم. خودش هم پشت میز آشپزخانه نشست کاغذ آلومینیومی غذایش را برداشت و تا قاشق و چنگالش را در برنج فرو برد، ظرف غذا را از زیر دستش برداشتم. _چکار می کنی؟ ظرف یکبار مصرف آلومینیومی دست خورده ای که طرف دیگر میز بود را مقابلش گذاشتم و گفتم: _شما اینو بردار. _چرا؟! _واسه اطمینان بیشتر. احتمالا از دستم سردرد گرفته بود. کف دست چپش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت : _دیوونه ام کردی به خدااا. با همان قاشق و چنگال درون ظرف آلومینیومی، مشغول خوردن غذا شدم. _برات لازمه..... نگاهش روی صورتم بود و من بی اعتنا به او مشغول خوردن شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............