eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم: "والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یِکی از شئونِ عاقِبت بِخیری نسبت شُما با جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:) .. .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شب بود . مادر یک پیراهن مردانه ی سفید برای مهیار خریده بود و پدر در مورد مهریه با آقا آصف حرف زده بود . همه دور هم ، روی ایوان پر خاطره ی خانم جان جمع بودیم که پدر در میان سکوت حاکم جمع گفت : ـ من فردا صبح بر می گردم تهران ... مرخصی ندارم ... نمی تونم بیشتر از این بمونم اما ... همان " اما " نگاه همه را جلب خودش کرد و نگاه پدر بی مقدمه سمت مهیار رفت : ـ دخترم رو سپردم دست تو مهیار جان ... می دونم که امانت داری ... چون دنبال کارهای عقدتون هستید ، مستانه اینجا پیش خانم جان می مونه ،... خانم جان هم امانت دار خوبیه ،... مطمئنم . خانم جان با خنده گفت : ـ خیالت راحت پسرم .... هم مهیار خیلی مؤدب و سر به زیره ... هم من چهار چشمی مراقبشون هستم ... برید سر کاراتون تا جواب آزمایشات این دوتا بیاد . آقا آصف هم در تایید حرف خانم جان گفت : ـ بله اگه اجازه بدین ، من و افروز هم برگردیم چون هم باید واسه عروسمون یه سری خرید کنیم ... هم یه مقدماتی فراهم کنیم ... ولی قول میدم زودتر از آقا ارجمند برگردیم . نگاه مادر مابین حرف های پدر و آقا آصف ، با لبخند خاصی به من بود . در عمق نگاه مادر ، کنار شادی که در چشمش دیده میشد ، غمی بود که برای من نامفهوم بود . آن شب آخرین شبی بود که همه دور هم بودیم و من چقدر ساده بودم که باور داشتم همه چیز همیشه به همان خوشی و سادگی خواهد بود . پدر و مادر ، بعد از نماز صبح سمت تهران راه افتادند و بعد از صبحانه آقا آصف و عمه افروز . با رفتن پدر و مادر و عمه افروز و آقا آصف ، من ماندم و خانم جان و مهیار و یک سفره با لیوان های خالی از چای و نان های خورد شده . ـ دست بجنبون مستانه جان ... سفره رو شما جمع کن ... بعد برید سر کلاس تون دیر نشه . تا خواستم اولین لیوان چای را بردارم ، مهیار خم شد و گفت : ـ تو بشین من جمع می کنم . و نمی دانم چرا این کار مهیار به مذاق خانم جان خوش نیامد : ـ چرا ؟! ـ همین طوری ... مادر و پدر رفتند و مستانه شاید کمی دلگیر باشه . و خانم جان باز قانع نشد : ـ دلگیری الان مستانه ؟ ـ من !! .... نه . اما مهیار بی توجه به جوابم ، لیوان های چای را درون سینی چید و گفت : ـ حالا من کمک کنم چی میشه خانم جان ؟ خانم جان ابرویی بالا انداخت و مثل مادر شوهر های زمان قاجار با اخم به من گفت : ـ خود تو واسه مهیار لوس نکن ، ... دست و پاتو که نبریدن بلند شو کمک کن خب . 🥀🥀🥀🥀🥀 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نمی دانم چرا از خانم جان به دل گرفتم . زیادی هوای مهیار را داشت . اما با این حال ، مهیار تمام سفره صبحانه را جمع کرد و بعد همراه هم برای کلاس های عقد به آزمایشگاه شهر رفتیم . با همه ی دلخوری که از خانم جان داشتم ، دلم از مهیار هم گرفت . شاید کمی ناز نازی بودم و می خواستم تلافی حرف های خانم جان را سر مهیار بیچاره خالی کنم . سکوتم چنان قهر آلود بود که حتی مهیار هم متوجه غیر عادی بودنش شد . در تاکسی بودیم که آهسته سر خم کرد کنار گوشم : ـ مستانه ! .... قهر کردی ؟ جوابش را ندادم و او متعجب شد : ـ من کاری کردم ! با دلخوری گفتم : ـ نه ... ولی از اینکه خانم جان اینقدر هواتو داره حرصم میگیره ... از حالا چه معنی میده همه طرف تو باشن . خنده اش گرفت : ـ خیلی با مزه میگی از حالا ... من و تو نداریم عزیزم ... من به تنهایی به جای همه ، هوای تو رو دارم . با همه ی آن حرف ها ، باز هم دلخور بودم که دستش را روی دستم گذاشت و در حالیکه انگشتان دستم را تصاحب میکرد ، گفت : ـ دلخور باشی حالم گرفته میشه ها . مقاومت می کردم در مقابلش که زیر گوشم گفت : ـ نذار توی تاکسی قلقلکت بدم تا صدای خنده ات کل ماشینو برداره . ناچار از تهدیدش لبخند زدم و او فشاری به دستم داد تا فراموش نکنم چقدر همراه من است . حتی در لحظات دلخوری و ناراحتی . آن هم از نوع سطحی اش . خنده دار بود . حالا که به آن روز ها فکر می کنم ، می بینم چقدر بچه بودم . سر کوچکترین حرفی دلخور می شدم . شاید هم زیادی لوس بودم و عجیب بود که مهیار هم تک فرزند بود اما آنقدر مستقل بود که وابسته ی توجهات دیگران نبود یا آنقدر عاشق بود که می توانست با همه ی بچگی های من کنار بیاید . اما کلاس های قبل از عقد . چقدر خجالت آور بود ! و شاید هم خنده دار . اما بعد از کلاس واقعا حس مرگ داشتم . جرأت نگاه کردن به مهیار را نداشتم و او بر خلاف من ، خیلی خونسرد پرسید : ـ تا کلاس بعدی بریم یه چیزی بخوریم ؟ سرم را کامل از نگاهش برگرداندم و او متعجب سرش را جلوی صورتم آورد : ـ مستانه ! باز دیگه چرا قهر کردی ؟ از اینکه درکم نمی کرد که بعد از کلاس ، نمی توانم مستقیم به چشمانش نگاه کنم ، خنده ام گرفته بود اما همچنان از نگاه کردنش فرار می کردم . ناچار دست برد زیر چانه ام و و آن را محکم گرفت تا به چشمانش نگاه کنم . جاذبه ی دو سیاره ی نگاهش مرا سمت خودش کشید . حتی فکرم را ، و تمام تپش های قلبم را هم خواند و شِمُرد و گفت : ـ خوبی ؟ و من با صدای او بود که از تسخیر سحر آمیز نگاهش خارج شدم و با خنده سرم را پایین گرفتم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|🤔| وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ، با هوای نفست مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود ، وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت در راه امام حسین (ع) شدی ، وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی و راه بری ، و خیلی وقتی های دیگه ؛ شهید میشی.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح عالیتون متعالی امروز روز زیبایی خواهد بود اگر با اکسیر مهربانی اندوه از دل بزداییم وبا اعجاز لبخند شادی آفرین باشیم سلام صبحتون بخیرو شادی دوستان 🌺
‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری فرازی از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم... ولی ناموس اسلام حفظ بشه ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به مدافعان حرم؛ تو را حسین علی دیده و تو را خوانده که تو شهید حفاظت از دختر حیدری شهید مدافع حرم صبحتون شهدایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۵ دستای سردم رو گرفت تو دستش ، هوا سرد بود اما من از درون گرم بودم ، به حمایتش و حضور نزدیکش نیاز داشتم _ خیلی وقت پیش تو همین شهر ، تو یه اداره بزرگ ، پسری بود که همیشه خدا سرش گرمِ کار کردنش بود ... چند وقتی می شد که دلش بندِ دخترداییش بود با فکر اون لحظه هاش رو سر می کرد ... همه چیز خوب و آروم بود ، کسی به دل بی قراره پسر کاری نداشت تا اینکه یه روز دختر رئیس بخش پاش رو گذاشت تو اداره و پسر رو دید ... و از اونجایی که افسار دلش دست خودش نبود با یه نگاه عاشق شد البته فکر می کرد که عاشق شده ، چون فقط هوسِ که انقدر زود و پر سر و صدا مهمون قلب آدم میشه خلاصه رفت و بدون هیچ خجالتی چشم تو چشم پسر ایستاد و از دلدادگیش گفت ! پسره تعجب کرد ، باورش نمی شد که یه دختر اینجوری غرورش رو فراموش کنه و پا پیش بذاره ... اما خیلی طول نکشید که فهمید اون بار اولش نیست که دنبال هوای نفسش میره ! به دختر گفت که اشتباه می کنه بره سراغ کسی که از جنس خودش باشه ، گفت دنیای ما هم رنگ نیست ، پر از تضاده ، پر از تفاوته اما دختر خندید و بازم حرف خودش رو زد ، اون اصلا گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود ! توقع داشت چون پولدار بود و از نظر خودش همه چی تموم ، با یه اشاره همه رو شیفته خودش بکنه ! ولی اشتباه می کرد ، پسر بهش گفت خودش عاشق یه فرشته زمینی شده ، یکی از جنس خودش ، کسی که خانواده اش هم با همه سخت گیریشون بدون چون و چرا قبولش می کنند که هیچ منتشم می کشند ، دختره باورش نشد ، فکر کرد طرفش می خواد بازیش بده بی خبر از پسر افتاد دنبالش تا فرشته دوست داشتنیش رو ببینه و بلاخره هم دیدش ... وقتی فهمید دروغی در کار نبوده دلش سوخت ، هوسش شد نفرت و خواست تا مثل یه گلوله آتیش پرتش کنه به زندگی پسر ، فکر کرد بهتره ضربه رو از جایی بزنه که پسر بیشتر از همه روش حرف شنویی داره یعنی از طریق پدرش ، حاج کاظم ، پس چی بهتر از این که از دوتاشون عکس گرفت و با لحنی که سعی می کرد مثل خود حاجی باشه نامه ای نوشت و بی اسم فرستاد بنکداریش غافل از اینکه هر کاسبی جنس خودشُ بهتر از مشتری ها می شناسه ! اون دختر اگر می فهمید که توکل به خدا و حکمت و مصلحت یعنی چی هیچ وقت به اینجایی که الان بود نمی رسید ! هیچ وقت حاجی که می دونست پسرش خبط بزرگی نکرده تا حالا، نشست پای درد دل بچه اش و وقتی قصه دلدادگیش رو تو لفافه شنید ، همون کاری رو کرد که دلش رضایت داد رفت و فرشته خانمُ خواستگاری کرد .... حالا هم عروسش شده و قراره که پسر قصه با تمام وجود سعیش رو بکنه تا خوشبخت بشوند ‌❣ @Mattla_eshgh