✨﷽✨
#قرار_عاشقی
✨ #بسمـ.ربـــ.الحسیــن🥀
#سلام_ارباب_دلم ❤️
فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است
بیراهه مرو! سادهترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیکترین راه به الله حسین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
شآهدݪماربابمღ
هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما!
تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱
━━━━━━●───────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت!😉✨
با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! 🙃🌼
از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت!😍🌿
قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت!☺️🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
اگرقراربودخدا
بہبیوپیجهایاینستاگرام
واکانتهایتلگرامنگاهکنہ
هیچکستودنیانمیموند
همہ #شھید میشدن...
ولۍ ..
#عامل_باشیم !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت195
_عوضش میکنم
_چه خبر ؟
_خبرا که پیش شماست
_خبری نیست
_امروز تا کی سرکاری ؟
_مثل همیشه ، البته چون پنجشنبه است تا ۱۲
_خوبه ، پس منتظر باش میام دنبالت
_چه خبره مگه ؟
_راستش از صبح می خواستم بهت زنگ بزنم اما یه کار واجب پیش اومد نشد
میام با هم بریم یه نهار بخوریم دلم داشت غنج می رفتا ولی با تمسخر گفتم :
_دستت درد نکنه ، همون یکدفعه که یه قهوه خوردیم بسه ، دیگه ناهار بشه چی میشه !!
_از دست تو ! نگران نباش خودم ایندفعه اجازتُ از بزرگترهات می گیرم دختردایی
حالا بیام یا هنوزم گیر قهوه ی اوندفعه ای ؟
سعی کردم لحنم معمولی باشه
_باشه اگر خودت هماهنگ می کنی من مشکلی ندارم
_پس ساعت ۱۲ اونجام
_منتظرم
_فعلا
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم ، خندم گرفت ، یکی نیست بگه چه دخترِ پررویی هستیا ... خوبه خودت زنگ زدی پیشنهاد بدی
حالا که بیچاره خودش پیش قدم شده ناز می کنی ؟
با زنگی که مامان بهم زد خیالم راحت شد که حسام واقعا هماهنگی کرده و دیگه مشکلی نیست
نزدیکای ۱۲ رفتمُ به قول سانی خودم رو از لحاظ چهره آرایی یکم ساختم ... دلم می خواست به جای مقنعه مشکی یه شال قشنگ سرم بود
کلی تو آینه دستشویی گیر دادم به قیافه ام ، برای خودمم جالب بود
انگار می خواستم کی رو ببینیم ! مگه نه اینکه حسام منو همه مدلی دیده بود ؟ با چادر بی چادر ، با مقنعه با شال ، با
لباس خونه خلاصه هر جوری !
حالا بعد از این همه سال برام مهم شده بود که چی سرم باشه چی نباشه !
همین حالت های جدید بود که دوست داشتنی شده بود برام !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#چادرانه✨🌱
کوهیم⛰
ما تا ایستادیم روی پاهامون😌
🌙 ماهیم تا..
خورشیدی🌤
باشه رهبره ماا✨❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستمو رها نکنیا - محمد حسین پویانفر.mp3
5.29M
🔺دستمو رها نکنيا
🎤 #محمدحسینپويانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌿»
•••
#شایدتلنگرے🤷♀
بیو یکینوشتهبود...
قبلاً دعا میکردم #شهیدشم
الان دعا میکنم آدم شم (:... ! !
چهخوبگفتهبود😃🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشتم گرمه😎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت3
دوران کودکی ام پر بود از خاطره . از وقتی که وارد راهنمایی شدم و کمی بزرگ تر ، دیگه از مهیار شرم کردم . او هم کم حرف شد . گاهی نِگاهِمان با هم خاطره ساز می شد و حتی اگر نگاهمان هم با یکدیگر تلاقی نمی کرد ، خانم جان و عمه افروز با مرور خاطرات ، ما را وادار به گذر در زمان می کردند .
هر وقت جمع خانوادگی ما در خانه ی خانم جان جمع میشد ، خانم جان با خنده می گفت :
ـ یادش بخیر ... اون روزایی که مستانه شیطونی می کرد و صدای جیغ جیغ هاش کل حیاط رو بر می داشت ... مدام غر می زدیم ولی حالا که ما شاء الله خانم شده باز دلمون برای اون روزا تنگ میشه .
عمه افروز با خنده کنایه می زد :
ـ بیچاره آفتابه ی دستشویی حیاط که از دست مستانه اسیر بود .
و من خجالت می کشیدم از این حرف ها . و مهیار می خندید . ریز و متین . قصد کردم دیگر خانه ی خانم جان نروم و نرفتم . پدرم هم بخاطر کارش به تهران منتقل شده بود و با این انتقالی رابطه ی ما و خانم جان و عمه افروز کمتر و کمتر شد . بعد ها شنیدم مهیار رشته ی مهندسی عمران قبول شده و به من چقدر به او غبطه خوردم . پدر من مدام می گفت :
ـ لازم نیست دانشگاه بری ... دختر باید کارای هنری بلد باشه .
و با همین شعارها بود که من دیپلم گرفتم و دوره های مختلف آشپزی ، شیرینی پزی ، خیاطی و هزار دیپلم هنری دیگه را گرفتم و قاب دیوار اتاقم کردم . روزها گذشت و دل من در قاب کوچک سینه ام تپید برای خاطرات قشنگ کودکی ام و در همان روز ها بود که رازی بزرگ برایم به یقین فاش شد . من عاشق مهیار شده بودم . پسر عمه ای که دو سه باری برای دیدنش منزل خانم جان رفتم و او به بهانه ی درس و دانشگاه نیامد و من حس کردم تمام روز های دوران بچگی مان را به دست فراموشی سپرده است . همین باعث شد که دیگر قید خانه ی خانم جان را هم بزنم و هزار بهانه تراشیدم برای ماندن در خانه و نرفتن به دیدن خانم جان تا اینکه خبر فارغ التحصیلی مهیار پخش شد . عمه افروز خودش به ما زنگ زد و ما را برای جشن فارغ التحصیلی مهیار دعوت کرد و حتی خیلی هم تاکید کرد که برخلاف همیشه ، اینبار من هم همراه مادر و پدرم بروم و همین اتفاق بود که حالم را دوباره دگرگون کرد . انگار برگشتم به روزهای کودکی . صدای خنده های مهیار در سرم باز زنده میشد و قلبم دوباره جان گرفت برای تپیدن عاشقانه ای که خیلی وقت بود ضرباتش در سینه ام خاموش شده بود .
همه ی زندگی من از همان سفر آغاز شد . من هم همراه مادر و پدر راهی دیدن خانه ی خانم جان شدم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌸یا صاحب الزمان(عج)
ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت
ای گردش روزگار هم منتظرت
فریاد"لثارات"،بلند است،ببین
ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت
#االهم_عجل_لولیک_فرج
✨🍃
حضرت آقا روی هیئتیها حساب باز کرده! اگر حسابِ نائب امام مهدی رو خراب کنیم؛ حساب کتاب زندگی ما خراب میشه...!!
#حاجحسینیکتا🌷
#شـــهــیـــــدانـــه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ،
استاد حضرت امام آمد و گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم😞 ،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که.....📖
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟🤔🎶
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ذکر لازم نیست،موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند
ودر نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده
و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔
#گوش_دادن_به_موسیقی_حرام_ممنوع🚫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت196
وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم !
نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم
ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد
_خسته نباشید
_ممنون ، توام همینطور
_به نظرت کجا بریم بهتره ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه
_باشه
_تو به مامان زنگ زدی حسام ؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
_ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده
_آهان
_راستی خوب شد گفتی عوضش کردم
_چی رو ؟
_آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه
خنده ام گرفت ، بیچاره حامد !
تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام !
بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت :
_رسیدیم ، پیاده شو
محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی
_چپ یا راست ؟
با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود
روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم !
جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟
منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش
گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن
#حضرتعشق♥
ڪسۍبه عمق نگاه تومیرسد ?!🤔• هرگز😁
ڪسۍ به نیمه ۍ راه تومیرسد ?!🤨• هرگز🙂
به اعتقاد و شجاعت مگر ڪه سید علۍ🌿
ڪسۍبه گردسپاه تومۍرسد ?!🧐• هرگز😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپتصویری 📹
♨️ آخرالزمان عصر حیرت و سردرگمی
اݪلہماݪزقݩاشہادٺہفےسبیݪڪ
|🌿🕊|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻امر به معروف به سبک حاج قاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای قرارِدلِ بیقرارم.....♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بچه های انقلابیم😌🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
・・●●♥●●・・
«•[جورےباش✨
ڪہهروقت
حضرتمهدے(عج)
یادتوافتاد🙂
بالبخندبگہخداحفظشڪنہ:)🌱
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت4
ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید :
ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو !
لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید .
وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید :
ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟
سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد :
ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم .
چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید .
وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم .
دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد .
صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد .
چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم .
و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•