eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
رفیق من وقتے توے یه گپ هستے و دارے چت میکنے یڪ دفعھ اذان مغرب رو میگن و باید بری افطار ڪنے داخل گپ ننویس که «رفقا‌ من برم افطار» اخھ اینجورے ریا میشه🙂💔 🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـربونم.... ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم به حامد بود. آنقدر عصبی بود که حتی جرات حرف زدن با او را نداشتم. بی آنکه حتی بگوید، داشتم تمام کارهای بهداری را خودم، پیش پیش، انجام می‌دادم. گردگیری کمد داروها، محض احتیاط! مرتب کردن انبار داروها، گردگیری اتاق واکسیناسیون و حتی اتاق خودش و در آخر، تی کشیدن سالن. سطل بزرگ آبی وسط سالن گذاشتم و تی را درونش زدم. از بالا به پایین را محکم و پر قدرت کشیدم. اما تا چرخیدم از پایین سالن، سمت بالا بیایم، مقابلم ظاهر شد. با همان اخم پر جذبه. _بده به من... چکار میکنی تو!؟... از صبح داری همه جا رو تمیز میکنی که چی؟ نگاهم به کفی تی میان دستش بود. _میخوام بهونه دستت ندم واسه غر زدن. _بهونه دستم دادی... چقدر گفتم تو کار پیمان و گلنار دخالت نکن... بفرما... حالا برو به جای تی کشیدن اینجا،... اشتباه خودت رو یه جوری ماست مالی کن. دلخور از این حرفش، دست دراز کردم تا دسته ی تی را بگیرم که نگذاشت. _دیگه به این چکار داری؟ _میخوام کارمو تموم کنم. و باز کنایه ی دیگری زد : _شما بفرما گندی که زدی رو جمع و جور کن. چنان دلخور شدم که سرم بالا آمد و نگاه دلخورم با اشکی که بی اختیار در چشمم جوشید، به صورتش خیره شد. همان لحظه، اخمش باز شد و من.، در همان لحظه دلم خواست، دل به طبیعت بسپارم برای فرار از همه ی کنایه هایش. تا قدمی سمت‌ در خروج برداشتم، مرا با دو دست گرفت. _مستانه. _ولم کن حامد... هی داره کنایه میزنی.... مگه من میدونستم قراره چی بشه؟ تمام دلخوری ام اشک شد و طاقتم تمام. _اون از مسافرتمون که از توران خانم کنایه شنیدم... اینم از برگشتمون که ضدحال شد. مرا سمت خودش چرخاند. _خب حالا.... چیزی نگفتم که گریه میکنی! _چیزی نگفتی!... اون اخمات... اون حرفات... دیگه چی باید بگی؟... بگو خب... نفس بلندی کشید و سرم را سمت سینه اش و با لحنی که حالا نرم و رام شده بود گفت: _ببخشید... حق با توئه... خب آخه حرصم گرفته از این جریان... کاری هم نمیشه کرد... مش کاظم از پیمان بابت رد کردن خواستگار دخترش، طلبکاره... پیمان هم از من و تو.... سکوت کردم و او دیگر ادامه نداد. تنها بوسه ای رو سرم زد. _ولش کن اصلا... حیف چشمات که بخاطر کله شقی پیمان و سوتفاهم مش کاظم اشکی بشه. آرام شدم. آنقدر خوب بلد بود آرامم کند که حتی حافظه ی بلند مدتم فراموش کرده بود او همان دکتر بداخلاق و بهانه گیر روستاست! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
✶⇃🌻📿⇂✶ ^ ^ هوای‌ِدلم‌سبک‌می‌شود بازمزمـۀنام‌زیبایٺ‌‌حُسَیْنْ(ع) . ……………………………………… .•°∝ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شب مقدرات یکسال نوشته میشه شب تثبیت میشه و در نهایت شب به امضاء امام زمان عج میرسه پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن... خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت رو‌بدونیم 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با آنکه قضيه ی گلنار و پیمان منتفی شد، اما بخاطر دلخوری های پیش اومده، حامد حتی نمی گذاشت که با گلنار حرف بزنم. و این چنین شد که قهری بين من و گلنار نا خواسته، صورت گرفت. آقا پیمان هم آنقدر از من، دلخور بود که هم با من حرف نمیزد و هم اخم هایش درهم بود. ماندگاری آقا پیمان در روستا، به یک هفته هم رسید. و من در تعجب بودم که اگر از مش کاظم و گلنار، دلخور است، پس چرا در روستا مانده ؟ ماندن آقا پیمان در بهداری، کمی افسرده ام کرده بود. دیگر مثل قبل، حتی نمی توانستم حتی با حامد راحت صحبت کنم. و از طرفی اجازه ی با گلنار حرف زدن و دیدنش را هم نداشتم. اما بالاخره یکروز، وقتی در حیاط بهداری، داشتم به باغچه ی کوچکمان آب میدادم، صدای ضعیفی شنیدم : _ مستانه... سرم به عقب برگشت. کنار نرده های در وردی، گلنار را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. _گلنار... فوری کاغذی از لای نرده ها داخل حیاط انداخت و رفت. نگاهی به پنجره ی اتاق حامد انداختم و سمت کاغذی که هنوز روی زمین افتاده بود، رفتم. کاغذ را برداشتم و تا خواستم باز کنم صدای حامد هولم کرد: _چکار میکنی تو حیاط... پس چرا نمیای؟ کاغذ را کف دستم فشردم و در حالیکه دستم را مشت کرده بودم و به کمر می گرفتم گفتم : _داشتم می اومدم. نگاه دقیقی به من انداخت. جلوتر آمد و نگاهش در صورتم چرخید. با آنکه لبخند به لب داشت اما استرس گرفتم. سکوتش کمی طولانی شده بود که دست دراز کرد و موهای نرم و لختی که از کنار روسری ام روی صورتم ریخته شده بود ، را دوباره زیر روسری ام زد... _حوصله ات سر رفته؟ نمی‌دانم چطور فهمید! _خیلی... میشه با.... هنوز اسم گلنار را نیاورده اخم کرد: _حرفشم نزن... بذار فعلا آبا از آسیاب بیافته بعد. _آخه... با همان اخم قبلی اشاره کرد سکوت کنم. _دنبال دردسر نباش تو رو خداااا.... تازه دو روزه پیمان آروم گرفته. آهی کشیدم که گفت : _باشه؟ جواب ندادم که سرش را جلو کشید و گونه ام را برای رفع دلخوری بوسید و خودش به جای من باشه را گفت. _پس باشه. و دوباره سمت پله های وردی رفت و بلند صدایم زد: _ناهار حاضره؟... گرسنه ام ها. و رفت.... ناهار، بهانه ی خوبی بود برای تنهایی من و خواندن آن نامه ی مخفیانه. فوری دویدم سمت اتاق ته حیاط و در را پشت سرم بستم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌱 •💜☁️• میگه: وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻‍♂ توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟ چون دیگہ نمیخواد سختے بڪشه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
2.1M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ 🖇 امیرالمؤمنین‌علیه‌‌السلام 🖤🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•