eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _واستا مش کاظم. ایستاد با غضب نگاهم کرد و من در حالیکه هیچ انتظار همچین برخوردی از مش کاظم را نداشتم گفتم : _مقصر من نیستم.... مقصر خود شمایی.... اگه گذاشته بودی دخترت جلوی روی خودت حرفاش رو بزنه، گذاشته بودی فریادهاشو بزنه تا خالی بشه، با من نمی اومد تا دم غار تا فقط بتونه فریاد بزنه که؛ خدا، چرا باید زورکی ازدواج کنه؟!... این نتیجه ی سکوت گلنار بود که شما خواستی سکوت کنه. نفس های مش کاظم هنوز از عصبانیت تند بود اما به همه ی حرفهایم گوش داد و من ادامه دادم: _ما نمی‌خواستیم دیر بیاییم و نگرانتون کنیم... اما اون باران شدید دیشب نذاشت از صخره ها پایین بیایم. مش کاظم تنها نگاه تندی به من و بعد به گلنار انداخت و دست گلنار را رها کرد و از بهداری رفت. گلنار با سری افکنده، رو به آقا جعفر و پیمان و حامد گفت : _از همه معذرت می خوام که باعث نگرانیتون شدم... و بعد نگاه چشمان پر اشکش سمت من آمد و رفت. با رفتن او، آقا جعفر هم خداحافظی کرد و گفت: _الهی شکر که بخیر گذشت. بعد از رفتن آنها، پیمان نفس بلندی کشید و با لحنی کنایه دار گفت: _منم الانم داغونم... خوب نیست بمونم وگرنه ممکنه باز یه دعوایی راه بیافته... برمیگردم شهر . بعد از رفتن پیمان،من و حامد تنها شدیم. هنوز روی پله ها ایستاده بود که نگاهم سمتش برگشت. اخم میان ابروان مشکی اش بیشتر دلم را برد تا مرا بترساند! چند ثانیه ای نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم. به اتاق ته حیاط رفتم و اول از همه لباس های نَمدارم را عوض کردم و برای ناهار تنها یک دمپختک گوجه گذاشتم و زیر کرسی گرم خزیدم و نفهمیدم چطور از خستگی و کمبود خوابی راحت، خوابم رفت. همان چند ساعت خواب به من خیلی چسبید. اما تمام تنم کوفته بود از سرمای شبی که در غار سپری شده بود و هنوز نمیخواستم دل از خواب بکنم که صدای باز شدن در اتاق، مرا مصمم تر کرد برای وانمود کردن . قطعا حامد بود. قدم هایش که سمت کرسی می آمد، داشت تپش های قلب مرا زیاد می‌کرد. تمام سعی ام در این بود که پلک هایم تکان نخورد که با آمدنش کنار کرسی، بی اختیار پلکم لرزید. درست کنار من و بالای سرم، نشست. سایه ی سنگین نگاهش روی صورتم افتاد و چقدر جان کندم که خودم را به خواب بزنم. دستی روی پیشانی ام گذاشت. گرمای دستش لرز خفیفی بر تن سردم نشاند. داشتم برای نلرزیدن پلک هایم و تنظیم نفس هایم که معمولی جلوه کند، می‌جنگیدم. اما او دستش را پس کشید و اندکی بعد، نفسش توی صورتم خورد. بوسه ای، آرام به گونه ام زد از همان بوسه اش، تب کردم و بی اختیار پلک زدم ولی او از جا برخاسته بود و باز صدای در آمد و آه از نهاد من برخاست . چرا رفت؟ چرا کنارم نماند؟ قهر کرده بود؟ کلافه نشستم و به اتاق خالی از او خیره شدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «او حواسش به ما هست» 👤 آیت‌الله 🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد. چقدر این سخن امام زمان مثل آرام‌بخشی برای این روزهای ماست😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر ظهر که شد، سفره ی ناهار را چیدم و منتظرش شدم. با آنکه کمی دیرتر از همیشه آمد. اما آمد. دیر کردش، شاید برای بردن دل من بود. باید طوری بی طاقتم می‌کرد تا مجبور شوم سراغش بروم و او را به ناهار دعوت کنم اما من لجبازتر از او بودم و نرفتم. بی هیچ حرفی پای سفره نشست. باز اخم کرده بود. و من از دیدن اخمش، بی اختیار یاد بوسه اش افتادم و به اخم های پوچش خندیدم. با آنکه خنده ام بی صدا بود اما نگاهش را جلب من کرد. بشقاب غذایش را پر کردم و مقابلش گذاشتم. باز هم سکوت کرد. و من اینبار شکستم شیشه ی نازک غروری را که مانع صحبت بین ما میشد. _خیلی وقت بود دمپختک درست نکرده بودم... دوست داری مگه نه؟ قاشقی از غذا را به دهان گذاشت و من همچنان منتظر عکس العملی از او بودم. اخمهایش هم انگار قصد باز شدن نداشت! و سکوتش آزارم میداد. _حامد... بی اختیار صدایش زدم. و او تنها قاشق را در بشقابش رها کرد و در حالیکه با همان اخم های محکم به بشقابش خیره بود یک کلمه گفت: _نگو... مات و مبهوت او بودم و هنوز منظورش را نفهمیدم که بی آنکه نگاهم کند ادامه داد: _خیلی ازت عصبانیم... با من حرف نزن... تا وقتی آروم نشدم سمتم نیا... شب هم تو بهداری میخوابم... و برخاست. باورم نمیشد! برخاست و رفت! و تا در اتاق بسته شد من در کمتر از یک ثانیه جیغ کشیدم. _آره... بروووو... تو هم مثل مش کاظم میمونی... نذار حرفام رو بزنم... نذار.... لال میشم باشه... فقط آرامش تو مهمه؟ از جا برخاستم و در حالیکه نمی‌دانم چرا به گریه افتادم و با همان حال باز فریاد زدم : _من میرم به همون غاری که لااقل به من اجازه ی فریاد زدن میده.... ژاکتم را پوشیدم و در اتاق را باز کردم که با حامدی که جلوی در ایستاده بود و قطعا صدایم را شنیده بود، مواجه شدم. بی توجه به او خواستم از کنارش رد شوم که با دو دست مانعم شد. به زور مرا دوباره سمت اتاق کشید و در را پشت سرمان بست که با همان اشک هایی که صورتم را پوشانده بود فریاد زدم : _ولم کن... مگه نگفتی ازم عصبی هستی... مگه نگفتی نمیخوای صدامو بشنوی... خب پس چرا نمیذاری برم؟ نگاهم کرد. اخمهایش پا برجا بود و من نمی‌دانم چرا باز نمیشد که ناگهان سرم را روی قلبش گذاشت و دستش را دور کمرم حلقه کرد. صدایش آرام بود وقتیکه گفت : _بزن... فریادهاتو بزن... همینجا.... و من با مشت محکم به سینه اش کوبیدم. _خیلی بدی حامد... تو بدجوری حرصم دادی... چطور تونستی اون حرفا رو بزنی... نمیدونی من چقدر بدبختی کشیدم؟ ... نمیدونی؟... چرا اومدم توی این روستا و دارم با حداقل امکانات باهات زندگی میکنم؟... چون تنها امیدم به زندگی تویی... اونوقت تووووو..... سینه اش با نفس عمیقی که کشید بالا رفت. _من بد باشم وقتی بمیرم راحت تر فراموشم میکنی. باز جیغ کشیدم. _حامدددد. سرش را روی سرم گذاشت و به آرامی گفت: _جانم... اشتباه کردم... قبول دارم... ببخشید... آروم باش حالا... دیگه نمی‌ذارم تا بالای اون کوه بری و اونجا فریادهاتو بزنی... اگه فریادی داری، بیا سرتو بذار روی قلب من، فریاد بزن. چشم بستم و تنها ناله ای از غم سر دادم. بوسه ای روی سرم زد و با آه غلیظی گفت: _خیلی دوستت دارم مستانه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 روز بعد از بازگشت ما، بعد از آشتی من و حامد، اتفاق دیگری افتاد. صبح بود و انگار قرار بود از همانروز به بعد، همه چیز تغییر کند. از صبحانه ای که خواب ماندم و حامد آن را آماده کرد تا خواب آلودگی و خستگی که شاید نشان از سرمایی بود که خورده بودم. زیر کرسی و گرمای مطبوعش، خواب میچسبید که صدای حامد را شنیدم. _مستانه خانم... صبحانه حاضره... فقط اگر یه زحمتی بکشید و از زیر لحافت بیرون بیایی، صبحانه منتظرتونه. _ولم کن حامد... حالم خوب نیست. گفتن یه جمله ی « حالم خوب نیست » به یک دکتر، حکم شکار یک صید خوب را برای شکارچی دارد. بالای سرم آمد و لحافت را از رویم پس زد. _از بس زیر این لحافت خیزیدی تب کردی. و بعد دستی روی پیشانی ام گذاشت. _تب نداری ولی.... _بذار بخوابم... صبحانه نمیخوام. کوتاه آمد. صبحانه اش را تنها خورد و رفت و من باز در سکوت اتاق محو خوابی مسحور کننده شدم. اما درست همان جایی که غرق در آرامش رویایی شیرین شده بودم، صدای در اتاق بلند شد. اول اعتنا نکردم اما با شنیدن صدای مش کاظم هوشیار تر شدم. _خانم پرستار... چشمانم باز شد. هزاران فکر به سرم زد. اولیش این بود که نکند گلنار بلایی سر خودش آورده. فقط و فقط بخاطر همان نگرانی بود که چادر نمازم را سر کردم و تا جلوی در اتاق رفتم. با دیدن مش کاظم سرم را پایین انداختم. هنوز کمی دلخوری از او در وجودم بود که گفت : _سلام ببخشید مزاحم شدم... این برای شماست. سرم بالا آمد تا آن شی ناشناخته را ببینم. دستمالی که قطعا درونش چیزی بود. _این چی هست؟ _این... کلوچه. _کلوچه!! با خودم گفتم؛ منو بگو بیخودی نگران شدم... آخه اول صبح کی کلوچه میاره دم در خونه! هنوز دستمال کلوچه ها را نگرفته، مش کاظم گفت‌ : _بابت دیروز عذر میخوام... عصبی بودم و... نباید اون حرفا رو میزدم... شما بهترین دوست گلنار هستید... ممنونم که به فکرش هستید. سکوت کردم و او ادامه داد: _حق با شماست... اگه گذاشته بودم حرفاشو بزنه، کار به اونجا نمی‌کشید. _حالا حالش چطوره؟ _خوبه... بهتر از دیروزه.... حالا کلوچه ها رو نمی‌گیرید؟ دست دراز کردم و دستمال کلوچه ها را گرفتم و در حینی که نگاهم را به گره محکم دستمال میدوختم گفتم : _مش کاظم.... بذارید گلنار خودش انتخاب کنه... اگه شما اجبارش کنید برای ازدواج با مراد... حتی اگه تموم جهان هم زیر پاش باشه، خودشو بدبخت میبینه. مش کاظم جوابی نداد و بعد از مکثی گفت: _من دیگه مزاحم نمیشم... خداحافظ. و رفت. در اتاق را که بستم نفس بلندی کشیدم و چشمم رفت سمت بقچه ی کلوچه ها. گره محکم آن را باز کردم و همان جلوی در، ایستاده، یکی را خوردم. عجیب خوشمزه بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از آن روز به بعد، آقا پیمان و گلنار و مش کاظم را ندیدم. خودم هم درگیر رسم پاگشایی خانم جان و عمه شدم و مجبور شدم برای مسافرتی یک هفته ای از روستا بروم. چند روزی را خانه ی خانم جان بودیم و چند روزی هم مهمان عمه شدیم. خدا را شکر که پیمان با آنکه روستا نبود اما قول داده بود به حامد که خودش را به روستا می رساند و با آنکه ما در روستا نبودیم اما خود پیمان به خانه ی خانم جان زنگ زد و خیال حامد را از این بابت راحت کرد که به روستا می‌رود. ورود ما به خانه ی عمه افروز، مصادف شد با خبری جدید! عمه صورتم را بوسید. از آن بوسه هایی که معلوم بود از نوع روبوسی نیست و در گوشم زمزمه کرد. _قربونت برم مستانه جان... از اون روزی که با مهیار حرف زدی خیلی عوض شده ... _واقعا! ... خدا رو شکر. _آره... تازگی ها قبول کرده که بریم براش خواستگاری. باورم نمیشد. آنقدر که باز پرسیدم: _راست میگید؟ و عمه سری تکان داد. برای مهیار هم خوشحال بودم. درست بود که ما قسمت هم نشدیم اما زندگی جریان داشت. من واقعا از اینکه با حامد ازدواج کرده‌ بودم، راضی بودم و دوست داشتم که مهیار هم مثل من خوشبخت شود. همه چیز رنگ و بوی زندگی گرفته بود. خوشبختی در زندگی من. لبخند به لب خانم جان. آرامش در نگاه عمه. اما هنوز خستگی در جان من بود. مدام به بهانه ی خواب به اتاقمان میرفتم و از جمع بقیه جدا میشدم. آنقدر که صدای خانم جان و عمه را هم بلند کردم. _دکتر جان این مستانه ی ما رو خیلی لوس کردی ها... همش خوابه که. و حامد در جوابشان به شوخی گفت: _تازه خبر نداری خانم جان... صبح ها خودم براش سفره صبحانه رو میچینم، خانم ناز میکنه میگه خودت صبحانه بخور من خوابم میاد. خانم جان چشم غره ای به من رفت. _زنم زنای قدیم... از خروس خون بلند میشدن، نون می‌پختن، گاو می دوشیدن، بعد سفره می انداختن و آقای خونه رو بیدار میکردن. تنها کسی که به حمایت از من برخاست، آقا آصف بود که گفت : _ پس چرا دختر شما اینجوری نیست خانم بزرگ؟!... ببین افروز... از این به بعد به من نگو برو نون بگیر و میز رو بچین واسه صبحونه... خود خانم جان الان گفت که وظیفه ی توئه. خانم جان اما زیر بار نرفت. _نون خریدن حالا فرق داره.... مردا باید برن نون بخرن. در حالیکه از جا برمی خاستم تا برای یه استراحت کوتاه به اتاق برگردم رو به حامد گفتم: _خب حامد جان... نون که وظیفه ی شماست... پس یه سفره رو هم پهن کن دیگه. با این حرفم، آقا آصف بلند خندید و من از جمع آنها جدا شدم. جداً داشتم به سلامتی ام شک میکردم. تا روی تخت دراز کشیدم چشمانم در هاله ای از رویایی مخملی پیچیده شد اما طولی نکشید که دستی روی صورتم نشست. لای چشمانم باز شد. حامد بود. بالای سرم، لبه ی تخت نشسته بود که گفت: _واقعا حالت خوبه مستانه؟ _نه... از اون روزی که از غار برگشتم اینجوری شدم... به نظرت سرما نخوردم؟ _نه... هیچ علائمی از سرما خوردگی نداری!... حالا برگردیم روستا یه سری آزمایش برات مینویسم.... شاید کم خونی داری. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 دنیا کاملاً آماده‌ می‌شود؛ برای ملاقات آخرین باقی‌مانده‌ی خدا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تمام آن چند روز را مثل آدم هایی که شب تا صبح بیدار بوده اند و صبح ها حریص خواب هستند، خوابیدم. صدای همه بلند شد. خانم جان که حامد را مقصر می‌دانست که مرا پررو کرده، عمه میگفت تنبل شدم و کم کم دارم چاق میشوم!... آقا آصف هم میگفت از آب و هوای خوب شمال است. مهیار هم که اصلا در آن چند روزی که ما خانه ی عمه بودیم، پیدایش نشد. عمه میگفت برای یک پروژه ی عمرانی به مسافرت رفته است. این شد که حامد طوری برنامه ی برگشت ما را چید که صبح به فیروزکوه رسیدیم و بعد از رساندن خانم جان، یکراست رفتیم آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه. ناشتا آزمایش دادم و جوابش سه روز بعد حاضر میشد. برگشتیم روستا. من که انگار کوه کنده بودم. از شدت خستگی، با همان لباس هایی که از راه رسیدیم زیر کرسی خزیدم و رو به حامدی که متعجب نگاهم می‌کرد، گفتم: _حامد جان.... لطفا خودت صبحانتو بخور بذار من بخوابم فقط. _مستانه!... بلند شو بابا... تمام راه رو خواب بودی... رفتی آزمایش هم دادی، ضعف میکنی خب. _حوصله ی خوردن ندارم. قانع نشد. چای درست کرد. بساط صبحانه را حاضر کرد و نشست کنار سفره و گفت: _به به عجب صبحانه ای.... از دستت میره ها. و چون دید من تنبل تر از اونی هستم که فکرش را می‌کرد،. ناچار، لقمه لقمه، صبحانه را به دهانم گذاشت. و من در کمال پررویی با چشمانی بسته، لقمه هایش را می‌جویدم که صدای خنده اش بلند شد : _الان که بیداری... داری لقمه هایی که برات میگیرم رو میخوری... خب بلند شو سر سفره بشین قشنگ صبحانتو بخور دیگه. فوری جواب دادم: _اگه سخته لقمه بدی ولش کن... من می خوام بخوابم . نفس بلندی از دستم کشید و زیر لب گفت: _چی بگم واقعا.... شاید به قول عمه تنبل شدی! از شنیدن این حرفش، دلخور، سرم را سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. _حامد خان!... دستت درد نکنه.... من تنبلم؟! لبخند نیمه ای زد. _آره دیگه... تو این شکلی نبودی که... تازه از قدیم گفتن؛ تنبل همیشه خوابه، جاش توی رختخوابه. خودش گفت و خودش خندید و من دلخور از او و شاید حتی عمه ای که این حرف را در دهان حامد انداخته بود، لحافت را روی سرم کشیدم و با حامد قهر کردم. شاید لوس شده بودم. وقتی میدیدم حامد خوب نازم را می‌کشد، چرا لوس نشوم؟! تا حاضر شدن خود جواب آزمایش، با حامد سر سنگین شدم. گرچه چیزی از محبت او کم نشد و حتی بیشتر هم شد اما من واقعا از اینکه درک نمی‌کرد اینهمه خواب آلودگی دست خودم نیست، از او دلخور شده بودم. پیمان با بازگشت ما به شهر برگشت و به نظرم خیلی شاد و سرخوش آمد و چند روز بعد از بازگشت ما، دو اتفاق جالب دیگر با هم کلید خورد. درست وقتی که جواب آزمایش رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چیزی به اسم اسرائیل نداریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدام از فرمانده‌هاے عراقے پرسید: چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟ گفتن"جوان 27 سالہ‌اے بہ نام جهان‌آرا مانع میشود!" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
السلام علیک یاصاحب الزمان❤ سلام ای صاحب دنیا کجایی گل نرگس بگو مولا کجایی جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی دلیل ندبه خواندن صبح جمعه تو ای ذکر همه لب ها کجایی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 روزتون مهدوی💚
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنروز حامد گفته بود که صبح زود برای گرفتن جواب آزمایشم به شهر می‌رود و رفت. اما بعد از رفتن او هر کاری کردم خوابم نبرد... خواب که هیچ... حالم هم بد شد. چنان ضعفی کردم که خودم مجبور شدم برای خودم صبحانه حاضر کنم. اما حتی خوردن صبحانه هم حالم را خوب نکرد. خودم هم نمی‌دانستم چم شده! هم ضعف داشتم هم حالت تهوع. و در آخر هم بعله... حالم بد شد و صبحانه زهرمارم . با بی حالی زیر کرسی دراز کشیدم و دعا کردم بلکه حامد زودتر برگردد و به دادم برسد. اما می‌دانستم رفتن او به شهر و بازگشتش زمان زیادی می‌برد. و من تا نزدیک ظهر با آن حال خراب سر کردم. خوابم نبرد و تنها بی حال و بی رمق زیر کرسی غلت زدم و حتی به اجبار یکبار تکه کوچکی نان خشک خوردم اما نه... انگار قرار بود همه چیز از همان آن روز عوض شود. حامد آمد. و تا در اتاق را باز کرد با بی حالی گفتم: _حامد... _جانم... چی شده؟... چون صبحانه رو امروز نچیدم میخوای توبیخم کنی؟ _نه بابا.... بیا یه سِرُم به من بزن دارم میمیرم. فوری وسایلی که دستش بود را همان جلوی در رها کرد و سمتم آمد. _چی شده؟ _از صبح که رفتی حالم بده.... سرم سنگینه... معده ام اذیت میکنه... ضعف دارم ولی اشتها ندارم. لبخندی زد و دستی به موهایم کشید. متعجب نگاهش میکردم که پرسیدم: _چیه؟!... نکنه سرطانی چیزی دارم؟ اخمی تحویلم داد و برای تنبیه حرفی که زده بودم، بینی ام را با دو انگشت گرفت و کشید : _دور از جون. و بعد سمت وسایلی که خریده بود رفت. _اگه صبر کنی هم حالتو خوب میکنم هم کادویی که برات خریدم نشونت میدم. نشستم و تکیه به بالشتم زدم : _کادو!! جلو آمد و کادویی روی دستم گذاشت. کاغذ کادو را پاره کردم و چشمم به پیراهن خوش رنگ بلندی افتاد. _وای چه قشنگه.... فقط... خیلی بزرگ نیست؟!... این اندازه ی من نیست که. _اندازه ات میشه عزیزم... و بعد سرش را جلو آورد و بوسه ای به پیشانی ام زد. _بابا شدم مستانه... مامان شدی خانومم. لبانم با تعجب از هم فاصله گرفت که با شوق ادامه داد: _الهی من دورت بگردم.... ببخش که گفتم تنبل شدی... به خدا حتی فکرش رو هم نمیکردم باردار باشی! _واقعا میگی حامد! سرش را تکان داد و باز صورتم را بوسید که طلبکار شدم: _بفرما... دیدی گفتم دست خودم نیست... یادته چقدر مسخره ام کردید که چقدر میخوابم؟ سرش را کج کرد و گفت: _جانم... حق داشتی... آزمایشتم میگه هم کم خونی داری هم قندت پایینه... منم برات دارو گرفتم که خانومم خوب بشه... لبخند و شرم از اینهمه محبتش روی صورتم جان گرفت. سرم را پایین انداختم که برخاست و در حالیکه آستین های پیراهنش را بالا میداد، بلند گفت : _خب حالا واسه خانومم چی درست کنم که حالش خوب بشه؟... چی دوست داری؟ _فقط بذار بخوابم باشه؟ خندید و جواب داد: _تو بخواب من میرم تو آشپزخونه ی بهداری یه چیزی واسه ناهار درست میکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ٺو همانے کہ دلم لک‌زدھ‌ لبخندٺ‌را.. :)) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اگر قرار باشد از بین تک تک روزهای زندگی ام، قشنگ ترین روزها را انتخاب کنم، می‌گویم دقیقا از همانروزی که فهمیدم باردار هستم. وقتی رفتار ذوق زده‌ی حامد را می‌دیدم که مثل پروانه دورم میچرخید، تمام وجودم پروانه های شوقی میشد که درست در یک ثانیه، با هم به پرواز در می آمدند. از آن بهتر وقتی بود که گلنار خبر خواستگاری مجدد آقا پیمان را به من داد. مش کاظم انگار اینبار رضایت داده بود و پدر پیمان هم موافقت کرده بود که برای این جلسه خواستگاری بیاید. البته هنوز خبر بارداری من، را نه گلنار می‌دانست و نه بی بی. مش کاظم، من و حامد را هم دعوت کرد تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشیم. آنشب به یاد ماندنی هنوز در خاطرم هست. خیلی برای گلنار خوشحال بودم. آقا پیمان مثل دفعه ی قبل، با دسته گل زیبایی که از شهر خریده بود، همراه پدرش آمد. و گلنار... باز همان لباس محلی را پوشیده بود با آن روسری قرمز که ریشه های پایینش مثل آویز قشنگی دور گردنش نشسته بود. همان اول بحث پدر پیمان گفت: _من و مادرش خیلی موافق نبودیم... مادرش هنوز هم مخالفه ولی من دیدم این مخالفت ما چه فایده ای داره؟!.... وقتی براش بهترین مطب رو گرفتم ولی خودش دلش میخواد بیاد توی درمانگاه این روستا کار کنه... چه مخالف ازدواجش باشم یا نه ، بازم میاد همینجا.... پس تصمیم گرفتم رضایت بدم که همینجا بمونه و ازدواج کنه. همان موقع گلنار با سینی چای وارد اتاق شد و پیمان تنها کسی بود که به احترامش برخاست. یک لحظه فکر کردم آیا او همان پیمان یکسال قبل است؟!... همان کسی که حتی از شوخی خانم جان برای ازدواجش با یکی از دختران روستا دلخور شد؟!... عشق چه می‌کند با آدمی!... نگاهم بی اختیار سمت حامد چرخید. و باز یادم آمد چقدر دوستش دارم و چقدر خدا را شاکر هستم که تقدیرم را به آمدن به این روستا گره زد تا با حامد آشنا شوم. نگاه من، باعث نگاه متعاقب حامد شد. لبخندی تحویلم داد و سر خم کرد کنار گوشم و پرسید : _جانم... چیزی میخوای؟ و من آنقدر لبریز از محبتش بودم که وسط جلسه خواستگاری پیمان از گلنار آهسته در گوشش گفتم: _دوستت دارم حامد.... خیلی زیاد. لبخندش کشیده تر شد و یک لحظه دستم را گرفت و میان دستش فشرد. من باید ابر بودم تا از عشقش روزها بر دشت و صحرا می باریدم. یا باید خورشید می بودم تا از عشقش میسوختم. اصلا باید طوفان بودم تا هر نفس، عشقش را فریاد میزدم. من کنارش خوشبخت بودم. جلسه خواستگاری گلنار با حرف پدر پیمان، و اعلام رضایتش به مهریه هم رسید. _من حاضرم مهر دختر شما رو خودم تعیین کنم. اینرا پدر پیمان گفت و مش کاظم تایید کرد. _یه خونه دارم توی تهران که میتونم سه دنگش رو به نام دخترتون بزنم. بی بی و مش کاظم سکوت کردند و حامد برای خاتمه دادن به جلسه و مباحثش، بلند گفت: _پس دیگه مبارکه... صلوات بفرستید. و این شد که بر خلاف جلسه ی چندین ماه قبل... این جلسه به خوبی و خوشی به پایان رسید و قرار عقد هم گذاشته شد. اما مش کاظم شرط کرد که تا آماده شدن، درمانگاه بهداری، برای ازدواج باید صبر کنند و گرچه این حرف به مزاج پیمان خوش نیامد اما پدرش و مش کاظم روی آن اتفاق نظر داشتند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یڪ سنگریزه در کفش گاه تو را از حرکت باز مےدارد سنگریزه ها را دریآب! یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر، گآه ڪار همان سنگریزه را مےڪُند...:)🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷 صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر 🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌷 شبیه معجزه ⁉️ انقدر کپ کرده بودن که یکی دو روز بعد تونستن خبرش رو برن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عقد پیمان و گلنار در یک روز سرد پاییزی از ماه آذر، برگذار شد. ساده ولی زیبا. آقای رستگار، پدر پیمان، واقعا سنگ تمام گذاشت. حلقه و اینه و شمعدان و خرید برای عروس و حتی شام عقد و... و وقتی گلنار اینهمه خرج و مخارج پدر پیمان را دید برای اصلاح و ابرو، به یک آرایشگاه خوب در فیروزکوه رفت و انصافا هم خیلی تغییر کرد. آنقدر زیبا و خانم شده بود که دلم نمی آمد اذیتش نکنم. _نخورتت این آقا پیمان... هلو! با شرم می‌خندید و من از ذوق او کیف میکردم. مادر پیمان همچنان سرسختانه مخالفت کرد و برای عقد پسرش هم حاضر نشد. بعد از مراسم ساده ی محضر، مهمانان که از جمله ی آنان خانم جان هم بود، به باغ مش کاظم دعوت شدند. مش کاظم هم در عوض خرج و مخارج پدر پیمان، تمام باغش را بخاطر سرما، چادر کشید و صندلی چید. میوه و شیرینی و چایی هم برای پذیرایی بود. شام هم آقای رستگار از فیروزکوه سفارش داده بود و با دیگ های مخصوص آمد و روی کنده های چوب آتش گرفته در باغ، باز گرم شد. همه چیز عالی بود. و من از ته دل برای گلنار خوشحال بودم. آخر مجلس که شد. بعد از رفتن تک تک مهمان ها، من ماندم و خانم جانی که هنوز دو کلمه از حرفهایش با بی بی مانده بود و گلناری که با شاه داماد غذا می‌خورد و نگاه حامدی که گه گاهی بین صحبت های پدر پیمان و مش کاظم سمت من می آمد و چشمکی میزد. از دست این ابراز علاقه اش لبخند زدم و باز رو به خانم جان گفتم: _همه رفتن... نمی آی شما؟ و بی بی با نگاهی به دور و برش گفت: _شما بیا امشب خونه ی ما. خانم جان بدش نمی آمد اما طبق عادت کمی تعارف کرد. _مزاحم نمیشم. _اختیار دارید قدمتون سر چشم. و من همراه با نفسی بلند از خانم جان خداحافظی کردم و رفتم سمت عروس و داماد. حتی از دیدنشان کنار هم، جرقه های ذوق و شوق، بر قلبم سرازیر میشد. _مبارک باشه. گلنار برخاست. _ممنونم مستانه جون... خیلی زحمتت دادم. _چه حرفیه... تا باشه از این زحمتا. _مبارک باشه آقا پیمان... هوای این دوست منو داشته باشید... تک دختره... ته تغاریه... خلاصه لوسه دیگه. گلنار اخم کرد و پیمان لبخندی زد: _هواشو دارم خانم پرستار. از عروس و داماد که جدا شدم سمت حامد رفتم. باز هم به مش کاظم و آقای رستگار، تبریک گفتم و از آنها جدا شدیم. حامد دستم را گرفت و با نفسی آسوده گفت: _اینم از پیمان... نگاهش کردم. چشمانش پر از ستاره های شوق بود. _حامد... _جانم... چقدر این جان گفتنش را دوست داشتم. انگار هر باری که می‌گفت « جان » جان دوباره ای میگرفتم. _به نظرت اسم بچه مون رو چی بذاریم؟ همین سوال ساده باعث شد بایستد و کمی نگاهم کند‌ : _راستی... تو که امشب سینی چای رو نچرخوندی؟ _نه... _میوه رو چی؟ _نه... _شیرینی؟ _ای بابا.... نه من فقط نشستم و خوردم. لبخندی زد و باز پرسید: _به خانم بزرگم گفتی که نتیجه دار شده؟ _نه بابا اونم از همون اول با بی بی گرم گرفت اصلا دو کلمه حالم رو نپرسید. حامد سری بلند کرد سمت آسمان و گفت: _بهتر... فعلا به کسی چیزی نمیگیم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ایستاد. در سکوت شب، بین راه بهداری، در سربالایی تند کوچه ها ی روستا، نگاهم کرد. _چی شده؟ لبخندش را تا دیدم، اشکی در چشمش جوشید و قبل از آنکه مهلت داشته باشم بپرسم چرا گریه می‌کند، مرا در آغوشش کشید. _چقدر من خوشبختم مستانه!... تو از کجا اومدی تو زندگیم که حالا اینقدر کنارت آروم باشم؟ سکوت کردم و حتی نفس هایم را حبس تا او فقط بگوید. بوسه ای به پیشانی ام زد و از همان فاصله ی کمی که تا صورتش داشتم،. خیره ام شد. _اگه پسر باشه دلم میخواد اسمش رو بذارم محمد... تا خواستم حرفی بزنم، صدای بلند آقا پیمان ما را غافلگیر کرد. _شما هم که شبگرد شدید! حامد از من فاصله گرفت و نگاه هر دوی ما رفت سمت پیمانی که دست در دست گلنار، مثل ما سربالایی تند کوچه ها را به سمت بهداری بالا می آمدند. همین قدر که دیدم دست در دست هم قدم می‌زنند، روحم از شوق پرواز کرد. تامل کردیم تا به ما برسند. و رسیدنشان به ما باعث شد که حامد و پیمان با هم جلوتر راه بیافتند و من و گلنار پشت سرشان. با آرنجم به بازوی گلنار زدم و گفتم: _کیف میکنی با عشقت داری قدم میزنی ها. شرمگین سر افکند و با خنده ی ریزی گفت: _همین امشب آقام اجازه داده تا دیر وقت قدم بزنیم... و بعد آهسته تر توی گوشم زمزمه کرد. _میگه پیمان باید بره بهداری بخوابه... شما هنوز عقدید. با بدجنسی گفتم: _خب راست میگه.... گلنار اخم کرده جوابم را داد‌ : _آخه دلم میخواد پیش من باشه. به شوخی نیشگونی از بازوش گرفتم. _خجالت هم خوب چیزیه دختر ... یه کم حیا کن. خندید و آهسته گفت: _از بس سختی کشیدیم این چند ماهه... خب حق دارم پیش شوهرم باشم. _نترس از حالا به بعد همش پیش شوهرتی... _راستی مستانه جان.... یه تشکر بهت مدیونم... بعد از رفتن به اون غار بابام راضی شد... اون غار حاجت میده ها. _نه عزیزم غار حاجت نمیده... اون فریادی که کشیدی سر خدا و حاجتت رو خواستی جواب داده. _آخ راست میگی ها.... به بهداری رسیدیم که حامد گفت: _بفرمایید دور هم یه چایی بخوریم. پیمان نگاهی به گلنار انداخت و گفت: _نه... ما میخوایم قدم بزنیم. خداحافظی کردند و رفتند و من چند ثانیه ای رفتنشان را نگاه میکردم که حامد بازویم را محکم کشید سمت حیاط بهداری. تا خواستم اعتراض کنم، بوسه ای هدیه ام کرد و گفت: _اونا رو ولش کن... پیمان بدموقع سر و کله اش پیدا شد... داشتیم اسم انتخاب میکردیم....دوست دارم اسمشو بذارم محمد. _اگه دختر بود چی؟ _هرچی تو بگی... اخمی کردم... می‌دانستم خوب ناز میکنم و خوب ناز می‌خرد. _اما من دوست دارم اگه پسر باشه بذارم جواد... نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و گفت: _حالا اصلا بذار ببینیم پسره یا دختر... تا بعد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
374.2K
❤️ | عشق اینجاست... 🌷 عشق اینجاستش 🌷 زندگی اینجاست 🌷 روحیه اینجاست 🌷 امام زمان عج اینجاست 🌷 اسلام اینجاست 🌷 خدا اینجاست ➕ مبادا که از یاد شهیدان غفلت کنیم
💔🕊 ............. -میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم♥️🌿 √°•‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•