eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه به گناهے مبتلا شدے؛ نذار قلبت بهش عادت ڪنه...!❌ عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...! اونوقت به جاے لذت بردن از خدا، دیگه از گناه لذت میبرے...! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو شفای دل زارت‌همه جافڪرحسین است به لبِ‌غرق به خونت‌ همه دم ذڪر حسین است...🕯🥀 شهادت‌امام‌محمد‌باقر(؏)‌تسلیت‌باد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چون زمین بودم ، آسمانم کرد ...
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چکار می‌توانستیم انجام بدهیم! حال گلنار بد بود. این دردی که اینگونه یکدفعه زیاد شد و حالی که یکدفعه بد! و منی که هنوز علائم آمدن طو فان را باور نداشتم. فشارش را گرفتم. افت فشار داشت و از طرفی هم نفس هایش منظم نبود. با همه ی آن علائم غیر طبیعی، اما باز هم همراه با هر نفس نصفه و نیمه ی گلنار همراه شدم و گفتم : _آفرین گلنار... داره تموم میشه.... نفس عمیق.... آفرین. نگاهش در چشمانم بود و من نفس های تنگش را می‌دیدم و باز هم امید داشتم! به زحمت گفت: _مستانه.... حتی دیدن آن نفس های نیمه اش هم داشت، به من نوید یک اتفاق بد را می‌داد و من باورش نداشتم. خاله رعنا گفت، خود گلنار گفت، حال خرابش به من می گفت که هیچ چیز عادی نیست، اما باز هم باور نکردم. و شد همانی که انکارش میکردم. همانی که تا لحظه ی آخر نخواستم باورش کنم. وقتی صدای نوزدای به گوش رسید و همراه با گریه ی نوزاد، اشک شوق از چشم من و رقیه خانم هم بارید. درست همان موقع که همه دور نوزاد جمع شده بودیم، خاله رعنا آهسته گفت: _گلنار! نگاهم فوری سمت گلنار چرخید. صورتش رو به کبودی میزد. فوری سمتش دویدم و دستش را گرفتم. _گلنار جان.... تموم شد.... یه دختر خوشگل و زیبا به دنیا اومد. نگاهش توی چشمانم بود که به زحمت گفت: _بهار.... اسمش.... رو.... بذار... بهار. و بهاری که آمد و گلناری که همان لحظه رفت! دستش از میان دستم افتاد. صدای گریه های بلند خاله رعنا و رقیه خانم برخاست و من بی توجه به آنها، در حالیکه تنفس مصنوعی را شروع کرده بودم گفتم: _نه.... گلنار.... نفس بکش.... جان مستانه.... دخترت رو به من نسپار.... گلنار... خواهش میکنم. یه ربع تمام تنفس مصنوعی دادم. و هر قدر که دستانم خسته بود اما چشمانم، قلبم، حتی خاطراتم، خسته تر بود از این اتفاق! برای همین تا وقتی که رقیه خانم مرا نگرفت و زیر گوشم نگفت « بسه مستانه.... گلنار تموم کرد »، دستانم از کار نیافتاد. اتفاقی باور نکردنی! گلنار دچار ایست قلبی شد و هنگام تولد دخترش درگذشت! آنهم وقتی که حتی پدرش یا پیمان بالای سرش نبودند. حال من، توصیف شدنی نبود. آنقدر تنفس مصنوعی دادم که رقیه خانم بازوهای را گرفت و با گریه گفت: _مستانه.... بس کن.... گلنار تموم کرد. و آن لحظه بود که چنان جیغی کشیدم که محمد جواد از خواب پرید و به گریه افتاد. _نهههه ... گلنار زنده است... ولم کن.... بذار بهش تنفس بدم... اون زنده است. صدای گریه ی نوزاد گلنار، صدای گریه ی محمد جواد، صدای گریه ی من و رقیه خانم و خاله رعنا، کل خانه را گرفت. چه حالی میتوانستم داشته باشم وقتی عزیزترین دوستم را جلوی چشمانم از دست دادم! تمام خاطرات آن چند سال زندگی در روستا، درست همان لحظه، برایم از اول مرور شد. « _اسم من گلناره.... تمام دخترای روستا ازدواج کردن و من توی این روستا، هیچ دوستی ندارم.... پرستارهای قبلی مثل تو نبودن، خیلی خودشون رو میگرفتن، تو با همه فرق داری مستانه! » 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شد. شبی که تاریکی اش به غم مصیبت های زندگی ام افزود. آنقدر گریستم و ناله زدم که بی حال و بی رمق شدم. بیچاره محمد جواد که حتی نتوانستم به او شیر دهم. نوزاد گلنار را هم به میمنت خانم، دختر رقیه خانم، که چند روزی به دیدن مادرش آمده بود، سپردیم تا شیرش دهد. و طولی نکشید که تمام اهالی روستا، زن و مرد در درمانگاه جمع شدند. مردان در حیات درمانگاه بودند و منتظر آمدن مش کاظم یا پیمان و خانم ها دور مرا گرفته بودند، بلکه آرام شوم. اما نگاه من تنها به ملحفه ی سفیدی بود که روی گلنار کشیده بودند. گاهی اشکی از چشمانم می‌چکید و نگاهم همچنان به جسم بی جان رفیقی بود که مرگش سخت ترین باور زندگی ام بود که باید می پذیرفتم. چشمانم خشک شده بود از اشک و غم نشسته روی دلم چقدر شبیه روزی بود که پدر و مادرم را از دست دادم. محمد جواد با غذایی که خاله رعنا به او داد، بالاخره به خواب رفت و خانه در سکوت سنگین غم از دست دادن گلنار، با گریه های گاه و بی گاه خانم های روستا، مزین شد. ناگهان صدای فریاد بلندی همه را وادار به سکوت کرد. _گلنار! صدای پیمان بود. نگاهم سمت ساعت رفت. نزدیک 12 شب بود. چقدر دیر آمدن!.... دیر برای کمک و دیر برای دیدن گلناری که دیگر نبود! پیمان چنان در خانه را گشود و در آستانه ی در ظاهر شد که هیچ کسی جرات حرف زدن پیدا نکرد. نگاه پیمان هم خشک شد روی جسمی که زیر ملحفه ی سفیدی به خواب رفته بود. چند ثانیه ای همانجا کنار در خشکش زد و بعد پاهایش باور کرد که دیگر توان ایستادن را ندارند. سقوط کرد سمت زمین و با ناباوری در حالیکه آرام آرام می‌گریست، چهار دست و پا سمت جنازه آمد. _گلنار.... گلنار جان.... گلنار.... حرف بزن. ملحفه را از روی صورتش کشید. نگاهش در چشمان بسته ی گلنار بود. _گلنار.... میشنوی صدامو! باور نداشت قطعا. سرش را روی سینه ی گلنار گذاشت تا بلکه صدای قلبش را بشنود. همان موقع حامد هم با ناباوری کنار در خانه ظاهر شد. نگاهش بین من و پیمان چرخید. که با فریاد پیمان، حامد وارد خانه شد. _حامد کمک کن ببریمش بیمارستان.... شاید هنوز دیر نشده.... حامد کمک کن. و حامد جلو آمد. نبض گردن گلنار را گرفت و آهسته با بغض، لب زد: _دیره پیمان.... بدنش سرد شده.... یعنی خیلی وقته که.... وناگهان پیمان بلند و عصبی نعره زد. _دیر نیست.... میشه یه کاری کرد.... چرا همتون اینجا جمع شدید.... برید خونه هاتون.... زن من زنده است.... گمشید از جلوی چشمام..... صدای گریه ها برخاست. حامد تنها کسی بود که بازوهای پیمان را گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت و همراه فریاد های رفیقش گریست . _پیمان..... کاری نمیشه کرد.... قبول کن. اما پیمان هنوز باور نداشت. ناچار حامد گوشی قلبی که کنار تشک گلنار افتاده بود را بدست پیمان داد. _بیا.... خودت گوش کن. پیمان لحظه ای مردد شد اما فوری گوشی را گرفت و.... حامد نگاهش سمت من چرخید. بغضی دوباره در گلویم نشست که زیر لب زمزمه کردم. _حامد!... من نتونستم کمکش کنم. چشمانش را با غصه ثانیه ای بست که با فرياد پیمان گشود. _گلناااااااار.... بلند شو.... تو رو خدا..... غلط کردم حرفاتو باور نکردم.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از ⭐️ستاره هایی باشه 🌸که هر شب به خدا ⭐️سفارشتونو میکنن 🌸الهی آرزوهای دلتون ⭐️با حکمت خدا یکی باشه 🌸شبتـون بخیـر ⭐️و رویاهاتون شیـرین ┏━━✨✨✨━━┓ ┗━━✨✨✨━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــــــلام🌸 صبح تابستونی‌تون بخیر و خوشی🌸 سه شنبه تون پرازموفقیت وآرامش🌸 🌸
عزيزان حيفتان نمی آيد مادرها را اذيت كنيد؟! سيدرضی(ره)صاحب نهج البلاغه پس از وفات مادرش فرمود: پس از اين با كدام دست بلاها را رد كنم؟! دست مادر كه بالا ميرود و دعايتان ميكند ، بلاها از شما دفع ميشود. حيف نيست بر سر مسائل جزئی مادرها را می رنجانيد؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• عاقبت روزی مُحقَّق میشَوَد رویاىِ مَن میرَوَم اَز صَحنِ زَهرا سویِ ایوانِ حَسـن😍🕌 🌻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتِ‌روی‌زمین‌برای‌من‌نجفه تو‌هرطرف‌که‌بری‌،خدا‌همون‌طرفه🍀💛 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 گلنار عزیز من! در آخرین روزهای بهار، ما را تنها گذاشت! روستا بدون گلنار، بوی مرگ گرفت اما نه به اندازه ی وقتی که با خبر شدیم، مش کاظم هم که با کمک حامد و پیمان به بیمارستان فیروزکوه برده شد، و در بخش آی سی یو بستری شد، بعد از سه روز از فوت گلنار، بدون اینکه کسی حرفی از فوت گلنار به او زده باشد، در همان بخش ای سی یو، به دیدار فرزندش شتافت. خبر فوت مش کاظم که با سوم گلنار همراه شده بود، دل همه ی اهالی روستا را بیشتر از قبل داغدار کرد. حس میکردم آن روزها روز های مرگ من است اما مرگی که در حال زنده بودن، تجربه اش کردم! نوزاد گلنار به من سپرده شد! چون کسی جز من، در روستا نبود که بتواند شیرش دهد. از طرفی شیر خشک را هم قبول نمی‌کرد. برخلاف تصورم، دلم با دیدن بهاری که در آغوشم شیر می‌خورد، لحظاتی غم بزرگی که گلنار و مش کاظم بر قلبم گذاشتند، را فراموش می‌کرد. اما پیمان.... تا ده روز با هیچ کسی حرف نزد! حتی با حامد.... بعد از گذشت ده روز ، من و حامد به دیدنش رفتیم. حامد میگفت شاید با در آغوش گرفتن دخترش، حال و هوایش عوض شود. بهار را بردم بلکه بخاطر او به زندگی برگردد اما تا برخاستم بهار را نشانش دهم بلند و عصبی گفت: _اون بچه ی نحس رو پیش من نیار. حامد از همان یک کلمه ی « نحس » عصبی شد. _بس کن پسر.... خوبه تو مردی... خدا نخواست زنت زنده باشه.... تقدیرش این بود.... این بچه چه گناهی داره. و انگار همان کلام حامد، سر حرف را باز کرد. _گناهش اینه که باعث مرگ مادرش شد و شما اسمش رو گذاشتید بهار!.... این بهاره!.... این خزان زندگی منه.... این بچه نحس و شومه. حامد باز هم عصبی شد که فوری دستش را گرفتم و من اینبار جواب پیمان را دادم. _ما اسمش رو بهار نذاشتیم.... خود گلنار به من گفت اسمش رو بهار بذارم. پوزخندی زد. _خود گلنار!.... باشه مبارکتون باشه.... بچه ی خودتون.... من اون بچه رو نمیخوام.... بعد از چهلم گلنار هم از این روستا میرم... این روستا واسه من هیچی جز بدبختی و دردسر نداشت. دلم گرفت. _چطور میتونی همچین حرفی بزنی آقا پیمان! ..... دلت میاد دخترت رو بذاری و بری!؟ ناگهان فریاد کشید: _آره.... دلم میاد.... خود تو هم تو مرگ گلنار مقصری. حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم خالی شد. _به‌ خدا من همه ی تلاشم رو کردم ولی نشد.... خاله رعنا و رقیه خانم شاهدند . پیمان نگاه پر کینه اش را به من دوخت و گفت: _تو مقصری چون تنها دکتر زنان و زایمان این درمانگاه رو بخاطر خودخواهی خودت فرستادی رفت.... اگر دکتر روحی توی درمونگاه بود حتما میتونست یه کاری کنه. لال شدم انگار. حس کردم حق با پیمان است. بغضی در گلویم نشست که حامد از من دفاع کرد. _خودتو گول نزن پیمان... گلنار نیاز به مراقبت های ویژه داشت.... قطعا باید میرفت بیمارستان... تجهیزات این درمونگاه هم با بودن یک دکتر متخصص نمیتونست کمکی به گلنار بکنه.... افت فشار شدید و تنگی نفس، قطعا نشان از بروز یک فشار قلبی شدید داره.... این ربطی به بودن دکتر یا نبودش نداره. صدای پیمان، حتی از فریاد هم گذاشت. _آره... تو بایدم از زنت دفاع کنی.... چون زندگیت رو به راهه.... این من بدبختم که زنم رفته و با یه بچه ی شیرخواره تنها شدم.... بلند شید از جلوی چشمام برید.... من اون بچه رو نمیخوام. هیچ راهی برای آرام کردن پیمان نبود. پیمان خودش را در همان چهارچوب اتاقی که گلنار از دنیا رفت، حبس کرده بود و درست تا روز چهلم گلنار در روستا ماند. بعد از چهلم گلنار، پیمان حتی بدون خداحافظی از روستا رفت و من ماندم با نوزادی که تنها چهل روزش بود و مادر و پدر نداشت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•