eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•♥️🌱• عاقبت روزی مُحقَّق میشَوَد رویاىِ مَن میرَوَم اَز صَحنِ زَهرا سویِ ایوانِ حَسـن😍🕌 🌻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتِ‌روی‌زمین‌برای‌من‌نجفه تو‌هرطرف‌که‌بری‌،خدا‌همون‌طرفه🍀💛 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 گلنار عزیز من! در آخرین روزهای بهار، ما را تنها گذاشت! روستا بدون گلنار، بوی مرگ گرفت اما نه به اندازه ی وقتی که با خبر شدیم، مش کاظم هم که با کمک حامد و پیمان به بیمارستان فیروزکوه برده شد، و در بخش آی سی یو بستری شد، بعد از سه روز از فوت گلنار، بدون اینکه کسی حرفی از فوت گلنار به او زده باشد، در همان بخش ای سی یو، به دیدار فرزندش شتافت. خبر فوت مش کاظم که با سوم گلنار همراه شده بود، دل همه ی اهالی روستا را بیشتر از قبل داغدار کرد. حس میکردم آن روزها روز های مرگ من است اما مرگی که در حال زنده بودن، تجربه اش کردم! نوزاد گلنار به من سپرده شد! چون کسی جز من، در روستا نبود که بتواند شیرش دهد. از طرفی شیر خشک را هم قبول نمی‌کرد. برخلاف تصورم، دلم با دیدن بهاری که در آغوشم شیر می‌خورد، لحظاتی غم بزرگی که گلنار و مش کاظم بر قلبم گذاشتند، را فراموش می‌کرد. اما پیمان.... تا ده روز با هیچ کسی حرف نزد! حتی با حامد.... بعد از گذشت ده روز ، من و حامد به دیدنش رفتیم. حامد میگفت شاید با در آغوش گرفتن دخترش، حال و هوایش عوض شود. بهار را بردم بلکه بخاطر او به زندگی برگردد اما تا برخاستم بهار را نشانش دهم بلند و عصبی گفت: _اون بچه ی نحس رو پیش من نیار. حامد از همان یک کلمه ی « نحس » عصبی شد. _بس کن پسر.... خوبه تو مردی... خدا نخواست زنت زنده باشه.... تقدیرش این بود.... این بچه چه گناهی داره. و انگار همان کلام حامد، سر حرف را باز کرد. _گناهش اینه که باعث مرگ مادرش شد و شما اسمش رو گذاشتید بهار!.... این بهاره!.... این خزان زندگی منه.... این بچه نحس و شومه. حامد باز هم عصبی شد که فوری دستش را گرفتم و من اینبار جواب پیمان را دادم. _ما اسمش رو بهار نذاشتیم.... خود گلنار به من گفت اسمش رو بهار بذارم. پوزخندی زد. _خود گلنار!.... باشه مبارکتون باشه.... بچه ی خودتون.... من اون بچه رو نمیخوام.... بعد از چهلم گلنار هم از این روستا میرم... این روستا واسه من هیچی جز بدبختی و دردسر نداشت. دلم گرفت. _چطور میتونی همچین حرفی بزنی آقا پیمان! ..... دلت میاد دخترت رو بذاری و بری!؟ ناگهان فریاد کشید: _آره.... دلم میاد.... خود تو هم تو مرگ گلنار مقصری. حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم خالی شد. _به‌ خدا من همه ی تلاشم رو کردم ولی نشد.... خاله رعنا و رقیه خانم شاهدند . پیمان نگاه پر کینه اش را به من دوخت و گفت: _تو مقصری چون تنها دکتر زنان و زایمان این درمانگاه رو بخاطر خودخواهی خودت فرستادی رفت.... اگر دکتر روحی توی درمونگاه بود حتما میتونست یه کاری کنه. لال شدم انگار. حس کردم حق با پیمان است. بغضی در گلویم نشست که حامد از من دفاع کرد. _خودتو گول نزن پیمان... گلنار نیاز به مراقبت های ویژه داشت.... قطعا باید میرفت بیمارستان... تجهیزات این درمونگاه هم با بودن یک دکتر متخصص نمیتونست کمکی به گلنار بکنه.... افت فشار شدید و تنگی نفس، قطعا نشان از بروز یک فشار قلبی شدید داره.... این ربطی به بودن دکتر یا نبودش نداره. صدای پیمان، حتی از فریاد هم گذاشت. _آره... تو بایدم از زنت دفاع کنی.... چون زندگیت رو به راهه.... این من بدبختم که زنم رفته و با یه بچه ی شیرخواره تنها شدم.... بلند شید از جلوی چشمام برید.... من اون بچه رو نمیخوام. هیچ راهی برای آرام کردن پیمان نبود. پیمان خودش را در همان چهارچوب اتاقی که گلنار از دنیا رفت، حبس کرده بود و درست تا روز چهلم گلنار در روستا ماند. بعد از چهلم گلنار، پیمان حتی بدون خداحافظی از روستا رفت و من ماندم با نوزادی که تنها چهل روزش بود و مادر و پدر نداشت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پیمان رفت! بهار در آغوش من ماند و حامد هنوز هم معتقد بود پیمان برمی‌گردد. اما وقتی بهار دو ماهش شد و از رفتن پیمان 20 روز گذشت، حتی حامد هم ناامید شد. نمی‌دانستم باید به پیمان حق بدهم یانه. گاهی وقتی به بهار شیر میدادم و محمد جواد با کنجکاوی بچه گانه اش، شاید هم از روی حسادت، کنارم می‌نشست و نگاهش می‌کرد، دلم می‌گرفت. اما چیزی در قلبم آرامش بخش بود. حسی به آینده در وجودم نوید روزهای خوب را میداد.... شاید هم این حس تنها توهم و آرزوی رفتن آن روزهای تلخ بود تنها! حس عجیبی که قابل وصف نبود. مرگ گلنار بغض های زیادی در گلویم به جا گذاشت که نشکسته باقی ماند. یک روز که دلم خیلی از آنهمه رنج و غم گرفته بود و کنج خانه، آهسته می‌گریستم تا محمد جواد و بهار بیدار نشوند، در خانه باز شد. حامد بود. از وقتی گلنار فوت کرده بود، بیشتر، ما بین مریض ها به خانه سر میزد. تا در خانه را باز کرد، نگاهش روی صورتم خشک شد. دیر بود برای پاک کردن اشک هایی که چشمانم را هم حتی سرخ کرده بود. تنها از جا برخاستم و گفتم : _چایی بیارم برات؟ _نه.... مقابلم رسید و زل زد در چشمانم. _اینقدر گریه میکنی، شیرت رو هم به محمد جواد میدی هم بهار، این دو تا بچه هم مریض میشن. جوابش مساوی شد با جاری شدن دوباره ی اشکانم. _چکار کنم میگی؟!... بهترین دوستم.... کسی که برام مثل خواهر بود، رو از دست دادم.... شوهر نامردش، بچه ی شیرخوارش رو رها کرد و رفت، من موندم و یه بچه ی بی مادر و پدر و کلی خاطره از رفیقی که دیگه نیست. نگاه او هم مثل من پر از غم شد. که ادامه دادم: _گاهی دلم میخواد منم برم یه جایی.... یه جایی که تا دلم میخواد جیغ بکشم.... و همان حرف، خودش باز بغضم را ترکاند. _به خدا اگه خود گلنار زنده بود منو تا پای همون غار وسط کوه می‌برد تا خالی بشم. حامد نفس بلندی کشید. _حاضر شو با هم تا همونجا میریم. _ولم کن حامد حوصله ندارم. اخم جدی کرد. _گفتم حاضر شو.... چطور اگه گلنار بود باهاش میرفتی، چون من میگم نمیای! _محمد جواد و بهار چی؟ _سر راه به خاله رعنا میگیم بیاد دو ساعتی پیش این دوتا. _نمیشه که.... عصبی نگاهم کرد. _بهت گفتم حاضر شو. جدی جدی راه افتاد. منم دنبالش رفتم. همانی که گفت، شد. سر راه بچه ها را به خاله رعنا سپرد و من و او همراه هم، دل به کوه سپردیم. همان کوهی که حتی بالا رفتن از صخره های سخت و سنگی اش هم، مرا یاد گلنار می انداخت. یاد مش کاظم حتی! یاد آن ناهار به یاد ماندنی. یاد آن فریاد های بلند.... یاد آن شبی که با هم در غار ماندیم. اینهمه خاطره برای منی که بهترین دوستم را از دست داده بودم، کافی بود تا از همان پایین کوه تا خود غار بگریم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ کجا داریم میریم ما ؟؟ حداقل حرمت رو نگھ دارید ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق مولامون حضرت علیه السلام.... ۱۱۰ پرس غذای نذری درست کنیم.... هرکس میخواید در این نذر و اطعام به نیت مولا شریک باشه ،حتی به اندازه یک پرس غذا..... 🌸نذر خود رو به این شماره کارت واریز کنه🙏 6037997321794357 به نام : قربانی جوان ✅ان شالله گزارش از تهیه براتون تو کانال قرار میدیم.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 رسیدیم. بالای آن کوه، همان غاری بود که چه فریادهایی از گذشته ی من و گلنار که هنوز در خاطر دیوارهایش، باقی بود. همان جلوی غار نشستم و گریستم. صدای گریه ام بلند بود تا جایی که حال حامد را هم دگرگون کرد. ناگهان از گذر آنهمه خاطره، در خاطر پریشانم، فریاد کشیدم: _گلناااااار...... کجایی؟.... چرا تنهام گذاشتی؟ ندیدی بعد تو چه به روز منو بهار اومد؟!.... من به دخترت چی بگم؟.... چطور از تو یا پیمان حرفی نزنم. حامد در دهانه ی ورودی غار قدم میزد. حالش مثل من پریشان بود اما ابراز نمیکرد. کمی که گریستم و جیغ کشیدم، راه گلویم باز شد. عقده هایم سر باز کرد تا آنقدر گریه کنم که صورتم خیس از اشک شود و چشمانم خسته از آنهمه سوختن. اما دلم هنوز حرفها داشت. حرفهایی که شاید زبان برای بیانش کم بود. آرام تر که شدم، سرم را تکیه زدم به دیواره ی غار و نگاهم به سرسبزی درختان روستا که از آن بالا پیدا بود، خیره ماند. حامد هم سمتم آمد و مقابلم روی پاشنه ی پا نشست. _مستانه جان.... حالا که فریادت رو کشیدی و اشکات رو ریختی.... میخواستم یه خبری بهت بدم. نمی‌دانم چرا با گفتن همان کلمه ی خبر،. بمب اتم در وجودم منفجر شد. سرم سمت نگاه نگران حامد برگشت. کمی نگاهم کرد و کاغذی از جیبش در آورد. _این چیه؟ _نامه ی پیمان.... چند روز پیش با پست به دستم رسید. نامه را فوری از دستش کشیدم و خواندم. « سلام حامد جان.... رفیق روزهای جنگم.... آره... رفیق روزهای جنگم.... تو خوب جنگیدن را از همان روزها یاد گرفتی و من نه... من نتوانستم در روستا بمانم چون خاطره های روستا از در و دیوار خانه و باغ مش کاظم وخانه اش که حالا خالی خالی است، میخواست روی سرم خراب شود. من طاقت دیدن دخترم را هم ندارم.... دختری که می‌دانم حتی اگر نگاهش کنم مرا به یاد چشمان گلنار می اندازد و آرزوهایی که دود شد و رفت! نمیتوانم.... به خدا نمیتوانم.... دست من نیست. من پدر خوبی برای بهار نخواهم شد. به خانم پرستار بگو بابت حرفهای آن شبم معذرت میخواهم.... لطفا برای بهار من، مادری کند. می‌دانم که حتما می‌پذیرد و تو.... قطعا بهار را مثل دختر نداشته ات خواهی دانست. حلالم کنید.... پیمان.» باز اشک مهمان چشمانم شد. سرم از روی کاغذ نامه بالا آمد و مستقیم خیره در چشمان حامد گشت. آهی کشید و به جای من که حالا واقعا لال شده بودم گفت: _فردا بیا با هم میریم فیروزکوه، اسم بهار رو توی شناسنامه مون ثبت میکنیم.... بهار.... دختر منه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 این پسره ی دو متر ریشی، بالاخره مجبورم کرد که سر قولم بمانم. اسمم را برای سفر زیارتی با کاروان بسیج مسجد نوشت و بهار هم همراه ما شد. حالا نوبت او بود انگار، که به من، از ته دل بخندد. مخصوصا با آن چادری که بزور میتونستم روی سرم نگهش دارم. می‌دانستم که به من خواهد خندید اما درست همان روزی که چمدان به دست، با آن چادری که فقط از طریق کش پشت سرم، روی سرم مانده بود، از پله ها پایین آمدم، نگاه مستانه و بهار و حتی محمد جواد هم جلب من شد. فکر میکردم هر لحظه ممکن است صدای بلند خنده هایشان را بشنوم اما وقتی پایین پله ها رسیدم و چمدانم را زمین گذاشتم، بهار با لبخند سراغم امد. _ماشالله چه خوشگل شدی خانم! _مسخره ام نکن بهار.... این دو متر پارچه چیه ازم آویزون شده! مستانه هم طرف بهار را گرفت. _بهت میاد دلارام جان.... التماس دعا دارم ازت دخترم. _از من!! مستانه با مهربانی سر خم کرد. _آره عزیزم.... از بهار شنیدم تا حالا مشهد نرفتی. _نشد برم. _پس منو دعا کن. نمی‌دانم مسخره ام می‌کرد یا جدی میگفت. همان موقع محمد جواد از جا برخاست و گفت: _خب بریم که دیر شد. نگاه بهار با نگرانی خاصی سمت مستانه رفت. _مامان.... هنوز دیر نشده.... با ما بیا.... اتوبوس جا داره. _نه عزیزم.... من باید آخر ماه کتابم رو بدم برای انتشارات.... باید تا آخر ماه تمومش کنم ولی هنوز به نصفه هم نرسیده. بهار آهی کشید و محمد جواد گفت : _پس دیگه سفارش نکنم.... نشینی گریه کنی مامان جان.... قرص های قلبت رو به موقع میخوری ها. مستانه تنها لبخندی زد و سینی قرآن و کاسه ی آب را برداشت و بدرقه مان کرد. تا جلوی در که رفتیم، ایستاد. هر سه ی ما را از زیر قرآن رد کرد و گفت: _برید به سلامت.... التماس دعا. محمد جواد، پیشانی مادرش را بوسید و خم شد بوسه ای به دست مادرش زد. و من نمی‌دانم چرا از دیدن همین حرکت ساده ی او، قلبم لرزید. کاش مادر داشتم! اشکی به آنکه کسی ببیند در چشمم نشست و نوبت بهار شد. او مستانه را در آغوش گرفت و باز مادر و دختر، چند ثانیه ای در آغوش هم ماندند، تا بهار گفت: _موبایلت دم دست باشه که هر چند ساعت زنگ بزنم برنداری، دق میکنم. مستانه با خنده ای بی صدا گونه ی بهار را بوسید. _بر میدارم عزیزم. و نگاه مستانه سمت من آمد و نمیدانم جی در چشمانم دید که، خودش جلو آمد و مرا بی هیچ حرفی در آغوش گرفت. آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _یادت نره.... واسم دعا کن. آغوشش چقدر آرامش داشت. درست مثل مادرم بود. مهربان و صمیمی. خودم را از آغوشش جدا کردم و گفتم : _باشه. _برید به سلامت. تا جلوی در رفتیم و کاسه آبی که در دست مستانه بود پشت سرمان ریخته شد. و اینگونه سفر به یاد ماندنی من به مشهد، آغاز همه چیز شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•