eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــــــلام🌸 صبح تابستونی‌تون بخیر و خوشی🌸 سه شنبه تون پرازموفقیت وآرامش🌸 🌸
عزيزان حيفتان نمی آيد مادرها را اذيت كنيد؟! سيدرضی(ره)صاحب نهج البلاغه پس از وفات مادرش فرمود: پس از اين با كدام دست بلاها را رد كنم؟! دست مادر كه بالا ميرود و دعايتان ميكند ، بلاها از شما دفع ميشود. حيف نيست بر سر مسائل جزئی مادرها را می رنجانيد؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• عاقبت روزی مُحقَّق میشَوَد رویاىِ مَن میرَوَم اَز صَحنِ زَهرا سویِ ایوانِ حَسـن😍🕌 🌻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتِ‌روی‌زمین‌برای‌من‌نجفه تو‌هرطرف‌که‌بری‌،خدا‌همون‌طرفه🍀💛 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 گلنار عزیز من! در آخرین روزهای بهار، ما را تنها گذاشت! روستا بدون گلنار، بوی مرگ گرفت اما نه به اندازه ی وقتی که با خبر شدیم، مش کاظم هم که با کمک حامد و پیمان به بیمارستان فیروزکوه برده شد، و در بخش آی سی یو بستری شد، بعد از سه روز از فوت گلنار، بدون اینکه کسی حرفی از فوت گلنار به او زده باشد، در همان بخش ای سی یو، به دیدار فرزندش شتافت. خبر فوت مش کاظم که با سوم گلنار همراه شده بود، دل همه ی اهالی روستا را بیشتر از قبل داغدار کرد. حس میکردم آن روزها روز های مرگ من است اما مرگی که در حال زنده بودن، تجربه اش کردم! نوزاد گلنار به من سپرده شد! چون کسی جز من، در روستا نبود که بتواند شیرش دهد. از طرفی شیر خشک را هم قبول نمی‌کرد. برخلاف تصورم، دلم با دیدن بهاری که در آغوشم شیر می‌خورد، لحظاتی غم بزرگی که گلنار و مش کاظم بر قلبم گذاشتند، را فراموش می‌کرد. اما پیمان.... تا ده روز با هیچ کسی حرف نزد! حتی با حامد.... بعد از گذشت ده روز ، من و حامد به دیدنش رفتیم. حامد میگفت شاید با در آغوش گرفتن دخترش، حال و هوایش عوض شود. بهار را بردم بلکه بخاطر او به زندگی برگردد اما تا برخاستم بهار را نشانش دهم بلند و عصبی گفت: _اون بچه ی نحس رو پیش من نیار. حامد از همان یک کلمه ی « نحس » عصبی شد. _بس کن پسر.... خوبه تو مردی... خدا نخواست زنت زنده باشه.... تقدیرش این بود.... این بچه چه گناهی داره. و انگار همان کلام حامد، سر حرف را باز کرد. _گناهش اینه که باعث مرگ مادرش شد و شما اسمش رو گذاشتید بهار!.... این بهاره!.... این خزان زندگی منه.... این بچه نحس و شومه. حامد باز هم عصبی شد که فوری دستش را گرفتم و من اینبار جواب پیمان را دادم. _ما اسمش رو بهار نذاشتیم.... خود گلنار به من گفت اسمش رو بهار بذارم. پوزخندی زد. _خود گلنار!.... باشه مبارکتون باشه.... بچه ی خودتون.... من اون بچه رو نمیخوام.... بعد از چهلم گلنار هم از این روستا میرم... این روستا واسه من هیچی جز بدبختی و دردسر نداشت. دلم گرفت. _چطور میتونی همچین حرفی بزنی آقا پیمان! ..... دلت میاد دخترت رو بذاری و بری!؟ ناگهان فریاد کشید: _آره.... دلم میاد.... خود تو هم تو مرگ گلنار مقصری. حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم خالی شد. _به‌ خدا من همه ی تلاشم رو کردم ولی نشد.... خاله رعنا و رقیه خانم شاهدند . پیمان نگاه پر کینه اش را به من دوخت و گفت: _تو مقصری چون تنها دکتر زنان و زایمان این درمانگاه رو بخاطر خودخواهی خودت فرستادی رفت.... اگر دکتر روحی توی درمونگاه بود حتما میتونست یه کاری کنه. لال شدم انگار. حس کردم حق با پیمان است. بغضی در گلویم نشست که حامد از من دفاع کرد. _خودتو گول نزن پیمان... گلنار نیاز به مراقبت های ویژه داشت.... قطعا باید میرفت بیمارستان... تجهیزات این درمونگاه هم با بودن یک دکتر متخصص نمیتونست کمکی به گلنار بکنه.... افت فشار شدید و تنگی نفس، قطعا نشان از بروز یک فشار قلبی شدید داره.... این ربطی به بودن دکتر یا نبودش نداره. صدای پیمان، حتی از فریاد هم گذاشت. _آره... تو بایدم از زنت دفاع کنی.... چون زندگیت رو به راهه.... این من بدبختم که زنم رفته و با یه بچه ی شیرخواره تنها شدم.... بلند شید از جلوی چشمام برید.... من اون بچه رو نمیخوام. هیچ راهی برای آرام کردن پیمان نبود. پیمان خودش را در همان چهارچوب اتاقی که گلنار از دنیا رفت، حبس کرده بود و درست تا روز چهلم گلنار در روستا ماند. بعد از چهلم گلنار، پیمان حتی بدون خداحافظی از روستا رفت و من ماندم با نوزادی که تنها چهل روزش بود و مادر و پدر نداشت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پیمان رفت! بهار در آغوش من ماند و حامد هنوز هم معتقد بود پیمان برمی‌گردد. اما وقتی بهار دو ماهش شد و از رفتن پیمان 20 روز گذشت، حتی حامد هم ناامید شد. نمی‌دانستم باید به پیمان حق بدهم یانه. گاهی وقتی به بهار شیر میدادم و محمد جواد با کنجکاوی بچه گانه اش، شاید هم از روی حسادت، کنارم می‌نشست و نگاهش می‌کرد، دلم می‌گرفت. اما چیزی در قلبم آرامش بخش بود. حسی به آینده در وجودم نوید روزهای خوب را میداد.... شاید هم این حس تنها توهم و آرزوی رفتن آن روزهای تلخ بود تنها! حس عجیبی که قابل وصف نبود. مرگ گلنار بغض های زیادی در گلویم به جا گذاشت که نشکسته باقی ماند. یک روز که دلم خیلی از آنهمه رنج و غم گرفته بود و کنج خانه، آهسته می‌گریستم تا محمد جواد و بهار بیدار نشوند، در خانه باز شد. حامد بود. از وقتی گلنار فوت کرده بود، بیشتر، ما بین مریض ها به خانه سر میزد. تا در خانه را باز کرد، نگاهش روی صورتم خشک شد. دیر بود برای پاک کردن اشک هایی که چشمانم را هم حتی سرخ کرده بود. تنها از جا برخاستم و گفتم : _چایی بیارم برات؟ _نه.... مقابلم رسید و زل زد در چشمانم. _اینقدر گریه میکنی، شیرت رو هم به محمد جواد میدی هم بهار، این دو تا بچه هم مریض میشن. جوابش مساوی شد با جاری شدن دوباره ی اشکانم. _چکار کنم میگی؟!... بهترین دوستم.... کسی که برام مثل خواهر بود، رو از دست دادم.... شوهر نامردش، بچه ی شیرخوارش رو رها کرد و رفت، من موندم و یه بچه ی بی مادر و پدر و کلی خاطره از رفیقی که دیگه نیست. نگاه او هم مثل من پر از غم شد. که ادامه دادم: _گاهی دلم میخواد منم برم یه جایی.... یه جایی که تا دلم میخواد جیغ بکشم.... و همان حرف، خودش باز بغضم را ترکاند. _به خدا اگه خود گلنار زنده بود منو تا پای همون غار وسط کوه می‌برد تا خالی بشم. حامد نفس بلندی کشید. _حاضر شو با هم تا همونجا میریم. _ولم کن حامد حوصله ندارم. اخم جدی کرد. _گفتم حاضر شو.... چطور اگه گلنار بود باهاش میرفتی، چون من میگم نمیای! _محمد جواد و بهار چی؟ _سر راه به خاله رعنا میگیم بیاد دو ساعتی پیش این دوتا. _نمیشه که.... عصبی نگاهم کرد. _بهت گفتم حاضر شو. جدی جدی راه افتاد. منم دنبالش رفتم. همانی که گفت، شد. سر راه بچه ها را به خاله رعنا سپرد و من و او همراه هم، دل به کوه سپردیم. همان کوهی که حتی بالا رفتن از صخره های سخت و سنگی اش هم، مرا یاد گلنار می انداخت. یاد مش کاظم حتی! یاد آن ناهار به یاد ماندنی. یاد آن فریاد های بلند.... یاد آن شبی که با هم در غار ماندیم. اینهمه خاطره برای منی که بهترین دوستم را از دست داده بودم، کافی بود تا از همان پایین کوه تا خود غار بگریم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ کجا داریم میریم ما ؟؟ حداقل حرمت رو نگھ دارید ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•