🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_295
رسیدیم. بالای آن کوه، همان غاری بود که چه فریادهایی از گذشته ی من و گلنار که هنوز در خاطر دیوارهایش، باقی بود.
همان جلوی غار نشستم و گریستم.
صدای گریه ام بلند بود تا جایی که حال حامد را هم دگرگون کرد.
ناگهان از گذر آنهمه خاطره، در خاطر پریشانم، فریاد کشیدم:
_گلناااااار...... کجایی؟.... چرا تنهام گذاشتی؟ ندیدی بعد تو چه به روز منو بهار اومد؟!.... من به دخترت چی بگم؟.... چطور از تو یا پیمان حرفی نزنم.
حامد در دهانه ی ورودی غار قدم میزد. حالش مثل من پریشان بود اما ابراز نمیکرد.
کمی که گریستم و جیغ کشیدم، راه گلویم باز شد. عقده هایم سر باز کرد تا آنقدر گریه کنم که صورتم خیس از اشک شود و چشمانم خسته از آنهمه سوختن.
اما دلم هنوز حرفها داشت. حرفهایی که شاید زبان برای بیانش کم بود.
آرام تر که شدم، سرم را تکیه زدم به دیواره ی غار و نگاهم به سرسبزی درختان روستا که از آن بالا پیدا بود، خیره ماند.
حامد هم سمتم آمد و مقابلم روی پاشنه ی پا نشست.
_مستانه جان.... حالا که فریادت رو کشیدی و اشکات رو ریختی.... میخواستم یه خبری بهت بدم.
نمیدانم چرا با گفتن همان کلمه ی خبر،. بمب اتم در وجودم منفجر شد.
سرم سمت نگاه نگران حامد برگشت. کمی نگاهم کرد و کاغذی از جیبش در آورد.
_این چیه؟
_نامه ی پیمان.... چند روز پیش با پست به دستم رسید.
نامه را فوری از دستش کشیدم و خواندم.
« سلام حامد جان....
رفیق روزهای جنگم.... آره... رفیق روزهای جنگم.... تو خوب جنگیدن را از همان روزها یاد گرفتی و من نه...
من نتوانستم در روستا بمانم چون خاطره های روستا از در و دیوار خانه و باغ مش کاظم وخانه اش که حالا خالی خالی است، میخواست روی سرم خراب شود.
من طاقت دیدن دخترم را هم ندارم.... دختری که میدانم حتی اگر نگاهش کنم مرا به یاد چشمان گلنار می اندازد و آرزوهایی که دود شد و رفت!
نمیتوانم.... به خدا نمیتوانم.... دست من نیست. من پدر خوبی برای بهار نخواهم شد.
به خانم پرستار بگو بابت حرفهای آن شبم معذرت میخواهم.... لطفا برای بهار من، مادری کند. میدانم که حتما میپذیرد و تو.... قطعا بهار را مثل دختر نداشته ات خواهی دانست.
حلالم کنید....
پیمان.»
باز اشک مهمان چشمانم شد. سرم از روی کاغذ نامه بالا آمد و مستقیم خیره در چشمان حامد گشت.
آهی کشید و به جای من که حالا واقعا لال شده بودم گفت:
_فردا بیا با هم میریم فیروزکوه، اسم بهار رو توی شناسنامه مون ثبت میکنیم.... بهار.... دختر منه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_296
#دلارام
این پسره ی دو متر ریشی، بالاخره مجبورم کرد که سر قولم بمانم.
اسمم را برای سفر زیارتی با کاروان بسیج مسجد نوشت و بهار هم همراه ما شد.
حالا نوبت او بود انگار، که به من، از ته دل بخندد.
مخصوصا با آن چادری که بزور میتونستم روی سرم نگهش دارم. میدانستم که به من خواهد خندید اما درست همان روزی که چمدان به دست، با آن چادری که فقط از طریق کش پشت سرم، روی سرم مانده بود، از پله ها پایین آمدم، نگاه مستانه و بهار و حتی محمد جواد هم جلب من شد.
فکر میکردم هر لحظه ممکن است صدای بلند خنده هایشان را بشنوم اما وقتی پایین پله ها رسیدم و چمدانم را زمین گذاشتم، بهار با لبخند سراغم امد.
_ماشالله چه خوشگل شدی خانم!
_مسخره ام نکن بهار.... این دو متر پارچه چیه ازم آویزون شده!
مستانه هم طرف بهار را گرفت.
_بهت میاد دلارام جان.... التماس دعا دارم ازت دخترم.
_از من!!
مستانه با مهربانی سر خم کرد.
_آره عزیزم.... از بهار شنیدم تا حالا مشهد نرفتی.
_نشد برم.
_پس منو دعا کن.
نمیدانم مسخره ام میکرد یا جدی میگفت. همان موقع محمد جواد از جا برخاست و گفت:
_خب بریم که دیر شد.
نگاه بهار با نگرانی خاصی سمت مستانه رفت.
_مامان.... هنوز دیر نشده.... با ما بیا.... اتوبوس جا داره.
_نه عزیزم.... من باید آخر ماه کتابم رو بدم برای انتشارات.... باید تا آخر ماه تمومش کنم ولی هنوز به نصفه هم نرسیده.
بهار آهی کشید و محمد جواد گفت :
_پس دیگه سفارش نکنم.... نشینی گریه کنی مامان جان.... قرص های قلبت رو به موقع میخوری ها.
مستانه تنها لبخندی زد و سینی قرآن و کاسه ی آب را برداشت و بدرقه مان کرد.
تا جلوی در که رفتیم، ایستاد. هر سه ی ما را از زیر قرآن رد کرد و گفت:
_برید به سلامت.... التماس دعا.
محمد جواد، پیشانی مادرش را بوسید و خم شد بوسه ای به دست مادرش زد.
و من نمیدانم چرا از دیدن همین حرکت ساده ی او، قلبم لرزید.
کاش مادر داشتم!
اشکی به آنکه کسی ببیند در چشمم نشست و نوبت بهار شد.
او مستانه را در آغوش گرفت و باز مادر و دختر، چند ثانیه ای در آغوش هم ماندند، تا بهار گفت:
_موبایلت دم دست باشه که هر چند ساعت زنگ بزنم برنداری، دق میکنم.
مستانه با خنده ای بی صدا گونه ی بهار را بوسید.
_بر میدارم عزیزم.
و نگاه مستانه سمت من آمد و نمیدانم جی در چشمانم دید که، خودش جلو آمد و مرا بی هیچ حرفی در آغوش گرفت.
آهسته زیر گوشم زمزمه کرد.
_یادت نره.... واسم دعا کن.
آغوشش چقدر آرامش داشت.
درست مثل مادرم بود. مهربان و صمیمی.
خودم را از آغوشش جدا کردم و گفتم :
_باشه.
_برید به سلامت.
تا جلوی در رفتیم و کاسه آبی که در دست مستانه بود پشت سرمان ریخته شد.
و اینگونه سفر به یاد ماندنی من به مشهد، آغاز همه چیز شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هيچ بارانی نمیبارد مگر صفا دهد
هيچ گلی جوانه نمیزند مگر هديه شود
هيچ خاطره ای زنده نميماند مگر شيرين باشد
هيچ لبخندی نيست مگر شادی بياورد
بگذار باران شوق بر زندگيت ببارد😊🌧
بفرمایید صبحانه عزیزان😍🍳
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ پست #اینستاگرام ]
ویژه اباعبدالله
#حاج_مهدی_رسولی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خداوند
در هیچ روزی
به اندازه روز عرفه،
بندگان خود را از آتش جهنم
آزاد نمیڪند...
#پیامبراڪرمصلیاللهعلیهوآله 🌸
#التماسدعا 💙
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل
🌹انتشار بهمناسبت عيد سعيد #قربان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_297
جمعیت زیاد کنار دو اتوبوس ولوُی سفید رنگی که کنار مسجد محل ایستاده بودند، جمع شده بود.
دسته ی چمدانم را خواباندم و با فاصله از بقیه ایستادم. بهارم کنارم ایستاد و نگاه دقیقش روی صورتم چرخید.
_چه خوشگل شدی با این چادر!
_لوس نشو بهار.... این کجاش خوشگله!
_به جان مامانم که همه ی دنیای منه.... ماه شدی....
و بعد زیر گوشم لب زد:
_فکر کنم محمد جواد رنگ رژ صورتی روی لباتو ندید وگرنه حتما گیر میداد.
گفت و ریز خندید که گفتم :
_من اگه یه روزی چادری بشم همین شکلی میشم.... چکار کنم خب.... دوست دارم یه آرایش کمی داشته باشم.
بهار آهسته گفت:
_خب عزیزم آرایش داریم تا آرایش.... منم الان هم کرم پودر زدم هم همیشه سرمه میکشم ولی یکی میبینی رژ برقی برقی قرمز جیگری زده با سایه و خط چشم و کلی ناز داره از اون دور با چادر میاد.... مسلمه که همه جلبش میشن....
_من این چیزا سرم نمیشه.... به محمد جواد هم بگو به من گیر نده که حوصله ندارما.
با ارنجش آهسته به پهلویم زد.
_کلک.... فعلا که تو داری همش گیر میدی.
و همان موقع محمد جواد با آن پیراهن سفید بلندی که دکمه هایش را تا زیر گلویش بسته بود و من به جای او داشتم احساس خفگی میکردم، با اخمی جدی سمتمان آمد.
سرش پایین بود که گفت:
_اتوبوس خواهرا پر شده، یه چند نفری از خواهرا باید بیان اتوبوس ما....
و من با ذوق به شوخی گفتم:
_آخ جون.... با برادرا بیشتر مسافرت میچسبه.
ناگهان سرش را بلند کرد و یه طوری نگاه تندش را به من انداخت که لبخندم پرید.
_اگه بخوای شیطنت کنی کلاهمون میره تو هم.... حواست به خودت باشه.
با اخمی سرم را از او برگرداندم.
_خب بابا تو هم....
این شد که همراه بهار و چند نفری از خانم های دیگر، اتوبوس مردان سوار شدیم.
چند نفری از خانم های مسن جلو نشستند و من و بهار و محدثه جون عقب اتوبوس.
دو تا صندلی با برادران دو متر ریشی، فاصله داشتیم و راحت بودیم که محمدجواد از کنار صندلی راننده بلند شروع به صحبت کرد.
_برادرا.... خواهرا.... توجه کنید لطفا... یه حضور و غیاب داشته باشیم ان شاء الله...
و شروع کرد به خواندن. اما هر چه منتظر شدم، اسم من و بهار را نخواند.
حتی اسم محدثه جون که، به گفته ی بهار، خواهر دوست محمد جواد بود، را خواند ولی اسم من و بهار نه!
ناچار برخاستم و بلند گفتم :
_ببخشید برادر.... اسم ما رو نخوندی.
و بهار از همان لحظه آهسته زد زیر خنده. اما من بی توجه به خنده های بهار، چشم در چشم محمد جواد منتظر جوابش شدم.
_شما رو حساب کردم بفرمایید.
لجم گرفت. پسرک ریشو ما رو برگ چغندرم حساب نکرد و الکی گفت حساب کردم.
آنقدر حرصی شدم که بلند گفتم:
_سلامتی برادرمون که اسم بعضی ها رو میخونه و بعضی ها رو جا میذاره، صلوات.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_298
نگاه محمدجواد به من بود که نشستم سر جایم. اما با دیدن صورت قرمز از خنده ی بهار، لبخند به لبم آمد.
_وای منو کشتی تو دختر.....
_خب راست میگم.... اسم من و تو رو هم مثل بچه ی آدم اعلام میکرد.... چی میشد؟
_محمد جواد روی این چیزا خیلی حساسه... من هر وقت باهاش میام سفر، اگه منو تو اتوبوس ببینه، اسمم رو صدا نمیزنه ولی اگه نبینه چرا.
لبخند کجی زدم.
_باشه.... پس حالا میدونم چکار کنم.
نگاه بهار بی لبخند به شیطنت چشمانم خیره ماند.
_دلارام!
لبخند زدم که هر دو سرمان را سمت جلو ی اتوبوس چرخاندیم و آقای اخمالو را دیدیم که از بین دو ردیف صندلی های اتوبوس،. به سمت ما می آمد.
وقتی به ما رسید، با همان جدیت و اخم رو به بهار، زمزمه کرد.
_چشمم روشن بهار خانوم.... شما هم رفتی تو تیم بعضیا!
_نه به خدا....
فوری رو به سوی محمد جوادی که حتی نگاهمم نمیکرد گفتم:
_به بهار چکار داری؟.... اگه اسم بهارم نخوای صدا بزنی، من یکی رو باید محترمانه صدا بزنی.
یه لحظه نگاهش به من افتاد و فوری مسیر نگاهش را سمت پنجره تغییر داد.
_وقتی دیدمت لازم به صدا زدن نیست...
_باشه.
شوکه شد! شاید فکر نمیکرد به آن راحتی بگویم باشه. و من چه نقشه ای داشتم برایش.
و اینگونه آن مسافرت به یاد ماندنی آغاز شد.
کمی از مسیر را، من و بهار، هر کدام، سرمان را با گوشی خودمان گرم کردیم. من پیام هایم را چک میکردم. مخصوصا به شروین و ناله هایش که، چرا با من مسافرت نیومدی؟ چرا حالا خودت رفتی مسافرت؟.... دلم تنگت شده و از این حرفها، که جوابش را دادم.
و بهار هم داشت قرآن میخواند.
اما وقتی من، گوشی ام را کنار گذاشتم و بهار همچنان قرآن میخواند، نگاهم جلب محمد جواد شد.
داشت جلوی اتوبوس از درون فلاکس بزرگ یخ چیزی برمیداشت.
یک پسر لاغر و قد بلند دیگه هم سینی به دست کنارش ایستاده بود که او از درون فلاکس آب میوه های پاکتی را در می آورد و روی سینی میچید.
نگاهم از همان دور به رنگ آب میوه ها بود.
پخش آب میوه ها شروع شد. محمدجواد خودش پخش میکرد و باز به ما که رسید، هر چی آب میوه ی انبه مانده بود، روی سینی چشمک میزد.
بهار بی نگاه کردن به نوع آب میوه ها یکی برداشت و من....
_من انبه نمیخورم.... دیگه چی داری؟
نفس پری که محمد جواد کشید و سکوتی که کرد، باعث شد تا بهار سر بلند کند و نگاهی به همه ی آب میوه ها بیاندازد.
_خب دلارام جان، تموم شده دیگه چیزی نیست.
_یعنی چی تموم شده.... اصلا خودت چی برداشتی؟
به محمد جواد گفتم و او کلافه جوابم را داد:
_من برنداشتم.... سید یکی برام برداشت نمیدونم چی بود.
_خب برو همون رو برای من بیار.
محمد جواد نگاهش را به جای من، به بهار دوخت و با حرص گفت:
_چششششم.
و رفت. با رفتنش بهار گفت:
_سخت نگیر دلارام جان.... سفر زیارتی همینه دیگه.
_واسه شما زیارتیه.... واسه من سیاحتیه.
بهار لبخند بی رنگی زد و محمد جواد برگشت. آب میوه اش هلو بود که گفت:
_بفرمایید.
و من عمدا مقابل نگاهش جواب دادم:
_ممنون برادر.... هلو دوست دارم.
بهار به زور خنده اش را کور کرد و محمد جواد تنها زیر لب زمزمه کرد.
_خدایا صبرم بده.
و رفت. اما هنوز برای درخواست صبر از خدا زود بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•