هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1115
و ناگهان او هم فریاد کشید.
_آره ... فقط خواهرم.... اصلا کسی که خودش اومده التماس کرده تا بگیرمش چه توقعی داره که خواهرمو تو سرش نکوبم؟!
و تمام شد انگار....
شکستم ....
احساس کردم دیگر هیچ احساس غروری در وجودم نمانده و همه زیر پای حرفهای بهنام له شده است!
رفت سمت حمام و همچنان بلند حرف زد.
_یه ذره به گذشته ات هم فکر کن لااقل.... اومدی به زور منو راضی کردی که بگیرمت.... باشه... ولی این بچه ننه بازیا چیه در میاری.... لعنتی من که خر شدم و گرفتمت و پای تو موندم.... دیگه چیه هر شب سرکوفت پول و شرکتت رو می زنی.
در حمام را محکم بست و من برخاستم.
دیگر آنقدر حالم بد بود که نتوانم فضای خانه را تحمل کنم.
یه کاغذ برداشتم و با دستی لرزان نوشتم.
«دیگه نمی تونم .... دیگه توان تحمل سرکوفت هاتو ندارم »
و گذاشتم روی اپن آشپزخانه و مانتو تنم کردم و زدم از خانه بیرون.
جایی برای رفتن نداشتم. نمی خواستم هنوز مادرم یا پدرم چیزی از زندگی من و بهنام بدانند.
پس تنها یکجا می ماند که پناه من باشد.
باران!
رفتم خانه شان و زنگ زدم.
در باز شد و همین که در باز شد ماشین رادمهر را دیدم که وسط حیاط خانه پارک شده و کلی وسایل دور تا دور ماشین ریخته شده....
باران در حالیکه سبد پیکنیک را بر می داشت نگاهم کرد.
_سلام رامش جان..... بهنام کو پس؟!
نمی دانم من جلوتر رفتم یا او دقیق تر نگاهم کرد که فوری سبد پیکنیک را زمین گذاشت و گفت:
_عزیزم.... چی شده؟!... گریه کردی؟!
_می خواید برید مسافرت ؟!
_نه... از مسافرت برگشتیم .... چی شده رامش؟!
و همان موقع صدای رادمهر هم آمد .
_به رامش.... بو کشیدی امشب اینجا مهمونیه؟!.... بهنام کو ؟!
بغضم ترکید و گریستم که باران بازویم را گرفت.
_وای خدا چی شده رامش؟!
و رادمهر هم با قدم های بلند خودش را کنارم رساند و پرسید:
_دعوا کردید ؟!
سری تکان دادم که باران بازویم را کشید.
_بیا بریم تو خونه حرف می زنیم....
و من بی هیچ مقاومتی همراه باران رفتم.نشستم روی مبل راحتی و باران کنارم و رادمهر بالای سرم منتظر ایستاد.
_خسته شدم باران.... از کنایه های بهنام خسته شدم.
_چی میگه مگه؟!
رادمهر پرسید و من جواب دادم:
_تو هر حرفش یه کنایه ایه از اینکه منو نمی خواسته و من اصرار کردم ازدواج کنیم.
و رادمهر بلافاصله صدایش را بلند کرد.
_اَه رامش جمع کن این لوس بازیاتو بابا.... صبح تا شب به باران کنایه می زنم یه بار بلند نمیشه بیاد دم خونه ی شما .... حالا همچین اومدی گفتی دعوا کردی ، فکر کردم بهنام کتکت زده بابا....
باران اخمی حواله ی رادمهر کرد.
_عه....رادمهر ....
_راست میگم خب .... این بچه بازیات چیه اخه؟!
باران برخلاف رادمهر دستم را گرفت و گفت:
_برادرتو ولش کن... تو حق داری ناراحت بشی عزیزم ...خودم گوش داداشمو می کشم....
و همان موقع گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود ولی جوابشو ندادم که رادمهر گفت:
_جواب بده نگرانته....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1116
دلم نمی خواست جوابش را بدهم و باران درکم کرد.
_نه... جوابشو نده... حقشه نگران بشه.
چشمان رادمهر هم چهارتا شد.
_یعنی چی اخه؟!... جواب بده بابا زن باردارش نیست ... نگران شده....
و باز باران جواب داد:
_دل زن باردارش و شکسته .... پس حقشه...
و رادمهر کلافه از این جواب نشست روی مبل و گفت:
_اصلا به من چه ... خودتون می دونید.
و تماس بی پاسخ ، قطع شد که باران گفت:
_حالا قشنگ بهم بگو چی شده؟!
و من با بغض شروع کردم به گفتن.... از قضیه شب قبل و حرفهایش تا دعوای آن روز که رادمهر وسط حرفم پوزخندی زد و گفت:
_وای رامش جمع کن این لوس بازیاتو .... آخه این حرفا گریه داره؟!
_برای تو نداره ....
باران جواب رادمهر را داد که دوباره گوشی ام زنگ خورد.بهنام بود باز.
رادمهر همانطور که روی مبل نشسته بود ، به جلو خم شد و گفت:
_بابا جوابشو بده ....
و باران باز گفت:
_نه .... ولش کن ... باید دنبالت بگرده تا حالش جا بیاد .
و همان موقع رادمهر با حرص گفت:
_باران به خدا یه روز بخوای سر یه دعوای الکی جواب تماس منو ندی یه بلایی سر خودت و خودم میارم ها....
باران خندید .
و همان موقع پیامکی از بهنام برایم آمد.
_پیام داده...نوشته کجایی...
نگاهم سمت باران رفت که گفت:
_هیچی نگو ... ولش کن.
و به جای من و باران ، رادمهر داشت حرص می خورد.
_بابا شوهرشه...نگرانشه.... جواب بده بهش دیوونه.
و باران عصبی جواب رادمهر را حتی داد.
_رادمهر جان ... من داداشمو می شناسم... میگم نه...جواب نده....
و بین دعوای باران و رادمهر ، سر جواب دادن یا ندادن من ، گوشی باران هم زنگ خورد.
حتم داشتم بهنام بود و بود....
لبخندی روی لب باران نشست و آهسته گفت:
_هیچ کی حرف نزنه... رادمهر هیچی نگی ها.
و تماس را روی آیفون گذاشت و وصل کرد.
_الو ...باران...
_سلام ... خوبی؟... رامش خوبه؟
_سلام... خوبم... میگم ....رامش اونجا نیومده؟
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1117
_رامش؟!... قرار بود بیاد اینجا مگه؟!
_نه.... یعنی یه کم بحثمون شد ، رفتم یه دوش گرفتم اومدم میبینم نیست.
_چی بهش گفتی بهنام؟!
نگاه باران با لبخندی نامحسوس بین من و رادمهر می چرخید که ادامه داد:
_حتما یه چیزی بهش گفتی که رفته...
_بابا این لوس شده... نمی دونم بخاطر بارداریه... یا حساس شده....
_بهنام جان... بالاخره هر آدمی یه خصوصیاتی داره... رامش یه کم حساسه.... تو باید مراعاتشو می کردی خب... اون بیچاره بارداره....
_بابا ....باران من تو شرکت سر همه داد می زنم ....خونه خودمو کنترل می کنم... صدامو کنترل می کنم.... از راه اومدم سردرد داشتم... گرسنه بودم ...ناهار درست نکرده بود.... بهش گفتم لااقل میگفتی من یه چیزی سر راه می خریدم .... از صبح بخاطر بدقولی سه تا از شرکتهای همکارم عصبی بودم اینم تا رسیدم خونه مغز سرم رو با گریه هاش خورد.
سر تا پا گوش بودم برای شنیدن حرفهای بهنام که باران جوابش را داد:
_بهنام این چه عادت زشتیه که شما مردا دارید... شرکت هر اتفاقی میافته چرا باید سر زن بیچاره تون خالی کنید؟!
کلافه جواب داد:
_به قرآن که سرش خالی نکردم.... وگرنه یه حرفی بهت زد که اگه خودمو کنترل نمی کردم می زدم تو دهنش .... باران همه ی کارای خونه رو هم من انجام میدم که اصلا نخواد کار کنه... از ظرفا گرفته تا جارو و گردگیری.... یه کم هم اون باید درکم کنه که نمی کنه....
_بهنام جان الان بگرد ببین رامش کجاست.... اگه خدای نکرده یه بلایی سرش بیاد تو خودتو میبخشی اصلا؟!
انگار باران ، با این حرفش ته دل بهنام را خالی کرد.
_وای نگو باران ... دارم میمیرم از دلشوره.... جوابمو نمیده... زنگ زدم هم به گوشیش هم پیام دادم.... اگه اومد اونجا بهم بگو ....برم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم ....
_شاید رفته پیش زنعمو....
_نه اون خونه ی باباش نمیره... از این رفتارش خیلی خوشم میاد که نمیذاره مامان و باباش از دعواهامون بویی ببرن.... مطمئن بودم میاد پیش تو ....حالا اگه نیومده.... وای برم یه دور بزنم دور و اطراف ببینم شاید رفته پارکی ...جایی....
نگاه باران سمتم آمد که گفت:
_نرو بهنام... رامش تو پارک نیست... رامش اینجاست .
مکثی کرد و بهنام با حرص گفت:
_از تو دیگه توقع نداشتم واقعا.... نمیبینی نگرانم دو ساعته منو گرفتی به حرف!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1118
و تماس قطع شد که فوری گفتم:
_باران جان... ببخشید... من نمی خواستم بهت توهین کنم....ولی از بس بهنام تو رو با من مقایسه می کنه دیگه خسته شدم....همش از اخلاق تو بهم میگه ....همش از صبر تو ... از رفتارت... خب منم خسته میشم.
رادمهر خندید و نگاه باران سمت او چرخید.
_به چی می خندی؟
و رادمهر لبخندش را جمع کرد و جدی نگاهم.
_ببین رامش ... بهنام حق داره.... یکی از این لوس بازیای تو رو اگه باران از خودش در بیاره ... منم ازش خسته میشم.
باران فوری گفت:
_عه... این چه حرفیه!... داره اذیتت می کنه رامش جان... بهنام عاشقته... واقعا دوستت داره....و تو دلیل آرامششی ... دیدی که چی گفت... تو شرکت سر همه داد و بیداد میکنه ولی تو خونه خودشو کنترل می کنه که سر عشقش داد نزنه... اینا قشنگیای زندگیه رامش....
شاید اگر باران با آن لحن مهربان و خواهرانه با من حرف نمی زد آرام نمی گرفتم .
بهنام آمد دنبالم و همان بدو ورود رادمهر بهش گفت:
_جمع کنید دعوا هاتون رو ... ما خودمون بقدر کافی دعوا داریم ... دیگه قهراتون رو خونه ی ما نیارید.
و بهنام تنها با نگاه جدی اش نگاهم کرد.
دلم ریخت.ترسم این بود که باز موقع برگشت حرفی بزند.
آمد و نشست روی مبل و نگاهم کرد که باران برخاست و گفت:
_ما هم ناهار نخوردیم...شما هم که سر ناهار دعوا کردید .... پس با هم ناهار می خوریم... من میرم توی حیاط میز ناهار رو می چینم.... شما هم تا اون موقع حرفاتون رو بزنید که ناهار به همه مون بچسبه.
باران و رادمهر از سالن بیرون رفتند و من و بهنام در سالن تنها ماندیم که نیم نگاهی به بهنام که مقابلم روی مبل رو به رویم نشسته بود ، انداختم.
سرش را خم کرده بود و وزن شانه هایش را روی دستانش و دستانش را از ساعد خم کرده و روی ران پایش گذاشته بود.
من سکوت کردم تا خودش شروع کند و برخاست و آمد کنارم ، طرف دیگر مبل دو نفره نشست.
سرم را پایین گرفتم و با گوشه ی ناخنم درگیر شدم که گفت:
_یه نامه نوشتی و زدی از خونه بیرون ، نمیگی آدم سکته می زنه....
وقتی جوابی ندادم و تنها بغضم را فرو خوردم گفت:
_خب خسته از سرکار اومدم تو هم شروع کردی به گریه منم قاطی کردم ، چرت و پرت گفتم دیگه.... آخه من اگه تو رو نمی خواستم که دیگه بله نمی گفتم.... حتما خواستمت که پای زندگیمون موندم دیگه...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1119
سرم را بلند کردم که بغضم ترکید و باز گریستم .
خودش را جلو کشید و سرم را روی شانه اش گذاشت.
_رامش باور کن این بچه یه بچه ی لوس و گریهو میشه ها.... بعد خودت میگی کاش اینقدر گریه نمی کردم...یه ذره قرآن بخون بچمون صبور بشه لااقل....
آهسته زیر لب گفتم:
_راستشو بگو بهنام.... واقعا منو می خوای یا نه؟
_رامش جان .... به جان باران می خوامت ... به روح مامانم می خوامت ... این فکر وسواسی رو بنداز از سرت بیرون ... تموم حرفهای دیشب من شوخی بود فقط.
_آخه این چه شوخیه که دل می شکنه.... شوخی وقتی شوخیه که باعث خنده بشه وگرنه کنایه است .... توهینه....
_راست میگی عزیزم... ببخشید.... حالا بخند بذار بچمون هم بخنده دیگه....مُردم از گرسنگی بابا ... تو هم که یه سکته ناقص دادی به من .... حالا اشکاتو پاک کن بریم ناهار ....
سکوت کردم تا هم او آرام شود هم من ....
اشکانم را پاک کرد و گفت:
_بریم ببینیم اینا ناهار چی دارن من که مُردم از گرسنگی.....
و باران دروغ گفته بود تا ما را آشتی بدهد!
آنها ناهار خورده بودند اما برای من و بهنام غذا آماده کردند....
ناهار را مهمانشان شدیم و برگشتیم خانه.
حالم بهتر بود اما هنوز حرفهایی مانده بود برای زدن....
_بهنام.... چرا پشت تلفن به باران گفتی من یه حرفی بهش زدم.
شوکه شد. نگاهش در چشمانم ماند.
_من فقط دلیل عصبانیتم رو گفتم....
_بهنام من واقعا با باران مشکلی ندارم.... تنها خواهرشوهرایی هستیم که طرف هم هستیم و هم من بابت اخلاق سرد و یخی رادمهر بهش حق میدم .... هم اون بابت رفتار تو با من بهم حق میده....
اخمی کرد و دست به کمر گرفت.
_من رفتارم بده ؟!
_قبول کن که هست... اینکه سر هر رفتاری کنایه ی آشنایی مون رو می زنی ... این خیلی اذیتم می کنه بهنام.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1120
دو دستش را در جیب شلوارش برد و آهسته به سمتم گام برداشت.
مقابلم که رسید دو دستش را از جیبش بیرون کشید و دو طرف صورتم گرفت.
بلندای قدم نهایت تا سینه اش بود که سرم را سمت سینه اش کشید و بوسه ای روی سرم زد.
_رامش.... بخدا حرفهای دیشبم شوخی بود... بخدا من عاشقتم... بابا همه ی زن و شوهرها هم شوخی می کنند... من خیلیا رو دیدم الکی به شوخی میگن تو نامه دادی اومدم گرفتمت.... خب منم شوخی کردم... آخه تو که خودت بهتر می دونی که پدرت باهام شرط کرد اگه اذیتت کنم تا تو ازم طلاق بگیری ویلا به نامم می کنه....خب چی شد؟!
من تو رو انتخاب کردم... من کم آوردم... لعنتی تو یه لباس قرمز خوشگل مجلسی پوشیدی و مثل یه جیگر دورم چرخیدی تا نفهمیدم که چطور شد دلم برات رفت!....
رامش تو که خودت آیدا رو انداختی تو زندگیم تا ازم آتو بگیری.... من عاشق اون عفریته نشدم ... هر روز برام یه تیپ زد ولی یه بارم نگاش نکردم....
اما تو ... همین که اون لباس مجلسی رو پوشیدی و دور دور کردی توی خونه.... دلم رفت .... با خودم گفتم گور بابای ویلا.... یه دلبر ... یه جیگر ... یه عشق کنارمه...زنمه... عاشقمه... چرا وا ندم؟!... چرا دل به دلش ندم؟!.... چرا با خودم بجنگم تا اذیتش کنم؟!
قشنگترین حرفهایی را شنیدم که اگر زودتر گفته بود شاید حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم.
سر بلند کردم و نگاهش.
هنوز چسبیده به سینه اش بودم که گفتم:
_همیشه اینقدر قشنگ حرف بزن بهنام... اگه همیشه این حرفا رو بشنوم هیچ وقت دعوا نمی کنیم ... هیچ وقت دلم نمی شکنه... بذار شوخی نکنیم اصلا... بذار فقط عاشقی کنیم ... عاشقانه حرف بزنیم ... عاشقانه زندگی کنیم... اصلا عاشقانه نگاه هم کنیم.
لبخند زد و سر خم کرد تا پیشانی ام را ببوسد. و بوسید .
و عمدا لبانش را نگه داشت وسط پیشانی ام و من دلم را به گرمای لبانش خوش کردم تا آرام تر شوم.
_رامش.... دوستت دارم عزیزم... اگه هزار بارم بیام تو دنیا .... باز تو رو انتخاب می کنم.... مطمئن باش.
دستانم را دور کمرش حلقه زدم تا باز در آغوشش ، سفت خوشبختی مان را بچسبم... چند دقیقه همانطور گذشت نمی دانم ولی انگار هر دو به این ثانیه های که می گذشت تا ما در آغوش هم باشیم ، دل سپرده بودیم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1121
#باران
بعد از دعوای بهنام و رامش ، که به خوشی ختم به خیر شد ، دنبال راهی برای فهمیدن گره کاری شرکت رادمهر بودم.
اما غافل از آنکه خود گره ، سراغم می آید و آمد....
یک روز عمو زنگ زد و از من خواست شرکتش بروم.
از همان لحظه ای که زنگ زد و خواست به شرکتش بروم و او را ببینم دچار دلشوره شدم.
حتم داشتم باز نقشه ای دارد و حدسم درست بود.
به شرکتش رفتم و قبل از ورود به اتاق ، منشی شرکت گوشی ام را از من گرفت!
همین اقدام ساده که به قول منشی شرکت تنها ، یک اقدام امنیتی بود ، دچار اضطراب شدم.
وارد اتاق عمو شدم و باز خاطره ی اولین دیدارمان تازه شد.
همان دیداری که با صبوری ، برای اولین بار آشنا شدم.
جلوی در ایستاده بودم که گفت:
_بیا بشین ...حرفام طولانیه....
جلو رفتم و روی مبل نشستم که سر بلند کرد و نگاهم.
نگاه یخ زده اش هم درست مثل گذشته ها بود.
_نمی دونم می دونی یا نه.... اما رادمهر رو انداختم توی یه دردسر بزرگ که فقط تو می تونی نجاتش بدی.
اسم رادمهر که آمد یاد همان گرفتاری مالی شرکتش افتادم و عمو ادامه داد:
_یکی از شرکای شرکت رو انداختم به جونش.... طرف رباخواره... رادمهر هم ازش اونقدر پول گرفته که قشنگ بیافته تو هچل....
دلم ریخت .
تازه مفهوم کلام رادمهر را درک کردم که گفته بود:
_باران برام دعا کن یه گرفتاری مالی دارم ....
عمو نیشخندی زد و ادامه داد:
_اما حالا تو .... یا میذاری و از زندگی پسر من میری بیرون .... یا میذاری من خودم برای پسرم دوباره یه زن بگیرم....
هنگ کردم.
زمان هم شاید با آن گفته ی عمو متوقف شد و به تماشای من ایستاد!
اما من از زندگی ام پا پس نمی کشیدم.
نگذاشتم عمو حالم را بفهمد و مصمم برخاستم و گفتم:
_واسه همین منو کشوندید اینجا.... براش زن بگیرید... من مشکلی ندارم.... روز خوش.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1122
#باران
تا کنار در رفتم که گفت:
_پس تو مشکلی نداری ؟!... حتی اگه بگم همون شریک سهام شرکت ، همونی که رادمهر بهش چک داده.... همون رو می خوام برای رادمهر بگیرم؟
چرا ...مشکل داشتم.... قلبم تند می زد و تنم می لرزید اما باز گفتم:
_نه ... چه مشکلی داشته باشم.... من نمی تونم بچه دار بشم و می پذیرم که همسرم بخواد پدر بشه.... اصلا مشکلی نیست.
لبخند کجی زد.
_باشه.... پس مطمئن باش که براش زن میگیرم.
_مبارکش باشه... روزتون بخیر.
و از اتاق عمو بیرون زدم و موبایلم را گرفتم و برگشتم خانه .
اما وقتی در خانه تنها شدم.
وقتی خاله زهرا رفت و من ماندم و سکوت خانه.... دلم شکست.
یک دل سیر اول گریه کردم و بعد خودم را برای آمدن رادمهر آماده.
یک سرهمی قرمز داشتم که با دو بند نازک روی شانه هایم سوار می شد.
موهایم را با گلسر نگین دار و براقم جمع کردم و یک مداد چشم و یک رژ لب کشیدم و کمی عطر زدم.
و آمد ... همین که ماشین را در حیاط خانه زد ، در ورودی را باز کردم و نگاهش.
دلبر بود.... شاید همان تیپ مردانه ی جذابش بود که اولین بار راضی ام کرد از او انتقام نگیرم....
انتقامی که بخاطر خون مادر زحمت کشیده ام ، تشنه اش بودم.
از همان کنار ماشینش مرا منتظر خود ، دید.
_به به ... لعنتی من ببین باز می خواد چطور دیوونم کنه... چطوری لعنتی جان؟!
لبخند زدم و با ورودش به خانه ، کتش از پشت سر گرفتم تا راحت در بیاورد.
_نتونستم این لعنتی رو از زبونت بندازم انگار.
خندید.
_چکارش داری خب؟!... لعنتی به این قشنگی ... خودش به تنهایی ، به کلی خوشگلم و جیگرم ، می ارزه.
کتش را انداختم روی ساعد دستم و نگاهش کردم که پرسید:
_خب... قضیه چیه؟!
_یه کم دلم خواست با هم حرف بزنیم....
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_جان... من عاشق اینجور حرف زدنتم....خب بریم که حرف بزنیم....
و او سمت اتاق خواب رفت و من سمت سالن که با نیم نگاهی از این تفاوت فکری هر دو خندیدیم.
_گفتم حرف بزنیم رادمهر جان....
خندید.
_آهان ...حرف بزنیم ...باشه ...دستامو بشورم میام.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
___@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1123
#باران
نشستم روی مبل منتظرش.
با سینی از میوه و چای و کیک که روی میز گذاشته بودم.
آمد .
تیشرت نایک و شلوارش را پوشیده بود که مقابلم نشست.
_چرا کنارم ننشستی؟!
_کنارت بشینم که نمی تونیم حرف بزنیم.
از حرفش خندیدم و نگاهش کردم.
باز اشک داشت در چشمانم می نشست که نگذاشتم و گفتم:
_چایتو بخور سرد میشه.
دست دراز کرد لیوان چایش را برداشت که گفتم:
_مشکل مالی شرکت چی شد؟!
_درست میشه...
_پس هنوز درست نشده؟!
نگاهم کرد.
_نه هنوز....
_چقدره؟
نگاهش روی صورتم ماند. چایش را کمی مزه مزه کرد و لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_یه جوری هستی امروز....اصل حرفاتو بزن .
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_قضیه ی گرفتاری مالی شرکت رو بهم بگو.
_چیز مهمی نیست.
و از این خونسردی اش عصبی شدم.
_رادمهر چیز مهمی نیست ؟!
_نه....
_اما هست... اونقدر مهمه که عمو امروز منو بکشونه شرکتش و باهام حرف بزنه.
به جلو خم شد و پرسید:
_چی؟!.... پدر من تو رو کشونده شرکتش؟!... چکارت داشته؟!
_وقتی تو بهم نگی ... یکی هست که بهم بگه... قضیه نزول تو رو بهم گفت....رادمهر چرا پول نزول کردی؟!... من نگفتم پول حروم نمی خوام...
عصبی شد.
_دیگه چی بهت گفته ؟
_پس مهمه که عصبی شدی!
و ناگهان سرم داد کشید.
_میگم چیا گفته....
_گفته که می خواد برات زن بگیره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1124
#باران
نفس را لحظه ای حبس کرد و بعد خندید.
اما عصبی.
_چه مزخرفاتی!... من تو همین به زنم موندم....
_نمون عزیزم... برو ...حقته پدر بشی... حقته یه زن سالم داشته باشی.
عصبی نگام کرد.
_باران باز گند نزن به اعصابم.... این چرندیات چیه به خوردم میدی؟!
_چرت نیست رادمهر جان... عمو امروز گفت که همونی که ازش پول نزول کردی رو می خواد برات بگیره.
اخمی بین ابروانش نشست و پرسید:
_یا خدا....سیمین رو ؟!
اینبار من تنم لرزید و با بغض گفتم:
_پس اسمشو میدونی.
عصبی نگاهم کرد.
_باران همین لیوانو میزنم تو سر خودم ها.... لعنتی فقط شریکمه....
و من چرا نمی توانستم حتی بغضم را کنترل کنم؟!
_هر کی هست رادمهر جان... پدر شدن حقته....
ناگهان لیوان چای را زمین زد و فریاد.
_وای خدا .... نمیفهمم چرا باز دارید یکی مثل شراره رو می ندازید توی زندگیم... بابا من زن نمی خوام... نمی خوام پدر بشم....ولم کنید ...
برخاست و کمی از من فاصله گرفت و کلافه وسط سالن ایستاد که گفتم:
_من حرفی ندارم.... اگه حتی تو با این ازدواج از پس اون مشکل مالی خلاص بشی هم راضیم....پدرته که سفت و سخت واستاده پشت این قضیه که دامادت کنه.... حقم داره... تک پسرشی.... برات آرزوها داره....
چرخید سمتم و نگاهم کرد.
_دیگه بهت چیا گفته ؟
_همین .... فکر کرد من خیلی ناراحت میشم و ممکنه مقاومت کنم اما من خیلی راحت بهش گفتم ؛ مبارکش باشه و از شرکتش زدم بیرون.
کمی نگاهم کرد و بعد چنگی به موهایش زد.
_بلند شو بریم خونه شون... میخوام باهاش حرف بزنم.
برخاستم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس عوض کنم.
دلم خیلی گرفته بود...
برای خودم ...
بغضی داشت گلویم را پاره می کرد تا بشکند اما من مقاومت می کردم اما...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1125
#باران
من سکوت محض و رادمهر عصبی به خانه ی عمو رفتیم.
زن عمو با دیدنمان کمی جا خورد اما حرفی نزد و رادمهر همان بدو ورود گفت:
_اومدم با بابا حرف بزنم.
_تو اتاقشه...بشینید الان میگم بیاد .
من و رادمهر کنار هم نشستیم و زن عمو برایمان شربت آورد و کمی بعد ، صدای پای عمو از پله ها شنیده شد.
وارد سالن که شد نیم نگاهی به ما انداخت و بی سلام گفت:
_چه عجب!
و رادمهر جواب داد:
_عجب از شما... واقعا متوجه نمیشم... اون روزی که بهتون گفتم من مشکل مالی دارم ، کمکم نکردید و گفتید خودتون گرفتارید و بهم گفتید از خانم بهادری کمک بگیر.... بعد که منو راضی کردید ازش نزول بگیرم و دیدید از پسش بر نمیام ، حالا به باران گفتید می خواید برام زن بگیرید... اونم خانم بهادری؟!
لبخند عمو تنم را لرزاند.
نشست روبه روی ما و زن عمو هم صندلی کنارش.
_که چی بالاخره...زنت نازاست... تو هم تک پسر منی... نباید یه وارث داشته باشی...نباید این مال و منال من به تو و پسرت برسه؟!... نکنه می خوای بخاطر نداشتن وارث ، بعد خودت ، همه چی رو باران و برادرش صاحب بشن...
و رادمهر عصبی گفت:
_اخه چطور مال و اموال من به بهنام برسه؟!
_همون طوری که الان شرکت رامش و ماشین و خونش بهش رسیده... تو احمقی و نمی فهمی ... این دختره و داداشش مثل باباشون تموم زندگی ما رو بالا می کشند...
رادمهر کلافه سری تکان داد.
_ولم کنید تو رو خدا با این چرندیات... شرکت رامش رو خودتون دادید به بهنام...از بس رامش ولخرجی کرد... ماشینم که رامش براش کادوی تولد خرید... آخه کی می خواید دست از سر زندگیمون بردارید؟!
و اینبار صدای عمو بالا رفت.
_خاک تو سرت کنم....بفهم ...اگه بچه نداشته باشی مال و اموال من مفتکی می رسه به دختر رخام....بابا من نخوام مالم به دختر و پسر رخام برسه باید کیو ببینم .
و زن عمو هم به حمایت از عمو گفت:
_رادمهر این حق من و پدرته که بخواهیم بچه ی تو رو بغل کنیم... اصلا نام خانوادگی ما با بچه ی تو به جا می مونه نه بچه ی بهنام... بچه ی بهنام که به نام خود بهنام می خوره...
سکوت من و رادمهر باعث شد تا عمو باز ادامه دهد.
_فکراتو بکن... سیمین زن زندگیه... شریک شرکتم که هست...مبلغ چک هاتو می بخشه و در عوض ازدواج با تو از سهام شرکت بهش میدی.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1126
#باران
در راه برگشت به خانه بودیم.
رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود.
وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش.
کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم.
حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند.
دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت:
_باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش.
و من از این برخوردش دلگیر شدم.
شاید خیلی وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه...
_باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که اینهمه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم!
عصبی صدایش را بالاتر برد.
_باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی...
و نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود.
دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم:
_باشه...
و از اتاق بیرون زدم.
رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم .
اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد.
و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت:
_غذا چی داریم... گرسنمه.
برخاستم و سمتش رفتم.
وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت:
_لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه.
پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد.
_با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟!
اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت:
_قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀