سلام و درود✨
پارتهای جدید تقدیم نگاهتون😍🦋
حمایتمون کنید و اندکی صبوری، تا برسیم به قسمتهای جذاب رمان، مطمئنم دوسش دارید و به دلتون میشینه❤️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_4
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
آرمان پسر خاله نرگسم بود و شبنم دختر خاله نسرین.
آرمان تک فرزنده؛ اما شبنم یه آبجی بزرگتر از خودش داره به اسم شمیم که مثل سایهی ما ازدواج کرده و بچه داره.
من و شبنم هردومون همسنیم و
آرمان و ایلیا هم، همسنن.
من و شبنم دوازدهمیم، یعنی کنکوری!
همون کنکوری که همه ازش یه غول
ساختن، خب باید اینو بگم کنکور برامون خیلی مهمه!
هدف داریم و مثلا داریم براش تلاش
میکنیم و فکر میکنم نه همهی تلاشمونو!
هفته دیگه امتحانامون شروع میشه
و بعدش...
_داداش بریم؟ من آمادم!
-بریم..
-بچهها مواظب خودتون باشین، زودم برگردین.
مامان بود که اینا رو میگفت، همیشه موقع رفتن بهمون میگفت که زود برگردیم، اما کو گوش شنوا؟
من و ایلیا همزمان چشمی بهش گفتیم و سوار موتور ایلیا شدیم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_5
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خوب شد هنزفریم رو آوردم، صدای آهنگ و زیاد کرده بودم و سرم و بالا رو به آسمون گرفته بودم و دستام و باز کرده بودم و هرچقدر ایلیا تندتر میرفت؛ بیشتر کیف میکردم و لذت میبردم.
یه لحظه چشمامو بستم و به آینده فکر کردم: به هدفام، فکر کردم و لذت بردم!
از همین الآن میبینم خودم و
تو اون روزا، مطمئنم که اون روزای خوب، خیلی زودتر از چیزی که فکرش و میکنم، میرسه و من خوشبخت ترینم.
فکر کردن به این چیزا، انرژیم و میبره روی هزار!
چشامو باز کردم و در همین حین ایلیا از یه دستانداز رد شد و انگار بالا و پایین شدیم.
محکم به شونش کوبیدم و گفتم:
_یواش ترم میشه رفتها! خان داداش..
-چی شده امروز خودت و ما رو، زیادی تحویل میگیری؟
_بده میخوام قشنگ صحبت کنم؟
ناسلامتی دیگه بزرگ شدم.
همین چند وقت دیگه قراره برم دانشگاه و
یه خانم متشخص بشم!
-اوهوع، ایشالا، فقط باید یه شیرینی مفصل بدیا!
_باشه تا ببینیم چی میشه! اما خوب بحث و میپیچونیا.. دستانداز بعدی حواست باشه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_6
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-پیاده شو یاسمن!
_واااو! اینجا کجاست؟ چه خوشگله.
-والا بهش میگن کافی شاپ!
_اون و که میدونم استاد!!! منظورم اینه برای چی اومدیم اینجا؟
-خسته نشدی از رفتن به پارک و..
یه بارم باهم اومدیم کافه، تجربه بشه.
_قانع شدم.
نگاهی به کافه انداختم، دیواراش مشکی بود و از رنگ طلایی هم استفاده کرده بودن.
همونجوری که دوست داشتم مات و
قشنگ بود.
شیشه هاش دودی بود و فضای داخلش هم پیدا نبود یا شاید هم خیلی کم.
درختای سبز دور کافه رو گرفته بود،
و جلوی شیشه های کافه، پر از گلدونای قشنگ بود.
همینجور محو تماشای کافه بودم که:
+نمیخوای بیای تو؟
دیدم ایلیا، تو درگاه در ایستاده و داره صدام میکنه،
قدم برداشتم سمت کافه و یهو یه دستی رو شونم نشست، ترسیدم و انگار یک متر پریدم بالا،
نگاه کردم پشت سرم و دیدم شبنمِ!
کشیده گفتم:
_شبنم!
خدا بگم چیکارت نکنه بعد چند وقت هم و دیدیم، حالا اینجوری باید بیای؟
-بیا بغلم ببینم..
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_7
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از سلام کردنامون، یه میزی رو کنار پنجره انتخاب کردیم و همگی نشستیم.
اینجا فوق العادهاس!
همه چی نظم خاصی داره، همونجوری که من دوست دارم.
گارسونها همه یه لباس فرم خاصی
پوشیده بودن، میزها چوبی بود و
وسط هر میز، یه گلدون بود.
توی کافه تابلو های نقاشی بود:
طبیعت،گل و...
شبنم که به پهلوم زد به خودم اومدم:
-یاسمن کجایی؟ ما همه سفارشامون رو دادیم تو چی میخوری؟
_میشه بستنی میوهای؟
گارسون گفت چرا که نه و یادداشت کرد و رفت.
-خب یاسمن چخبر؟ چیکار میکنی؟
_هیچ خبر تازهای ندارم، تو چی؟
-درس و درس و درس.
_به به خانم خرخون، مگه تو خیلی درس میخونی؟
-نه
_پس چی؟
-همین که عذاب وجدانش و دارم فکر کنم کافی باشه دیگه، نه؟!
یواشکی زدم زیر خنده که گفت:
-والا! فیلم دیدن با عذاب وجدان.
کتاب خوندن با عذاب وجدان.
خوشگذرونی با عذاب وجدان.
_تو که هرکاری دوست داری میکنی و سراغ درس نمیری، دیگه عذاب وجدانت چیه؟
صدای خندمون بلند شد که ایلیا و آرمان با تعجب بهمون نگاه کردن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
عزیزان، ما رمان جدید رو شروع کردیم تا فرصتی باشه برای اینکه خانم یگانه بتونن رمان چیاکو رو به اتمام برسونن و بدون وقفه پارتگذاری کنن...'رمان چیاکو هنوز تمام نشده!!'
بعد از اتمام رمان برندهیعشق، دوباره رمان چیاکو پارتگذاری میشه.
"لطفا دراین مورد سوال نپرسید🌸"
رمان برندهیعشق روایتی از دختر پرشر و شور و شیطونیه که در مسیر پر پیچ و خم تحصیل در دانشگاه براش اتفاقات جالبی میافته... از جمله اون اتفاقات، آشنا شدن با پسریه که دست سرنوشت اونها رو مدام مقابل هم قرار میده...
سرگذشتی جذاب به قلم میمدال✍🏻
صبوری کنید حوادث جالبی تو راهه، مطمئنم به دلتون خواهد نشست👌🏼
پس... منتظر حمایتها و نگاههای گرمتون هستم❤️🫂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_8
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خوب میگین و میخندین شما دوتا
دخترخاله؟!
آرمان اینو گفت، شبنم به نشانهی اعتراض بهش گفت:
-چیه؟ جنابعالی با پسرخالت میگین و میخندین مگه ما چیزی میگیم؟
آرمان دستاش و به نشونهی تسلیم بالا برد و همزمان گارسون اومد و سفارشا رو آورد.
شبنم به ایلیا گفت:
-خوب کردی برای جمع شدنمون دور هم کافه رو انتخاب کردی. اونم عجب کافهای بهبه.
من که خیلی دلم میخواست یبار کافی شاپ رفتن و با یاسمن
تجربه کنم که به لطف شما تجربه شد.
ایلیا در جوابش گفت:
-کاری نکردم که، گفتم به جای پارک رفتن، یبار بیایم اینجا،
با هم دانشگاهیام اینجا میایم بعضی اوقات، دیدم خیلی قشنگ و کلاسیکه؛ گفتم یبار هم شماها رو بیارم.
من گفتم:
_خوب کردی داداش،
حالا بازم میایم دیگه مگه نه؟
شبنم گفت:
-آره بابا، اگر اینا هم نیارن ما رو، ما خودمون میایم.
ایلیا گفت:
-بهبه اونوقت با اجازهی کی؟
شبنم گفت:
-اجازش هم به موقع از خانواده کسب میکنیم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_9
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بیخیال بحث، رو کردم به شبنم و گفتم:
_شبنم میای باهم بریم کتابخونه؟دیگه واقعا تنبلی رو بزاریم کنار و
بچسبیم به درس! ناسلامتی کمتر از یک ماه دیگه کنکور داریم.
-خب... چی بگم؟ اگر بابا بزاره، باشه میام.
قاشق رو داخل محتویات کاسه؛ فرو کردم که صدای پیامک اومد، گوشیم و روشن کردم و دیدم سایه پیام داده: به مامان میگی به سایه بگو بیاد اینجا، خودت با داداش جونت میذاری میری گردش؟
بهش زنگ زدم.
_سلام خوبی؟
-...
کلوچهی من چطوره؟
-...
دیگه کمکم برمیگردیم،
-...
آره...
باشه کاری نداری؟
میبینمت.
_ایلیا، سایه بود. رفته خونمون بلند شو ما هم زودتر بریم.
-باشه، بستنیت و بخور بریم.
به شبنم گفتم:
_برای کتابخونه رفتن بهم پیام بده.
حالا یا، با ایلیا میریم و میایم یا تاکسی.
-باشه خبرت میکنم.
از کافه بیرون اومدیم و باهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_10
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
_داداش بزن کنار یکم هلههوله بخریم، دور هم بخوریم.
ایلیا با داد گفت: چیی؟
من بلندتر از اون جوری که صدام از صدای باد بیشتر باشه، گفتم:
_میگم نگهدار اینجا یکم هلههوله بخریم.
با شنیدن حرفم کنار یه سوپرمارکتی ایستاد.
-تو اینجا باش، من میخرم و میام.
_عه! نه داداش خودم باید بیام.
پیاده شدیم و وارد سوپر مارکت شدیم و چندتا پاکت هلههوله خریدیم و راه افتادیم سمت خونه.
رسیدیم خونه و بعد؛ از سلام و علیک مختصری، به بابا و مامان و سایه و آقاحامد، بدو رفتم پیش فسقلیم: حسنا.
اسم شوهر سایه، حامد بود و
آقا حامد صداش میزدیم.
_حسنا، جیگرخاله چطوری تو؟!
باذوق باهاش حرف میزدم و چشمهام و براش درشت میکردم تا اونم یکم ذوقی بشه و دست و پا بزنه.
حسنا رو بغل کرده بودم و به سایه میگفتم:
_تپلی شدهها!
سایه با قیافهی حقبهجانبی گفت:
-مثل اینکه چهارماهه، روز و شب برام نذاشته، میخوای تپلی نشه؟
داشتم لپاش و میکشیدم که یهو صدای گریش دراومد.
_این بچه فقط بلده وقتی میاد بغل من گریه کنه؟
-تو همش اذیتش میکنی خب!!!
_اذیت چیه؟ یه بار هم خالش لپشو نکشه، دیگه چیکار کنه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_11
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حسنا رو دادم بغل مامانش تا آرومش کنه.
خودم رفتم کمک مامان سفره رو چیدم.
_مامان چهخبر؟ میخواستیم مهمونی بدیم به خاله اینا،
زنگ زدی دعوتشون کردی؟
-نه فردا زنگ میزنم که برای پنج شنبه شب بیان.
_خیلی هم خوب.
برعکس بقیهی همکلاسیهام و همسن و سالام، که همشون خسته و دپرس بودن و از مهمونی رفتن خوششون نمیاومد، من عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم.
میشه گفت بیشتر اوقات، شلوغی رو دوست دارم و خیلی کم
پیش میاد که تنهایی رو انتخاب کنم.
داشتم با غذام بازیبازی میکردم که مامان گفت:
-راستی چهخبر از شبنم و آرمان؟
_خوب بودن. به شبنم گفتم بیاد بریم کتابخونه، این آخریا
درسها رو حسابی بترکونیم.
سایه که میخواست حرص منو دربیاره گفت:
-ببینیم و تعریف کنیم.
منم گفتم:
_هم میبینید هم تعریف میکنید.
چهرهاش و توی هم کرد و برام ادا، درآورد.
بلند سرسفره گفتم:
_عه خواهر! این کارا چیه؟ زشته از تو گذشته بچه داری مثلا، پس فردا بزرگ شه ازت این کارا رو یاد میگیرهها!
بهم چشمغره رفت و دیگه ادامه ندادم و مشغول شدم.
بعد از شام مشغول دیدن تلویزیون شدیم و یکم از هلههولهها رو آوردم باهم خوردیم.
ایلیا و بابا و آقا حامد مشغول حرف زدن بودن و مامان هم، با حسنا مشغول بود.
آخرشب بود که یادم افتاد فردا مدرسه قرار صبحونه گذاشتیم.
_مامااان!
-بله؟ چرا داد میزنی؟ کنارت نشستما!
_این داد برای این بود که یهو یه چیزی یادم اومد، میگم فردا با بچهها قرار گذاشتیم که صبحونه ببریم، هرکی یه چیزی میبره، شما هم هرچی کرمته بزار فردا ببرم.
بعد هم اومدم تو اتاق و با یاد درسای نخونده، اعصابم خورد شد.
بیخیال درسا گفتم امروز که تموم شد، ایشالا از فردا!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_12
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این حرفی بود که همیشه میزدم.
اما جدی جدی دیگه از فردا میچسبم به درس!
اومدم یه سر به گوشی بزنم که دیدم شبنم پیامک داده: به بابا گفتم کتابخونه رو، حله از فردا بریم.
خوشحال گوشی و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای مامان چشمام و باز کردم و همونجور خوابآلو لباسمو پوشیدم و آخر، یه آبی به صورتم زدم و کولم و برداشتم و رفتم بیرون.
_مامان من رفتم خداحافظ.
-صبحونه رو بردی؟
_وای نه! خوب شد گفتی، مامان میاری بهم بدی؟ من بند کفشام و بستم.
یه دفعه دیدم مامان جلوی در ظاهر شد،
کیسهای که توش صبحونه رو گزاشته بود، ازش گرفتم و گفتم خداحافظ و رفتم.
بچهها رو تو حیاط دیدم که سرصف
ایستادن؛ باز سرصبحی و سخنرانی.
حوصله نداشتم چون خوابم میاومد رفتم تو کلاس و سرم و گذاشتم روی میز و خوابیدم.
با صدای جمعیت چشام و باز کردم و دیدم همه اومدن سرکلاس.
نیلوفر گفت:
-چهعجب بیدار شدی، خانم!
نیلوفر و یلدا، دوستای صمیمیم بودن، از کلاس سوم تا الآن.
خیلی باهم خوب بودیم و همیشه، همدیگر و درجریان کارامون میذاشتیم.
شبنم هم تا پارسال پیش ما بود، اما وقتی خونشون و عوض کردن از این
مدرسه رفت.
با بقیهی گروه خوب بودم، اما نه در حد رفاقت خودمون سهتا!
خب دوستیهای قدیم یه چیز دیگهاس.
سلامی کردم و گفتم:
_صبحونه آوردید دیگه؟
-پس چی!
_خب پس زنگ تفریح بریم تو حیاط و سفره بندازیم و بشینیم دورش و صبحونه رو بزنیم بر بدن.
یلدا گفت:
-انگار هنوزم خوابیها! زنگ اول بیکاریم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️